#سی ودو🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
نویسنده :شایسته نظری🌹🍃❤️
بعد از غذای نخورده، سوار ماشینش دیدم. هر دو در فکر بودیم، فکری که مدت ها ذهنم را در گیر کرده بود، ولی جرات بیان نداشتم را به زبان آوردم.
- سام؟
در حال رانندگی، خیره به جلو جواب داد:
- جانم.
کمی مکث کردم دسته ی کیفم را بین دستانم فشردم.
- می خوام موضوع رو به داداش بگم.
اخمی کرد؛ همچنان نگاهش به جلو بود.
- چی و؟
-موضوع رابطه امون رو، می خوام بگم...
نگاه تندی به من انداخت و پا روی ترمز گذاشت. با بهت به من خیره شد.
- چی میگی راز؟ رامین زنده ات
نمی ذاره! من بدبخت چی جوابش و بدم، خاک بر سر من، بعدش نمیگه چرا چشم به ناموس من داشتی؟
محکم روی فرمان زد، چشمانش را بست و با صدای آرامی گفت:
خدا چرا این بلا رو سر ما آوردی؟
من رامین و خوب می شناسم خیلی به ناموس توجه داره، بخصوص اگه خواهرش باشه، ای خدا اون رو دختر مردم که کسی مزاحمش می شه غیرتی می شه.
نگران، خیره به صورت سرخش بودم. صدای ممتد بوق ماشین های پشت سر به حرف هایش خاتمه داد.
ماشین را روشن کرد؛ لب هایم را گزیدم.
- منم داداشم و می شناسم ولی شاید اگر بدونه کمک کنه. شایدم هر دومون و بکشه، ولی تنها راه همینه.
کمی فکر کرد.
- باشه حالا که عاشق خواهرش شدم باید پی مشت هاشم به تنم بمالم.
لب هایم را محکم به هم فشردم که نخندم.
نزدیک ترین پارک ایستاد. پیاده شدیم و هم قدم هم به نیمکت فلزیی نزدیک شدیم. نشستم و به اطراف نگاه کردم. روبرویم دست به کمر ایستاد، لب پاینش را به دهان برد.
- راز تصمیمت جدیه؟
خیره به چشمانش شدم.
- اهم.
با حرکت سرش به گوشی دستم اشاره کرد.
- پس زنگ بزن.
ته دلم خالی شد.
- نه خودت بزن.
سرش را تکان داد و دست چپش را درجیب بغل شلوارش کرد و گوشیش را بیرون آورد.
- خدایا به امید تو.
شماره ی رامین را گرفت. صدای محکم و همیشه شاد رامین به گوشم رسید.
ـ به آقا حسام گل؛ خوبی داداش؟
سام دستش را باد بزنی تکان داد و نفسی عمیق کشید.
ـ سلام به خوبی شما، راستش داداش شرمنده ام عرضی داشتم.
اضطراب سراسر وجودم را گرفت،
دلم زیر رو شد صدای سام لرزید.
ـ داداش به خدا شرمنده ام ولی اگر امکان داره همین الان بیا آدرسی که می فرستم.
حالت تهوع داشتم دیگر صدایش را نمی شنیدم. تماس را قطع کردو با فاصله کنارم نشست.
هر دو سکوت اختیار کردیم. دستانم می لرزید، نگاهم به پای حسام بود که به شدت تکان می داد.
دیدن رامین در انتهای پارک استرسم را شدید تر کرد. با دیدن ما مکثی کرد کمی بعد قدمهایش را تند کرد.
به ما که نزدیک شد، هر دو ایستادیم.
با اخم نگاهی به من انداخت جواب سلام هیچ کدام را نداد. روبه من دست به کمر ایستاد.
ـ اینجا چه غلطی می کنی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم.
ـ ه... هیچی داداش.
سرش را بلند کرد و رو به سام کرد.
ـ موضوع چیه؟ حسام به اجازه ی کی با خواهر من هم قدم شدی؟ فکر کردی آمدی خواستگاریش اجازه داری بیاریش اینجا.
حرکت دستش تند بود و حرف هایش نشان از عصبانیت بود. سام به زبان آمد.
ـ رامین به خدا قصد بدی نداریم تورو خدا کمک کن ما هم دیگرو دوست داریم.
رگ گردن و شقیقه ی رامین ورم کرد با صدای دو رگه ای غرید.
ـ شما غلط کردید. یعنی من این قدر بی غیرتم.
سام دستانش را بالا برد.
ـ داداش به خدا.
مشت رامین حواله ی صورت سام شد.
جیغ زدم.
ـ داداش نزنش، تورو خدا.
با پشت دست به صورتم زد.
با دستان لرزان جلوی دهنم را گرفتم،
خونی که از دماغ سام می آمد روزگارم را سیاه کرد.
سام دست رامین را گرفت و سینه به سینه اش شد.
ـ راز و نزن هر چقدر دوست داری من و بزن.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی وسه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
رامین با دست سالمش یقه ی سام را محکم گرفت صورت به صورتش نزدیک کرد. خدای من؛ رگ گردن برادرم چنان متورم شده بود که ترسیدم پاره شود. غرید:
ـ د... لعنتی چطور تونستی با من رفاقت کنی و چشمت دنبال خواهرم باشه؟
سام دستش را روی دست رامین گذاشت.
ـ به خدا نظر بد نداشتم؛ به خدا وندی خدا همیشه فاصله امو ازش حفظ کردم چون نمی خواستم به تو خیانت کنم. دیدی که دیشب آمدم خواستگاریش.
با بدنی لرزان شاهد دعوای دو رفیق صمیمی بودم.
رامین غرید.
ـ خدا لعنتت کنه توکه من و میشناختی روی دخترا حسامم چطور تو نستی حسام.
هر دو هم قد بودند، با این تفاوت که سام بدنی معمولی داشت و رامین ورزشکاری بود.
رامین دست باند پیچی شده اش را مشت کرد و با ضربات پی در پی سام را می زد و سام بدون دفاع پذیرای مشت هایش بود!
گوشه ی ابرویش شکست و خون جاری شد. از دماغ و لبشم هم خون می آمد. دست رامین پراز خون شده بود و مطمئن شدم که بخیه های دستش باز شد. بی تاب و ناتوان دورشان می چرخیدم و التماس می کردم.
ـ بسته تو رو خدا غلط کردم.
سام به زمین افتاد. از انجا که ظهر بود و هوا گرم، افراد کمی دورمان حلقه بستند، چند نفر سعی کردن رامین را از روی شکم سام بلند کنند، ولی رامین دست بردار نبود. آرزو کردم." خدا منو بکش راحتم کن! " بلاخره به خودم جرات دادم و جلو رفتم روی زانو افتادم و بازوی رامین را گرفتم:
ـ داداش نزنش به اون بی تقصیره من مقصرم.
جیغ زدم.
ـ داداش تورو خدا... التماس می کنم داداش.
نگاه پر خون رامین بند دلم را پاره غرید.
ـ حساب توام می رسم صبر کن!
روزگارم سیاه شده بود کاش این پیشنهاد احمقانه را به سام نمی دادم.
نفهمیدم چه زمانی پلیس آمد با زور دو نظامی رامین را از سام بیچاره جدا کردند و به رامین دست بند زدند، سام با پشت دست خون دماغش را پاک کرد و به سختی بلند شد. خون روی لباسش چکیده بود. می لرزیدم و گریه می کردم. لبخندی با آن حال به من زد.
ـ گریه نکن؛ گفته بودم پی این مشت ها رو به تنم مالیدم خوبم راز، بلند شو.
دست بر زانوان ناتوانم گرفتم و بلند شدم. توانی برایم نمانده بود کیف سر شانه ام را بگیرم، به زمین افتاد. رامین را سمت ماشین پلیس بردند. دویدم سمتش پایم یاری نمی کرد؛ به زمین افتادم سام دوید سمتم رامین فریادی کشید که زمین لرزید.
ـ لعنتی بهش دست نزن که گردنتو می شکنم. سام ایستاد خیلی سریع تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم. دویدم سمت پلیس ها.
ـ تورو خدا داداشم و نبرید.
رامین با اخمی تلخ گفت:
ـ برو خونه کاری به این کارا نداشته باش.
نظامی که نمی دانستم درجه اش چیست گفت:
ـ خانم ایشون توی خیابان بزن بزن کرده اگر اون آقا شاکی نباشه آزاده.
نگاه ملتمسانه ام را به سمت سام چرخواندم که کیفم را به دست گرفته بود.
ـ سام؟
رامین فریاد زد. خدا من و بکش چرا اینجور صداش می کنی؟
تکانی به خودش داد و به پلیس بغل دستش که دست بند سام را به یک دست زده بود غرید.
ـ بازم کنید هر دوشون بکشم آبرومو برن.
دهانم را با هر دو دست گرفتم. خدا لال کند دهانی که بی موقع باز می شود. پلیس بازوی رامین را گرفت و عصبانیت گفت:
ـ مگه شهر حرته؟ بازو بزرگ کردی بی افتی به جون مردم؟ سوار شو ببینم.
رامین غرید.
مردم کیه؟ خواهرمه!
حس کردم محتویات معده ام بالا و پایین می شد دیدم تار شده بود. از دستان برادر عزیزتر از جانم خون می چکید و صورت عشقم نیز پر از کبودی بود. مردن بهتر از دیدن چنین روزی بود برای من بیچاره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
445.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شاءالله
یه روز شاد و زیبا
به زیبایی طبیعت🌹🌼🍃
و پر از اتفاقات قشنگ
در انتظارتون باشه🌼🌹🍃
#صبح_زيباتون_پربرکت🌹🌼🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان "نفرین" 💠
آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
💎ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#خداوند_مشتاق_کیست؟
✍🏻 میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
خداوند به یکی ازصدیقین وحی فرمود
که من در میان بندگانم کسانی را دارم که
مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم.
آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها
مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم.
در تمام کارها به من نظر دارند، من هم
توجهم به آنهاست. آن صدیق گفت: معبود
من نشانه آنهاکه مورد توجه توهستند چیست؟
👈🏻فرمود: آنها کسانی هستند که
درانتظار غروب آفتاب هستند تا شب
فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود
و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند.
👈🏻صورتهاشان را از روی خضوع
روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند.
👈🏻در دل شب به خاطر نعمتهایی که
به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند.
👈🏻تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و
رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من
دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند.
اولین چیزی که به آنها می دهم این
است که از نور خود به دلهاشان میتابانم
تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند.
📚رسالهلقاءالله؛ص133
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان "نفرین"
🌸آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
✍🏻روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
✍🏻گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
✍🏻حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
✍🏻مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
✍🏻رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
✨پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
✍🏻مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 29
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
شایسته:
#پارت سی پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹سراسیمه وارد اتاقم شدم. کیفم را روی تخت انداختم، آشفته و بد حال اتاق را دور می زدم. دستان مشت شده ام را با استرسی که سراسر وجودم را در بر گرفته بود جلوی دهانم گذاشته و دندان هایم را به گوشتم فشردم. لرزش بدنم آشکار بود و قلبم به شدت می تپید، وسط اتاق ایستادم و گوشیم را از جیب مانتوام بیرون کشیدم و تمام پیام های سام و شماره اش را حافظه پاک کردم. شماره اش را گرفتم هنوز بوق نخوره پاسخ داد.
ـ راز توایی؟
ـ بله.
ـ خوبی؟ رامین نزدت که؟
دستم را روی لبم کشیدم تا مانع ریزش اشک شور به دهانم شوم، هق هقم را کنترل کردم و با صدای خیلی ضعیفی گفتم:
ـ سام من خوبم نگران نباش.
کمی مکث کردم.
ـ سام ببخش همش مقصر من بودم که اینجور شد. خیلی درد داری ؟کجایی؟ اگه مادرت تورو با این وضع ببینه پس می افته!
ـ مهم نیست، حقم بود ناز شستش. همین الان لباس خریدم و عوض کردم. سرو صورتم رو هم شستم. نگران نباش فقط زیر چشمم یه دونه بادمجان کنده کاشته.
خندید و من می دانستم این خنده برای آرامش من است. نگاهی به در انداختم و با عجله گفتم:
-سام من و ببخش؛ ببین اصلا...اصلا به هیچ عنوان به من زنگ یا پیام نده، باشه؟ تمام پیام ها و شماره ات و پاک کردم.
صدای نگرانش را تشخیص دادم:
ـ راز چطور از حالت با خبر بشم آخه؟ دق می کنم دختر.
دستم را روی سرم گذاشتم:
ـ نگران نباش خودم تماس می گیرم فعلا کاری نداری ؟ باید قطع کنم.
ـ باشه برو ولی مواظب خودت باش.
ـ هستم خدا حافظ.
منتظر خداحافظیش نشدم و زود تماس را قطع و آخرین تماس را پاک کردم. حال زارم را کسی درک نمی کرد. لبه ی تخت نشستم و گوشی را تقریبا پرت کردم کنار دستم. من با عشق سام شاد بودم، سرشار از حس های خوب عالم. در خیالم نمی گنجد که بعد از سام شادی را تجربه کنم. خم شدم و سرم را بین دستانم گرفتم. در باز شد، از زیر چشم نگاهی به پاهای رامین انداختم که روبرویم ایستاده بود. سرم را بلند کردم. چهره ی برادرم چنان در هم و عصبی بود که وحشت کرده و خودم را جمع کردم. دستش را سمتم دراز کرد و با صدای خیلی بم و خشک گفت:
ـ موبایلت و بده.
آب گلوی وامانده ام را قورت دادم و موبایل را از کنارم برداشتم بدون این که به چشمانش نگاه کنم، کف دستش نهادم. ته دلم نفس راحتی کشیدم که هیچ پیام یا شماره ای از سام نیست.
گوشیم را گرفت و داخل جیب شلوار لی اش گذاشت:
ـ به هیچ عنوان نبینم با این پسره کوچکترین تماسی داشته باشی فهمیدی؟
فهمیدیش را محکم بیان کرد.
با سر انگشت؛ اشکم را پس زدم و با تکان دادن سرم نشان دادم که حرف حرف اوست.
ـ گریه نکن. واقعا فکر می کنی اون ارزش این اشک هات و داره؟
آب گلویم را همراه بغضی همچون گردو قورت دادم و با صدای خش داری جواب دادم.
ـ داداش اون...
دستش را بالا آورد:
ـ هیچی نگو راز.
شرمسار دستم را روی صورتم گذاشت. با ناراحتی گفت:
ـ تو نمی دونی یه برادر چقدر روی خواهرش غیرت داره؛ تو نمی دونی حتی بی غیرت ترین پسرا روی ناموس شون چه غیرتی می کشند. چطور فکر نکردی من و با این کارت نابود می کنی؟ چطور فکر آبروی من و بابا رو نکردی راز.
بی وقفه اشک ریختم و در دل خودم را لعنت فرستادم که چرا از روز اول به سام بله دادم و این چنین عاشقش شدم. زندگیم به هم خورده بود. برادرم از من سخت دلگیر بود و به او حق می دادم. با صدای خیلی ضعیفی گفتم:
ـ داداش به خدا من هوای غیرت تو رو داشتم. به خدا هیچ وقت هیچ کدوم مون بیشتر پا از حدمون نگذراندیم.
سرش را تکان داد و به سمت در رفت. پشتش به من بود. بلند شدم و صدایش کردم.
ـ داداش.
ایستاد ولی بر نگشت.
دستانم را در هم گره کردم. و با شرم گفتم:
ـ تورو خدا به بابا یا مامان چیزی نگو. تورو خدا.
با صدای گرفته جواب داد.
ـ چی بگم؟ بگم چنان خواهرم غیرتم را به بازی گرفت که کمرم شکست. راز بدی کردی، بد کردی خواهرم.
دیگر تحمل این همه دلتنگی رامین را نداشتم و به زانو افتادم و شانه هایم به شدت لرزیدن گرفت. زانویم را به مشت گرفتم و چنگ زدم و نالیدم."خدا خلاصم کن." چقدر این حرف برادرم برایم سنگین و زجر آور بود. به راستی که من در هرحال هوای غیرتش را داشتم و همیشه در هر دیدارم با سام او را در نظرم داشته و حریمم را حفظ کردم. رامین بیرون رفت و من خاک بر سر تا مدت ها گریستم، بی حال برخواستم و شالم را از سرم باز کردم. با اینکه کولر اتاقم روشن بود بدنم خیس از عرق بود. آری این عرق عرق شرم بود. عرق هجوم این همه سختی بود. ناتوان دست بر زانو گرفته؛ بلند شدم. مانتویم را در آوردم و روی تخت انداختم. سرنوشتم مشخص بود. من تنها حامیم؛ برادرم را هم با کارهایم از خود رانده بودم. مطمئن بودم دیگر باید تن به ازدواجی اجباری دهم.
ناتوان روی تخت افتادم و چشمان خسته ام را بستم. گویی جان در بدن نداشتم و حس سبکی شیرینی کردم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_زن_و_شیطان
زن به شیطان گفت: آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ شیطان گفت: آری، این کار بسیار آسان است! شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند، اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.
زن گفت: اکنون آن چه اتفاق می افتد را ببین و تماشا کن! زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم، پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد. خیاط پارچه را به زن داد. زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد. زن خیاط در را باز کرد. زن به او گفت: ممکن است برای ادای نماز وارد خانه تان شوم؟
زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید. پس از آن که نمازش تمام شد، بدون آنکه زن خیاط متوجه شود، پارچه را پشت در اتاق گذاشت و سپس از خانه خارج شد. هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید. فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همان موقع به فکر طلاق همسرش افتاد.
سپس شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم. آن زن گفت: کمی صبر کن! نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم!!! شیطان با تعجب گفت: چگونه؟ روز بعد آن زن پیش خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم، کمی دیگر می خواهم. زیرا دیروز برای ادای نماز به خانه زنی محترم رفتم و آن پارچه را آن جا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم. اینجا بود که مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
🍃🌸تقدیم به تو دوست خوبم🌸🍃
🍃🌸الهی ،،،،،،،،، قامتش را خم نگردان_
🍃🌸دوچشمش را ،، پر از شبنم نگردان_
🍃🌸نصیبش ،، خنده ای بر لب بگردان_
🍃🌸دلش را ،،،،، جای درد و غم نگردان_
🍃🌸خدایا ،،،،،، فال او را خوش بگردان_
🍃🌸از عمر ،،،،،،،،، نازنینش ڪم نگردان_
🍃🌸الهی ،،،،،،،،، اَحسَنُ الحالش بگردان_
🍃🌸پناهش باش و ،، بی محرم نگردان_
🍃🌸تو او را ،،،،،،، از بلا دورش بگردان_
🍃🌸مریض و ،،،،، در پی مرهم نگردان_
🍃🌸ز قلبش ،،،،،، غصه را بیرون بگردان_
🍃🌸اسیرش در ،،،،،،،تب و ماتم نگردان_
🍃🌸خدایا ،،،،، خالقا ،،،،، شادش بگردان_
🍃🌸گرفتارش ،،،،،،، در این عالم نگردان_
🍃🌸بفرست واسه اونایی
🍃🌸که خیلی دوسشون داری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_اول
تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن
با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم
-حالا میخواین چیکار کنین؟؟
-نمیدونم دخترم
-چیزی بردین بخورنن؟
-نه دخترم
-پس شما برین من میارم
بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا
منم براشون اب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون
تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره
با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم
بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم
خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق
مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد
به عکس که روی میز مطالعم بود خیره شدم عکس خودمو باران بود
قیافم طوری بود که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل برویم
موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری خیلی کمرنگ که به سفیدی میزد حسابی تو دل بروم میکرد وقتی ریمل یا سورمه میزدم بهش مثل سگ پاچه میگرفت موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید از موی بلند بدم میومد و نمیذاشتم موهام زیاد بلند بشه دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم چشمام ولبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود
او دختری با چشای درشت مشکی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی
همیشه عاشق موهاش بودم
از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم
-ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟
تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست
-باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی
باران-خوابم میاد ابجی
-بلند شو بلند شو ببینم
-یکم دیگه بخوابم
-نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها
سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام
خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد
-بریم دست و صورتتو بشوریم
اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن واسه خودشون
باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم
فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم
تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن
دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم
اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم
با بسته شدن در حیاط به خودم اومدم سریع رفتم تو اشپزخونه غذای دیشب و گرم کردم
سفره رو پهن کردم بابا و باران و صدا کردم
با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که سرو کله ی بهراد وبهرامم پیدا شد دوتا داداش دیوونه من که اگه یه روز تو خونه نبودن خونه کاملا سوت و کور بود.
بهرام22 سالش بود و بهراد 21 سالش هردوتاشونم معماری میخوندن والانم تویه شرکت مشغول به کار بودن
بهرام-به به میبینم باز صبر نکردین که ما بیایم
باران بدو بلند شدو خودشو انداخت تو بغلش همیشه از بهراد فرار میکرد اخه بهراد تا میتونست اذیتش میکرد
بهرام-به به عروسک خودم چه طوری تو
باران-خوبم داداشی چی واسم خریدی
-ای پدر سوخته همچین پریدی بغلم گفتم دلت واسم تنگ شده نگو دلت واسه یه چیز دیگه تنگ شده
بعدم یه تک تک از جیبش در اوردو داد دست باران
🔴 همه روزه ساعت 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇✅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دوم
بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم
بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود
بهرام-بابا طوری شده؟
بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده
رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم
با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد
-بله؟
-دخترم یه دقیقه بیا تواتاق
به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق
روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت
-فقط قصدم اسایش شما بود حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا
با نگرانی گفتم
-چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین
با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت
-ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی
-منم گفتم هرچی باشه قبوله
-اونم گفت باید دخترتو بدی بهم
-منم گفتم اینکارو نمیکنم
-گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم
با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29
......
-بهار؟
به بابا نگاه کردم
-من وببخش دخترم نباید این حرفارو بهت میزدم هرطوری شده پولشو جور میکنم
خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت
-میشه برم تو اتاقم؟
-برو دخترم
خیلی ذهنم درگیر بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به خوابم زانوهام و تو بغلم گرفته بودم داشتم فکر میکردم
خیلی شب سختی بود فقط 3 ساعت تونسته بود چشم روی هم بذارم
صبح به سختی پاشدم و صبحونه رو اماده کردم امروز نوبت من بود باران و ببرم مهد پس باید زودتر حرکت میکردم
-باران؟عزیزم پاشو باید بریم مهد
یکم نق زد ولی به هزار بدبختی بیدار شد بهش صبحونش و دادم و لباساش و پوشوندم خوراکی هاییم که باید با خودش میبرد و توی کیفش گذاشتم و باهم از خونه زدیم بیرون
هوا داشت کم کم سرد می شد
باید به فکر لباس زمستونی می افتادیم
باران و که تحویلش دادم راه افتادم سمت مدرسه ،سر هیچکدوم از کلاسا حواسم به درس نبود دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم
چند روزی بود که موقع برگشت از مدرسه همون bmw سفیده تعقیبم میکرد طوری که حتی سارا هم متوجه شده بود این یارو مشکوک میزنه
سارا-بهار
-هوم؟
-این ماشینه الان چند روزه داره دنبالمون میاد خیلی مشکوک میزنه کم کم دارم میترسم
بدون اینکه برگردم طرف ماشین شونه هام و انداختم بالا و گفتم
-بیخیال مثلا میخواد چیکارمون کنه؟چند روز بگدره خودش خسته میشه
-چه قده تو خونسردی دختر
سرمو و تکون دادم و سر کوچه ازش خداحافظی کردم وقتی مطمین شدم سارا رفته برگشتم سمت ماشین که هنوزم داشت میومد بهش نزدیک شدم و زدم به شیشش
-بله؟
-چرا تعقیبم می کنید؟
-به خودم مربوطه خانوم
-میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم
شونه هاش و با بی قدی بالا انداخت
-فعلا که کار شما پیش من گیره
-خوشم نمیاد دنبالم راه میفتین
-باید عادت کنی
-قصدت چیه ازین کارا؟
-میخوام ببینم همسر ایندم چه جور ادمی
دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت یه ختده عصبی کردم گفتم
-همسر ایندت
با خونسردی جواب داد
-اوهوم
-این ارزو رو به گور ببری که زنت بشم دوبارم اگه اومدی دنبالم به بابام میگم
بعدم با عصبانیت راه افتادم سمت خونه که صداش و از پشت سرم شنیدم
-تو بیداری میبینم خانوم کوچولو
رفتم تو خونه و درو محکم کوبوندم بهم که بابا پرید تو حیاط
-چی شده بهار؟چرا در و این طوری میکوبونی بهم؟
-سلام هیچی
-علیک سلام ،ترسوندیم دختر
لبخندی روش زدم که از نگرانی در بیاد
-باران و اوردین؟
-اره داره بازی میکنه
با سرو صدا پریدم تو خونه و باران و بغلش کردم و محکم می بوسیدم
-ابجی خفم کردی،ولم کن ،باباااااااا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👆
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دوم بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین باران-زشت خودتی بی ت
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سوم
ولش کردم
-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من
-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟
جووووووووووووووووووووووووو ون؟
چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجک
به بابا نگاه کردم که داشت می خندید
-چه ربطی به بابا داشت؟
رفت رو پای بابا نشست و گفت
-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟
دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم
-اره عزیز دل بابا
ای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بود
این سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومد
کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم
تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن
تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد
با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم
با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم
-سلام
-سلام باباجان
-بابا من تصمیمم و گرفتم
-درباره ی چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-درمورد ازدواج با سپهری
بابا با عصبانیت نگام کردو گفت
-ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی
-ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست
با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد ریختن
باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم
-تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی
دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه،نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟
این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود
بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم
با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم
-بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟
ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم
بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم
-اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم
-اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟
-شما راضی بشین اونا با من باشه؟
با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش
باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم
-تو چرا گریه میکنی عزیزم؟
-ابجی
هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد
-جون دلم؟
-تو میخوای از پیشمون بری؟
-نه کی همچین حرفی و زده؟
-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی
-هیچی عزیزم
اشکاش و پاک کردم و گفتم
-امروز مهد خوش گذشت؟
-اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم
همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده
بهراد-بهار بهار
-بله؟
-کوشین؟
-تو اتاقیم چرا؟
-بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی
-بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن
-بیخی بابا بدو
-اومدم
قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم
با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت
-الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟
بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته
بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم
بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن
بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره
صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم
با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب
-واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم
کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم
با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-باباااااااااااااااااااااا اا
بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662