🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_ششم_۲
......
موبایل امیر برای اذان صبح زنگ داشت، صدا پیچید داخل اتاق و بلند شدیم و نماز صبحمون رو باهم اقامه کردیم، این دفعه من خوابیدم و امیر بیدار نشست که زیارت عاشورا تلاوت کنه.... بعد از حدودا نیم ساعت امیر هم خوابید....
*صبح روز بعد....
هشدار موبایلم بلند شد،بیدار شدم، با چشم های نیمه باز به اطرافم نگاه کردم،امیر هنوز خواب بود، بلند شدم، یواش یواش، جوری که امیر از خواب بیدار نشه از اتاق خارج شدم،رفتم صورتم رو شستم و سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم برای صبحانه، خانم جون و آقاجان هم سره کار بودن، چایی دم کردم و صبحانه آماده، روی میز چیدم، امیر رو بیدار کردم و با هم صبحانه خوردیم، راه افتادیم سمت بیمارستان برای تشکیل پرونده...
توی مسیر امیر چیزی نمیگفت، من هم نمیخواستم اذیت بشه حرفی نزدم، تا اینکه رسیدیم بیمارستان، ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت، داخل راهروی بیمارستان بهم گفت:
+خانم گلم،احساسی برخورد نمیکنیم و منتظر میمونیم دکتر راه حل بهمون بده....
+باشه امیر جان، حواسم هست 😊
پشت درب اتاق دکتر منتظر نشسته بودیم تا دکتر تشریف بیارن، بعد از حدودا یک ربع ساعت دکتر تشریف آوردن و ما داخل اناق رفتیم و مشغول صحبت با دکتر شدیم....
امیر قبل از هر صحبتی گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🌺🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓