✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چـهـاردهــم
مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخت خواب بلند شدم،ساعت دہ بود هنوز برنگشتہ بودن،خدایا روزے هزارتا صلوات میفرستم ماہ رمضون و ماہ محرم بہ فقرا غذا میدم بهش جواب رد بدن!
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
همونطور زل زدہ بودم بہ حیاطشون،چند دقیقہ گذشت نمیدونم چند دقیقہ ولے گذشت!
خالہ فاطمہ و عمو حسین وارد حیاط شدن پشت سرشون عاطفہ و امین وارد شدن،نفسم بند اومد ڪاش میفهمیدم چے شدہ؟!
همہ رفتن داخل خونہ اما امین نشست روے تخت!
ڪتش رو درآورد و گذاشت ڪنارش،انگار ناراحت بود خدایا یعنے بهش جواب منفے دادن؟!
بے اختیار آروم خندیدم،نیم رخش رو میدیدم،با اخم بہ زمین زل زدہ بود دستے بہ ریشش ڪشید و ڪلافہ سرش رو بلند ڪرد اما بہ رو بہ رو خیرہ شد!
چشماش رو بست و سرش رو تڪیہ داد بہ دیوار،زیر لب چیزایے میگفت!
از خوشحالے نمیدونستم چے ڪار ڪنم حتما جواب رد دادن ڪہ حالش خوب نیست!
خدایا عاشقتم،یعنے میشہ؟!
قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روش اما دستم تندتر میلرزید!
دستم رو مشت ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم،هانیہ آروم باش هانیہ چیزے نیست!
نمیخواستم منو ببینہ اما پاهام اجازہ نمیدادن از ڪنار پنجرہ برم،چشم هام میخ شدہ بودن روش!
چشم هاش رو باز ڪرد و بے حال برگشت سمتم یادم رفت نفس بڪشم!
لبم رو گاز گرفتم،هانیہ چرا ایستادے؟تا ڪے میخواے ڪوچیڪ بشے؟!
ساڪت من دوستش دارم!
اما امین با دیدنم تعجب نڪرد!
از روے تخت بلند شد و رفت داخل خونہ!
قلبم گرفت،این چہ رفتارے بود؟!
چند لحظہ بعد دوبارہ برگشت،صداے موبایلم باعث شد از ڪنار پنجرہ فرار ڪنم!
با تعجب بہ صفحہ موبایلم ڪہ شمارہ عاطفہ روش افتادہ بود نگاہ ڪردم با تردید جواب دادم:بلہ!
جوابے نداد صداے نفس ڪشیدنش مے اومد،صداے نفس ڪشیدن امین!
با تعجب رفتم جلوے پنجرہ،ایستادہ بود نزدیڪ دیوارمون و موبایل رو بہ گوشش چسبوندہ بود!
صداش پیچید:نڪن هانیہ نڪن!
سرش رو بلند ڪرد و نگاهم ڪرد،باعجلہ رفت داخل خونہ!
چرا اینطورے میڪنہ خدایا؟!
صداے قلبم قطع نمیشد!موبایل روے با وسواس گذاشتم تو ڪشو!بوے صداے امینم رو میداد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت پــانـزدهــم
عصبے پاهام رو تڪون میدادم،چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ماشین شد،بے حرف ماشین رو،روشن ڪرد! رسیدیم سر خیابون ڪہ ماشین پدر امین رو دیدم،چندتا ماشین هم پشت سرشون مے اومد!
سریع سرم رو برگردوندم،شهریار سرعتش رو بیشتر ڪرد.
نفس عمیقے ڪشیدم،مثلا براے رفع خستگے امتحان ها داشتم میرفتم باغ عمہ تو ڪرج،داشتم فرار میڪردم! اولین بار ڪہ مادرم این پیشنهاد رو داد قبول نڪردم،تحمل شلوغے رو نداشتم حتے دوست نداشتم خونہ باشم!
دلم میخواست یہ جاے تاریڪ تنها تنهاے باشم!
ڪار این روزهام شدہ بود یا آهنگ گوش دادن بہ قدرے ڪہ قلبم درد بگیرہ یا تو خونہ راہ رفتن تا پاهام خستہ بشن!
بے قرارے میڪردم،عصبے میشدم بهونہ میگرفتم اما باز آروم نمیشدم از همہ بدتر این تب لعنتے بود ڪہ دست از سرم برنمیداشت!
شیشہ ماشین رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون بلڪہ باد بهمن ماہ آتیشم رو سرد ڪنہ! شهریار با مهربونے گفت:هانیہ سرتو ندہ بیرون خطرناڪہ! چیزے نگفتم و شیشہ رو دادم بالا! با این همہ حال بد فقط خجالتم ڪم بود!
مادر و پدرم فهمیدہ بودن و از همہ مهمتر شهریار! وقتے دید ساڪتم بہ شوخے گفت:اہ جمع ڪن بساط لوسے بازے رو دخترہ ے لوس!
اما باز چیزے نگفتم!
برگشت سمتم و با ناراحتے نگاهم ڪرد،دستش رو گذاشت روے پیشونیم!
با نگرانے گفت:هانیہ چقدر داغے!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:چیزیم نیست حتما سرما خوردم!
دروغ گفتم،من عشق خوردہ بودم! با بے طاقتے گفتم:شهریار میشہ شیشہ رو بدم پایین؟
بہ نشونہ مثبت سرش رو تڪون داد.
دوبارہ شیشہ رو دادم پایین،نگاهے بہ چادرم انداختم و بہ زور درش آوردم شهریار با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد! امروز عقد امین بود!
من بندہ ے امین بودم نہ خدا! دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم!
پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصلا همہ ش رو اشتباہ برداشت ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟!شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟!
با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مے تپید! دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم هام رو بستم تا سرازیر نشن،این مردے ڪہ ڪنارم نشستہ بود،برادرم بود و اشڪ هاے من شاهرگش!
مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت شـانزدهــم
بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش!تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم،فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم!
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:هانیہ تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم!
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم!
عاطفہ نگاهمون ڪرد،لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود،با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!
شهریار بلند سلام ڪرد،هر سہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود!
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاضرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد!
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:ممنون خانمے قسمت خودت بشہ.
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم؟!
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن!
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ،چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم،امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟سلام
✨مطلبی بسیار زیبا و خواندنی که به نظر ان شالله برای خود و دوستان مورد توجه و استفاده قرار گیرد. که به نقل از استادِ عزیز آیة الله عباس تبریزیان است، و به نظرم کمتر در عمل، مورد توجه قرار گرفته
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
🌺نقش معجزه آسای صدقه و گذشت و فداکاری برای دیگران و برطرف شدن عذاب و بیماری ها و گرفتاری در زندگی:🌸
《بسم الله الرحمن الرحیم 》
🌟درمان با صدقه یک باب جدیدی نیست که تازه شناخته شده باشد. حضرت علی(ع) فرموده اند؛ صدقه موفق و اثرگذار است بیمارانتان را با صدقه درمان کنید صدقه بلایی که محکم شده، برطرف می کند. نافعتر از صدقه وجود ندارد.
🌟در درمان بیماری، صدقه با منت و ریا نباشد مستحب است خود بیمار با دست خودش بدهد. موثرتر واقع خواهد شد. از گیرنده صدقه یا فقیر بخواهید برای او دعا کند، صدقه برای بیماری باید یک غذای ضروری باشد مثل گندم و برنج غیره ... و به چند فقیر داده شود یک چیزی باشد که خود بیمار در دست بگیرد و در خانه فقیر (برود) و یا به فقیر بگویند که به خانه بیمار بیایند. بیمار با دست خودش بدهد به این شکل که گفته شد بدهد. اگر بیمار دارید که از درمانش عاجز شده اید یک پارچه(ظرف) بردارید مقداری نان درونش قراردهید و به هر فقیری بدهید و بگویید دعا کند درحق بیمارتان اگر در شهر فقیر پیدا نکردید باید بروید در شهر دیگری یا به نانوا مخارج پخت نان را بدهید و بیمار با دست خودش بدهد صدقه دهد.
✨شب و پنهانی نیاز نیست بدهید. صدقه شب آتش خشم خداوند را خاموش می کند، صدقهٔ روز حال انسان را بهتر می کند، عمر طولانی می شود، صدقهٔ پنهان گناهان را پنهان می کند، مرگ بد را رفع می کند، جلوی مشکلات را می گیرد، صدقهٔ شب مرگ بد را دفع می کند، صدقه شب هم بلای آخرت و دنیا را دفع می کند.
🌟شرط صدقه این است که به فامیل و به فقیر بدهد. از پیامبر اسلام(ص) آمده بهترین صدقه، صدقه ارحام است و باید به مومن داده شود اگر کسی نداند که شخص مومن است یا کافر مشکلی ندارد ولی اگر بداند این کافر است و یا دشمن اهل بیت ع، بخصوص ناصبی ها که از کافر بدتر هستند. اگر (به)کافر هم برای بیماری صدقه دهد اثر می کند.
✨خود صدقه دادن مهم است. یک سری بیماری ها است که "سام " است و مرگ حتمی درآن نوشته شده و یک سری سام نیست و قابل درمان. صدقه و دعا "سام" را هم دفع می کند و صدقه نیز به فامیل مرگ را دفع می کند.
صدقه از مرگ بد جلوگیری می کند. هنگام مرگ در حال گناه و مرگ های خوب در راه مکه، کربلا، شهادت و غیره .
💥شخصی از بنی اسرائیل بود که فرزنددار نمی شد، خدا یک پسر به او داد یکی از انبیا گفتند که این پسر درشب عروسی از دنیا می رود، شبِ عروسیِ آن پسر فرارسید یک پیرمردِ فقیری به خانه آن شخص آمد، پسر یک غذایی به او داد و او را سیر کرد او هم در حقِ پسر دعا کرد، در خواب دید؛ گفت: از پسرت بپرس که چکار کردی که مرگ او که موعدش شب عروسی بود خداوند او را زنده نگه داشت؟! فهمید به خاطر آن صدقه بوده!
💥 شخصی که سه فرزند داشت، دوتای آنها را از دست داده بود، پیش امام رفت؛ گفت: چکار کنم تا فرزندم بماند؟ حضرت فرمودند: صدقه بدهید! آن هم با دست خودش بدهد! هر چیزی که نیتِ صحیح باشد . صدقه هر چند اندک باشد اگر برای خدا باشد بزرگ است. صدقه بدهید اگر چه نصف خرما باشد، اموالتان را صدقه بدهید تا می توانید صدقه بدهید. تا اینکه مردم بگویند زیاده روی می کند!!!
✨بیمارانتان را با صدقه درمان کنید. انسانی است قضا و قدرش آنطور قرار گرفته، به عزرائیل وحی می شود که جان فلانی را بگیر! وقتی دراین زمان صدقه بدهد وحی برمی گردد مرگش از او دفع می شود.
خوب است صدقه که به فقیر می دهید به اندازه قوت یک روزش باشد صدقه با دست، مرگ بد را دفع می کند.
🌟این را بدانیم که وقتی انسان می خواهد تصمیم بگیرد صدقه دهد، هفتاد بند از بندهای شیطان را باید از خود بازکند تا بتواند از فیض صدقه بهره مند شود. انسان وقتی می خواهد صدقه دهد 70شیطان جلوی او را می گیرند که تو خود نیازمندتری و چراغ همسایه و ... او را وسوسه می کند و در موقعیت بسیار سختی برای تصمیم گیری قرار می گیرد.
🌟در موقع گذشت و صدقه ما هرچه صدقه بدهیم و گذشت داشته باشیم آن برای ما ماندنی است برای این می گویند در دعاهایتان اول به دیگران دعا کنید بعد به خود. زودتر اثرش در شما ظاهر می شود .
پیامبر فرموده اند که صدقه هفتاد بلا را دفع می کند که یکی از آنها بیماری است؛ غرق شدن، سوختن، ریختن دیوار و ....
🌟رازِ صدقه که داروست، چیست؟
این دعای صدقه گیرنده است که مستجاب می شود. اگر گرسنه باشد سیر می شود. صدقه گیرنده از صدقِ دل دعا می کند و دعایش پذیرفته می شود و مستجاب می شود.
گناهان سبب بیماری است.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌟راز بعدی:
صدقهٔ مومن از دستش خارج نمی شود مگر اینکه از دست هفتاد شیطان رهایی یابد و این حقیقت را باید همیشه در همه حال بیاد داشته باشیم .
یکی از اسباب بیماری شیطان است، شیطان وسوسه می کند که شما این پول را نیاز دارید؛ انسان باید با شیطان غلبه کند و این کار خیلی سخت است ولی با توکل به خداوند امکانش را او فراهم می کند تا بتواند صدقه بدهد. (صدقه) سبب تقویت نفس می شود. صدقه اول در دست خدا قرارمی گیرد بعد در دست نیازمند، شاید بدست خدا پیوندش به نیروی لایزال الهی است و این قدرت را به انسان می دهد که بر بیماری غلبه کند. برای درمان شخص بیمار شخصا به فقیر بدهد بهتر است . وقتی به دیگران کمک میکنیم باعث میشود خودمان را فراموش کنیم.
🌟دلیل دیگر این است که وقتی مهربانی میکنیم، بدنمان با ایجاد یک حس خوب که اعتماد به نفس و سلامت ما را ارتقاء میدهد، به ما پاداش میدهد. این واکنش وقتی بدن مواد شیمیایی به نام اندرفین میسازد، تحریک میشود. این اندورفینها موادی طبیعی شبه مورفین هستند که حس آرامش در ما ایجاد میکند. علاوه بر ایجاد این حس خوب، به کاهشِ شدتِ پیامهای درد که به مغز فرستاده میشود نیز تاثیر دارند.»
🌟نوع دوستی مثل دارویی جادویی عمل میکند؛ هم تاثیراتی مثبت بر فردی که کمک را انجام میدهد خواهد داشت، و هم بر فردی که کمک را دریافت میکند. حتی میتواند واکنشهای سالمی نیز در فردی که دور ایستاده و این کمک را نظاره میکند، ایجاد کند .
💥آیا به این نکته توجه کرده اید که زمانی درجایی غذایی می دهند شما با زحمت و مکافات یک غذا می گیرید وقتی برمی گردید به شخصی برمی خورید که آن غذا را از شما می خواهد می دانید چقدر سخت است دادن غذا به او. بدانید این شخص شاید مامور خداوند برای سنجش بخشش و گذشت شما در زندگی باشد سخت است ولی بدهید ببینید چقدر راحت می شوید.
🌺التماس دعا🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻#پرستاری_که_مادری_کرد.
🔹سی وهشت سال قبل تمام بدن یک نوزاد "به غیراز صورتش" درآتش سوخت.
🔸درسال1977عکس مراقبت ویژه ازیک کودک جزغاله شده درمطبوعات سرتاسردنیا چاپ شد؛نوزادی که سرتاپایش سوخته بود و کسی امیدوارنبود که زنده بماند.
🔹هرکس که این عکس را می دید حدس میزد که مادرنوزاد اورادرآغوش گرفته اما واقعیت چیزدیگری بود !
🔹آن زن مادربچه نبود ، اوسوزان برگر،سرپرستار بیمارستان" آلبانی نیویورک" بود که روزهای متوالی ،همچون یک مادر دلسوز از نوزادسوخته مراقبت کرد وشبانه روز به تیمارآن موجود معصوم پرداخت تابالاخره معجزه خدارابه چشم دید ونوزادرا از مرگ حتمی نجات داد.
🔸حالا 38سال از آن روزهاگذشته و"آماندااسکارپیناتی"یعنی همان "نوزادکوچک" به "خانمی رشید "تبدیل شده و بالاخره دراواسط سال2015 موفق شده که پرستارش را از طریق رسانه های مجازی پیداکند ودرآغوش بکشد.
🔹سوزان برگر "پرستارفرشته صفت"وقتی پس از این همه سال باآغوش گرم واشک آمانداپیناتی مواجه شد گفت:"وقتی فهمیدم نوزادی که عاشقانه تیمارش کردم این همه سال به دنبالم میگشته زبانم بندآمد."
🔺من که اعتقاددارم جای این پرستاردربهشت است.
شماچه فکرمی کنید؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
🔴علت وضو گرفتن قبل از نماز چیست؟
🌺رسول صلی الله عليه و آله و سلم فرمودند:
خداوند وقتی نماز را واجب کرد، ديد که بندگانش آلودهاند لذا دستور داد که بندگان قبل از ورود به نماز، اوّل روشن گردند و سپس وارد منطقه روشنايی «صلوة» شوند.
🍀چون نماز پاک است و حقيقت آن تماماً طهارت است کسی که وضو ندارد وجودش تاريک است و کسی که تاريک باشد حق ملاقات با نماز را که نور است نخواهد داشت.
✨نتيجه اينکه انسان با وضو گرفتن خود را آماده ميسازد برای ورود در منطقه نورانی ديگری به نام نماز.
🌹امام هشتم علیه السلام درباره ی فلسفه و اسرار وضو میفرماید:
✨1-وضو ادب در برابر خداوند است تا بنده هنگام نماز وقتی در برابر او میایستد پاک باشد.
✨2-همچنین از آلودگیها و پلیدیها پاکیزه شود.
✨3-بعلاوه (فایده) وضو ،از بین رفتن کسالت و خواب آلودگی و ایجاد نشاط است.
✨4-دل و روح را آماده ایستادن در برابر پروردگار میکند.
✨5-در وضو شستن صورت و مسح سر و پاها واجب است،زیرا این اعضا در نماز به کار گرفته میشود.
📗از سخنان استاد صمدی آملی
📗وسائل الشیعه جلد 11 ، ص 257
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎خنده چگونه باعث شفای بدن می شود؟
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس " مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی توانند به او بكنند و بايد آماده باشد كه بعد از دوره ای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت و هر فيلم خنده داری را كه می توانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها را تماشا كرد و از ته دل خنديد. پس از شش ماه خنده درمانی ای كه خودش برای خودش تجويز كرد پزشكان در نهايت تعجب دريافتند كه بیماری او كاملا درمان شده و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجه حيرت انگيز باعث شد تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد و منتشر كند. سپس او پژوهش گسترده ای پيرامون كاركرد آندورفين ها آغاز كرد.
آندورفين ها مواد شيميايي ای هستند كه وقتی می خنديم در مغز آزاد می شوند. آن ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام بخشی روی بدن می گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می كنند.
اين امر توضيح می دهد كه چرا آدم های شاد به ندرت بيمار می شوند و خیلی جوان به نظر میرسند در حالی كه کسانی كه مدام گله و شكايت می كنند اغلب اوقات بيمار هستند...!
📚 #زبان_بدن_نوشته
✍ #جو_ناوار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پدری فرزندانش را گذاشت توی یک اتاق و گفت:
اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده.
از آنجا نگاه می کرد و می دید که کی چکار میکند و مینوشت روی یک کاغذی تا بعد حساب و کتاب کند.
👧یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت،سرش گرم شده
به بازی و یادش رفت که آقا گفته، خانه را مرتب کنید تا برگردم.
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را بهم ریختن و فریاد
زد که نمی گذارم کسی اینجا را مرتب کند…
👦یکی که خنگ بود، ترسید نشست وسط شروع کرد گریه و جیغ و داد
که آقا بیا و ببین که اینها نمیگذارند مرتب کنیم.
👦👧اما آنکه زرنگ بود، رد تن آقایش را دید از پشت پرده. تندتند همه جا را مرتب می کرد.
میدانست آقایش دارد توی کاغذ می نویسد، هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمیشد.
میدانست که آقایش همین جاست،❤️
توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید،باز من کارهای بهتر میکنم.
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت بهم و هی می دوید.
این خوشحال است و ناراحت نمیشود…
آن وقت آقا آمد …
آنکه گریه و زاری کرده بود چیزی گیرش نیامد ولی
آنکه زرنگ بود، کلی چیز گیرش آمد.
ما همان بچه های کوچک در دوران غیبت مولا هستیم...
زرنگ باشیم، شرور که نیستیم الحمدلله
پس گیج و بلاتکلیف هم نباشیم.
🍃معصوم علیه السلام می فرمایند:
برترین اعمال انتظار فرج است.🕊
در #حدیث ذکر شده است:
عمل گریه و زاری و آقا گفتن ها برای ظهور کفایت نمیکند.
کاری باید کرد، قدمی برداشت و باید شرایط را مساعد کنیم برای ظهور.
نگاه کنیم پشت پرده را.
رد آقا را ببینیم.
و یقین داشته باشیم که نگاه میکند کارهای ما را.
وقتی انسان حقیقتا منتظر کسی باشد،تمام رفتار و سکناتش نشان از منتظر بودن او دارد.
✨برای مثال اگر منتظر مهمان باشیم،
خانه را مرتب و تمیز میکنیم و وسایل پذیرایی را مهیا وبا لباسی مناسب و مرتب و با چهره ای شاد در انتظار رسیدنش میمانیم.
اما اگر قدم از قدم بر نداریم ادعایی بیش نیست.
خلاصه اینکه:
خانه را مرتب کنیم تا آقا بیاید.....
آقاجان:
تو در کنار منی،
من تو را نشناختم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
« باغبان »
💎برای تکتک شون اسم گذاشته بود وسر این موضوع خیلی حساس بودکه من هم اسمهاشون رو یاد بگیرم،یه جورایی باورم شده بودکه تموم گلدونهای تراس وتوی خونه روباید با اسمهاشون صدا کنی تابهت توجه کنند.
هر روز صبح با یه وسواس شیرین جاهاشون رو عوض میکرد، گاهی اوقات سَم کوچیکه میرفت مینشست رو طاقچه پنجره وگاهی اوقات هم جوزفِ عصبانی و تِد مهربون باید میاومدن بالا تخت ودرست بالاسرمون باهم اختلاط میکردن.
بعداز شش ماه اسم همهشون رو یاد گرفته بودم واحساس میکردم اونا هم بامن خودمونیتر شدند، گاهی اوقات من جاهاشون رو عوض میکردم، بهشون کمی آب میدادم وتو نور ملایم آفتاب سر صبح براشون جوک تعریف میکردم.
وقتی آنتون برای جوکهام میخندید فکر میکردم گلدونهای قدونیمقدمون هم دارن باهاش میخندند.
یه روز بدون هیچ فکری ازش پرسیدم منو بیشتر دوست داری یاگلدونا رو؟
سوال مسخرهای بود،خیلی لوس بود، به خیالم فکر میکردم جواب سوال رو خودمم میدونم
اماجواب اون سوال برام تبدیل شد به یکی ازهزاران دلیل عاشقتر شدنم.
بهم درجواب گفت:راه دور نمیرم
تابه حال شده یه گل بکاری یا بخری و ازش نگهداری کنی
بنظر آسونترین کار دنیاست؛اما من اینطور فکر نمیکنم.
نگه داشتن گلدون گلات مراقبت میخواد، حواس جمع میخواد.
مسئولیتپذیری میخواد وتعهد بهجا و به اندازه
آدمی باید بدونه که کجا نور آفتاب لازمه وکجا استراحت توی انبوه سایهها
بایدبدونی که حرف زدن از زیباییش چقدر تو خلقت و رشدش تاثیر داره
باید بدونی وقتی برگهاش دارند زرد میشن مشکل از کجاست وغمش رو بخوری
وگرنه گلدونت روز به روز پژمردهتر از دیروز میشه
باید این رو بدونی که زیاد آب دادن به گلها همیشه مثل محبت نیست
گاهی هم باعث نابودیشون میشه
باید بدونی که وقتی گل گلدونت بزرگ وبزرگتر میشه،گلدون کوچیکه قدیمیت دیگه براش راه چاره نیست
باید بلدباشی که چطور خونه وخاکش رو براش عوض کنی وبه یه گلدون بزرگتر برسونیش
باید بدونی که چطور ریشههاش رو به خونه ی جدید عادت بدی
همه اینها رو اون وقتی درست به سرانجام میرسونی که باغبان خوبی شده باشی.
ایزابل؛ باغبان شدن فقط به یک نیروی بزرگ نیاز داره، نه هیچ چیز دیگهای
و اون نیرو چیزی نیست جز عشق.
عشق باعث تغییر میشه، حتی توی با ثباتترین آدمهای روی زمین.
عشق باعث میشه از لذتهای خودت بزنی تا باعث و بانی لذت بردن کس دیگری باشی.
خوب که نگاه کنی میبینی آدمها هم مثل همین گلهای توی گلدوناند
ما همهمون به مراقبت، محبت، حرف زدن و عشق نیازمندیم.
و بدون اینها زندگی هیچکدوممون دوامی نخواهد داشت
نه ما و نه گلها
همین.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍ #پویان_اوحدی
#حتما_فورارد_کنید👌
🔰حضرت محمد صلی الله فرمودند:
هرکس که خواهد خانه اش به نعمتِ بی حساب آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد:
💓اول آنکه در آغاز هرکار بگوید: بسم الله الرحمن الرحیم
💓 دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد، بگوید الحمدالله رب العالمین.
💓 سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
💓چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید : لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. ❤️
💓 پنجم آنکه چون کارجدیدی شروع کند،گوید ماشاالله.
💓 ششم آنکه چون از ظلم ستمگری هراس کند بگوید: «حسبناالله و نعم الوکیل.»
#نشر_صدقه_جاریست❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
💓🔅💓🔅💓🔅💓🔅💓🔅💓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت!!
#زود_قضاوت_نکنیم❗️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیار_زیبا
از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برايم بگويد.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه كارت آيد؟
گفتم: دنبال گلي می گردم. ميشناسياش؟؟؟
گفت: كدامين گل تو را اينچنين بيتب و تاب كرده است؟
گفتم: به دنبال زيباترينم.
گفت: گل سرخ را ميگويي؟
گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.
گفت: به عطر كدامين گل شبيه است؟
گفتم: خوشتر از آن بوي ديگري نميشناسم.
گفت: از ياس ميگويي؟
گفتم: سپيدتر از آن نيز نميدانم.
گفت: در كدامين گلستان ميرويد؟
گفتم: در گلستاني كه از شرم ديدگانش هيچ گل ديگري نميرويا
به ناگاه ديدم پروانه،
مستانه بيقرار شده است.
بيتابتر از من ناآرامي ميكند ....
از اين گل و آن بوته، سراغش را ميجويد ....
گفت: اسمش چيست كه اينگونه از آدميان دل برده است؟
گفتم به زيبايي نامش نديدم.
گل نرگس را ميگويم. ميشناسياش؟؟؟
به ناگاه ديدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.
بالهايش به روشني شمع ميدرخشيد.
گويي شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.
توان رفتن نداشت ...
به سختي خود را به روي باد نشاند و از مقابل ديدگانم دور شد ....
آري....
او گل نرگس را يافته بود. شرارههاي وجودش خبر از آن گل زيبا ميداد ....
اينك دوباره من ماندم و اين نام آشنا و غريب ....
در صحراهاي غربت, تا آدينهاي ديگر, به انتظار نشستهام،
تا شايد به همراه پروانهاي, به ديار آشنايت قدم گذارم ....
مهدي جان ....
پروانهوارم كن كه ديگر تحمل دوريت ندارم ....
مولاي من ميدانم كه لحظه ديدار نزديك است اما ديگر توان ثانيهها را ندارم ....
ميدانم كه چيزي به پايان راه نمانده است اما ديگر توان رفتن ندارم ....
ميدانم كه تا سپيدهدم وصال، طلوع و غروبي چند, باقي نمانده است، اما ديگر تاب سرخي غروب را ندارم ....
از اين رنگ رنگ پروانههاي دروغين خسته شدهام.......
از آدينههاي سراب گونهي بي وصال به ستوه آمدهام........
ديگر توان رفتن ندارم.......
زودتر بيا
گل نرگس بيا
🌺العجل العجل يا مولاي يا صاحب الزمان🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#بسیار_زیبا_و_امیدبخش
💢امام صادق(ع):
خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار میپرسند:
چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟
خداوند میفرماید:
اینها برخی از بندگان #مخلص من هستند که آنقدر خلوصشان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام میدادند حتی دوست نداشتند ملائکهای
که اعمال را #ثبت میکنندهم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها میخواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمیداد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حسابشان با خودخداوند است
📚عدة الداعی و نجاح الساعی/ص207
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍊داستان کوتاه
فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد:
آیا كسی سؤالی دارد؟
“رابرت فولگام” نویســنده ی مشهور در بین حضار بود و پرسید:
جناب آقای دڪتر پاپادروس،
معنی زنـدگی چیست؟
همهی حضار خندیدند!
پاپادروس مردم را به سڪوت دعوت ڪرد،
سپس ڪیف بغلی خود را از جیبش درآورد،
داخل آن را گشت و آینهی گرد و ڪوچڪی را بیرون آورد و گفت:
موقعی ڪه بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم
و در یڪ روستای دورافتاده زندگی میڪردیم.
🔸
روزی در ڪنار جاده چند تڪه آینهی شڪسته از لاشه یڪ موتورسـیڪلت آلمانی پیدا ڪردم. بزرگترین تڪه آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ،
گِردش ڪردم. همین آینهای ڪه حالا در دست من است و ملاحظه میڪنید.
سپس به عنوان یڪ اسباببازی شروع ڪردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شڪاف ڪمد و صندوقخانه و تاریڪترین جاهایی ڪه نور خورشید به آنها نمی رسید.
از اینڪه با ڪمڪ این آینه میتوانستم ظلمانی ترین نقاط دنیا را نورانی ڪنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم ڪه وصفش مشڪل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریڪترین نقاط اطرافم، بازی روزانهی من شده بود
.
آینه را نگه داشتم و در دوران بعدی زندگی نیز هروقت ڪه بیڪار میشدم آن را از جیبم درمیآوردم
و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بــزرگ ك
ڪه شدم دریافتم این ڪار یڪ بازی ڪودڪانه نبود،
🔸
بلــــڪه اســـــتعارهای بر ڪارهایی بود ڪه احتمال داشت بتوانم با زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم ڪه من،
خود نور و یا منبع آن نیستم، بلڪه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درڪ و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریڪترین نقاط عالم را نورانی خواهد ڪرد ڪه مّّن بازتابش دهم.⇨
🔸
من تڪه ای از آینه ای هستم
ڪـه
از طرح و شڪل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه ڪه هستم، میتوانم نور را به تاریڪترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسانها منعڪس ڪنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم.
شــاید دیگران نیز متوجه این ڪار شوند و همین ڪار را انجام دهند.
به طور دقیق این همان چیزی است ڪه من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
بعد از پایان درس،
🔸
آینه را به دقت دوباره بر دست گرفت و به ڪمڪ ستونی از نور آفتاب ڪه از پنجره به داخل سالن میتابید،
پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم ڪه روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند…
به جایی ڪه تاریڪ و ظلمانی است، نــــــــور ببریم.
به جایی ڪه امید نیست، امـــــید.
به جایی ڪه دروغ هست، راسـتی
و …
معـنی زندگـی این است.☘
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_چهار
قبل از اینکه حرفى بزنم، سهیل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مکید و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت کوچکش خیره شدم. سر کوچکش را انبوهى از موهاى نرم و سیاه پوشانده بود. ابروهایش پرپشت و صورتش هم پر از کرك نرم و سیاه بود. پوست دستش چین خورده و ناخن هاى کوچکش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون کارت، وزنش سه کیلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چیزش طبیعى و نرمال بود. با ملایمت لمسش کردم. قلبم براى موجود کوچکى که در آغوشم بود، مى لرزید. دلم ازمحبت این کوچولو که نقطه ارتباط من و حسین بود، پر شد. خم شدم و سر کوچک و نرمش را بوسیدم. حسین کنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.- مهتاب خیلى ازت ممنونم...با تعجب پرسیدم: براى چى؟- براى این دسته گل! دیگه چى از این بهتر؟خندیدم: خواهش مى کنم!
دو سه روز بعد، لیلا و شادى براى دیدن بچه، به خانه مان آمدند. لیلا کمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتربود. بعد از اینکه بچه را دیدند، روى پتویش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شیرینى از لیلا پرسیدم: اوضاع شما چطوره؟ کارتون به کجا کشید؟لیلا خندید: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت کرد و چند روز پیش به طوررسمى از هم جدا شدیم.متعجب پرسیدم: اصلا قابل باور نیست. مهرداد که اینهمه اصرار داشت با تو ازدواج کنه، پس چى شد به این راحتى حاضرشد طلاقت بده؟لیلا نفس عمیقى کشید و گفت: خودش هم تو این ازدواج مونده بود، یک هوسى کرده بود و بعدش هم پشیمون شد.نصف مهریه ام را داد و خلاص! انگار یک نفر رو پیدا کرده و قراره به زودى ازدواج کنه! یک هوس جدید! خدارو شکرمى کنم که زود فهمیدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شکر مى کنم که بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى یافت.شادى شیرینى را برداشت و پرسید: حالا مى خواى چه کار کنى؟لیلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر کار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى کرد و در سکوت انگشتش را مى مکید. همزمان با باز شدن در،تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسین جواب دادم.
صداى ضعیف مادرم در گوشى پیچید: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟با خوشحالى فریاد کشیدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهیل یک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدین، همه اش دلم ایران پیش شماست. هر شب خواب مى بینم نوه هامو بغل کرده ام و مى بوسم.صداى مادرم از بغض مى لرزید: دارم دق مى کنم، مهتاب. دلم براى همه چیز انقدر تنگ شده که ساعتها اینجا زار مى زنم و به عکسهاى شما زل مى زنم.غمگین گفتم: مامان بى تابى نکن، بابا هم دلش به تو خوشه!پس از چند لحظه مادرم که معلوم بود گریه مى کند، پرسید: پسرت چطوره؟ حسین چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتین؟- حسین خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سیر و خشک داره براى خودش دست و پا تکون مى ده، هنوزاسمش قطعی نشده...مادرم دوباره نالید: واى که قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شکل کیه؟ معلومه؟با خنده گفتم: بیشتر شکل حسینه، البته حسین مى گه لب و دهنش شکل منه، حالا که خیلى زشته، تا بعد هم خدا مى دونه شکل کى مى شه.بعد با پدرم صحبت کردم و گوشى را به حسین دادم تا با پدر و مادرم صحبت کند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شیر دادن به بچه بودم که حریصانه سینه ام را به دهان گرفته بود و همه انرژى اش را صرف شیر خوردن مى کرد. حسین آهسته کنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى کرد. با خنده پرسیدم:- آقاى پدر، این پسر شما بالاخره اسمش چیه؟ ما تا کى باید بگیم بچه، نى نى، کوچولو؟حسین لبخند زد: خوب تو چه پیشنهادى دارى؟فکرى کردم و گفتم: واله چه عرض کنم! نمى دونم چرا همش فکر مى کردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پیدا کرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟حسین فکرى کرد و با دودلى گفت: راستش یک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب کنى.حسین نگاهى به بچه که خیس عرق، شیر مى خورد انداخت و گفت: علیرضا چطوره؟فورى به یاد دوستانش افتادم و دلیل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عالیه!علیرضا دو ماهه بود که سحر به دیدنش آمد. سراپا مشکى پوشیده بود و ابروهاى ظریفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود.آویز « الله» زیبایى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صمیمیت و دلتنگى صورتش را بوسیدم و گفتم: چرا بى خبر آمدي؟ مى گفتى حسین مى آمد دنبالت...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا در این آشفته✨
بازار کمک کن تا
دلم بلرزد به نگاهی🌹
که بیـارزدو ای کاش
آن نگاه، نگاه تـو باشد ✨
#شبتون_آرام 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da466
🎓🎓🎓🎓🎓🎓
به رسم ادب و ارادت هرروزسلام میدهیم به ارباب بی کفن:🌷🎓🌷
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ.✨✨✨✨✨✨
🌹التماس دعا
🏴🏴🏴🏴🏴
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da466
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
- نه، مخصوصا وقتى آمدم که حسین آقا خونه نباشن، البته از قول من تبریک بگو، اما دلم نخواست با دیدن من یاد... ساکت شد و من دلم برایش آتش گرفت. چاى و شیرینى را روى میز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم که شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود، خیره شد. آهسته گفت: علیرضا... علیرضا جون!بعد اشک هایش به آرامى روى گونه هایش سرازیر شد. بدون آنکه حرفى بزنم، نگاهش کردم. گذاشتم تا راحت باشد وغم دلش را خالى کند. وقتى بچه را که به گریه افتاده بود به بغلم داد، پرسیدم:- چه کار مى کنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟سرى تکان داد و دماغش را بالا کشید: هیچى، دارم سعى مى کنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بیست سال پیرتر شده اند، منزوى و گوشه گیر تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. برادر کوچیکه هم که اصلارفته و سراغى ازشون نمى گیره... چى بگم؟ دوباره سر کارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى کنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خیلى سخته...- نه نمى دونى! تو از حسین آقا یک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه کنى یاد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بیست ساله بشه و علیرضا رو داماد کنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم که چرا یک بچه ندارم؟ بچه اى که با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على یک رویا نبوده، خواب نبوده...واقعیت داشته! اما هیچى نیست، مثل یک خواب و یک رویا، همه چى تموم شده و من تنها و بى کس برجا موندم! با یک دنیا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهایش فکر مى کردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى کس ماندن! بدون هیچ نشانه اى از زندگى که روزى واقعیت داشته است. بعد از شام، حسین مشغول بازى با علیرضا بود که سهیل و گلرخ از راه رسیدند. سایه کوچک را که حالا لبخند مى زد و تقریبا چاق و بى نهایت شبیه گلرخ شده بود کنار علیرضا خواباندند.وقتى سایه شروع به قان و قون کرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهیل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شدیدشان،معتقد بود به همین زودى ها برمى گردند. حسین با لحنى معتقد به نظر سهیل گفت: خدا کنه! حیفه که حالا از ایران دورباشن، نوه خیلى شیرین تر از بچه است...سهیل با خنده گفت: آره آخه خود حسین چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...من و گلرخ خندیدیم و حسین گفت: اینطورى مى گن جناب سهیل خان!بعد از کمى صحبت، سهیل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟بى آنکه کسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پیش دایى رو دیدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار کفرگفتم، سر درد دلش باز شد! این دختر انگار خون دایى و زن دایی رو حسابى کرده تو شیشه، پرهام هم به غلط کردن افتاده است، اما این دختره چنان سیاستمداره که خونه و ماشین رو همون اول کارى به اسم خودش کرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره کم کم عذر دایى و زرى جون هم مى خواد.
سهیل زد زیر خنده، اما هیچکس نخندید. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا کنه زندگى شون درست بشه...سهیل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!حتى حسین هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسید:- مهتاب، درست هم که تموم شده، نمى خواى برى سر کار؟فورى گفتم: خودت چى؟در جایش چرخید و گفت: چرا، شاید تو یک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست که سایه رو نگه داره، اما کسى نیست علیرضا رو نگه داره. ولى یک کم که بزرگترشد و تونست بره مهد کودك، شاید برم سر کار...سهیل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آینده حرف نمى زنیم ها!خندیدم: حالا کار سراغ دارى؟سهیل مردد گفت: آره، مى خوام یک نفر کارهاى تبلیغاتى شرکت رو به عهده بگیره، تو هم که اون روز گفتى به برنامه نویسى علاقه ندارى و بیشتر دوست دارى تو کار تبلیغات و گرافیک کامپیوترى باشى...حسین به آرامى پرسید: یعنى مهتاب بیاد شرکت؟ اون وقت تکلیف علیرضا چى...سهیل با خنده وسط حرفش پرید: حالا تو غیرتى نشو! کسى نخواست مهتاب بیاد شرکت، تو خونه کامپیوتر داره، همین جا کار مى کنه و به ما تحویل مى ده. چطوره؟قبل از اینکه حسین حرفى بزنه، گفتم: عالیه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــفـدهــم
ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:ممنون خدافظ!
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے!
مثل بچہ ها گفت:دلم تنگ میشہ خب!
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ،جدے رو بہ روم،رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد،نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:سلام هانیہ خوبے؟
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:سلام ممنون تو خوبے؟
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:قربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:امین اومد من برم!
دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد،فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو می شست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ!
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان!
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم.
با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد!
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟
بے حوصلہ گفتم:نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ!
با عصبانیت نگاهم ڪرد:بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟!دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا!
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام!
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم!
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟!
با تعجب برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار!
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــجـدهــم
وارد ڪافے شاپ شدم،بنیامین از دور برام دست تڪون داد،هم ڪلاسے دانشگاهم حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،رفتم سمتش،بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد،باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:فعلا هیچے!
_چہ عجب حرف زدے!
بے حوصلہ گفتم:ڪش ندہ باید زود برم!
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:دوتا قهوہ ترڪ لطفا!
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!
_نخوردمت ڪہ!
با عصبانیت گفتم:نہ بیا بخور!
لبخند دندون نمایے زد و گفت:اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام شوخے ڪردم.
ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
_حرف آخرتہ دیگہ؟!
_حرف اول و آخر!
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن!
آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم،حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم،بنیامین بود.
_شنیدے چے گفتم؟!
بیخیال گفتم:آرہ،ڪر ڪہ نیستم!
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:ببین من دست بردار نیستم.
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن،بہ سمتمون اومدن،حتما ڪار دخترها بود!یڪے شون با لحن ملایمے گفت:سلام اتفاقے افتادہ؟
بنیامین با عصبانیت گفت:بہ تو چہ ریشو؟!
با لبخند زل زد بہ بنیامین:چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:این آقا مزاحمم شدہ!
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!
توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟!
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،پشت سرم رو نگاہ ڪردم،داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت نـوزدهــم
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت:بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم مے ڪرد توجهے نڪردم!نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟!
محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین!
با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت:بعداز ڪلاس بدید!
محمدے با پررویے گفت:اول وقتش فضلیت خاصے دارہ!
بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندے زد و گفت:مگہ نمازہ؟
محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت:نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم!
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد!
ملایم اما جدے گفت:ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزے نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت:همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم!یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟
دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت:مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید!
همہ باهم گفتن اووووو،
خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت:برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن!
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت:شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من!
با تعجب نگاهش ڪردم،این رفتار،رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم!
یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت:خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!
مثل بقیہ نبود!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـتـم
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم!
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد،دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:صبر ڪن!
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت!
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم،عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:بهار هستم،دوست هانیہ!
عاطفہ دست بهار رو گرفت.
_منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ!
خندہ م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود!
خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!
برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!
دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم:خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ!
بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:الهے!عاشق شدہ خب!
_عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن!
خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟!
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو!
یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟!
بے تعارف نشست رو مبل.
_محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟
_چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪترے رو پر از آب ڪردم.
_جانم!
_خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!
ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار!
_نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!
با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے!
بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم!
_براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟!
سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟!
_اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ!
با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے!
سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
_من نمیام تو ثبت نام ڪن!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود.
"استادی از آنجا می گذشت."
او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت:
عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت:
به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب
می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى،
به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد.
حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را
می خواهی يا آرامش برگ را؟!
مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت:
"اما برگ که آرام نيست."
او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان
نمی خورد.
من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزيده ای
پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد اين را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد:
"شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!"
استاد لبخندی زد و گفت:
من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
*خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
╭✹••••••••••••••••••🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
🔴چگونه پیامبران حتی در کودکی هم دچار خطا و گناه نمیشدند و معصوم بودند؟
✅در محضر آیت الله بهجت ره:
✨یکی از بزرگان نجف میفرمود: من در دوران بچگی خود هرگاه میخواستم کاری که برای افراد مکلف گناه است انجام بدهم،
💥بی درنگ مانعی پیش می آمد و مرا از انجام آن کار باز میداشت.
به این ترتیب من در زمان کوچکی خود کاملا به صورت قهری نه اختیاری،مصون و محفوظ بودم.
🌟اما اینکه چرا پیامبران باید حتما معصوم باشند دلیلش این است که:
اگر مردم ببینند کسی مدام اشتباه میکند،دروغ میگوید و ... خوب کم کم از او فاصله میگیرند و اعتماد نمیکنند.
♦️آن اقا آدم خوبی بود،یکدفعه آمده و پشت سر هم دروغ میگوید!
پرسیدند: این که خوب بود چرا یکدفعه اینطور شد؟
🔷گفتند به حصبه مبتلا شد و حافظه اش را از دست داد!
الان راست و دروغ را تشخیص نمیدهد همینجوری حرف میزند.
⛔️سرانجام این اشتباهات باعث کناره گیری مردم از نبی و وصی میشود.
اگر مردم ببینند که این معصوم الی ماشاالله فراموشی دارد،گناه میکند و خطا میرود خوب از او دور میشوند!
💐بهمین خاطر از بچگی پیامبران و ائمه اطهار ما دچار عصمت و دوری از هر گناه،اشتباه،خطا و ..بودند.
📙کتاب پرسش و پاسخ با آیت الله بهجت ره،حامد اسلام جو
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
🍃🌺
🌺
بناى مسجدى بر روى دو قبر
امام جعفر صادق صلوات الله عليه حكايت فرمايد:
در زمان حكومت ابوبكر، عدّه اى در ساحل درياى عدن تصميم گرفتند تا مسجدى بسازند؛ و چون مشغول شدند، هرچه ديوار آن را مى چيدند، فرو مى ريخت و تخريب مى گشت .
نزد ابوبكر آمدند و علّت آن را جويا شدند؛ و چون جواب آن را نمى دانست در جمع مردم سخنرانى كرد و از آنها تقاضاى كمك نمود.
اميرالمؤ منين امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام كه در آن جمع حضور داشت ، فرمود: سمت راست و سمت چپ مسجد را حفر كنيد، دو قبر آشكار خواهد شد كه بر روى آن ها نوشته شده است : من رضوى و خواهرم حبا هستيم ، كه با ايمان به خدا مرده ايم .
سپس افزود: آن دو جنازه برهنه و عريان هستند، آن ها را از قبر خارج كنيد، غسل دهيد و كفن كنيد و بر آن ها نماز بخوانيد و دفنشان كنيد، آن گاه مسجد را شروع نمائيد كه پس از آن خراب نخواهد شد.
امام صادق عليه السلام فرمود: به پيشنهاد و دستور حضرت امير صلوات اللّه عليه عمل كردند و سپس ديوارهاى مسجد را بالا بردند و هيچ آسيبى به آن وارد نشد.
📚سلونى قبل أ ن تفقدونى : ج 2، ص 203.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
{ #حکایت }
{ #مرد_بی_نیاز }
🍃شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن میدانی؟
او گفت: نمیدانم و نیاموختهام.
🍂خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.
🍃مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقهی خود، به آموختن قرآن پرداخت.
مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
🍂پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:
«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمیگیری؟»
🍃آن آزادمرد پاسخ داد:
«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بینیاز گشتم».
🍂خلیفه پرسید:
«كدام آیه تو را این گونه بینیاز كرد؟»
مرد پاسخ داد:
❣هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید میآورد و از جایی كه تصور نمیكند، به او روزی میرساند و نیازهای زندگیاش را برطرف میسازد».
📓(سوره طلاق، آیات 2 و 3)
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662