🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهارم
بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم
سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن
وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-ادمت میکنم دختره چموش
-منم وا میستم نگات میکنم
بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم
با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره
موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت
-خداحافظ عزیزم فردا میبینمت
با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون
فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست
بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم
بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود
باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک
بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت
مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم
از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم
اخر از همه از خونه زدم بیرون
بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر
بله رو دادم
با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم اشکام سرازیر شد
پسره ی بیشور،شرط گذاشته بود بعد ازدواج حق ندارم هیچکدوم ار اعضای خانوادم و ببینم
حق طلاق بااون بود مهریمم سه تا سکه گذاشته بود
بدون هیچ حرفی امضا کردم و برگه هارو دوباره تحویلش دادم
جلوی در خونه نگه داشت باید میرفتم وسایلام و جمع میکردم و باهاش میرفتم
بااشک پیاده شدم دوییدم تو اتاقم و درو بستمو ویسایلمو جمع میکردمو زار میزدم
بعد اینکه جمع کردن وسایلم تموم شد رفتم بیرون همه پشت در اتاقم جمع شده بودن رفتم تو بغل بابام و دوباره گریه کردم که بابام همراه من اشک میریخت
بعد بابا رفتم تو بغل بهرام بعد اونم بهراد دلم برای همشون خیلی تنگ میشد
باران کوچولومم که مهذ بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟
باگریه اومدم بیرون رفتم سمت ماشین برگشتم دوباره طرفشون با گریه نگاشون کردم
باید میرفتم اگه یه خورده دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم سریع سوار ماشین شدم و در بستم
سعی میکردم صدای هق هقم در نیاد
این سپهریم هرچند دقیقه بر میگشت و با پوزخند نگام میکرد
با دادش از جا پریدم
-بس دیگه سرم رفت همش زار میزنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجم
دستمو گرفتم جلوی دهنم و صورتمو برگردوندم سمت شیشه و بیرون و نگاه کردم
نمیدونستم داره کجا میره بعد 30 min جلوی یه خونه نگه داشت
-پیاده شو
اروم از ماشین پیاده شدم قدم به زور تا سر شونش میرسید پشت سرش راه افتادم درو که باز کرد کنار واستاد تا من اول برم نگاش کردم
-برو تو
اروم اومدم تو اوووووووووووووووووووووووه چه حیاطی بود قسمت راست حیاط یه استخر بزرگ بود و قسمت چپشم یه الاچیق بود که وسط چمن ها ساخته بودنش
با صدای پارس سگی که داشت بهم نزدیک میشد به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم طرف سپهری و پشتش قایم شدم
-بشین سالی
یه سگ سیاه شکاری بود خیلی بزرگ و وحشتناک بود
-بیا کاریت نداره
با ترس دنبالش راه افتادم و سعی میکردم کنارش راه برم تا از دست این سگه درامان باشم
در خونه رو که باز کرد دیگه فکم افتاد یه خونه دوبلکس خیلی شیک اولل تا وارد میشدیم یه اشپزخونه اپن خیلی بزرگ روبه روت بود جلوش یه سالن بزرگ بود که توش مبلای سفید و مشکی چیده بودن با یه ال ای دی بزرگ که به دیوار وصلش کرده بودن
رو دیوارام عکسای سپهری رو وصل کرده بود اوه چه عکسایی بود عجب جیگری بود این و ما خبر نداشتیم
-اگه دید زدنت تموم شد بیا بریم بالا
با ترس نگاش کردم که اهمیتی نداد و راه افتا به سمتت بالا
ناچارا پشت سرش رفتم بالام دقیقا یه سالن داشت نصف سالن پایینی که با مبلای بادمجونی چیده شده بود
سه تا اتاق تو سالن بالا بود
در یکی از اتاق رو باز گذاشت و گفت برو تو
رفتم داخل یه اتاق با رنگ قرمز یه تخت دونفره با روتختی قرمز با یه میز ارایش قرمز رنگ که دقیقا جلوی تخت بود وجود داشت خیلی اتاق بزرگی بود
-بیا اینم اتاقمون
چیییییییییییییییییییییییی ییییییییی؟اتاقمون؟نه پ دختره خنگ این تورو خواسته که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !عاشق چش و ابروم که نشده بگه برو یه اتاق دیگه
بهش نگاه کردم که با بیخیالی داشت دکمه های بلوزشو باز میکرد
-من.....من باید اینجا بخوابم؟
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم
-اره
-ولی....
-ببین دختر خانوم اینجا نیومدی مهمونی اوکی؟تو زن منی پس هرجایی که من میخوابم باید توهم بخوابیافتاد؟
فقط نگاش کردم که دستشو بردو کمربندش و باز کرد سریع برگشتم و چشام و بستم که صدای قه قهش و از پشت سرم شنیدم
سریع از اتاق اومدم بیرون
-کجا رفتی؟
واستادم ولی برنگشتم
-بیا اینجا ببینم داشتم مثل بید میلرزیدم
برگشتم طرفش
-بیا کاریت ندارم فقط میخوام کمد لباساتو نشونت بدم
با شک نگاش کردم وراه افتادم سمت اتاق
در کمدی که تو اتاق بود و باز کردو بهم نشون داد
-بیا لباساتو اینجا بذار
سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم
-هان؟
-هیچی
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-خوب....چیزه....میگم نمیشه من یه جای دیگه به خوابم
همچین دادی زد که چسبیدم به سقف
-گفتمممممممممممممممم نههههههههههههههههههه یعنی نه خوشم نمیاد یه حرف و چند بار تکرار کنم
اروم گفتم
-خوب بابا حالا چته روانی؟
ولی متاسفانه شنید
-چی گفتی؟
با وحشت بهش که داشت جلو میومد نگاه کردم ولی کم نیاوردم
-همونی که شنفتی
-نشنیدم یه بار دیگه بگو
-اون دیگه مشکل خودته برو خودت و بیا دکتر نشون بده
بعدم خواستم بیام بیرون که دستمو از پشت گرفت و پیچوند
-اخ اخ ولم کن بیشعور
-گفتم ادمت میکنم نگفتم
-تو برو اول خودت و ادم کن
فشار دستشو بیشتر کرد دیگه اشکم در اومده بود چه زوریم داشت
-ولممممممممممممم کن
-اگه نکنم؟
ای دستم ولم کن
-خواهش کن
-جیغ میزنم
-بزن اینجا هیشکی صداتو نمشنوه
-تورو خداااااااااااا
-اهان حالا شد
دستمو ول کرد و رفت پایین اروم نشستم رو زمین زانوهام و بغلم گرفتم سرمو گذاشتم روشون و زار زدم انگار تازه یادم افتاده بوده چه غلطی کردم دلم واسه تنهایی خودم سوخت
اگه بابا بود حتما میکشتتش که دستش و رو دختر عزیز دردونش بلند کرده
همونجا نشسته بودم گریم بند اومده بود خوشم نمیومد برم بشینم ور دلش
با صدای نکرش که به پایین اومد بیشتر ازقبل ازش بدم اومدم
تموم مردونگیش به زورش بابا مگه میشه به اجبار به عقد کسی در بیای
-هوی بهار پاشو بیا پایین یه چیزی بده بخوریم
هوی تو کلات بیشعور مگه من اشپزتم خودت یه چیزی درست کن و کوفت کن بچه پررو انگار داره با کارگرش حرف میزنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_ششم
-مگه دروغ میگم؟
با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا
با گیجی نگاش کردم
-هان؟
-فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخور
با بداخلاقی جوابشو دادم
-من اشپزی بلد نیستم
-ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد
-الکی تعریف میکرد
شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک
برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم
برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران
حالا هرچی بره به جهنم
اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم
وای که چقده نرم بود
به سه نرسیده خوابم برد
با احساس حرکت چیزی رو صورتم از خواب بیدار شدم
با گیجی به اطرافم نگاه کردم با دیدن عزراییل یا همون کامران بالای سرم به خودم اومدم
و سریع اخم کردم
-هان به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم نگاه میکنم
-من اسباب بازی تو نیستم
-چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم
-خفه شو
-هوی هوی مراقب حرف زدنت باش وگرنه میگیرم لهت میکنم
-اگه مرد بودی هی زورت و به رخ من نمی کشیدی
یه لبخند بدجنسانه ای بهم زد
-در مردیم که شکی نیست مسخوای بهت نشون بدم
چشام و از شدت خشم بستم و از روی تخت بلند شدم
-ااا،کجا رفتی تازه میخواستم بهت ثابت کنم مردیم فقط به زورم نیست بعدم شروع کرد به خندیدن
-رو اب بخندی نمکدون
هنوز لباسای بیرونم تنم بود حتی شالمم در نیاورده بودم
رفتم تو اشپزخونه صدای شکمم بلند شده بود
ای کوفتتتتتتتتتتتت بخوری ظرفای یه بار مصرف خالی که معلوم بود اقا از بیرون واسه خودشون غذا گرفتن روی میز نهار خوری بود
در یخچال و باز کردم خدارو شکر توش همه چیز بود
بعد اینکه یه چیزی خوردم بدون توجه بهش رامو گرفتم و رفتم بالا
شب شده بود و موقع خواب
قلبم داشت از جا کنده می شد وای خدایا خودمو دست تو میسپارم این پسره نیاد کرم بریزه
با باز شدن در دیگه فکر کنم دیگه سکته هرو زدم
یه گوشه تخت کز کرده بودم
کامران بدون توجه بهم تی شرتش و در اورد و بایه شلوارک روی تخت دراز کشید وقتی دید من هنوزم با لباس بیرون نشستم و تکون نمیخورم با تعجب تکونم داد و گفت
-هوی زنده ای؟
-هوی تو کلات تا حلوای تورو نخورم نمی میرم
-اوفففففف حالا بگیر بخواب بابا
-نمیخوام
-به جهنم تا صبح بیدار باش سر وصدا کنی من میدونم با تو فمیدی
-ها
-زهرمار
تو جیگرت
-اه بمیر بابا خوابم میاد
بعدم پتورو کشید روش و خوابید
خوش به حالش چقدر راحت میتونست بخوابه
دلم هوای باران و کرده بود یاد دیشب افتادم که تو بغلم خوابیده بود امشب کجا خواب بود حتما رفته بود پیش بابا
دلم هوای خونه رو کرده بود
شروع کردم اروم اروم گریه کردم خیلی تلاش کردم صدای هق هقم بلند نشه ولی با بلند شدن کامران فهمیدم که اشتباه کردم
-باز چته چرا داری گریه میکنی؟اگه گذاشتی کپه مرگمو بذارم چته؟
با مظلومیت تمام نگاش کردم و گفتم
-دلم واسه خانوادم تنگ شده
اوفیییییییییییییی کرد وبا لحن مهربون تری گفت
-خوب میگی چیکار کنم؟خودت قبول کردی؟مگه من اجبارت کردم؟
-اگه تو بیشتر به بابا وقت میدادی دیگه من مجبور نبودم تحملت کن
-نه بابا؟اون بابای تو اگه میتونست پول جور کنه تو همون وقتی که بهش داده بودم جور میکرد
حالام به خدا اگه دوباره صدات دراد من میدونم تو بگیر بخواب جان مادرت
بعدم گرفت خوابید.
اه عین هو خرس میخوابه وقتی دیدم که او بی هیچ خیالی خوابیده منم اروم مانتوم و دراوردم و شلوارم و عوض کردم گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم
تا چشام و بستم خوابم برد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتم
صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم
کامران داشت لباس می پوشید
پتو رو از خودم کنار زدم
ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود
حتما کار این بشر بوده
اروم بلند شدم
-چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب
-نمیخوام خوابم نمیاد
بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست
اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار
-کجا میری؟
-قبرستون
-سرقبرت؟
از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد
-هان چیه؟
-سر صبحی باز شروع نکن بهار
شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم
-به من چه خودت شروع کردی
-خوب بابا توم کم نیاری یه وقت
-نترس حواسم هست
-صبحونه رو اماده کن
-نوکر بابات غلام سیاه
-توم همچین سفید نیستی
-از توی زغال اخته که بهترم
-اهکی همه دخترا جون میدن واسه رنگ پوست من
-ارزونی همون دخترا
رامو کج کردم سمت دستشویی حالا دستشویی کجا بود خدا میدونه
دیگه داشتم میترکیدم نمیدونم کجاست یریع پریدم تو اتاق و بهش گفتم
-ببین.....چیزه
-هان؟
این دستشویی کجاست
زد زیر خنده
تو همین طبقه یکی هست همین و بگیر برو مستقیم اون در مشکیه
سرمو تکون دادم و دوییدم سمت دستشویی وقتی اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم
اروم رفتم پایین کامران پشت میز نشسته بود داشت کوفت میکرد صبحونه
-خوش گذشت؟
-جای شما خالی
سرشو تکون داد و گفت
-دوستان به جای ما
عجب رویی داشت این بشر با کمال پررویی رفتم نشستم جلوشو شروع کردم صبحونه خوردن
زل زده بود بهم داشت اعصابم و خورد میکرد
لقمه مو انداختم تو ظرف
-چیه به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دوست دارم نگاه کنم
-رو تو برم من ای بابا بذار کوفت کنم
ابروهاش و بالا انداخت
منم بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت و گفت
-بشین بخور
بعدم بلند شد و رفت سمت در
-من رفتم خداحافظ
-برو که دیگه برنگردی
-به کوری چشم توم شده برمیگردم با یکی از اون حوری خوشگلام میام
چند ساعتی از وقتی که کامران رفته بود میگذشت
حوصلم خیلی سر رفته بود نشسته بود پای تلویزیون و کانالای ماهواره رو عوض میکردم
ناهارم و خوردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم
لباسامو برداشتم و پرییدم تو حموم
واسه خودم اواز مییخوندم و میرقصیدم تو حموم
زندگی اینجام خیلی بد نبود می شد واسه خودم حال کنم فقط بدی که داشت این بود که دیگه نمیتونست هیچکدوم از اعضای خانوادم و ببینم
حولموو تنم کردم اومدم بیرون
با دیدن کامران جلوی خودم یه چیغ زدم و پریدم دوباره تو حموم
سریع تی شرتم و با گرمکن مشکیم پوشدم کلاه حموممو گذاشتم سرم
اروم رفتم پایین صدای یه زن میومد
با چیزی که دیدم هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم
رفتم پایین و سلام کردم
دختره همچین با غرور نگام کرد که یهویی گفتم دختر رعیس جمهوره
کامران-عزیزم ایشون بهار هستن خواهر بنده وایشونم ایدا خانوم عشق من
یهویی زدم زیر خنده هرکاری کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
کامران با حرص گفت-چته بهار دیوونه شدی به سلامتی مگه جک گفتم واست؟
میخواستم حرصشو در بیارم واسه همین رو کردم به دختره و گفتم
-ببخشید عزیزم ولی فکر کنم کامران اشتباهی من وبا خواهرش اشتباه گرفته
به کامران نگاه کردم که داشت با تهدید نگام میکرد ولی من بدون توجه بهش برگشتم سمت دختره و گفتم
-عزیزم من بهارم همسر کامران جون
اینبار نوبت دختره بود که بزنه زیر خنده
-بامزه بود حالا اگه جکات تموم شد من و با کامران تنها بذار
-واست جک نگفتم که اینجوری میگی میتونی از کامران بخوای شناسنامشو واست بیاره
مگه نه کامران؟
کامران و کارد میزدی خونش در نمیومد سرخ شده بود ***
حال کردم بالاخره زهر خودمو ریختم
ایدا-کامران این چی میگه؟
-چرت و پرت عزیزم تحویلش نگیر
-الان من چرت میگم کامران؟اگه راست میگی شناسنامتو بیار نشونش بده
داد زد
-تمومش کنننننننننننننن بهار
شونه هام و انداختم بالا وگفتم اصلا به من چه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هشتم
ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
کامران به تته پته افتاده بود
-کی گفته من خواهر ندارم؟
یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در
-احمق خودتی اقا کامران
-صبرکن ایدا....واستا
با بسته شدن در به طرف من اومد
همش داد میزد
-نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟
-به من چه میخواستی بهش درو غ نگی
-که تو زن منی اره؟
همون طور که میومد جلو من میرفت عقب
یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن
به غلط کردن افتاده بودم
رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم
اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم
-چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟
هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟
من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد
وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام
نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت
تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن
-ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد
دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم
با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد
درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود
جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید
از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه
بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت
-خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی
بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید
اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم
زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم
وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد
خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد
احساس کردم کسی چیزی روم کشید
ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم
-بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور
حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد
ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم
حالم خیلی بهتر از دیشب بود
با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم
رفتم تو اشپزخونه گرفته بود اصلا تو عمرم لب به نزده بودم خوشم نمیومد
—------
یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه
اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد
از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود
دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش
رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم
تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت
با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_هشتم ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_نهم
بعد چند دقیقه دیدم که کامران فریاد زنان همونطور که اسمم و صدا میزم دویید از خونه بیرون
اروم از پشت درختا اومدم بیرون و رفتم سمت در
با دیدن من اومد جلو ومحکم خوابوند تو گوشم
با چشایی که خالی از هراحساس و سرد سرد بود زل زدم تو چشاش و هیچی نگفتم
یه قطره اشکم نریختم خیلی وقت بود تبدیل شده بودم به یک سنگ
-کدوم گوری بودی؟
-رامو کشیدم و از کنارش رد شدم که دستمو گرفت وبا حرص گفت
-گفتم کدوم گوری بودی؟
-کور که نبودی ببینی از کدوم گوری دارم میام
-دفعه اخرت باشه میای تو حیاط فهمیدی
یه پوزخنر بهش زدم که بیشتر حرصش گرفت دستمو محکم فشار دادو گفت فهمیدی یانه؟
-همه که مثل تو نفهم نیستن دستمو ول کن
یکی دیگه خوابوند تو گوشم و گفت
-بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟
-ازت متنفرم متنفر
-هه هه فکر کردی بنده عاشق سینه چاکتم کور خوندی عروسک تو فقز به در یه شبم خوردی الانم مجبورم نگهت دارم وگرنه شوتت میکردم بیرون عادت ندارم از یکی دوبار استفاده کنم
دستمو محکم کشوندم از دستش بیرون و یکی خوابوندم تو گوشش و با عصبانیت داد زدم
-بیین چی از دهنت در میاد بیشعور نفهم ولم کن بذار برم تو که استفادتو ازم کردی دیگه چی از جون من میخوای هان؟
دستشو گذاشته بود رو صورتش و با تعجب به من نگاه میکرد
خودم و که خالی کردم و تمام چیزایی که تو دلم مونده بود و بهش گفتم
بعدم بدون توجه بهش راه افتادم سمت خونه و یه راست رفتم سمت اتاقم و در وقفل کردم
رو تختم دراز کشیدم
دلم واسه خونه تنگ شده بود
تو فلشم و که با خودم اورده بودم به ال سی دی کوچیکی تو اتاق بود وصل کردم
تموم اهنگایی که یه زمانی واسه خودم ریخته بودمشون
با هر بیتی که میخوند اشکام گوله گوله میریخت پایین
اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده
همه دلخوشیم همین یه اهنگ شده
در نمیاری اشک منه احساسی و
بغل نمی کنی اونکه نمیشناسی و
اگه بدونی این روزا چقد داغونم
چقد مراقب وسایل این خونه ام
دعاکن اون روزای خویمون برگرده
ببین ندیدنت چقد شکستم کرده
خستم کرده
اگه بدونی ازین خونه میرم چی
اگه بدونی من از غصه پیرم چی
اگه بدونی عکسات و بغل کردم
اگه بدونی من دارم میمیرم چی
(اهنگ اکه بدونی علیرضا طلیسچی)
یهو احساس حالت تهوع بهم دست داد بدو دوییدم سمت در اتاق و بازش کردم
دوییدم سمت دستشویی کامران که تو سالن نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکرد
با شدت عق میزدم تمام محتویات معدم خالی شده بود
کامران در و باز کردو با نگرانی پرسید چی شده بهار؟
کنارش زدم و رفتم بیرون
—---------
دنبالم راه افتاد و از پشت شونم گرفت
برگشتم وبا داد گفتم
-به من دست نزن ازت بدم میاد
-خوب بابا حالا چرا هار میشی تقصیر منه که خواستم ببینم چه مرگته اصلا برو بمیر
بعدم رفت رو کاناپه لم داد
دیگه حوصله این و نداشتم
-اره میخوام برم بمیرم دست از سرم بردارررررررررررررررر
بعدم رفتم تو اتاق شققققققق درو کوبوندم به هم
اروم رفتم طرف تختم وروش دراز کشیدم خیلی حالم بود همش حالت تهوع داشتم
عکس کامران و که روی میز کنار تختم بود برداشتم و نگاش کردم
اولین باری بود که با دقت نگاش میکردم
پووستی سفید و چشای سبز رنگ با مزه های کشیده و دماغی صاف و متوسط که به صورتش میومد،با لبایی نه بزرگ و نه کوچیک همیشم رو صورتش ته ریش کمی داشت درکل خیلی جذاب بود
از هیکلشم معلوم بود که ورزشکاره
از خودم حرصم گرفت که نشسته بودمو ارزیابیش میکردم با عصبانیت روی تخت نشستم و عکسش و کوبوندم به دیوار که با صدای وحشتناکی خورد شدو ریخت رو زمین
یهو در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل
-چته ؟چه مرگته؟این ادا اطوارا رو واسه من درنیار تو زن منی نیاوردمت اینجا خاله بازی کنی باید وظیفه زن و شوهریت خوب انجام بدی فهمیدی خوشم نمیاد یه ماهه اعتصاب کردی شیرفهم شد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دهم
به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی
دیگه هیچی نبود که بخوابم بالا بیارم الکی فقط عق میزدم
سرم گیج میرفت بعد اینکه صورتمو شستم
دستمو اروم گرفتم به دیوار و راه افتادم سمت اتاق
بدون توجه بهم دراز کشیده بود و سیگار میکشید دماغم و گرفتم و از کنارش رد شدم که یه چپ چپی نگام کردم
نمیدونم چم شده بود حتی سر سفره شامم از بوی شام حالم بهم خورد
حدس میزدم چه مرگم شده
میخواستم اگه بشه فردا یه جوری از خونه بزنم بیرون و برم ازمایش بدم
فقط دعا میکردم حدسم درست نباشه
نمیخواستم یه موجود بی گناه الکی وارد این دنیا بشه
اخر شب رفتم تو اتاقش و در زدم
-چیه؟
-من فردا میخوام برم بیرون
اخماش رفت توهم
-کجا به سلامتی؟
-میخوام برم باران و ببینم
-بیخود لازم نکرده نکنه یادت رفته باهم چه قراری گذاشته بودیم
-من باتو هیچ قراری نذاشتم
شونش و انداخت بالا وگفت
-فعلا که امضات تو اون برگه هست
اعصابم خورد شد
-میخواام برم ببینمش
-گفتم نمیشه میفهمی یا نه؟
با اشک نگاش کردم
-خواهش میکنم
با دیدن اشکم و التماسم کمی دلش نرم شد
-فردا زودتر میام خودم میبرمت فقط از دور باید ببینیش
اهکی نمیشد که من میخواستم برم ازمایشگاه این و با خودم کجا میبردم
-چرا زندانیم کردی؟مگه من میخوام فرار کنم که باهام اینجوری میکنی؟
-شاید از کجا معلوم نخوای فرار کنی؟
از کوره در رفتم و گفتم
-اخه احمق بیشور من اگه میخواستم فرار کنم قبل ازینکه این بلا رو سرم بیاری فرار میکردم نه الان که گوه زدی تو زندگیم
-همون که گفتم یا با خودم میری یا اصلا اجازه نمیدم
-به جهنم
بعدم رفتم تو اتاقم اصلا نباید منتش و میکشیدم
روتختم دراز کشیده بود مو سعی میکردم با این حالم کنار بیام
بعد دوساعت کامران در و باز کرد و اومد تو
با تلخی گفتم
-طویله نیست سرتو انداختی پایین مثل گاو میای تو
-شد یه بار مثل ادم حرف بزنی؟
-ندیدم تو مثل ادم حرف بزنی که بخوام مثل ادم باهات حرف بزنم
-اصلا حرف زدن با تو بی فایدس اومدم بگم فردا خواستی هر گوری میتونی بری
با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم
-راست میگی؟
-اره فقط 2 ساعت بیشتر نباید بیرون باشی از خونه رفتی بیرون بهم زنگ میزنی سر 2ساعت زنگ میزنم خونه ،خونه نباشی من میدونم با تو فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-من شمارت و ندارم واسه همین نمیتونم بهت زنگ بزنم
یه کارت گرفت جلوم
شماره موبایلش و شرکت و ادرس شرکت روش نوشته بود
ازش کارت و گرفتم و سرمو تکون دادم اونم بدون حرفی رفت بیرون
صبح با خیال راحت ساعت 9 از خواب بیدار شدم و رفتم پایین کامران نبود هرروز 7 میرفت شرکتش
سریع اومدم بالا و اماده شدم
مانتو سورمه ای مو که تا زانوم میومد و با جوراب شلواری مشکی کلفتم پوشیدم موهامم از یه طرف بافت افریقایی زدم و بقیه رو فرق ریختم تو صورتم بعدم بقیش و با کلیپسم جمع کردم
روسری ساتن سورمه ای و سفیدم و سرم کردم در اخرم کالجای خوشگل سورمه ای مو پام کردم
میخواستم اگه جواب +بود برم شرکت کامران حسابی قهوه ایش کنم
سریع زنگ زدم ازانسی که شمارش رو میز تلفن بود سر 10 minاومد بهش گفتم یه ازمایشگاه من و ببره اونم سریع جلوی یه ازمایشگاه پیادم کرد
وقتی به پرستار گفتم واسه چه ازمایشی اومدم همچین بد نگام کرد که انگار ازون دخترای خیابونیم
بعدم با تلخی بهم شماره داد تا وایستم تو نوبت بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد
بعد اینکه ازمایش و دادم
-کی اماده میشه؟
-چیه خیلی عجله داری؟
-بله!میتونین سریع امادش کنین؟
-واستا چند لحظه
بعدم رفت تو یه اتاقی و بعد که برگشت گفت
-تا 30 دقیقه دیگه اماده میشه
تشکری کردم و روی صندلی های توی راهرو نشستم
به خودم قول داده بودم که اگه منفی بود دیگه با کامران کل کل نکنم
دعا دعا میکردم حامله نباشم که یکی دیگرم وارد این زندگی نکبتی کنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دهم به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی دیگ
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_یازدهم
با صدای پرستار که صدام میکرد به خودم اومدم
-خانوم بهار شرفی
-بله؟منم
-بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است
بلند شدم رفتم طرفش که گفت
-نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه .....
بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم
-خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین
پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت
-واقعا شوهر داری؟
بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد
-پس بفرمایید مبارکه
با گیجی نگاش کردم و گفتم
-چی؟
-وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید
با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلی نشستم
یعنی به معنای کامل بدبخت شدم
وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش
سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش
-اقا برو اینجا
-چشم خانوم
عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم
-ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟
-طبقه نهم دخترم
-ممنون
اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور
با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلش نمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم
تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته
رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد
-بله؟
-با اقای سپهری کار دارم؟
-وقت قبلی داشتین؟
با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم
-نه
-پس شرمنده
بعدم درو بست
دوباره در زدم
-بله؟
-اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام
-بله؟
-ای بابا میری کنار یا نه؟
بعدم بلند داد زدم
-کامران......کامران بیا بیرون
پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن
با داد کامران همه به خودشون اومدن
-اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا
پیرمرد با ترس جواب داد
-نمیدونم به خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن
-کدوم خانوم؟
اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود
با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت
-بهار تو اینجا چیکار میکنی؟
-اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم
بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار
-مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه
بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست
-تو چرا اینجایی؟
یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش
با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر
-بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش
برپه رو از جلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد
-این چیه؟
-فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس
که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل
با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد
-علی برو بیرون بعد صدات میکنم
ولی این یارو اصلا تو باغ نبود
با نفرت نگامو ازش گرفتم
-علییییییییییییییییییییییی گفتم برو بیرون
یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم
روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن
بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد
-چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟
-این یعنی چی؟
از جام بلند شدم و داد زدم
-این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دوازدهم
با صدای ارومی گفت
-دروغ میگی؟
-فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گفتن داشته باشم
-ببین بهار اصلا ازین شوخی که داری میکنی خوشم نمیاد
دیگه تحمل نداشتم زدم زیر گریه و گفتم
-ای کاش شوخی بود ای کاش دروغ بود .افتادم رو مبلو زار زدم
کامران اومد کنارم نشستو بغلم کرد
با نفرت خودمو کشوندم کنار وگفتم
-به من دست نزن عوضیی
-صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای
از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی
-وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟
فقطط نگام کردو هیچی نگفت
این سکوتش جری ترم کرد
-چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم
عصبانی شدو داد زد
-واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟
با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده
رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش
با داد گفتم
-حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال
با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت
-تو چه غلطی کردی؟
-همون غلطی که شایستت بود
با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم
-چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش
-زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری
-طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم
-هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم
-چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن
سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت
-اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو
-تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم
-هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی
با گریه داد زدم
-بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور
همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو
-چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید
کامران با عصبانیت داد زد سرش
-مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟
-خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟
-علیییییییییییییییییییییی
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم
سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون
حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم
واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا
وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن
وقتی خودمو خوب خالی کردم
لبخند تلخی زدم و گفتم
-مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت
دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم
-داری مامان بزرگ میشی مامان
وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود
با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم
اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم
چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم
تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد
با شنیدن صداش هق هقم بلند شد
-کامران؟
-معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو
-کامران؟
-زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟
-یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم
کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت
-اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟
-دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا
-خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام
خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم
-نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم
-خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم
داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم
با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم
-بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی
اروم شروع کردم حرف زدن
-کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا
-دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی
شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی
به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن
پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دوازدهم با صدای ارومی گفت -دروغ میگی؟ -فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گ
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیزدهم
پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد -سلام -سلام دخترم چیه چیزی شده؟ -پدرجون میشه بیام داخل سرشو تکون داد و گفت -اره باباجان بیا رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه با صدای دادش به خودم اومدم -بهارررررررررررررررررررر ؟الوووو؟بهار -الو؟ -چرا جواب نمیدی سکتم دادی!الان کجایی؟ -اومدم نگهبانی -خیل خوب گوشی و بده به نگهبانه گوشی و گرفتم طرفش با این کارم دیگه داشت شاخاش میزد بیرون -چیه؟ -همسرم میخواد باهاتون صحبت کنه -همسرتتتتتتتتتت؟با من؟ -بله گوشیو گرفت و شروع کرد صحبت کردن
باشه پسرم فقط زود بیا مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست بعد حرف زدنش گوشیو قطع کردو گرفت طرفم و رفت واسم اب قند اورد ولی تا یه قلوپ از اب قند خوردم بالا اوردم پیرمرد هول کرده بود سریع رفت سطل اشغال و جلوم گذاشت تا تونستم عق زدم حالم خیلی بد بود -خوبی باباجا؟ -اره پدرجون خوبم نگران نباشید -ولی دخترم... نذاشتم ادامه بده و با لبخند گفتم -به خدا خوبم پدرجون نگران نباشین -نمیدونم والله دخترم بعد چند دقیقه صدای در اومد پیرمرده که درو باز کرد قامت کامران وکه با نگرانی پشت در واستاده بود دیدم -بله؟ -سلام پدرجان!خانوم من اینجاست؟ -اره اره پسرم بیا تو حالش خوب نیست کامارن سرشو تکون داد و اومد تو ازش خجالت میکشیدم سلام کردم و سرم و انداختم پایین -من باتو باید چیکار کنم بهار؟مردم از نگرانی میمردی یه خبر بدی کدوم گورستونی میری؟ با حرفاش دوباره اشکام سرازیر شد با هق هق گفتم -ببخشید -چی و ببخشم مردم و زنده شدم ازون موقع -اروم باش باباجا زنت حالش خوب نیس حالا که خدارو شکر مشکلی پیش نیومده گناه داره دعواش نکن -اخه پدرجون واسه چیزای بی ارزش قهر میکنه میره واسه خودش با حالت تهاجمی گفتم -اصلا بی ارزش نبود کامران بهم نگاه کردو پوفی کرد -بیا بریم ببینم بعدم رو کرد طرف پیرمرده -ممنون پدرجان ببخشید به شمام زحمت دادیم -چه زحمتی جوون؟توم باباجان دیگه تنهایی این جور جاها نیا خطرناکه -چشم -برین به سلامت کامران دستشو طرفم دراز کرد سریع دستمو گذاشتم تو دستش وبعد خداحافطی از نگهبان زدیم بیرون -ماشین و اونور پارک کردم باید یکم پیاده بریم خودم و بهش چسبونده بودم وقتی فکرش میوفتم که این همه مسیر تاریک و تنهایی اومدم بدنم به لرزه میوفته -چته بهار چرا اینقده سردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -میترسم اینجا خیلی وحشتناکه دستمو و محکم فشار دادوگفت -ازچی میترسی ؟اینجا به این ارومی و ساکتی -خوب از همون ارومی و ساکتیش میترسم دیگه -خیل خوب بیا بریم تا به ماشین رسیدیم سریع پریدم توش و در سمت خودمو قفل کردم کامرانم با خنده نگام میکرد -چرا نگام میکنی؟تورو خدا فقط سریع برو -حقته همینجا پیادت کنم تا دیگه خودتو لوس نکنی -منم که پیاده شدم بعدم صورتمو کردم سمت شیشه تا خونه دیگه باهم حرفی نزدیم.
ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم -بهارررررررررررر -هاننننننننننننننننن؟ -بیا پایین کارت دارم یه بسم الله گفتم و رفتم پایین -چیه؟ -بشین باید باهام حرف بزنیم اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم -چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟ -هان؟ یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد -راجب بچس سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم -خوب؟ -باید سقطش کنی -من این کارو نمیکنم -ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قشنگه بخونید
من و همسرم به مدت 46 سال با همدیگر پیوند زناشویی داشتیم. در ولنتاین ،هر سال دسته گل های بسیار باشکوه به همراه یادداشتی در 5 کلمه ساده برایم می فرستاد:
" عشق من به تو بیشتر میشود"
چهار فرزند و46 دسته گل و تمام این زندگی عاشقانه
میراثی بود که تا 2 سال قبل که ما را ترک کرد برای ما باقی گذاشت
در اولین ولنتاینی که تنها شدم
ده ماه بعد از دست دادنش از دریافت یک دسته گل مجلل و باشکوه مخصوص خودم متعجب شدم.
ناراحت و گیج گل فروش را خطاب قرار داده و گفتم احتمالا اشتباهی رخ داده
گل فروش پاسخ داد نه خانم عزیز اشتباهی در کار نیست، قبل از فوت، همسر شما برای سالیان متمادی دسته گل هایی را از پیش خرید کرد واز ما خواست تضمین کنیم که همه ساله برای تقدیم دسته گل خواهیم آمد
با دلی شکسته دوباره دسته گل را گرفته
و کارت روی آن را نگاه کردم. نوشته بود :
" عشق من به تو ابدیست" ♥️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_پانزدهم دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم وقتی اومدم بیرون کامران و ن
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شانزدهم
رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زود باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم
مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت
-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم
-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده
-واسه چی میخوای؟
-کار دارم تو بده
-گند زدی؟
-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش
-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟
-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم
اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم
-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار
-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه
-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی
مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت
-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟
-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش
-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟
پانزده
-چیییییییییییییییییییییییی یی؟
-اروم بابا گوشم کر شد
-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟
این با حرص زیاد گفتم
-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟
-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال
همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس
اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران
-معرفی نمیکنی کامران جان؟
-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم
پسره دستشو اورد جلو گفت
-منم فریدم خوشبختم
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم
-منم همینطور
اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد
اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید
حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره
بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم
تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم
با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت
-چرا واستادی اینجا؟
بهم نگاه کردو گفت
-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم
خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم
اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفدهم
با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم
با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم
وگرنه چشاش بچم کاج میشد
با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت
-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟
-نه یاد یه چیزی افتادم
-چی؟
برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم
-من پفک کیخوام
-هان؟
-میگم پفک میخوام
-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری
-مگه فقط بچه ها پفک میخورن
-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم
یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم
-اومد طرفم و گفت
-خیل خوب قهر نکن میخرم برات
-نمیخوام دیگه
-همونطور که از کنارم رد میشد گفت
-خیلی بچه ای
اروم گفتم
-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم
اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم
-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی
سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم
که یکیشون سوتی کشیدو گفت
-اولل عجب لعبتی
-عجب لبایی جون میده واسه خوردم
از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم
-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم
احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم
-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم
بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده
همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم
الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن
راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود
اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن
از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم
یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت
خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن
-ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت
-اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم
با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه
پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت
-چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم
کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد
با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود
اخی کرد و ولم کرد
سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت
-کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم
کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد
با حرص گفت
-که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟
-اخ اخ ولم کن به توچه اصلا
-نشونت میدم به من چه
بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته
سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم
دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن
بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن
از بینی کامران داشت خون میومد
سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم
هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم
-بسه ساکت باش بهار سرم و بردی
بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم
-بیا اینم پفکت
-نمیخوام
-بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم
از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا
-چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟
واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟
با گریه گفتم
-به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو
-خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم
تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد
تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هجدهم
با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم
کامران که دید ترسیدم گفت
-بگیر بخواب منم
زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم
-خودم عوض میکنم
اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت
از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست
اروم گفتم
اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟
- اره اشکالی اره؟
منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم.
چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن.
یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم.
داشتم دنبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه
که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه
سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند
با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم
و نفسمو تو سینم حبس کردم
دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران
از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد.
دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم
خواهش میکنم!!
روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابم برد.
امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود داشتم صبحونه رو اماده میکردم که کامرانم سر رسید ازش هم به خاطر کار دیروزم و کاری که میخواست باهام بکنه خجالت میکشیدم اروم به کامران که با یه شلوارک مشکی و رکابی مشکی جلوم بود سلام دادم اونم سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید و پشت میز نشست سریع صبحونمو خوردم به کامران گفتم -تموم شدی صدام کن بیام جمع کنم محلم نداد خیلی ازین کارش ناراحت شدم با بغض اومدم و رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم و اروم اروم اشک میریختم نمیدونم چرا حرکات کامران واسم مهم شده بود با کمترین بی اعتناییش یا دعواش میزدم زیر گریه یا بغض میکردم برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم برم تو حیاط لباسامو عوض کردم و با یه شلوار ورزشی همراه با سیوشرت مشکیش پوشیدم
موهامم دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم وسگم با هرقدم من میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زذ زیر خنده بلند داد زدم
-زهرمار،تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن -حقته -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییییییییی بدو بیا اینجا پسر سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم اروم داشتم از کنارشون رد میشدم که کامران دستمو گرف و کشید طف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ،جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمیبودم تو میخواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستمو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_نوزدهم
ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شما باید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر
-ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون
کامران تشکری کردوروبه من گفت
-من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم
اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم
سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم
شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم
فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود
شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم
-چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون
حالا مام یه روز پوشیدم
همون موقع اومد کامران اومد تو
-اماده ای ؟بریم؟
-اره
کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن
اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت
-بریم رستوران
با کله قبول کردم
در یک رستوران نگه داشت
سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من
با سر گفتم هان؟
لبخندی زددو گفت
-سیرشدی
با پرویی گفتم
-اره
از جاش بلند شد و رفت حساب کنه
سرمو برگردوندم و اطرافم و دید زدم یه چند تا دختر بودن که زل زده بودن به کامران یکیم از یکی دیگه زشت تر
شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدمو ومنتطر کامران موندم
کامران که اومد باهمدیگه از جلوی دخترا رد شدیم و یه پوزخند مسخره تحویلشون دادم
عجب دوره زمونه ای شده به خدا انگار نه انگار که من بااین نره غول اومدم ها
سوار ماشین شدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم با دیدن سیسمونی که اونطرف خیابون بود با ذوق برگشتم طرفش و گفتم
-وای کامران دور بزن
با تعجب برگشت طرفم و گفت
-واسه چی؟
-اون سیسمونیرو نگاه چقده چیزای خوشگلی داره دور بزن دیگه
با لبخند سرشو تکون داد و راهنما زدو دور زد اونزرف خیابون
سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر کامران موندم
کامران دستمو گرفت هیچ تلاشی نکردم دستمو بکشم بیرون تا همینجاشم که نگفته بود این بچه قرار نیست به دنیا بیاد خودش کلی بود
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوهشت
داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار
بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد
با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود
رو به نوشین گفتم
-این چرا اینجوری کرد؟
با هق هق گفت
-دیوانست
زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن
-خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس
دکتره لبخندی زدو سرشو تکرن داد..
به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ -15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قــصــه_دخــتــر_بــا_پــســر_جــوان
روایت می کنند...
از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند...
در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد...
و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد،
جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید:
بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت:
ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت:
ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت:
من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662