eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا کمک کن دیرتر برنجیم، زودترببخشیم کمتر پیش داوری کنیم و بیشتر فرصـت دهیم ... خدایا در این شب زیبا دوستان وعزیزانم را در مسیر خوشبختی ♡ و آرامش قلبی قرار بده ... شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهـــــم نیست ڪه ڪجا و🌼🍃 چجوری زندگی میکنی ! مهـــــم اینه ڪه🌼🍃 تو قلبت  احساس خوشبختی کنی و چشمت  به زندگی ڪسی نباشه🌼🍃 @dastanvpand 🌿🌺🌿🌺🌿🌺
می گویند شخصی از راهی می گذشت. دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود. آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد: چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟ یکی از گداها جواب داد: «چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید: من اول باید بروم. بگو مگوی ما برای همین است». آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت: «گدا به گدا، رحمت به خدا.» یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
‍ رمان قسمت 92 لبخندی زدم و سلام و احوالپرسی کردم و با راهنمایی پوریا داخل خانه شدیم. حیاطشان آنقدر بزرگ بود که سر و تهش قابل تشخیص نبود... از دالانی گذشتیم و داخل ساختمان شدیم. با تعارفش روی مبل های سلطنتی طلایی رنگ در سالن نشستیم. - الان میگم مامان برسن خدمتتون. از پله‌های عریض انتهای سالن بالا رفت. دقایقی بعد همراه زنی میانسال از پله ها پایین آمدند، به احترامشان بلند شدیم. استرس نمی گذاشت خیلی دقیق شوم، ولی در کل زن زیبارو و خوش پوشی بود. برخلاف چشم های روشنِ پسرش چشم هایش به رنگ شب بود و با خیره شدن انگار که تا انتهای مغز را می خواند. با دیدنم تای ابروهای باریکش بالا پرید، بی اختیار سمت پوریا و چشم هایش نگاه کردم، چرا اینقدر شبیه من بود؟! حس کردم سوال عمه ام هم همین است. ولی حرفی نزد و با سلام و تعارف دعوت به نشستنمان کرد. کمی این پا و آن پا کرد و بعد از پذیرایی زنی که حدس زدم پیش خدمتشان است لبی تر کرد و روبه من پرسید: متاسفانه هر چقدر فکر می کنم به جا نمیارم. میشه خودتون رو معرفی کنید؟ به فرهاد نگاه کردم. پلکی زد و دعوت به آرامشم کرد. خسته شده بودم از این معرفی ها و توضیحات... تشویشم را بیشتر می‌کرد. -من عس... یعنی شیرین هستم. دختر حبه و صابر. راستش... نگذاشت حرفم را تمام کنم و از جایش بلند شد و متحیر لب زد: حبه؟! بی اختیار من هم از جایم بلند شدم. نمی دانم چرا ترسیده بودم. جلو آمد نگاهم سمت فرهاد کشیده شد. پوریا از جایش بلند شد، فرهاد هم... دست عمه زیر چانه ام نشست. قلبم محکم می کوبید و از این وضعیت ناراضی بودم... با نگاه کنکاش گرش جزء به جزء صورتم را از نظر گذراند و دردآخر روی چشم هایم ثابت ماند. -حبه کجاست؟ با شنیدن سوال پر کینه اش بدنم بی حس شد و روی مبل نشستم و نالیدم: من اومدم از شما بپرسم مادرم کجاست؟ - یعنی چی؟! فیلم جدید حبه ست؟! اصلاً وایسا ببینم حبه و صابر که بچه نداشتند! زود بگو تو کی هستی و اون حبه ی خونه خراب کن کجاست؟ واقعا این زن با این لحن زننده و پر کینه عمه ام بود؟! مادرم خانه ی چه کسی را خراب کرده بود؟! چرا توپ این زن اینقدر پر بود؟! از وجود من هم که به کل بی خبر بود! درمانده و مستاصل به فرهاد نگاه کردم. پوریا جلو آمد، دست مادرش را گرفت و شماتت گر صدایش زد. - مامان؟! عمه دستش را با غیض پس زد و نگاه تندی به صورت من که از اشک خیس شده بود کرد و رو گرفت. روی مبل روبرویی ام نشست و کلافه و عصبی روی دسته اش ضرب گرفت. پوریا سرفه ای مصلحتی کرد و به فرهاد که هنوز کنارم ایستاده بود و سعی در آرام کردنم داشت گفت: بفرمایید آقا فرهاد، من معذرت می خوام، شرمنده مامانم یکم دلش تنگه دایی صابره، بفرمایید خواهش می کنم، صحبت می کنیم تا معما حل بشه. عمه سارا چشم غره ای نثارش کرد. فرهاد سری تکان داد و کنارم نشست و رو به عمه گفت: بذارید براتون توضیح بدم، علت عصبانیت و ناراحتی تون رو درک نمی کنم خانم کریمی چون اصلا راجع به حبه و صابر هیچی نمی دونیم ما. در واقع ما برای پیدا کردنشون به اینجا اومدیم. سراغ خونه ی صابر رو از صبح از صد نفر گرفتیم تا آخر آدرس شما رو پیدا کردیم... شروع به توضیح علت حضورمان و تمامی قضایا کرد... پوریا با حیرت و عمه سارا با کینه و حرص چشم به دهان فرهاد دوخته بودند. بعد از تمام شدن صحبت های فرهاد عمه سارا نگاهش را به صورتم داد. -اون زن ناحسابی بود و وصله ی خانواده ی ما نبود، اون از فرارش با یه مرد غریبه اینم از رها کردن نوزادش! اگه اینقدر شبیه صابر نبودی قسم می خوردم که از کمر صابر نیستی و از اون معشوقه پست تر از مادرتی! پوریا چشم غره ای به مادرش رفت و تن صدای پر حرصش را بالا برد. - مامان خواهش می کنم؟ قلبم تیر می کشید، دیگر نمی خواستم چیزی بشنوم! بس بود... شنیدنی ها را شنیدم... بی دلیل نبود که تمام این سال ها عذاب کشیده بودم. من از بطن زنی ناحسابی بودم و علت رها شدنم خوش گذرانی مادرم بوده... مگر مادر هم اینقدر پست می شد! پس عشق مادر و فرزند چه شده بود؟! به عشق مردی نامشروع فروخته شد؟!... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 93 دست هایم می لرزید و نفسم بند آمده بود؛ داشتم خفه می شدم از این حجم هوای آلوده ای که دور و برم پراکنده بود. عمه سارا به سمت پوریا غرید: تو چی میگی این وسط؟! بذار بفهمه در به در داره دنبال چه زنی می گرده؟! همون بهتر که زیر دستش بزرگ نشده تا یکی مثل مادر و مادربزرگش بشه! سرش را سمتم چرخاند و ادامه داد: مادرش هم مثل خودش بود! هزار بار به صابر گفتم دست بردار ازین عشق و عاشقی مسخره! از قدیم گفتن مادر رو ببین دختر رو بگیر. والا یه روز یه زن با یه بچه اومد داخل روستا همراه یه مرد غریبه، معلوم نشد چی شد؟! کجا رفت؟! چی شد که بچه اش موند زیر دست یکی دیگه و بزرگش کرد؟! به قبر نخوابه حاج محمد که پناهش داد اون زنیکه رو! کاش اون حبه ی نانجیب هم همراه مامانش گم و گور شده بود تا این طور بند داداشم نشه. داداش بخت برگشته م گول خوشگلیش رو خورد و پاش و کرد تو یه کفش که می خوامش که می خوامش... گرفت ولی چه جوری؟! عشق تهفه ش همه ش شش ماه بند خونه ش موند، یه شب الکی الکی غیبش زد! چند نفر دیده بودند که با یک مرد غریبه جیک تو جیک از ده فرار می کرده. بعدش هم... هوایی نبود که نفس بکشم! قلبم رو به متلاشی شدن بود... بی اختیار داد زدم: بسه... تو رو خدا بس کنید... تمومش کنید... آه... خدا... خدا... هوا برای نفس کشیدن نبود... به گلویم چنگ می زدم و خدا را فریاد می زدم و توقع پاسخ داشتم. جواب که نمی‌داد بلندتر صدایش می زدم... دیوانه شده بودم از دانسته های جدیدی که هرگز دلم نمی‌خواست بشنوم، من به امیدی دنبال مادرم می گشتم، نمی‌خواستم این چیزها را بشنوم! دست های فرهاد را که به قصد آرام کردن دورشانه هایم پیچیده بود پس زدم و بلند شدم. گلویم از فریاد هایم خش برداشته و می سوخت، دیگر نای فریاد زدن نداشتم ولی با صدای بلند گریه می کردم، قیافه ترسیده سارا و پوریا را لحظه ای گذرا دیدم و چشم گرفتم و سمت خروجی راه افتادم که صدای عمه سارا میخ کوبم کرد. - کجا میری دختر؟ وایسا! صابر حتی خبر نداشت مادرت ازش بارداره. مطمئنم بشنوه غوغا می کنه. به سمتش چرخیدم و میان گریه با صدای عجیب و خش دارم گفتم: نمی خواد بگید بهش. دیگه نمی خوام دنبالشون بگردم، نه می خوام حبه رو ببینم نه صابر رو! هیچ کس رو... من خودم خانواده دارم. زیاد از جمله ی آخرم مطمئن نبودم! چرا که آنها را هم نمی خواستم، احساس می کردم حتی فرهاد را هم دلم نمی خواهد...دلم می خواست جایی بروم و تنهای تنها به دور از این ماجرا ها زندگی کنم... هرگز به گذشته فکر نکنم... به هیچ چیز... به پدر عاشقم... به مادر خیانت کارم... به فرهاد کوه کنم... به هیچکس! هیچکس! سر چرخاندم و قسمت در خروجی پا تند کردم. صدای فرهاد را شنیدم که با عذرخواهی خداحافظی کرد... بدون هیچ بدرقه‌ ای از خانه شان بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. دلم نمی خواست حتی به نمای خانه شان هم نگاه کنم! کلافه و عصبی گفتم: برو دیگه. استارت زد و هم زمان گفت: آروم باش. چشم. نمای خانه که از دیدم خارج شد نفسم را فوت کردم. حالم بد بود نیاز به آرام بخش هایی که احمد برایم تجویز کرده بود داشتم ولی دست فرهاد بود و می دانستم تا قبل از خواب رویش را نخواهم دید. حرف‌های آن زن یعنی در واقع عمه ام در سرم تیر می کشید و کلافه ام کرده بود، بغض چنگ گلویم بود و دلم باز فریاد زدن می خواست، با سوال فرهاد بهانه دستم آمد. - خوبی؟ فراموش کن اون زن تعادل نداشت. به گریه افتادم و صورتم را سمت پنجره گرداندم تا نبیند. ادامه داد: آروم باش قربونت برم. قرارمون این نبود عسل. قرار بود آماده پذیرش هر جوابی باشی یادت میاد؟ - تو چه می دونی که حالم اینقدر بده که راحت پا رو قول و قرارهای ثبت و سندی می ذارم، اون که دیگه لفظی و از روی جبر بود! خودت و بذار جای من تا شاید درکم کنی و کمتر این جمله مسخره رو تکرار کنی، 《آروم باش... آروم باش...》 چه جوری آروم باشم؟ دارم خفه میشم زیر بار این حجم از درد! درده فرهاد که مادرت، پدرت رو رها کنه و با معشوقه ش فرار کنه... درده فرهاد، درده.... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ❣گفتم:با این همه گناه چڪار مے توانم بڪنم؟ ✨مهربانم فرمود: 《الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده》 مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند🌷 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
Morteza Ashrafi - Salam Salam Divooneh.mp3
7.06M
#مرتضی_اشرفی سلام سلام دیونه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝 @Dastanvpand آدم هاي جالبي هستيم ! در دنياي مجازي همه از شكست احساسي گلايه ميكنيم و همه شكست هاي هم ديگرو به رخ هم ميكشيم ! همه ي زندگي ما فقط صرف لايك كردن هم شده ، يا عكس ميزاريم كه به بقيه بگيم حالمون بده ، يا همه رو متهم به بد بودن ميكنيم و اداي آدم خوباي قصه رو در مياريم ! خلاصه جالبيم ! هممون از بدي حرف ميزنيم و ميريم تو جلد آدم خوبا و از هم توقع داريم ولي موقع عمل كه ميشه فقط منافع خودمونو ميبينيم ! منتظريم يكي يه پست بزاره بريم دايركتش با جلد ادم خوبا و بهش ثابت كنيم عزيز من ، من از تو بدبخت ترم ، طرف ميگه باشه ولم كن اما تا بهش ثابت نكنيم من از تو بدبخت ترم ول نمي كنيم و ماشالا اين روزا كه خود شيريني چه نمي كنه ! هممون شديم مدل ، شديم عكاس ، لاكچري ، فقط كم مونده تا چند روز ديگه ادعاي خدايي هم بكنيم !! تو تلگرام تو شبكه هاي مجازي تقي به توقي ميخوره سريع ميخوايم همو له كنيم ، من غدم من مغرورم من فلانم ، بعدشم همو بلاك ميكنيم دوباره اين چرخه هر ماه تكرار ميشه ! گاهي وقتا چه حس خوبيه يكم از جلد اوني كه نيستيم در بيايم خودمون باشيم ، بريم تو دنياي حقيقي و دلي رو شاد كنيم ، دنياي مجازي به كسي خوبي نكرده كه هر روز و دقيقه رو صرفش كني و آخرش بشي يه افسرده كه خودشم نميدونه چشه ! بياين با هم مهربون تر باشيم ، از خودمون شروع كنيم و تورو خدا ديگرانو قضاوت نكنيم كه شك نكنيم اگه اين كارو كرديم روزي خودمونم تو موقعيت اونا قرار ميگيريم !! 👤 @Dastanvpand 💖 🧚‍♀●◐○❀
روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند مي‌رود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟! مرد فقير که اين را مي‌شنود قصد رفتن مي‌کند و با خود مي‌گويد وقتي صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضاي خانواده‌اش اين طور دعوا مي‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟! از قضا در همان زمان در خانه باز مي‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون مي‌زند و فقير را جلوي خانه مي‌بيند. از او مي‌پرسد اينجا چه مي‌کند؟ مرد فقير هم مي‌گويد کمک مي‌خواسته اما ديگر نمي‌خواهد و شرح ماجرا مي‌کند. مرد غني با شنيدن حرف‌هاي او، لبخندي مي‌زند، دست در جيب مي‌کند مقداري پول به او مي‌بخشد، و مي گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار. از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را مي‌بخشند. @dastanvpand