#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_یکم
اواخر ترم بود که بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسید. وقتى رسید بسته را امضا کردم، با عجله بسته را که پستچى زحمت کشیده و برایم تا بالا آورده بود، باز کردم. پر از لباس بچه و وسایل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زیبا، زیرپوشها و بلوزهاى کوچک، پتویى نرم و صورتى، یک ساك وسایل بچه، شیشه هاى شیر در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، یک آغوش زیبا براى حمل بچه، یک بسته کوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى که در آن از اینکه خودش کنارم نیست اظهار تاسف کرده بود. با شادى وسایل را به اتاق کوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه نامیده شد.سهیل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و کمد و دیگر وسایل بچه را به سلیقۀ خودم بخرم.حسین، هر دو هفته یکبار مجبور بود به دکتر احدى سر بزند و معاینه کامل شود، تا داروهایش عوض و یا تجدید شود.هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دکتر احدى و یک دکتر دیگر بود که تا حد ممکن، بیمارى اش را کنترل کنند. سحر همچنان در تردید و شکى جانکاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اینکه مادر و پدرعلى را نگران کند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود که به خانه مان آمدند.
علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغري و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش دیگر حسابى ریخته بود. ریش و سبیلش را هم خودش تراشیده بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد که حامله ام، آهى ازحسرت کشید: - خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هیچ کارى از دستم برنمى آد. اى کاش حداقل منهم یادگارى از او به همراه داشتم. یک بچه!... اما هر بار حرفش پیش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تکلیف خودمون معلوم نیست، بچه بیچاره رو هم حیران و ویلان کنیم؟!آن شب لحظه اى صداى على را که با حسین حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنیدم. - حسین، براى بچه ات حتما تعریف کن که پدرش و دوستانش چه کردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضایى که الان بوجود آمده و جوانها فکر مى کنن ما باهاشون خصومت شخصى داریم، بهش بگى که ما به عشق بچه هاى ایران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. تازه باخبر شدم چند نفر دیگه از بچه ها هم شیمیایى شدن، تازه به این فکر افتادم که نکنه ماسکهاى ما خراب بودن؟ یا شاید تاریخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... یا اصلا آمپول و ماسک فقط براى دلگرمى ما بودن و هیچ تاثیرى نداشتن؟... هان؟آن شب در فکر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى کردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گریان به رختخواب رفتم و کنار حسین خوابیدم.
آخرین امتحان را هم با بدبختى و مصیبت پشت سر گذاشتم، لیلا به دلیل سقط جنین چند واحد را حذف کرده و ترم پیش از ما عقب افتاده بود و باید ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلکه درسهایش تمام بشود. اما من و شادى دیگرراحت شده بودیم، پروژه پایان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى کردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زیاد شده بود و بیدار نشده، دوباره مى خوابیدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زیر ملافه اى نازك، خوابیده بودم. هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که با صداى باز شدن درآپارتمان از جا پریدم، ترسان پرسیدم: کیه؟صداى حسین بلند شد: سلام، منم عزیزم. نترس...
بلند شدم و در جایم نشستم. حسین جلو آمد و صورتم را بوسید. به چشمان غمگین و سرخش نگاه کردم و پرسیدم: این وقت روز خونه چه کار دارى؟از جا بلند شد و به طرف کمد لباسها رفت: هیچى...از تخت پایین آمدم و دست روى شانه حسین گذاشتم: حسین چى شده؟...با این سوال، ناگهان بغضش ترکید و بریده بریده گفت: على... رفت.ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زیر لب گفتم:واى! واى! بیچاره سحر...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت نـهــم
با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم،اوایل آذر بود و هواے پاییزے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟!عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم. _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟ پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد،خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت دهــم
امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت:ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود،بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم،میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
حتما فڪرڪردہ با اون پسرہ بودم!
با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ،چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن،از بین صداها،صداے امین رو تشخیص دادم!
با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و میڪشید بقیہ پسرهمسایہ رو گرفتہ بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون میڪرد رفتم ڪنارش. _چے شدہ؟!
عاطفہ برگشت سمتم.
_هانیہ چے ڪار ڪردے؟!
با تعجب گفتم:من؟!من چے ڪار ڪردم؟!
مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا میڪنہ؟! خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط،عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون.
قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟!
خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم! _یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟!
جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در!
_صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس میڪردم دلخورہ بہ جاے آقاامین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین
_من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے زد و آروم گفت:یہ دختر بچہ بیشتر نیستے!
سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام!
قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد. _هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے...
خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع شد....
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت یــازدهــم
با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
_عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ!
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم رسیدیم جلوے درشون،مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،عاطفہ در رو باز ڪرد،وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س،حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند! _ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ...
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشد؟!ناخودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند نشست روے لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
_قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت:خب حالا دختر چهاردہ سالہ!نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ!
روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و گفت:حواسم نبود روزہ س!
_چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟
_چہ نگران داداش منے!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز.
_اینم آش رشتہ،نگرانیت برطرف شد هین هین؟
_بے مزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم!
_این چیہ؟!
_از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند،سینے رو گذاشت جلوش.
_امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت:هانے باید یادم بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم!
انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ!بمیرے عاطفہ!
_ممنون لطف ڪردید!
مِن مِن كنان گفتم:ڪارے نڪردم،قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روے لبش بود! لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد به:یا محمد امین!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت دوازدهــم
مثل فنر بالا و پایین میپریدم،شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سرے تڪون داد!
رو بہ مادرم گفت:مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ!
مادرم با جانب دارے گفت:چے ڪار دارے دخترمو؟!بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست!
براے شهریار زبون درازے ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ م انداختم،میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم!صداے زنگ در اومد شهریار بہ سمت آیفون رفت.
_هانیہ بدو قُلت اومد!
با خوشحالے بہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ ش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش!
_عاطے چے شدہ؟!
با لحن آرومے گفت:یڪم امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم!
عاطفہ ڪسے نبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزے شدہ بود!
با نگرانے گفتم:اتفاقے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!
نڪنہ براے امین اتفاقے افتادہ بود؟
با تردید گفتم:براے امین اتفاقے افتادہ؟
_نہ بابا از من و تو سالم ترہ!هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو!
نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم:خب بگو چے شدہ؟جون بہ لبم ڪردے!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:گفتم ڪہ چیزے نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ نفس راحتے ڪشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت:ڪجا رفتے؟بدو مامان ڪارت دارہ!
امین سلام نڪرد!مثل همیشہ نبود!
با تعجب نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟!
عاطفہ با بے حوصلگے گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ!
امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژے نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشہ نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم!
با زبون لبم رو تر ڪردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم:راستے سلام!
تحمل بے توجهیش رو نداشتم،ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویے و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام ....
نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرماے ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست!
صداے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد!ذهنم از سوال هاے بے جواب درموندہ بود
این امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار ✨
✅ حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
✅ حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
✅ حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
✅ حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
💠#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام عزیزان
صبح دوشنبہ تون بخیر
امروزتان پر از مهربانی
امیدوارم همیشه
عشق در قلبتان
لبخند بر لبانتان
لطف و مهربانی در نگاهتان
محبت در چهـره تان
بخشش در رفتـارتان
و حق در زبانتان جاری باشد..
👈 در کانال 📚داستان و رمان مذهبی📚
هر روز با بهترین #داستانها و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نمک نشناسی مثل یک بیماریِ مزمن شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!
مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!
حالِشان که با تو خوب شد، دلیلِ حالِ بدت می شوند!
مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!
می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگیِ شان می شوند.
مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!
درد می زنند به جانَت..
مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی!
در نهایت تنهایَت می گذراند.
لطفاً به فرزندانتان،
قدر شناس بودن را یاد دهید؛
اینجا زخمِ خیلی ها تازه ی
همان نمک دانی ست که شکست.
👈 در کانال 📚داستان و رمان مذهبی📚
هر روز با بهترین #داستانها و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_دو
ساعتى بعد، هر دو در راه خانه پدرى على بودیم. حسین بى صدا اشک مى ریخت و رانندگى مى کرد. منهم در سکوت،بهت زده به این فکر مى کردم که به سحر چه بگویم. عاقبت رسیدیم. جلوى در غلغله بود. صداى ضجۀ زنى سکوت کوچه را شکست. بى اختیار دست و پایم به لرزه افتاد. حسین در بغل پدر على فرو رفت و به هق هق افتاد. طبق عادت مى دانستم که زنها طبقه بالا جمع شده اند، چادرم را که روى شانه هایم افتاده بود دور کمرم جمع کردم و راه افتادم. به محض گشودن در، چشمم به سحر افتاد که از حال رفته، وسط اتاق پهن شده بود و چند زن در اطرافش سعى مى کردند به هوشش بیاورند. ناگهان سحر چشم باز کرد و نگاهش به من که همچنان سرپا دم در ایستاده بودم، افتاد. صداى خش دارش بلند شد: - مهتاب... مهتاب دیدى چى شد؟ دیدى چه خاکى به سرم شد؟
جلو رفتم و بغلش کردم. محکم در آغوشم گرفت و نالید:- مهتاب، حالا چه کار کنم؟... چه زود رفت...به اطراف اتاق نگاه کردم، مادر رضا مشغول خواندن قرآن بود. مادر على گیج و مات گوشه اى نشسته بود و به فضا زل زده بود. برخواستم و جلو رفتم. اشک جلوى دیدم را گرفته بود. دست مادر على را در دست گرفتم و گفتم: خدا صبرتون بده...نگاهى مات به چهره ام انداخت و گیج گفت: حسین آقا چطوره؟صداى ضجۀ مرجان از ته دلش برخاست.-آنا... آنا الله صبر ورسون... قارداش... قارداش.بعد شروع به خواندن مرثیه اى به زبان ترکى کرد و همه زنهاى حاضر را به گریه و شیون انداخت. با اینکه زبانشان را نمى فهمیدم، اما سوزى در کلامش بود که دلم را مى لرزاند و اشک هایم بى اختیار سرازیر مى شدند. قرار شد من وحسین شب همان جا بخوابیم تا صبح زود براى تشییع جنازه همراه دیگران عازم بهشت زهرا و قطعه شهدا شویم. نیمه هاى شب بود که از خواب پریدم. صداى ناله و گریه اى خفه مى آمد. اطرافم پر از رختخواب بود و زنهایى که چشمهاى خسته از گریه شان را بسته بودند. پاورچین به طرف اتاقى که درش نیمه باز بود و صدا از آن مى آمد، رفتم. از لاى در به درون اتاق سرك کشیدم. سحر رو به قبله روى سجاده نشسته بود و پشت به من داشت. صداى نالانش مى آمد.
- على، چرا انقدر زود رفتى؟ فکر نکردى من تنها چه کار کنم؟ کجا برم؟... چرا به من نگفتى که مریضى؟ چرا پنهان کردى؟... اگه مى دونستم نمى ذاشتم حتى لحظه اى تنها بمونى، از فرصت هامون استفاده مى کردم... على...جلو رفتم و کنارش نشستم. با چشمان خیس از اشک نگاهم کرد و لب برچید:- مهتاب، تو مى دونستى؟سرم را تکان دادم. صدایش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا این قدر نسوزم...آهسته گفتم: على آقا از حسین قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست غصه بخورى.وقتى دیدم حرفى نمى زند، پرسیدم: یکهو چى شد؟ اون دفعه که آمدین خونه ما على آقا حالش خوب بود...سحر سرى تکان داد و گفت: هفته پیش حالش بد شد. از حال رفت، بردیمش بیمارستان و دکتر احدى و یک دکتر دیگه که من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه فهمیدم از عاشورا که حالش بد شد و آوردیم بیمارستان دکتر تشخیص یک نوع سرطان خون رو داده که وقتى على خارج هم رفته تائیدش کردن، وقتى از دکتر پرسیدم علت بیمارى چیه، بهم گفت گاز خردل یکى از مواد شیمیایى است که سرطان زایى اش به اثبات رسیده است، گفت که سرطان خون یکى از عارضه هایى است که بعد از سالها مى تونه گریبانگیر یک مصدوم شیمیایى بشه، بعد هم گفت اگه این مورد در على تو همون مراحل اولیه تشخیص داده مى شد ممکن بود با عمل پیوند مغز استخوان، درمان بشه. ولى حالا خیلى دیر شده. همون موقع حسین آقا آمدن بیمارستان ولى به تو خبر ندادیم، گفتیم حامله اى و درست نیست بیاى بیمارستان و ناراحت بشى،چند روز بعد هم على دیگه به حال خودش نبود، از شدت مسکن هاى تزریق شده همش تو خواب و بیدارى بود و دیروزحوالى ظهر، چشم باز کرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشوبلند کرد و از همه حلالیت خواست، بعد پلاك شناسایى خودش و رضا رو داد به حسین آقا، من و مادرش رو بوسید...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
میگه:اگه میخوای خیاط بشی
ازشکافتن خسته نباش
اشتباه که کردی دلت نسوزه
بشکاف واز نو
اماحواست باشه
زندگی بیرحمه
گاهی حتی برای یک ثانیه
اجازه نمیده راهی که رفتی رو
بشکافی دوباره
🍃🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662