❂◆◈○•--------------------
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_هفت
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
○⭕️
--------------------•#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_هشت
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_نه
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_یک
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💙❣💙❣💙❣💙❣💙﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_دو
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💚💜💚💜💚💜💚💜💚﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_سه
قسمت #آخر_پایانی
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
چه خواب شیرینی بود اون خواب که با صدای پرستارِ بخش از خواب بیدار شدم و فهمیدم امیرم چشماشو باز کرده..😊
#پایان🌹
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💚💜💚💜💚💜💚💜
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#پارت دوم🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری🌹🌹
رامین مرا روی تخت نشاند و صورت گریانم را قاب کرد، با جذبه ی خاص خودش گفت:
- چی شده؟ اینقدر مشتاق شوهر بودی؟ نگاش کن از خوشی شوهر چه دست و پاش می لرزه.
آروم هق هق کردم. نگاه پر از حسرتم را به چشمانش دوختم:
- داداش من نمی خوام.
اخمی کردو بلند شد. دستی به سرم کشید:
- فعلا آروم باش باید فکر کرد و زیر بمشون رو در آورد.
مامان نگران وارد شد و روی دستش زد، به سمتم پا تند کرد:
-خدا مرگم بده چت شد دختر؟!
رامین دستی به پشت مامان گذاشت :
- مامان بهتره به مهمان ها برسی راز آروم میشه.
مامان نگاه نگرانش رو به من دوخت و همراه رامین بیرون رفت.
در تنهایی گریستم، حتی به دیگر به شوخی ها و سوالات دختران اطرافم توجه نکردم. یاد چند روز پیش افتادم که با چه اشتیاقی برای دیدن سام پر کشیدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت سوم🌹🌹
# جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹#نویسنده: شایسته نظری🌹🌹شونه ای بالا انداختم و اخمی کردم:
ـ نه بابا چه اذیتی؟ توام غیرتی شدی!
ابرویی بالا انداخت:
ـ بله روی شما غیرت دارم خوش ندارم کسی نگاه چپ بهت بندازه.
از این حرفش دلم قلی ویلی شد. نا محسوس لبخندی به لبم نشست. گارسون با سینی بزرگی که محتوایاتش دیزی های سفالی، پارچ آب فیروزه ایی سفالی که دوغ و نعنا داخلش بود، نان سنگک، سبزی و پیاز بود کنار تخت ایستاد و سینی را روی تخت گذاشت و گفت:
ـ بفرمایید نوش جان.
سام سینی را جلو کشید و تشکر کرد:
ـ دستت درد نکنه.
هر دو با اشتها و لذت شروع به خوردن کردیم. بعد از تسویه حساب از رستوران سنتی بیرون زدیم. سوار ماشین که شدیم، سام پرسید:
ـ خب کجا بیریم؟
شونه ایی بالا انداختم:
ـ نمی دونم هر جا دوست می داری برو آقامون.
ـ خندیدو استارد زد:
ـ شما رو می رسونم خونه بعد من کمی کار دارم فردا دانشگاه می بینمت.
لب ورچیدم، نگاهش کردم. و دست مشت کرده ام رو روی پاهام کوبیدم:
ـ اِ...چرا خونه؟ خب کمی بگردیم چند روزه ندیدمت.
در حالی که رانندگی می کرد نگاه کوتاهی به من انداخت:
ـ گلم کار دارم شما برو خونه، منم به کارم برسم.
لب هامو جمع کرده، دلخور گفتم:
باشه نخواستیم برو خونه.
انگار چیزی یادش بیاید با کف دست به پیشانیش زد:
ـ وای داشت یادم می رفت، شب میام خونه اتون مامانم کمی شیرینی و شکلات فرستاده برای خانواده ی محترم باید بیارم.
ذوق زده، دست هایم را به هم کوبیدم و جیغی از سر خوشحالی زدم:
ـ وای سام راست میگی؟ باشه باشه برو خونه، شب منتظرتم.
خندید و با نوک دو انگشت به پیشونیم زد:
ـ ای شیطون، چه ذوقی هم می کنه!
لبخند دندان نمایی زدم.
نزدیک خونه شدیم، کنار خیابان ایستاد و چرخید سمتم:
ـ خب عشقم پیاده شو، بهتر جلو تر نیام اگه داداش جونت ببینه هر دوی ما با خاک یکسانیم.
سری تکون دادم، شاخه گل را به دست گرفتم و در حالی که در و باز می کردم؛ گفتم:
ـ آره راست می گی بهتره پیاده شم مراقب خودت باش.
پیاده شدم و در آخرین لحظه با لبخند گشادی گفتم:
ـ شب منتظرتم یادت نره.
با لبخند چشم هایش را بست و حرکت کرد.
از اینکه بعد از چندر روز دیده بودمش خیلی خوشحال بودم. کیفم را روی شانه مرتب کردم، با نگاهی به طراف راه خانه را پیش گرفتم.
به خانه که رسیدم قبل از هر چیز مقنعه ام را مرتب کردم. خانواده ی متعصبی داشتم و داداش گرامی هم شدیدا غیریتی بود.
در و با کلید باز کرده وارد پیلوت شدم. برادرم رامین مشغول شستن ماشینش بود. از ترسم دستی به لبم کشیدم و رژش را پاک کردم. شانس آوردم پشتش به من بود. جلو تر رفتم و با صدای بلند سلام دادم.
ـ سلام بر داداشی خودم.
اسفنج پر از کف را روی ماشین کشید:
ـ سلام بر آبجی زلزله خودمان.
به پا گرد رسیدم، بعد از در آوردن کفش هایم خم شدم و داخل جا کفشی گذاشتمشان
پله ی اول را که بالا رفتم صدای رامین قلبم و فرو ریخت چشم هایم را بستم. نفسم حبس شده بود.
ـ گل از کجا؟
وای خدا حالا چی بگم؟ چرا یادم رفت قایمش کنم؟ در حالی که هنوز چشم هایم بسته بود لب پاینم رو زیر دندان بردم و نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم سمتش با نیش باز گفتم:
ـ برای مامان خریدم.
اسفنج را روی ماشین گذاشت و صاف ایستاد. ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:
ـ به چه مناسبت؟
لب هامو کج و کله کردم:
ـ خب صبح کمی ناراحتش کردم می خوام از دلش در بیارم.
منتظر حرف دیگه ای نشدم و به سرعت از پله ها بالا رفتم. وای خدا چه خنگم! نفس زنان در خانه را باز کردم. مامان روی یکی از مبل ها دراز کشیده بود. آرام رفتم کنارش و با لبخند شاخه گل را کنار سرش گذاشتم.خواب بود. آرام به سمت اتاقم رفتم. از بس دوغ و آبگوشت خورده بودم که حسابی خوابم گرفته بود. بعد از تعوض لباس هایم روی تخت ولو شدم. با لبخندی که از سر شوق دیدار یار بود به خواب رفتم.
با صدای مامان چشم هایم را باز کردم.
ـ راز پاشو مامان مهمون داریم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت پنج 🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری
مگه نمی بینی به این کلمه حساسه؟
رامین نگاهی به من انداخت و دستش را دور شانه ام انداخت:
ـ چشم بابا ببخشید شوخی بود.
ازش فاصله گرفتم و با دلخوری به سمت آشپز خانه رفتم ولب زدم:
ـ مگه دست خودمه قدم مثل تو نیست؟ هی به من میگی فسقلی.
مامان بشقاب های دستش را روی میز گذاشت و بحث را تمام کرد:
ـ بسه الان مهونمون میاد شما دارید بحث می کنید؟ رامین دخترم اینقدر هم که فکر می کنی فسقلی نیست برای یه دختر قدش خوبه اذیتش نکن.
رامین دست هایش را به علامت تسلیم با لا بردو خندید:
ـ بابا شوخی کردم به دل نگیر آبجی خانوم.
بلاخره همه آرام گرفتیم. بابا لباس هایش را عوض کرد و بعد از گرفتن وضو گوشه ی از پذیرایی را برای خواندن نمازش انتخاب کرد. میوه ها را شسته و به زیباترین شکل در ظرف پایه بلند و شیکی گذاشتم. رامین هم مثل همیشه در اتاقش مشغول خواندن نماز شد. هرچقدر به لحظه ی دیدار معبودم نزدیک می شدم، تپش های قلب نا آرامم بیشتر می شد. با شنیدن صدای زنگ نفسم در سینه حبس شد. زیر لب گفتم: خدایا به خیر بگذران.
رامین به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و خودش برای استقبال از سام پایین رفت. بابا و مامان هم نزدیک در ایستادند. دستی به روسریم کشیدم و مرتبش کردم. کنار مامان و بابا ایستادم. خیلی زود با دیدنش خون در رگ هایم جوشید. بدو ورودش؛ به بابا دست داد و روبوسی کرد.
ـ سلام آقای امینی حوال شما خوب هستید؟ ببخشید مزاحم همیشگی.
بابا با لبخند زد و به گرمی دستش را فشُرد:
ـ سلام پسرم به لطف شما، خواهش می کنم چه مزاحمتی بفرمایید خوش آمدید.
با لبخند و همچنان سر به زیر به مامان سلام داد. از بچگی مامان رو خاله صدا می زد:
ـ سلام خاله خوبید؟
سوغاتی های دست را همراه دست گلی پراز گل نرگس به مامان داد و ادامه داد:
ـ بفرمایید قابل شمارو نداره.
مامان گل ها را و سوغاتی ها را گرفت و با مهربانی جواب داد:
ـ سلام پسرم خوش آمدی راضی به زحمت نبودیم.
دست هاشو در هم قفل کرد و سربه زیرشد:
ـ خواهش می کنم، نا قابله مامان فرستادند براتون.
سر به زیر به من سلام داد، با صدای آرامی جوابش را دادم. خوب اخلاق بابا و بخصوص رامین را می دانست. بعد از تعارفات و احوال پرسی همه در سالن پذیرایی جمع شدیم. کمی بعد بلند شدم دسته گل نرگس شیرازی که مامان روی اپن گذاشته بود را برداشتم. گلدان بلورین استوانه ای شکل را از کابینت بیرون آورده تا نصفحه آب ریختم. گل ها را داخلش گذاشتم. سرم و داخل گل ها فرو کردم و از بوی خوشش لذت بردم. نگاهم را که بلند کردم. "چه تلاقی زیبایی" چشم در چشم سام شدم. لب هایش را به هم فشرد که نخندد ومن با خنده پشت به او شدم مبادا کسی ببینه.
آه پروردگار چه می شد من و سام برای همهیشه مال هم بودیم؟ و این همه استرس و دلهوره برای دیدن هم نداشتیم!
پدر سام دوست دیرنه ی بابا و از قدیم با هم رفت آمد خانوادگی داشتیم. به سمت سماور رفتم و چایی رو داخل فنجان هایی که از قبل آماده کرده بودم، ریختم. قبل از برداشتن سینی از روی کابینت گوشه های شالم رو مرتب کردم. سینی را برداشته به سمت جمع راه افتادم. از پذیرای را از بابا شروع کردم، دستش را سمت سام دراز کرد:
ـ دخترم اول به مهونمون تعارف کن.
لبخندی زدم و زیر لب چشمی گفتم و به سمت سام که کنار داداش نشسته بود رفتم. خم شدم و سینی را جلویش گرفتم:
ـ بفرمایید.
فنجانی همراه حبه ی قندی برداشت، بدون اینکه نگاهی به من بیندازد گفت:
ـ دست شما در کنه.
نگاهی به داداش انداختم که نگاهش به من بود. با صدای آرامی جواب دادم:
ـ نوش جان
نفس در سینه ی وامانده ام حبس شده بود. به سمت بابا رفتم و پذیرایی کردم. دلم می خواست زود تر خلاص بشوم. ظهر چه ذوقی برای دیدن سام داشتم ولی الان از بس زیر ذره بین داداش هستم که جرات ندارم سر بلند کنم، مبادا به راز بین ما پی ببرد!
شام را هم در سکوت خوردیم. هر دو از هر فرصتی برای دید زدن هم استفاده می کردیم. بعد از شام داداش و سام با کلی سرو صدا تخته بازی کردند. داداش بر خلاف غیرتی شدنش، بسیار خوش مشرب و برای سام دوست خوبی بود و گاهی همدیگر را می دیدند.از اینکه سام تمام وقتش را صرف بازی با رامین می کرد. عصبی و ناراحت بودم. با اینکه ظرف شویی داشتیم رفتم با کلی سرو صدا ظرف هار شستم. چه زود وقت رفتن جان جانانم شد! گوشه ای ایستادم و با حسرتی که قلبم را پاره پاره می کرد خداحافظیش را پاسخ دادم. به محض رفتش
شالم را از سرم کشیدم و کلافه به اتاقم رفتم. صدای مامان هم متوقفم نکرد:
ـ راز مامان میوه نخوردی می خوای بخوابی؟
بدون اینکه برگردم سمتش جواب دادم:
ـ نمی خورم مامان خوابم میاد فردا صبح زود کلاس دارم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت ششم🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️
به اتاق پناه بردن همان و ترکیدم بغضی که به گلویم چنگ می زد همان. برق اتاق را خاموش کردم که کسی مزاحمم نشود و فکر کنند خواب هستم. شالم را گوشه ای انداختم و زانو به بغل روی تخت نشستم. مانیتور گوشیم روشن شد. به سرعت از تخت پایین رفتم و در حالی که به نام روی گوشی نگاه کردم، از روی میز برداشتمش. اشکم را با پشت دست پس زدم و با صدای آرامی جواب دادم:
ـ الو؟
صدایش تپش های قلب نا آرام وعاشقم را دو چندان کرد.
ـ سلام راز خانوم، خوبی؟
با بغض جواب دادم:
ـ سلام، نه چه خوبی؟ از وقتی آمدی هیچ توجهی به من نکردی.
ـ عزیز دلم خودت که بهتر از من خانواده و اون داداش غیرتی تو می شناسی چه انتظاری داشتی آخه؟ همینجوریشم شرمنده ی خان داداشتم که چشم به خواهرش دارم.
نشستم لبه تخت و شونه هامو بالا انداختم:
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت هفتم🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده:شایسته نظری❤️
ـ خب که چی، می گی من چکار کنم؟ تازه منم خودم بودن با تو رو دوست دارم. خودم خواستم پس شرمنده ی کسی نباش.
با لحن حرف زدنش می خواست آرامشی که از جانم رفته بود را برگرداند:
ـ راز؟ گل من اینجوری غصه نخور، متوجه شدم از این موضوع ناراحتی گلم کمی صبر کن همه چیز درست میشه.
نفسی عمیق کشیدم و در تاریکی اتاق به گوشه ای خیره شدم:
ـ نه هیچی درست نمیشه، خودم می دونم آخرش از غم دوری تو دق می کنم!
صدایش را بالا برد:
ـ بسته راز، دیگه نشنوم از این حرف ها بزنی، مگر حسام مرده باشه تو بخوای دق کنی. عزیز من کمی صبور باش اینبار برگردم تبریز با مامان صحبت می کنم.
از این حرف لبخندی به لبم نشست. با صدایی که خنده درش پیدا بود ادامه داد:
ـ راستی چقدر باوقار و زیبا شده بودی!
لب ورچیدم و بی حوصله سرم رو روی بالشت گذاشتم:
ـ توکه همش سرگرم حرف زدن و بازی با داداشم بودی از کجا من دیدی؟
ـ وای راز این و نگو من تمام حواسم پیش تو بود.
آهی کشیدم:
ـ نخیر نبود.
ـ چرا بود. دیدم چطور گل هارو با لبخند بو کردی، برای اینکه کسی تو رو نبینه پشت به ما ایستادی. دیدم که موقع شام فقط پنج قاشق غذا خوردی ولی در عوض رفتی توی آشپزخونه و از شکلات های تلخی که برات آورده بودم چند تا باز کردی و تند تند خوردی. دیدم که چطور ظرف هارو با سرو صدا می شویی و همرو می کوبی روی هم.
چشم هایم از شنیدن این حرف ها گشاد شد. با خنده ادامه داد:
ـ بیچاره مامانت، فکر کنم تمام ظرف هاشو لب پر کردی.
متعجب بودم از این همه توجه! زمانی که ازش دلگیر و کلافه بودم. او تمام حرکات من را زیر نظر داشت. لبخند رضایت آمیزی زدم:
ـ باشه بخشیدمت برو خونتون دیگه.
خندید:
ـ باشه عزیزم میرم. می دونستم ناراحتی، زنگ زدم بگم در هر حالی حواسم به تو بود وهست. ازت غافل نشدم و نمیشم.
لبخندی از سر رضایت زدم، دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم:
ـ ممنونم شب بخیر.
ـ شبت پر از خواب من، عشق من.
قهقه خندید. من هم ریز ریز برای اینکه صدایم بیرون نرود خندیدم:
ـ چه خواب خوبی پس زودتر برم بخوام.
ـ فقط قبل از اینکه بخوابی از پنجره ی اتاقت بیرون و نگاه کن.
با تعجب و به سرعت از تخت پایین آمدم. رفتم سمت پنجره، پرده ی صورتی رنگ رو کنار زدم، سرم رو به شیشه چسباندم. بعد از کمی جستجو، سام را کنار درختی رو بروی اتاقم دیدم. دستی تکان داد و رفت:
ـ برو عشقم، منم می رم تا با یاد عطر تو و با حس خوب پذیرایی تو خواب شیرینی رو تجربه کنم. فقط یادت باشه دیگه بدون روسری نیای پشت پنجره، این خرمن موهای زیبا فقط سهم منه.
از خجالت لب گزیدم و زود پرده را کشیدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و سکوت کردم. کمی بعد صدایش با خنده در گوشم پیچید:
ـ من فدای خجالتت بشم برو بخواب شب خوش.
ـ با صدای آرامی جواب دادم:
ـ شب بخیر.
تماس قطع شد و من لبخند به لب با یاد مرد این روزهای زندگیم به خواب رفتم.
خونه ی ما جنوبی و دو طبقه داشت. بابا نمایشگاه ماشین و وضع مالی خوبی داشتیم. رامین هم با وجود اینکه لیسانس برق گرفته بود. وقتی دید کاری مناسب رشته ای تحصیلیش پیدا نمی کند؛ کنار بابا مشغول کار شد. روزگار با وجود سام به کامم بود. و از هر لحظه در کنارش احساس آرامش و شادی می کردم. وقتی سام بود کسی جرات نداشت نگاه چپ به من بندازد، درست مثل رامین غیرتی می شد. نزدیک امتحان ترم بود و مشغول خوندن درس ها بودم. سام هم موقع امتحانات کمتر بیرون می آمد. از طرفی باید پایان نامه آماده می کرد.
غروب جمعه خیلی دلم گرفته بود و خسته از درس و کتاب بودم. عادت داشتم موقع درس خوندان دور و برم پر بود از کتاب و جزوه، سر و وضع خودم شلخته با موهای نامرتب که با کلیپس روی سرم می بستم درس می خواندم. بی حوصله بلند شدم و به آشپزخانه رفتم مامان را مشغول درست کردن کیک دیدم. جلو رفتم:
ـ مامان یه چیزی بده بخوریم ضعف کردیم.
مامان درحالی که قالب کیک را داخل فر می گذاشت نگاهی به من انداخت و با چشم های گشاد شده گفت:
ـ دختر این چه وضعیه آخه؟ چرا کمی به خودت نمی رسی، مگه فقط تو درس می خونی؟
به سمت میز غذا خوری وسط آشپز خانه رفت، بی حال صندلی را عقب کشیدم و نشستم. دست چپم را تگیه گاه سرم کردم. میوه های داخل ظرف پیریکس گرد، رو برویم چشمک می زدند. سیب سرخی انتخاب کرده و گاز گنده ای زدم و جواب مامان را دادم:
ـ مامان امتحان دارم خب وقتی برای رسیدن به خودم رو ندارم، بخصوص امروز که اصلا حوصله ی هیچی رو ندارم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#هشتم پارت 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری❤️
مامان قالب کیک را داخل فر داخل کابینت گذاشت و روی پاشنه چرخید. سری تکان داد و خیره به من گفت:
ـ برو کمی به خودت برس شام مهمون داریم.
اخمی کردم و با دهانی پر گفتم:
ـ مهون داریم؛کی قرار بیاد؟
رفت سمت یخچال، خم شد و از کشوی داخل یخچال کاهو و کلرم سفید و بنفش رو بیرون آورد. در یخچال را با پشت آرنج بست و به سمت ظرف شویی رفت. جواب داد:
ـ آقا جون و عمو هات و عمه ی نازنینت دارن میان دلم نمی خواد با این وضع ببیننت برو کمی به خودت برس.
کلافه پایم را زمین کوبیدم و از پشت میز بلند شدم با صدای عصبی ولی آروم گفتم:
ـ اِ مامان مگه نمی دونید من امتحان دارم. چرا به فکر من نیستید؟ باید الان مهمان دعوت کنی؟ من بیچاره هم باید فقط دولا و راست بشم و پذیرایی کنم.
صندلی را عقب زدم، بلند شدم. سیب گاز زده ی دستم را داخل ظرف شویی انداختم و با دست های مشت شده به زمین پا کوبیدم:
ـ اه خدایا آخه چه وقت مهمونه؟
مامان آب کشی را از داخل کابینت پایین ظرف شویی بیرون آورد و روی ظرف شویی گذاشت:
ـ کسی کاری به تو نداره برو درست رو بخون، من خودم همه ی کار هارو انجام دادم. بعدشم این همه درس خوند ی حالا یکی دوساعت نخونی چیزی نمیشه. آقا جون خودشون زنگ زدن که میان.
کلافه به اتاقم برگشتم. این کلافگی برای مهمان ها و اینکه درس داشتم نبود! کلافگی من فقط و فقط برای ندیدن دو روزه ی سام بود.
در را بستم، وسط اتاق نشستم. نگاهی به کتاب ها و جزوه های اطرافم انداختم. چند کتاب را کنار زدم و گوشی مقفود شده ام را پیدا کردم. بر داشتمش، در حالی که کلیپس روی سرم را باز می کردم شماره ی سام را لمس کردم. موهایم روی شانه و کمرم ریخت. چند از تار موهایم را جلو آوردم و به دو انگشتم پیچیدم؛ صدای سالم سنفونی زیابی بود که بهگوشم نواخته شد:
ـ سلام جان دلم؟
خنده ی گشادی کردم و چشم هایم را بستم:
ـ سلام خوبی؟
ـ ای به مرحمت شما؛ بگ ببینم تو چطوری؟
موهایم را رها کردم. دستم را زیر چانه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم؛ بی حال لب زدم:
ـ حوصله ندارم خسته شدم از همه بدتر شب مهمان داریم.
خندید:
ـ عزیز دلم اینقدر بی حال نباش مارو باش می خواستیم با صدای تو خستگی از تن به در کنیم.
لب هامو به طرفین تکان دادم و به پنجره ی رو به رویم خیره شدم:
ـ منم زنگ زدم که خستگی از تن بیرون کنم و لی خیلی دلتنگنم.
صدای آرام بخشش درگشم پیچید:
ـ من فدای دل تنگت؛ بذار این پروژه تمام بشه تلافی می کنم عزیز دلم.
باصدای تحلیل رفته گفتم:
ـ باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم. دلم بد گرفته بود. بدون اینکه بخواهم اشکم روانه شد. بلند شدم با حرص اشک هایم را پس زدم، به سمت آینه ی کنار تختم رفتم نگاهی به سر و وضع آشفته ام کردم و با کف دست به سینه ام کوبیدم و قلبم گفتم: لعنتی چته چرا آروم نمی گیری؟ صدای گوشیم بلند شد. سر چرخاندم و و با نوک انشگتان ظریفم اشکم را پس زدم تا شماره ی روی گوشی را ببینم. به مانیتورگوشی نگاه کردم. شماره ی سام بود. بی توجه به گوشی از کنارش رد شدم و خودم را به حمام رساندم. معلوم نبود چه مرگم شده؟ در این فکر بودم اگر درس سام تمام بشود و از پیشم برود من چه خاکی برسر کنم؟ "وای بر من و دل دیوانه ام. بدون سام زندگی مُردگیه نه زندگی."
بعد از حمام لباس مرتبی پوشیدم و بدون اینکه موهایم را خشک کنم پیچ دادم و با کلیپس بستم. به سمت کتاب ها و جزوه به هم ریخته ی وسط اتاق رفتم. آرام آرام روی هم چیدمشان،
چشمم به گوشی افتاد، برداشتمش وبه صفحه نگاه کردم.بیست و سه تماس از جانب سام داشتم. آهی کشیدم و گوشی را روی زمین گذاشتم، شروع به جمع آوری اتاق کردم. دلم نمی خواست کسی شلخته یا نا مرتب مرا بخواند. روسری آبی نفتی از کشوی روسری هایم بیرون آورم و جلوی آینه پوشیدم. حس می کردم غم عظیمی روی قلبم سنگینی می کند. به سمت در رفتم دستگیره ی در را پایین آوردم و نگاهی به اتاق تمیزم انداختم و خارج شدم. دلم نمی خواست بار این همه مهمان را مادرم به دوش بکشد. به سمت آشپزخانه رفتم، مامان مشغول صاف کردن برنج بود جلو رفتم و در حالی که نگاهم به برنج های داخل آب کش بود گفتم:
ـ مامان کمک نمی خوای؟
مامان قابلمه ی خالی را روی کابینت گذاشت و با لبخندی مهربان به من نگاهی انداخت:
ـ آفرین دخترم همیشه اینجوری به خودت برس هیچ کاری نباید باعث بشه تو به خودت نرسی.
سری تکان دادم و لبخندی نثار چهره ی مهربانش کردم. با ابرو به ششه ی کنجد روی میز اشاره کرد:
ـ دخترم اون کنجد و کمی نون بده ته دیگ بذارم.
به سمت میز رفتم و شیشه را برداشتم و گفتم:
ـ مامان من که همیشه به خودم می رسم فقط امروز حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت نهم 🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️
قابلمه ی برنج را روی گاز گذاشت و به سمتم چرخید:
ـ بلاخره که چی باید بری سر خونه زندگیت، تا کی می خوای خونه ی بابات بمونی؟
کلافه وی صندلی نشستم و با صدای بلند غر زدم:
ـ وای مامان من فعلا فکر ازدواج نیستم، اصلا دلم می خواد تا همیشه پیش شما باشم.
مامان بدون حرف سر تکان داد. صدای یا الله گفتن رامین بلند شد. عادت داشت همیشه قبل از ورودش یا الله می گفت. بلند شدم و به پیشوازش رفتم می دانستم که دست هایش پراز خرید است.
در را با پاشنه ی پا بست.
چلو رفتم و سلام دادم.
هر دو دستش پراز میوه و نوشابه و دوغ و مخلفات بود. ابرویی بالا انداخت و با لبخند دندان نمایی گفت:
ـ یه کمکی بکنی بد نیست. وایستاده نگاه می کنه!
به سمتش رفتم و یکی از کیسه ها رو گرفتم:
ـ مجبورت کردن همرو باهم بیاری؟ خب نصفش و بعد می آوردی.
ـ هم قدم هم شدیم و به آشپز خانه رفتیم با صدای بلند به مامان سلام داد:
ـ سلام بر مامان خانوم خودم خسته نباشی.
مامان در حالی که خورشت قرمه سبزیش را می چشید نگاهی به ما انداخت:
ـ سلام پسرم خسته نباشی دستت در نکنه.
رامین از کنار چشم نگاهی به من انداخت و وسایل دستش را روی میز گذاشت و تازه جواب من را داد:
ـ آره مجبورم می فهمی مجبور.
بعد روبه مامان کرد:
ـ ممنون مامان خسته نیستم، هلاکم کمی آبی شربتی چیزی برسونید.
خنده ام گرفت و کیسه ی دستم را روی میز گذاشتم. مامان نگاهی به من انداخت:
ـ دخترم شربت آلبالو رو از یخچال بیاربده داداشت تشنشه.
نگاهی به به رامین انداختم و با دهن کجی رفتم سمت یخچال:
ـ یه جوری میگه هلاکه انگار کوه کنده، همش چهار تا کیسه برشته ها.
مامان لب به دندان گرفت. رامین سری تکان داد و دست به کمر سرش را سمت مامان چرخاند:
ـ بعد می گی اذیتش نکنم دختره. ببینش شصت متر زبان داره.
با شیطنت زبانم را در آوردم و گفتم:
ـ بله که دارم. اگه نداشتم کی جواب تو رو می داد.
شیشه ی شربت را از یخچال در آوردم و به سمت جا ظرفی رفتم و لیوانی برداشتم و پر از آلبالو خوش رنگ کردم و به سمتش گرفتم:
بخور بخور رنگت خیلی پریده پس نی افتی یه وقتی.
لیوان را گرفت و یک ضرب سر کشید و روی میز گذاشت به سمتم قدم برداشت. اوضاع را خطری دیدم و به سرعت از کنارش در رفتم. من دور مبل های پذیرایی می چرخیدم و رامین هم به دنبالم! زمانی که فکرمی کردم که گرفتنم محاله با یک جهش از سر مبل پرید و من اسیر دستان قویش شدم.جیغ زدم:
ـ آی ولم کن
از پشت بغلم کرد و یک دستش را دورم پیچید درحالی که می خندید گفت:
ـ آخه فسقلی می خوای از دست من در بری؟
خودم را تکان تکان دادم بلکه از دستش رها شوم اما بی فایده بود. طبق معمول گازی از بازویم گرفتم جیغ زدم:
ـ ای مامان من و نجات بده از دست این وحشی.
صدای بابا باعث شد که سریع من و رها کند و لبخندی دندان نما بزند. دستی به بازویم کشیدم و با چشم های نیمه باز که از شدت درد جمع شده بود به بابا که دم در به من و رامین خیره شده بود سلام دادم:
ـ سلام بابا.
با اخم جواب داد.
ـ علیک سلام.
به جلو قدم برداشت و به وسط پذیرایی رسید خطاب به رامین غرید:
ـ چکار داری بچه رو چرا گاز می گیری؟
رامین شرمسار دستی به پشت گردنش کشید و دست دیگرش را روی شونه ی من گذاشت:
ـ بابا جان شوخی بود ببخشید.
بابا با همون لحن جدیش دستی به ریش جو گندمیش کشید و تسبیحش را به جیب کتش انداخت:
ـ آخه به اینم میگن شوخی؟ بدنش رو کبود می کن!
سری تکان داد و به سمت مامان که پشتش بود چرخید.
ـ لا الله الا... سلام خانوم خسته نباشی.
مامان جواب داد:
ـ سلام شما هم خسته نباشید. با دست به مبل ها اشاره کرد:
ـ نگا ه نگاه ببین مثل دوتا بچه به جون هم افتادند! ببین مبل ها رو به چه روزی انداختن!
با دست به رامین اشاره کرد و وادامه داد:
ـ مگه اینجا میدان جنگه از روی مبل ها می پری زود باش مرتبشون کن.
با همون دست به آشپز خانه اشاره کرد و به من گفت:
ـ توام برو روی میز و خلوت کن الان مهمون ها می رسند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت یازدهم 🌹🌹🌹
# جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری❤️
لبخند مهربانی با چهره ی چرو کیده اش زد:
ـ دخترم خیر ببینی. عمه با صدای آرام به مامان گفت:
ـ زن داداش از زحمتی نیست شما همراه خاله خانوم شب عروسی همرا لادن برید.
مامان لبخندی زد و نگاهی به لادن کرد:
ـ مبارکه ان شاالله، چشم هر طور شما بگید.
لب ور چیدم و گفتم:
ـ مگه ما عروسی نمیریم؟
لاله که کنارم نشسته بود نیشگونی از رانم گرفت، چشم هایم را بستم وآی کش داری گفتم:
ـ آی چکار می کنی؟ دردم آمد.
نگاهم به لادن افتاد که سر به زیر با لبه ی شالش بازی می کرد.
عمه خندید و گفت:
ـ چرا همه عروسی میریم. فقط آخر شب باید دو نماینده از ما و نماینده ای از طرف داماد همراهشان برند.
همینطور که پای خانم جان را ماساژ می دادم لب هایم را به سمت پایین دادم:
ـ چه نماینده ای.
لادن که روبرویم نشسته بود خیز برداشت و زد توی سرم:
ـ مگه بچه ای این چیز هارو نمی فهمی.
گیج به مامان نگاه کردم. خانم جان دستی به سرم کشید و گفت:
ـ اذیتش نکنید. ان شاالله خودش عروس میشه می فهمه.
تازه دوهزاریم افتاد. حس کردم از شرم گونه هایم داغ شده.
با صدای آرامی گفتم:
ـ ولی این یه موضوع خصوصیه چرا کسی باید همراهشون باشه.
عمه گفت:
ـ دخترم، هم رسمه؛ هم از طرفی خیالمون راحت میشه.
دست از ماساژ پای خانم جان کشیدم و گفتم:
ـ به نظر من مسخره اس. من که ازدواج کنم این چیز هارو قبول ندارم.
مامان چشم غره ای به من زد و با صدای محکم ولی ارام گفت:
ـ بسته راز، تا بوده این رسم بوده.
شونه ای بالا انداختم:
ـ به نظرم این رسم فقط فضولیه.
مهسا غش غش خندید. لادن که عروس بود، ریز ریز می خندید و لاله هم شانه هایش می لرزید. زن عمو به مامان گفت:
ـ فاطمه دخترت خیلی سر کشه.
مامان جوابی نداد. حوصله ی چنین حرف هایی را نداشتم. بلند شدم و وبه آشپز خانه رفتم. دلم می خواست از این جمع و محیط فرار کنم. کمی آب خوردم و بی صدا به اتاقم رفتم. الولین کاری که کردم، به سمت گوشیم که روی تخت بود پا تند کردم. محیط جوری بود که اگر گوشی را دست می گرفتی کلی حرف پشتت بود. برای همین هم دلم را به زنجیر کشیدم و گوشیم را جا گذاشتم. روشنش کردم. دستم را روی دهانم گذاشتم. پنجاه تماس از جانب سام داشتم. و کلی پیام. راز کجایی؟ راز چرا گوشی رو جواب نمی دی؟ راز دیونه شدم جواب بده. راز دارم میام . اونجا. راز دم خونه ام چرا بر نمی داری؟
به زمان آخرین پیام نگاه کردم. برای دوساعت قبل بود. گوشی را روی تخت رها کردم و صورتم را بین دستان سردم پوشاندم و اشک جاری شده ام را پاک کردم. بیفرارش شدم. به سمت پنجره پا تند کردم بلکه جای خالیش را ببینم. پرده را کنار زدم. با دیدن سام روبروی پنجره آن طرف خیابان قلبم ایستاد، مو به تنم سیخ شد. با وجود چند ساعت هنوز منتظرم بود. با دیدن من تکانی خورد و دست راستش را بلند کرد.
هول کردم و پشتم را نگاه کردم. نکند کسی وارد بشود. دوباره به سام چشم دوختم. گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد و شماره گرفت. سریع جواب دادم
ـ سام؟
ـ همه کس سام چرا جواب نمی دی رویای زندگیم؟
لب ورچیدم و بغض دار گفتم:
ـ ببخشید خیلی ناراحت بودم. بعدشم مهون داریم وقت نکردم بیام سراغ گوشیم.
ـ ناراحت شدم گوشی رو قطع کردی دیگه این کار و نکن.
ـ باش.
ـ آخ من فدای تو بشم راز خانوم.
لبخندی زدم و اشکم رو از روی گونه پاک کردم.
ـ سام برو می ترسم کسی بیاد ببینه.
ـ باشه میرم ولی دیگه گریه نکن.
ـ باشه گریه نمی کنم ببخش نمی دونستم این همه مدت اینجایی.
ـ لبخندش را زیر نور لامپ خیابان دیدم:
ـ برو عزیز دلم. اگر تا صبح هم نمی آمدی مطمئن باش اینجا رو ترک نمی کردم تا بیای پشت پنجره.
لبخندی زدم:
ـ سام خیلی دوستت دارم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شایسته:
#پارت سیزده🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده:شایسته نظری❤️
غم و غصه ی عجیبی بر قلب بیچاره و عاشقم خیمه زد. دلم نمی خواست؛ اتاق را ترک کنم. صدای در بلند شد؛ حس پاسخ دادن هم نداشتم، در باز شد. لادن، لاله و مهسا وارد شدند؛ نگاه غمبارم را نثارشان کردم، مهسا به سمتم قدم تند کرد و کنارم نشست:
- الهی فدات بشم؛ چت شد یهو؟! خوبی الان؟
لادن آهی کشید و گفت:
- بمیرم برات توام مجبور به ازدواج اجباری شدی.
نگاه خیسم را به چهره اش دوختم؛ بهت زده، گفتم:
- مگه توام اجباری بود؟
با پشت دست اشک روانم را پس زدم و ادامه دادم:
-فکر کردم راضی هستی!
روی زمین نشست و دستش را روی پایم کشید، لبخندی متین زد و خیر به چشمانم گفت:
- مگه می شه رو حرف آقا بزرگ حرف زد؟
کلافه دستش رو گرفتم:
- پس چرا اعتراض نکردی؟
با صدای آرامی لب زد:
- نمی شد.
لبخند پرنگی زد، دستم را فشرد:
- ولی الان عاشقش هستم، توام نگران نباش آقا بزرگ کیس بد انتخاب نمی کنه خیالت راحت باشه.
لاله در سکوت پشت پنجره رفت به خیابان خیره شد و سکوت را شکست:
- ولی هیچ کس به حرف دل ما توجه نداره، اصلا فکر نمی کنند شاید ما کسی دیگر رو بخوایم.
مهسا خندید و خنده اش غم بار به نظر می رسید؛ به لاله نزدیک شد و با دستش روی بازوی او کشید و گفت:
- آره حق با توئه؛ انگار ما سهمی از انتخاب آینده نداریم.
از روی تخت آرام به زمین نشستم و زانوانیم را بغل کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد، نالیدم:
- پس ما آدم نیسیتم؟ انتخاب می کنند درست ولی بذارن ما هم فکر کنیم و بله یا خیر بگیم. این چه وضعشه.
همه دور هم مدتی در سکوت نشستیم؛ هر چقدر می گذشت، بیشتر بی تاب حسام می شدم. عشق من به او نامحدود بود. باید خودم را برای نبردی سخت آماده می کردم. همچون دیوانه ها تکانی خوردم. و به تک تکشان نگاه کردم:
- نه من راضی نمی شم. هرچی می خواد بشه بشه. زندگی خودمه و خودم در موردش تصمیم می گیرم.
لادن چنگی به صورت زد و لب گزید:
- وای راز دیوانه شدی؟ حواست هست مخالفت با آقا بزرگ غیر ممکنه؟!
شانه ای بالا انداخته و با لجاجت گفتم:
- ولی مخالفت می کنم، قیافه ی خودتون رو دیدید؟ همه از این موضوع رنج می بریم، چرا ساکت بشیم؟ مگه ما حق شاد زندگی کردن نداریم؟
چهره ی همه نگران شد. مهسا دستم را گرفت و التماس وار گفت:
- راز بیچاره می شی..نکن این کارو بدبختی ما اینه که پدر و مادرمون هم هیچ وقت رو حرف آقا جون حرف نزدن.
انگار لجبازی من با دنیا شروع شده بود:
- ولی من زیر بار نمیرم حتی اگر بمیرم.
****
صبح با غم و اندوهی اعظیم برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. از ای نکه چیزی به حافظه داشته باشم، مطمئن نبودم.
بدون این که وارد آشپز خانه شوم راه خروجی را پیش گرفتم،صدای مادر به گوشم رسید:
- راز مامان صبحانه نخوردی.
کفش هایم را پوشیدم و باصدای خش دار گفتم:
- نمی خورم مامان دیرم شده.
از خانه بیرون زدم؛ بی قرار و بی تاب دیدن حسام بودم. به دانشگاه که رسیدم. لبخند دندان نمایش میزبان دل بیچاره ام شد. یک لحظه ایستادم و بغضی که از دیدارش همچون ماری بر گلویم چنبره زد را قورت دادم. چشمم را بستم و نفسی عمیق کشیدم و به سمتش رفتم. قبل از من سلام داد:
- سلام بر راز زندگیم.
نگاهم با نگاهش تلاقی شد؛ بغضی را که به سختی کنترل کرده بودم شکست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و یک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
#نویسنده:شایسته نظری❤️
صدایش بلند تر وعصبی تر به گوشم رسید.
-راز داری دیوانه ام می کنی مادر من این همه راه و تیامده دست خالی بره، چرا نمی ذاری بیام لعنتی؟
- به خدا می دونم بی فایده اس،
می دونم.
باز سعی به آرام کردنم را داشت،صدایش ملایم تر شد.
- رازم، عشقم، خوعهش می کنم بسته، جان سام کمتر بی قراری کن.
دختر نفسم قطع میشه صدای گریه هاتو می شنوم، بی انصاف به قلب پاره پاره ی منم فکر کن. حالا اشک هاتو پاک کن کمی آب به صورت بزن. اینجوری نری توی مهمونی.
از روی توالت فرنگی بلند شدم. در دست شویی را بلز کردم. نگاهی به اطراف انداختم، خوشبختانه کسی نبود. هنوز گوشی روی گوشم بود.
- راز آروم شدی؟
سرم را تکان دادم و به سمت روشویی رفتم.
- مگه دل طوفانی من بدبخت به این زودی آروم میشه؟ ولی الان بهترم صدات بهم انرژی داد.
خندید.
- آفرین دحتر خوب، ببینم کجابودی که این همه ناله مردی کسی نشنید؟
شانه ای بالا انداخته، بی تفاوت گفتم:
- دستشویی.
قهقه اش بلند شد.
- راز تو بی نظیری دختر جا قحطی برد؟!
باید دست آبی به صورتم زدم.
چکار کنم توکه می دونی چقدر خرابم.
- آره، به همون اندازه منم ویرانم. برو گلم خدا بزرگه.
- باشه خدافظ.
منتظر پاسخ نشدم، تماس را قطع و گوشی را در جیب مانتویم که از اول مجلس تنم بود و انگیزه ای برای در آوردنش نداشتم، گذاشتم.
چند مشت آب به صورتم زدم. قصد خارج شدن از سرویس را داشتم که مهسا و لاله به سرعت وارد شدند.
مهسا با اخم گفت:
- کجایی دختر دوساعت اینجایی!
لاله دست زیر چانه ام گذاشت و متعجب گفت:
- راز گریه کردی؟
بی قرار و در هم شکسته خودم را به آغوشش انداختم، در حالی که هق می زدمگفتم:
- چرا من؟ چرا؟ من نمی خوام زورکی ازدواج کنم.
دستی به پشتم کشید و مهسا هم سرم را نوازش کرد. قد هر زو از من بلند تر بود مهسا ناراحت گفت:
- الهی بمیرم، راز حالا چکار می کنی؟
لاله به جای من پاسخ داد.
- مگه ماری هم میشه کرد. اصلا مگه ما دختر ها حق انتخاب داریم؟
معلوم نیست قوم ما از قوم چیه؟
از آغوشش بیرون آمدم. با شانه هایی افتاد اشک هایم راپس زدم.
- من زور تو کَتم نمیره. نمیذارم به هدفشون برسند.
بلاخره بعد از کمی بحث به زور مهسا کمی پنکیک و روژ خیلی کمرنگی زدم. چون واقعا بر اثر گریه های مدام، صورتم رنگ پریده و لب هایم ورم کرده بود. هنوز چشمانم سرخ بود.
فقط تمام تلاشم را کردم زیر نظر حاج خانم خواستگار نباشم.
اصلا نفهمیدم چطور پایان شب شد. لادن هم درک می کرد حس و حالم را بنابرین دلگیر نشد.
نوقع رفتم خانواده های درجه یک در خیاط تالار جمع شده بودند. از پچ پچ های خانم های بزرگ فامیل فهمیدم چه نقشه ای برای لادن دارند.
چقدر از این رسم و رسوم های عهد قجری متنفر بردم.
مادر به من و رامین نزدیک شد چادرش را مرتب گرفته بود.
- بچه ها شما با بابا برید خونه من بعد میام.
بابا جواب داد.
باشه حاج خانوم شما برید،خیره
ان شاالله.
پوز خندی با تمام درد هایم زدم و دست به سینه ایستادم روبه مادر گفتم:
- سال دوهزار هفده اس مامان خانوم عهد دقیانوس که نیست، چکار دارید لادن و شوهرش چی می کنند مگه فظولید؟!زشته به خدا!
رامین با چشمانی گشاد شده خندید و زد پس سرم.
- ای گل گفتی آبجی کوچیکه. کلا در چنین شبی همه خانم مارپل میشند.
مادر لب به دندان گرفت رو به بابا کرد.
- ببین آقا بچه های امروزی چه بی حیا شدن.
با لج گفتم:
- ما بی حیا هستیم که میگیم رسم مسخرتون و جمع کنید؟!
بعد خودتون که پشت اتاق اون بدبختا کشیک می کشید چی هستید؟
بابا با صدای آرامی غرید.
خفه شو، تو یکی واقعا بی حیایی.
رامین بازهم به حمایت من برخواست.
- اِ...بابا راست میگه خب. زشته. چرا راحتشون نمی ذارید.
از خنده ریسه رفت و انگشت اشاره اشو تکان داد.
- ولی من همه رو تو خماری میزارم.
باز هم غش غش خندید.
از خنده ی مستانه و اعتراض برادرم خنده به لب هایم نشست.
قبلا خیلی با رامین دعوا و کل کل داشتیم. هیچ گاه در خیالم نمی گنجید که در چنین شرایطی تنها حامی و یاورم باشد.
مادر از زیر چادر زد به صورتش.
- وا حاجی ببین بچه ها رو...
بابا با اخم گفت:
- مردم بچه تربیت کردند ماهم این دوتا رو تربیت کردیم.
رامین خجالت بکش.
رامین باز هم خندید.
- کیلوی چنده بابا؟
بابا متعجب پرسید.
- چی کیلوی چنده؟
رامین ابرویی بالا انداخت و خندید.
- بابا جان خجالت.
بابا از خشم سرخ شده بود ولی خندید.
- چی بهت بگم مرد گنده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و چهار 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🍃🌹
از الان خودت رو کشتی! اصلا شاید او هم مخالف باشه.
به نظرم صبر کن ببینیم چی می شه. به خداوندی خدا اگر کوچک ترین اشکالی ازش ببینم برت می دارم میرم یه جای دور. دندم نرم، برادر همیشه باید پشت خواهرش باشه.
دیگر سرم سامان نداشت، چشمانم تار می دید و از درد زیاد می سوخت.
رامین شانه هایم راگرفت و کمک کرد از تخت پایین آمدم. دکمه ی مانتویم را باز کرد و در آورد. همچنان غرغر هم می کرد.
-ببین با خودت چه کردی؟ دختر تو که
خیلی صبور بودی!
لبه تخت نشست؛ شالم را باز کردم و زمین انداختم، زانو به بغل دراز کشیدم. اشکم رو به خشکی بود. فکر و خیالم بیرون از خانه بود. با عشقم!
عشقی که اشک هایش یک ثانیه از فکرم به در نمی شد
به گوشه ای خیره شدم. رامین در فکر بود و نگاهی به من انداخت و بیرون رفت؛ طولی نکشید با لیوانی شیر برگشت. دستش را زیر شانه ام انداخت.
- بلند شو شیر و عسل برات آوردم. کمی بخور داری ضعف می کنی.
لیوان را کنار لبم گذاشت، وادارم کردم. تا آخر بنوشم.
- آفرین خواهر گلم بخور؛ هنوز رامین نمرده این جور احساس بی پناهی نکن، پشتتم مثل کوه.
از این حرف رامین بغضم ترکید؛ تحمل خاری بر پای برادر را نداشتم، تصور مرگش مرا به جنون می کشید.
لیوان در دستش بود. خودم را به آغوشش انداختم.
- داداش.. داداش نگو میمیرم.
سرم را بوسید.
-حالا که چیزی نشده، دلنازک من. فداتم آبجی، بگیر بخواب باید ببینم چی پیش میاد.
سرم را بر بالشت گذاشتم. رامین از کنارم بلند شد و لیوان به دست به سمت در رفت. لامپ را خاموش کرد و خارج شد.
دستم را روی قلبم گذاشتم.
"خدایا ممنون که در چنین شرایطی رامین با منه".
چند دقیقه گذشت؛ مطمئن شدم به اتاقش رفته. موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم؛ سریع شماره ی سام را گرفتم، چند بوق خورد و صدایش قلب نا آرامم را آرامش بخشید.
- جانم راز ؟ چه خبر کسی متوجه نشد؟
- نه چیزی نفهمید. کجایی؟ رفتی خونه؟
- آره عزیرم؛ دارم میرم خونه، قول بده گریه نکنی، اگه می خوای دیوانه ام کنی پس گریه کن...
بغضی که با حرف می آید را پس می زنم.
- باشه سعی می کنم ولی نمی شه.
- راز نمی شه نداریم، سعی کن.
- سعی می کنم.
- آفرین دختر خوب برو و استراحت کن.
میرم توام راحت بخواب.
- چشم.
تماس قطع شد؛ گوشیم را سر جایش گذاشتم، و سرم را بین دست هایم پناه دادم و روی بالشت گذاشتم که شاید دردش آرام شود اما بی فایده بود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و شش🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
وقتی چشم را باز کردم، خودم را در بیمارستان یافتم. به اطراف نگاهی انداختم؛ گویا بخش اورژانس بود. از پرده ای که دوطرفم دیدم متوجه شدم،گیج بودم. بعد از مدتی کوتاه هر چه که بر ما گذشته بود به خاطرم آمد.
به یاد آوردم، دست رامین سپر شکمم شد و مادر جیغ می زد. رامین چاقو را داخل ظرف شویی پرت کرد و دستش را مشت گرفت، خونی که از لای انگشتانش به زمین می چکید مرا بیچاره کرد. با این حال بادست آزادش مرادر آغوش گرفت و نشست. باز هم مردانه سعی بر آرام کردن مادر در حال شیون کردن را داشت. از من دست کشید و مادر را به زمین نشاند.
بغض کردم، امان از این عشق که مرا به فنا داد.
با خود و خانواده ام چه می کنم؟!
اشک آرام از گوشه ی چشمم چکید.
به قطرات آرام سرُم نگاه کردم. نگران رامین بودم. مطمئن بودم که دستش عمیق بریده. سعی کردم بلند شوم و سرُم را از دستم جدا کنم.
مادر پرده را کنار زد و شانه ام را گرفت، جدی و اخم بر پیشانی داشت.
نکن بذار سرمت تمام بشه، ببین با کارهای نسنجیدت چی به سر خودت و برادرت آوری؟
با بغض بی توجه به حرف های مادر در موردم، گفتم:
- رامین..رامین کجاست؟ حالش خوبه؟
سر تکان داد.
- چه خوبی دختر؟ بچه ام رفته اتاق عمل دستش عمیق بریده.
دست آزادم را به صورت خیسم کشیدم. وای بر من که با برادرم چه کردم؟!
بابا پرده را کنار زد. نمی دانستم بترسم یا شوم کنم؟ نگاهی به مادر انداخت.
- حالش چطور؟
مامان با سر به من اشاره کرد.
می بینیشی که!
با لرزش صدا سلام دادم.
- س..سلام.
صورتش چنان جدی بود که خودم را به مرگ نزدیک دیدم، برافروخته با صدای آرامی غرید.
- چه مرگته؟ کارت به جایی رسیده بخوای خودت رو بکشی؟
لبهای لرزانم را به هم فشردم؛ دست آزادم را کنار رانم مشت کردم. جانی برای حرف زدن نداشتم.
بابا با یک قدم کنارم ایستاد دستش را آرام روی دست سرُم زده ام گذاشت و آرام گفت:
- راز هیچ جور نمی تونی از زیر این ازدواج در بری پس عاقل باش و مثل بقیه دختر های فامیل برو سر خونه زندگیت.
نگاه پر از اشکم را از نگاه سردش گرفتم، پدر مهربانم به خاطر یک رسم مسخره این چنین بی رحم شده بود!
فضای کوچک آن جا خفقان آور بود. به سختی نفسم را بیرون می دادم. بابا نگاهش را از من گرفت و به مادر گفت:
- من برن پشت در اتاق عمل تو نمیای؟
مادر چادرش را مرتب کرد بدون توجه به من جواب داد.
-بریم، میام.
هر دو ناپدید شدند.پشت دستم را به دندان گرفته و در حال گریستن گاز گرفتم،گاز گرفتم بلکه دردی که به دستم وارد می شود از درد و سوزش قلبم بکاهد. ولی افسوس و صد افسوس. پرستار وارد شد و با لبخند به سمتم آمد.
- حالت خوبه عزیزم؟
انگار تازه متوجه ی حال خرابم شده بود. با بهت در حالی که سرُم را از دستم باز می کرد. گفت:
-حالت خوبه عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟مشکلی داری؟
دستم را از دهانم برداشتم و آرام نشستم. با صدای فوق العاده خش دار جواب دادم:
- چیزی نیست خوبم.
با همان حال لبخندی زدم.
- باشه عزیزم. فقط آروم بلند شو سرت گیج نره.
سوم را به آرامی تکان دادم. پرستار رفت. به آرامی پایم را از تخت آویز کردم. با وزنه ی سنگینی که رسم و رسومات نا عادلانه بر قلبم نهاده بود. پایین آمدم. صندلهای مادر جلوی پایم بود. انگار با عجله آمده بودند، خوبه فکر پاپوشی برام بودند.
بیقرار برادر، با پرس جو به اتاق عمل رسیدم. هنوز نرسیده بودم که قامت بلندو چهار شانه ی برادرم را که از اتاق عمل خارج شد دیدم.
تاب نیاوردم و به سمت تنها دلخوشی زندگیم دویدم. مادر و پدر سر پا ایستاده و منتظر بودند. بی توجه به هردویشان خودم را به آغوش تنها حامی زندگیم انداختم. همچون ابر بهار می گریستم.
- داداش..داداشی منو ببخش.
صدای مادر را شنیدم.
- راز بذار بیاد بیرون بعد آویزونش شو.
توجهی نکردم. رامین دستی به پشتم کشید. از هم جدا شدیم. رنگ به رخسار نداشت ولی لبخند کجی زد. در همان حال دست آزادش را بالا آورد و شالم را جلو کشید.
- نگران نباش خوبم.
نگاهی به مادر انداخت و با دلخوری گفت:
- من خوبم مامان حال راز رو دریابید که خودش رو آخر خط نبینه.
نگاهی به بابا انداخت.
- سلام حاج بابا.
بابا جلو آمد نگاهی به دست باند پیچی شده ی رامین انداخت.
- علیک سلام، خوبی بابا جان؟
رامین دستش را روی شانه ام انداخت
- خوبم ممنون.
در ادامه خندید و نگاهی به اتاق عمل کرد.
- ای بابا چتونه اسمش اتاق عمله فقط چند تا بخیه ی سر پایی بود سخت نگیرید.
می دانستم که برادرم درد زیادی کشیده ولی به خاطر من به روی خودش نمی آورد و همچنان با حال پر از دردش از من حمایت کرد.
بالاخره به خانه رسیدیم. حالم هیچ فرقی نکرده بود. همچنان همان پرنده ی بال و پر شکسته و اسیر بودم. اما برای کمک به رامین با حوصله کمک کردم. لباس هایش را که عوض کرد. بعد از تعویض به پذیرایی رفتیم.
رامین روی یکی از کاناپه های آبی رنگ جلوی
#کانا
#پارت بیست و هشت🌹🌹🌹
# جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری❤️🌹🍃
الهه خانم، مادر حسام با مادر روبوسی و احوال پرسی گرمی کرد. با لبخندی شیرین مرا به آغوش کشید و کنار گوشم گفت:
- الهی من فدای تو بشم این همه خوشگل شدی دل پسرم و بردی.
لب گزیدم، واقعا حسام بر تصمیمش راسخ بود. روبوسی کردیم.
- لطف دارید شما.
بعد از احوال پرسی همه در پذیرایی جمع شدند.
دلم همچون سیرو سرکه می جوشید.
پاکت شیرینی را که با خود آورده بودند را به آشپز خانه بردم. از نگاه های گاه و بی گاه مادر راضی نبود.
می دانستم که از حال دلم خبر دارد.
پاکت شیرینی را روی میز گذاشتم. لیوان های آماده شده را پر از شربت
آلو بالو کردم، لرزش دستم را به سختی کنترل می کردم. آب گلوی وامانده ام را به سختی قورت دادم و باسینی شربت وارد پذیرایی شدم.
آقای مظفری کنار پدر نشسته بود و دستش را روی شانه اش انداخته بود.با خنده گفت:
- بابا رفیق قدیمی حالی از ما نمی پرسی؟
پدر خندید.
- هر جا باشیم جویای احوالتونیم.
حسام کنار رامین سر به زیر نشسته بود.
از دست های قفل شده اش متوجه حال دگرگونش شدم.
به سمت آقای مظفری رفتم و شربت تعارف کردم، لخندی زد.
- دستت درد نکنه دخترم، ماشالله.
روبه پدر کرد.
- ماشالله بچه ها چه زود بزرگ میشن.
سینی را جلوی پدر بردم لیوانی بر داشت.
- دستت درد نکنه دخترم.
در جواب آقای مظفری گفت:
- بله، در عوض ما پیر میشیم.
الهه خانوم با خنده گفت:
- ان شالله عروسی شون رو ببینید.
مادر ان شاالله گفت، سینی رو بین مادر و الهه خانم گرفتم، هر دو لیوانی بر داشتند.
سینی را جلوی رامین و حسام گرفتم، تپش قلبم بیشتر شد. با صدای خش داری تشکر کرد.
- ممنون.
باصدایی ضعیفی جواب دادم.
-نوش جان
سینی را روی میز وسط گذاشتم لحظات برایم کشنده و مرگبار بود. بیقرار به سمت آشپز خانه رفتم،
سعی کردم خودم را با جمع آوری ظرف ها آماده کنم. پدر و آقای مظفری در حال خندیدن و خوش و بش بودند، از دور مراقب حرکات حسام بودم. همچون سابق نبود!
بعد از شام دور هم نشسته بودیم. الهه خانم دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
- عاطفه جون، رامین جان و داماد
نمی کنی؟وقتشه ها.
مادر با لبخند نگاهی به رامین انداخت و جواب داد.
- والا از خدامه خودش نمی خواد.
رامین از در شوخی وارد شد دستش را بالا آورد.
- آخه کی به من علیل زن میده.
همه خندیدن.
- الهه خانم با خنده گفت:
- خیلی دلشون بخواد. ماشالات باشه پسرم.
آقای مظفری در حالی که قاچ موزی را به دهان گذاشت گفت:
- من قصد دارم پسرم و داماد کنم.
حسام صاف به پشتی مبل تکیه داد، دست لرزانم را مشت کردم. می خواستم از اون فضا خارج شوم ولی انگار الهه جون متوجه حالم بود. از آنجا که کنارش نشسته بودم نامحسوس دستم را گرفت و وادار به نشستن کرد.
پدر در جواب آقای مظفری با خنده گفت:
- انشاالله به سلامتی.
قلبم چنان بیقراری می کرد که حس کردم صدایش تمام فضا را پر کرده است. به سختی سر جایم بند بودم.
آقای مظفری کمی جابجا شد، نگاهی به من انداخت و روبه بابا گفت:
- محمد جان خیلی دلم می خواد رفاقتمون رو با وصلت بچه ها بیشتر کنیم.
پدر هنوز لبخند بر لب داشت جواب داد.
- والا من از خدامه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و نه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری🌹❤️
نگاهش سمت حسام چرخید و با خنده گفت:
- پس خوبه نظر توام موافقه!
پدر در حالی که تسبیح دستش را جابجا کرد، با خوش رویی جواب داد:
-بله که راضیم تا جواب رامین جان چی باشه.
رامینی کمی جابجا شد و دست باند پیچی شده اش را در دست سالمش گذاشت و باتعجب گفت:
- چرا من؟
پدر با همان لبخند روی لبش جواب داد.
- خب آقای مظفری دو تا دختر خب داره.
آه از نهادم برخواست. انگار پدر من و حسام را ندیده بود. چه ربطی به خواهر های حسام داشت؟
نگاه نگرانم سمت حسام چرخید که سر به زیر با یک دست گردنش را ماساژ می داد.
الهه خانم خیلی زود جواب گفت:
- نه نه اشتباه شده، راستش چه کسی بهتر از رامین جان ولی دختر های من هر دو نامزدن کردن.
جو خانه عوض شد؛ پدر نگاهی به مادر انداخت و با ابروانی در هم رو به آقای مظفری کرد.
- پس منظورتون چی بود؟
آقای مظفری لبخندش را کنترل کرد، پاسخ داد.
- راستش منظورم راز خانوم بود برای حسام.
مادر اصلا جا نخورد گویی از رفتار من متوجه ی موضوع شده بود ولی پدر کمی جابجا شد، گونه اش کمی به سرخی می زد. ماندن را جایز ندانسته از جای برخواستم و با قدم های بلند به سمت اتاقم رفتم. صدای پدر همچون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد.
- راست راز نشان کرده ی یکی از اقوام هست.
پشت در سُر خودرم و اشکم روان شد.
پدر ادامه داد.
- راستش چند وقت می شه، البته قول راز و آقا بزرگ به یکی از آشناها داده.
با کف دست بر پیشانی کوبیدم. و دستم را جلوی دهان گرفتم که صدای هق هق هایم به بیرون نرود و بیش از این رسوا نشوم.
صدای مادر حسام عاجزانه بود.
- خیلی بد شد واقعا نمی شه صرف نظر کنید؟ واقعا ما راز و دوست داریم.
پدر پاسخ داد.
- والا شرمنده کاری نمیشه کرد.
صدای سام بر گوشم تنین انداخت.
- ببخشید، جسارته ولی واقعا کار تمام شده؟ اگر نشده صرف نظر کنید. قول میدم خوشبختش کنم.
صدای پدر چنان محکم بود و که قلبم را به چنگ گرفتم.
- نه پسر جان اسم کسی دیگه روی دختر منه.
خطاب به پدر حسام ادامه داد.
- قدمت روی چشم من، تا آخر عمر برادریم و نوکرتم داداش، خودت خوب می دونی توی خونه ی ما حرف، حرف آقا بزرگه، شرمندتم به والا.
لحظاتی در سکوت گذشت و پدر حساسم سکوت را شکست.
- بله در جریان هستم ولی بهتره به حرف دل جوان ها هم گوش کنیم.
انگار ما دیر رسیدیم. نگران نباش دوستی و برادری ما سر جاشه با قسمت نمی شه جنگید. ان شاالله که خوشبخت بشه.
زانوهایم را به آغوش گرفته و سر زانو هایم را به دندان گرفتم. چه زجری من در اون شرایط متحمل شدم، خدا
می داند و بس. صدای ملتمس سام به گوشم می پیچید و هر لحظه شکسته تر از قبل می شدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی🌹🌹🌹
#جدال عشق وغیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری
کسی حال منِ بیچاره را درک نمی کرد؛ سر شکسته و افسرده از این همه تحمیل بودم. زمانی که صدای
خدا حافظی شان را شنیدیم با خودم عهد بستم که همان طور که روحم از آن حسام است، جسمم هم از آن اوست. از ته دل گریستم، حال خرابم را کسی نمی فهمیدم، زمزمه کردم.
- "برو سام عزیزم؛ برو عشق شیرینم، برو که بعد از تو کسی توی این قلب جا نداره!"
با مشت روی قلبم می زدم. می دانستم به زودی مادر وارد اتاقم می شود. دویدم سمت تخت اشک هایم را سریع پاک کردم. هنوز خوب جای گیر نشده بودم که وارد شد.
- می دونستم خبریه، مگه نگفتم حواست باشه؟
نمی خواستم پدر یا رامین شکی در این باره کنند. از جایم بلند شدم و رخ به رخ مادر ایستادم.
- ببین مامان چیزی بین من و حسام نبوده، لطفا شر درست نکن. دیدی آمد آبرو مندانه خواستگاری کرد. پس قصد بدی نداشته.
با دست به صورتم اشاره کرد.
- اگر خبری نیست پس این صورت سرخ چیه؟
دست هایم را در هوا تکان دادم.
- اینا برای اجبار شماست پشتم را به او کردم و انگشت اشاره ام را بلند کردم.
- فقط بدونید این اجبار به جایی نمی رسه، من با این آقایی که شما پسندید بهشت هم نمی رم.
مادر به سمت در رفت، چشم هایم را بستم و آرام اشکم را رها کردم.
- در هر صورت یادت باشه تو الان نشون شده ی کسی هستی، آبرو ریزی نکن.
از در خارج شد پشت سرش رفتم و در را بستم. صدای پدر به گوش می رسید.
- حسام پسر خوبیه اگر قبل از آقا جون می گفتند حتما قبول می کردم.
رامین گفت:
- خب پدر من هنوز چیزی نشده بذارید راز هم نظرش و بگه شاید با این پسر خوشبخت شد.
پدر با صدای محکمی گفت:
- رامین تمامش کن حرف، حرف آقا بزرگه.
پشت در گوشه ی دیوار نشستم. این نشستن به معنای خرد شدن کمرم بود. آری کمرم شکست از این همه زور گویی. عذاب کشیدم که چرا سام زود تر نیامد. چرا مانع شدم دیرتر خواستگاریم بیاید!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی وسه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
رامین با دست سالمش یقه ی سام را محکم گرفت صورت به صورتش نزدیک کرد. خدای من؛ رگ گردن برادرم چنان متورم شده بود که ترسیدم پاره شود. غرید:
ـ د... لعنتی چطور تونستی با من رفاقت کنی و چشمت دنبال خواهرم باشه؟
سام دستش را روی دست رامین گذاشت.
ـ به خدا نظر بد نداشتم؛ به خدا وندی خدا همیشه فاصله امو ازش حفظ کردم چون نمی خواستم به تو خیانت کنم. دیدی که دیشب آمدم خواستگاریش.
با بدنی لرزان شاهد دعوای دو رفیق صمیمی بودم.
رامین غرید.
ـ خدا لعنتت کنه توکه من و میشناختی روی دخترا حسامم چطور تو نستی حسام.
هر دو هم قد بودند، با این تفاوت که سام بدنی معمولی داشت و رامین ورزشکاری بود.
رامین دست باند پیچی شده اش را مشت کرد و با ضربات پی در پی سام را می زد و سام بدون دفاع پذیرای مشت هایش بود!
گوشه ی ابرویش شکست و خون جاری شد. از دماغ و لبشم هم خون می آمد. دست رامین پراز خون شده بود و مطمئن شدم که بخیه های دستش باز شد. بی تاب و ناتوان دورشان می چرخیدم و التماس می کردم.
ـ بسته تو رو خدا غلط کردم.
سام به زمین افتاد. از انجا که ظهر بود و هوا گرم، افراد کمی دورمان حلقه بستند، چند نفر سعی کردن رامین را از روی شکم سام بلند کنند، ولی رامین دست بردار نبود. آرزو کردم." خدا منو بکش راحتم کن! " بلاخره به خودم جرات دادم و جلو رفتم روی زانو افتادم و بازوی رامین را گرفتم:
ـ داداش نزنش به اون بی تقصیره من مقصرم.
جیغ زدم.
ـ داداش تورو خدا... التماس می کنم داداش.
نگاه پر خون رامین بند دلم را پاره غرید.
ـ حساب توام می رسم صبر کن!
روزگارم سیاه شده بود کاش این پیشنهاد احمقانه را به سام نمی دادم.
نفهمیدم چه زمانی پلیس آمد با زور دو نظامی رامین را از سام بیچاره جدا کردند و به رامین دست بند زدند، سام با پشت دست خون دماغش را پاک کرد و به سختی بلند شد. خون روی لباسش چکیده بود. می لرزیدم و گریه می کردم. لبخندی با آن حال به من زد.
ـ گریه نکن؛ گفته بودم پی این مشت ها رو به تنم مالیدم خوبم راز، بلند شو.
دست بر زانوان ناتوانم گرفتم و بلند شدم. توانی برایم نمانده بود کیف سر شانه ام را بگیرم، به زمین افتاد. رامین را سمت ماشین پلیس بردند. دویدم سمتش پایم یاری نمی کرد؛ به زمین افتادم سام دوید سمتم رامین فریادی کشید که زمین لرزید.
ـ لعنتی بهش دست نزن که گردنتو می شکنم. سام ایستاد خیلی سریع تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم. دویدم سمت پلیس ها.
ـ تورو خدا داداشم و نبرید.
رامین با اخمی تلخ گفت:
ـ برو خونه کاری به این کارا نداشته باش.
نظامی که نمی دانستم درجه اش چیست گفت:
ـ خانم ایشون توی خیابان بزن بزن کرده اگر اون آقا شاکی نباشه آزاده.
نگاه ملتمسانه ام را به سمت سام چرخواندم که کیفم را به دست گرفته بود.
ـ سام؟
رامین فریاد زد. خدا من و بکش چرا اینجور صداش می کنی؟
تکانی به خودش داد و به پلیس بغل دستش که دست بند سام را به یک دست زده بود غرید.
ـ بازم کنید هر دوشون بکشم آبرومو برن.
دهانم را با هر دو دست گرفتم. خدا لال کند دهانی که بی موقع باز می شود. پلیس بازوی رامین را گرفت و عصبانیت گفت:
ـ مگه شهر حرته؟ بازو بزرگ کردی بی افتی به جون مردم؟ سوار شو ببینم.
رامین غرید.
مردم کیه؟ خواهرمه!
حس کردم محتویات معده ام بالا و پایین می شد دیدم تار شده بود. از دستان برادر عزیزتر از جانم خون می چکید و صورت عشقم نیز پر از کبودی بود. مردن بهتر از دیدن چنین روزی بود برای من بیچاره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎زمانیکه در اتاق بزرگ و زیبا و مربعی شکل و کاشی شده مینشستیم، معلم مطالعات عزیزمان در حالیکه صحبت میکرد، گاهی روی صندلیاي که در گوشهی ابتدایی کلاس بود، مینشست و گاه بلند میشد. مثالهای گوناگونی میزد و بسیار شیرینسخن، با شخصیت و با درک و شعور بود. وقتی شروع به حرف زدن دربارهی مردم ژاپن کرد، گفت:«مردم ژاپن آرزو میکنن كه شبانهروز به جای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعت باشه.»
در حالیکه سرش را تکان میداد، افزود:«ببینین عزیزانم! دانشآموزای ژاپنی وقتی پایانِ سال تحصیلیشون میرسه، گریَشون میگیره که چرا مدرسهشون تموم شده!»
همین حرف را که گفت، بغلدستیام در حالیکه داشت به پنجره نگاه میکرد، میخندید. یکی از افراد جلوییام دستش را روی دیوار گذاشته بود و میخندید. پشت سریام، همان گردنکلفتی که همیشه سر کلاس آب میخورد، زمانی که آب در دهانش بود، از شدت خنده آب را تف کرد روی کف موزاییکی اتاق و سرش را روی نیمکت گذاشت و خندید. بغلدستی او که آدم نسبتاً چاقی بود، در حالیکه دستش را روی شکمش چرخ میداد، میخندید. دیگری در حال خودکار جویدن، دیگری در حال کیک خوردن و... . در این میان، معلممان بیشتر به من خیره شده بود، چون از من ـ از لحاظ درسی ـ انتظار زیادی داشت ولی نمیدانست من هم آنقدر خندهام گرفته بود که ناچار شدم با دندانهای جلوییام، لب پایینیام را گاز بگیرم و سرم را تکان دهم که مثلاً حرفش را تأیید کردهام و دارم حرص من و ما را میخورم. هرچند آنقدر هیکلی و پر زور بود که میتوانست همزمان با دو دستش، دو نفر از دانشآموزان را از سر جایشان بلند کند و از پنجره بیندازد بیرون، اما حتی نوک انگشتِ هیچ دانشآموزی را قرمز نمیکرد. ناچار شد به خاطر همین خندهها از کلاس بیرون برود و تا چندین دقیقه در سالنی که صدای خندههای آنان که مثل صدای اجتماع زنبورهای سرخ بود، با تقتق کفشهایش قدم بزند و بعد با چهرهای نگران برگشت. زمانی که کمی خندههاي بچهها کمرنگتر شد، آه سردی کشید و گفت:«خدا رحم کنه به دورهای که شماها خدمتگزارانش باشین. خدا به اون خانوادهای رحم کنه که شماها پدرش باشین!»
#برشی_از_داستانِ : #من_و_ما...
#از_کتاب: #اکنون
#نشر: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از تبلیغات پر بازده هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_بورقانی_مدرس_دانشگاه
#پژوهشگر_خانواده
#نویسنده
تمام چیزهایی که برای زندگی مشترک نیاز داری تا حال خودت و زندگیت قشنگ بشه قراره تو این کانال گفته بشه.....
#مهارتهای_انتخاب_همسر
#مهارتهای_همسرداری
#مهارتهای_تربیت_فرزند
تو محکوم به زندگی بد نیستی......
https://eitaa.com/joinchat/2956066994Cbeb3281639