داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_چهل_شش دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم میگن هیچ عشقی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_هفت
من: بله؟
امیر: سلام خوبی؟
من: مرسی
امیر: سرکلاسی؟
من: نه کلاسم تشکیل نشد دارم میرم خونه
امیر: ای بابا کاش میموندم میرسوندمت
من: نه راهی نیست خودم میرم
امیر: باشه، شیده جان این پیام چیه؟ من کاری کردم که ناراحت شدی؟
من: نه
امیر: پس چی؟
من: مگه خودت روز اول نگفتی بچه بازیه؟ مگه مخالف نبودی؟
امیر: چرا؟ ولی اون برا وقتی بود که شروع نکرده بودیم حالا دیگه نظرم عوض شده
من: چرا عوض شده؟ چیزی تغییر کرده؟
امیر: خب نه ولی همین که باعث شده یکم بیشتر کنارت باشم بسه برا اینکه نظرم عوض شه
من: من نمیخوام بیشتر کنارم باشی چون
بعدش بیشتراذیت میشی
امیر: تو بفکر منی؟
من: چرا نباشم؟ تو واقعاًفکر کردی من انقد خود خواهم که هیشکیو جز خودم نبینم؟
امیر: من اذیت نمیشم، بهت قول میدم، تو فقط تمومش نکن، باشه؟
انگار ته دل خودمم راضی به تموم کردن این بازی نبود، فقط از رو عذاب وجدان اون حرفو زدم حالام که خودش میگه اذیت نمیشه و اصرار داره ادامه بدیم خب پس من دیگه چرا به فکر اون باشم؟ بازم تموم فکرم رفت سمت فرزاد و اذیت کردنش، خیلی آروم گفتم: باشه
امیر خندید و گفت: آفرین دختر خوب
من: فعلاً کاری نداری؟
امیر: نه مراقب خودت باش از پیاده روام برو خانوم
بدم نیومدیکم سربه سرش بزارم، گفتم: میترسی ماشین بم بزنه؟
امیر: خدا نکنه، دوس ندارم ماشینا برات بوق بزنن
من: اونو که پیاده روام باشم میزنن
امیر: شیده دور میزنم خودم میام دنبالتا
من: شوخی کردم نمیخواد بیای
امیر: خوبه والا غیرت من شده اسباب شوخی
من: بابا غیرت!
امیر: شیده؟
من: بله
امیر: جدی از کنار برو
شیده: از کنار میرم دیگه، دیوونه که نیستم وسط خیابون راه برم
امیر: باشه رسیدی خونه بهم خبر بده
با تعجب گفتم: چراااااا؟
امیر: میخوام خیالم راحت شه
من: خیالت راحت باشه من صحیحوسالم میرسم
امیر: حالا یه پیام بدی چی میشه؟
من: خیلی چیزا شما همینجوریشم جو گرفتت آقا بالا سر بازی در میاری، رفتو آمدمم خبر بدم دیگه، چه شود!
امیر: باشه بابا نگو، دعای خیرمو بدرقه راهت میکنم برو ایشالا سلامت باشی
منم خندیدموگفتم: خداشفات بده، خدافظ
امیر: خدافظ عشقم
کلمهی عشقمو با چنان تاکید و تشدیدی گفت که واقعاً دلم یجوری شد، تا حالا هیچ کس منو اینجوری خطاب نکرده بود، نمیدونستم این پسر تا کی میخواد به این رفتارش ادامه بده فقط یه چیزو میدونستم اینکه شاید کاراش هنوزم برام مهم نبود اما حداقلش این بود که مثل گذشته از کاراش ناراحتو عصبانی.نمیشدم، بیشتر اوقات با یه لبخند از کنار همهی شیطنتاش میگذشتم.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_هشت
(شیده)
آخرای مرداد بود، امروز جواب کنکور سراسری روسایت سنجش میومد، منم صمیمیتم با آوا بقدری، شده بود که حالا دیگه قبول شدنش برام مهم بود، تا بعدازظهر صبر کردم خودش باهام تماس بگیره وقتی دیدم خبری نشد خودم بهش زنگ زدم تا تلفنو جواب داد زد زیر گریه، گفتم: الو آوا جان؟ چرا گریه میکنی؟
با گریه گفت: قبول نشدم شیده قبول نشدم، رتبم افتضاح شده
من: چند شدی مگه؟
آوا: اصلاً نپرس
من: ای بابا حالا مگه با گریه چیزی درست میشه؟؟
آوا: حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم یساله دارم درس میخونم
من: گریه نکن عزیزم، گریه که فایدهای نداره
آوا: حالم اصلاً خوب نیست، فعلاً کاری نداری؟
من: چرا حاضر شو بیام دنبالت با هم بریم بیرون
آوا: بیرون چرا؟
من: یکم حرف میزنیم، یدوری میزنیم
آوا: نه اصلاً حوصلشو ندارم
من: لوس نشو پاشو حاضر شو اومدم
آوا: بخدا حوصله ندارم
من: میدونم ولی بریم بیرون بهتر میشی، من دارم میام حاضر شو
آوا: خیلی شاهکار کردم الان به مامانمم بگم میخوام برم بیرون؟!!
من: دنیا که به آخر نرسیده، مامانتم با من، من اومدم خدافظ
آوا: باشه خدافظ
سریع حاضر شدمو زنگ زدم آژانس برام یه تاکسی بفرسته، تو راه تلفنم زنگ خورد، امیر بود
من: بله
امیر: سلام بانو
من:سلام
امیر: خوبی؟
من: مرسی، توخوبی؟
امیر: شما خوب باشی من همیشه خوبم
چیزی نگفتم که دوباره گفت: صدای ماشین میاد، بیرونی؟
من: آره دارم میرم جایی
امیر: کجا؟؟
من: باید بگم؟
امیر: بگی ممنون میشم
من: میترسم نگم از فضولی یچیزیت بشه، دارم میرم پیش آوا
امیر: آوا کیه؟
من: دختر عموم، خواهر فرزاد
امیر: آهان، چرا؟
من: جواب کنکورش اومده حالا یکم بهم ریختس برم ببرمش بیرون یه هوایی بخوره
امیر: فرزادم خونس؟؟
من: نمیدونم
امیر: اگه بود اصلاً تحویلش نگیر بنظرم
من: خیلی اونجا نمیمونم، میریم بیرون
امیر: میخوای بیام دنبالتون؟
من: نه بیای چیکار؟
امیر: خب بیام که ضرری نداره تازه آوا خانومم منو زیارت میکنه واس داداش جونش خبر میبره اینجوری یه تیر دو نشون میزنیم هم شما تنها نیستینو یه مررررررد باهاتونه هم خبرای خوب به فرزاد میرسه
من: نه امروز وقت مناسبی نیست، اینجور خبر رسونیا باشه یه روز دیگه
امیر: چرا امروز مناسب نیست؟
من: بابا میگم حالش بده، توام بیای ممکنه بیشتر اذیت شه یا خجالت بکشه
امیر: چه خجالتی آخه؟ من یکی که اصلاً هیچی به روش نمیارم، باشه؟؟ بزار بیام دیگه
لحنشو صداش دقیقاً مثل پسر بچههایی شده بود که برا بیرون رفتن به مامانشون اصرار میکنن، این روزا خیلی مقابل اصرارای امیر مقاومت نمیکردم شاید زیادی کم حوصله شده بودم که انقد سریع قانع میشدم تا بحث تموم شه
من: باشه بیا
امیر: از خدات بوداااا
اینجور موقع ها دلم میخواست خفش کنم، گفتم: اصلاً لازم نیست بیای، کاری نداری؟
امیر: ای جونم قهر نکن دیگه، باشه "مثلاً"تو از خدات نیست منوببینی، خوبه؟
من: کاری نداری؟؟؟
امیر: چرا، چقد دیگه میرسی خونه عموت؟
من: گفتم که نمیخوام بیای
امیر: یه شوخی کردم دیگه انقد گندش نکن
من: از این شوخیا نکن
امیر: چشم سعیمو میکنم
من: خیلی پرویی
امیر: غلامم، حالا کی میرسی؟
من: یه 20 دقیقه دیگه
امیر: پس آدرسو برام بفرست منم سریع خودمو میرسونم
من: باشه خدافظ
امیر: میبینمت مواظب خودت باش
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_نه
آدرسو برا امیر فرستادم، وقتی رسیدم خونه عمو جهان خوشبختانه فرزاد خونه نبود، آوا رو کاناپه نشسته بود، کتایون اومد جلو بام سلام علیک و روبوسی کرد و تعارف کرد که بشینم وقتی نشستیم یه نگاه به آوا کرد و شروع کرد به غرغر کردن: میبینی شیده جون آوا چه دسته گل بزرگی به آب، داد؟؟ این همه پول کلاس کنکورومعلم خصوصی و کوفت و مرض بده اخرم خانوم رتبش اینجوری بشه حالا من جواب جهانو چی بدم؟ هی به من میگفت هرچی این بچه میگه انقد نگو چشم من میگفتم نه اینا همه جواب میده، کو جوابش حالا؟
با حرفای کتایون آوا زد زیر گریه و رفت تو اتاقش منم گفتم: خب زن عمو شده دیگه آوا خودشم الان ناراحته مطمئناً همه تلاششم کرده
کتایون: همه تلاشش تو سرش بخوره این اگه یه ذرم تلاش میکرد الان وضع اینجوری نبود، درس،نمیخوند که، صب تا شب با این دوستای بیکارتر از خودش داره چت میکنه، لپ تاپو تبلتو موبایلوهمه رو دور خودش میچید یسره تو گروهو کانالو یه تست میزد 4 تا پیام جواب میداد این که نشد درس خوندن
من: چی بگم والا حق با شماست حالا اگه اجازه بدین ببرمش بیرون یکم قدم بزنیم حالش یکم،سرجاش بیاد
کتایون: باشه عزیزم برید فقطزود برگردین چون وقتی جهان میاد خودش باید جوابگوی گندی که زده باشه
من: کتایون جون لطفاً، خب اینجوری باش حرف بزنین خیلی حالش بدتر میشه اون الان به اندازه کافی بهم ریخته شما یکم مراعاتشو بکنین
کتایون: کاش یکم این مراعات مارو میکرد
رفتم آوارو از اتاقش آوردم بیرونو رفتیم، چند قدم از خونه دور شدیم که امیر زنگ زد، مثل اینکه شرقی غربی بودن خیابون رو یادم رفته بود تو پیام بنویسم
ازم پرسیدوگفت 2 دقیقه دیگه اونجام، تلفنوکه قطع کردم آوا گفت: کی بود؟
من: امیر بود وقتی شنید چیشده خیلی ناراحت شد، اصرار کرد خودش بیاد دنبالمون
آوا: وای خدا آبروم پیش اینم رفت، الان وقت اومدن امیر بود شیده؟
من: کار بدی کردم؟
آوا: آخه دفه اولشه میخواد منو ببینه بعد با این قیافه با این حال؟؟
من: بیخیال مهم نیست که
آوا: کاش نمیومد
من: ببخشید من باید باهات هماهنگ میکردم، ولی حالا که تا اینجا اومده، بگم برگرده؟؟
آوا: اخه ریختمو ببین
من: امیر به این چیزا توجه نمیکنه که خیالت راحت
آوا: کی میاد؟
اینو که گفت ماشین امیر وارد خیابون شد منم یه لبخند برا حفظ ظاهر زدمو گفتم: اومد
رفتیم سوار شدیم من جلو نشستمو آوا هم روی صندلی عقب، آوا و امیرو بهم معرفی کردم خیلی کوتاه احوال پرسی کردن بعد امیر به من نگاه کردو گفت: خانوم ما چطوره؟
منم جلو آوا یه لبخند دلبرانه، به امیر زدمو گفتم: خوبم عزیزم
امیر: خب کجا بریم؟
من: آوا تو بگو کجا دوس داری بریم؟
آوا: هرجا خودتون راحتین
امیر: امروز شما مهمون مایی شما جاشو انتخاب کن
منم برگشتم سمت آوا و گفتم: آره عزیزم بگو
آوا: حوصلهی جای شلوغ ندارم فقط یجا بریم که خلوت باشه.
من: میخوای تو ماشین بمونیم؟
آوا: آره فکر خوبیه.
من: پس امیرجان همینجوری دور بزنیم که حال آوا بهتر شه هرجام یه بستنی آبمیوه ای چیزی دیدی نگه دار بگیریم همینجا بخوریم
امیر: چشم عزیزم
تو خیابون بعدی جلوی،یه قنادی واسادیمو امیر رفت بستنی گرفت یه جای دنج زیر سایهی درخت پارک کردیمو مشغول خوردن شدیم البته آوا فقط با بستنیش بازی میکرد منم خواستم سر حرفو بازکنم، گفتم: تو که شرایطشو داری دولتی نشد آزاد
آوا: آره ولی من اگه دولتی قبول میشدم موقعیتم خیلی بهتر میشد
من: از چه لحاظ؟
آوا: بابا گفته بود اگه سراسری قبولشم برام ماشین میگیره اما اگه آزاد برم خبری از ماشینو بقیه چیزا نیست
من: بقیه چیزا مثل چی؟
آوا: عمل دماغم
امیر یهو خندید یه تک خندهی کوتاه که شبیه تمسخر بود، منم یه چشم غره به امیر زدمو بعد به آوا گفتم: تو که دماغت خوبه به صورتتم میاد
آوا: آره ولی دوس داشتم عروسکی شه
امیر بازم یدونه ازون خندهها کرد و به من نگاه کرد سریع گفت: ببخشید
من: پس تو بخاطر ماشینو عمل دماغو اینا ناراحتی نه دانشگاه
آوا: نه شیده برا دانشگام ناراحتم، درسته اینا میزارن من دانشگاه آزاد برم ولی تو که مامان بابای منو میشناسی دیگه میخوان هی بم سرکوفت بزنن همش منو با اونایی که قبول شدن مقایسه کنن، وای مگه متلکای مامانم تمومی داره دیگه؟ همش میگه این همه خرجت کردیم آخرم باز باید خرجت کنیم بری آزادامیر: ببخشید آوا خانوم فضولیه، ولی مگه شما چقد خرج کردین؟ کلاسی چیزی میرفتین؟
آوا: بله راستش من برا همه درسام کلاس میرفتم، معلم خصوصی و پشتیبانم داشتم، کتابو جزوه و سیدی هم از همه رقم
امیر: خسته نباشی، خب پدر مادرتون حق دارن
من بهش اخم کردمو گفتم: امیییر
اوا: نه دیگه داره راستشو میگه
امیر: آخه پس چی یاد گرفتین تو اون همه کلاس؟
این مثلاً قرار بود چیزی بروش نیاره!!! بهش گفتم: عزیزم؟
بعدم وقتی نگاهم کرد یه لبخند بهش زدم که از صدتا اخم بدتر بود
#نویسنده_شیدا_
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه
بعدم وقتی نگاهم کرد یه لبخند بهش زدم که از صدتا اخم بدتر بود
امیر: چشم عزیزم من دیگه چیزی نمیگم
من: حالا دیگه کار از کار گذشته توام که دانشگاتو میری فقط یسری کارارو برات انجام نمیدن که اونم مطمئن باش تحریم موقته چنوقت که بگذره خودشون برات ماشینم میگیرن
آوا: غرغراشونو چیکار کنم؟ حالا دیگه از امشب باید حرف بشنوم، الان مامانم کل فامیلا وهمسایه ها و آشناهایی که دولتی قبول شدنوچماق میکنه میزنه تو سر من
امیر: خب تقصیریام ندارن چون خیلیا دولتی قبول میشن تازه بعضیاشون بدون آموزشگاهو معلمو امکانات
خدایا از دست این امیر! اینبار دیگه چیزی بهش نگفتمو فقط بهش زل زدم اونم یه لبخندبا یه چشمک تحویلم داد و گفت: البته من شوخی میکنم بنظرم فدا سرتون که قبول نشدین، پیش میاد خب، قرار نیست که همه مثل ما دولتی قبول شن، فقط؟
آوا: فقط چی؟
امیر: فقط کاش این همه پول خرج نمیکردین که حالا همه راحتتر باقضیه کنار بیان
چشام تا جایی که جا داشت از دست امیر گرد شده بود، روبه آوا گفتم: حالا مهم نیست مهم آینه تو خودتم حالا پشیمونی که زیاد تلاش نکردی
آوا: بخدا تلاش کردم ولی من کلاً آدم بد شانسیام
امیر: آخه کنکور که دیگه شانسی نیست نصفش، به هوش آدم بستگی داره نصفشم به مطالبی که حفظ میکنه
آوا: یعنی به نظر شما من خنگم؟
امیر: این چه حرفیه آخه؟ بنده جسارت نکردم، حالا رتبتون چند شده؟؟
آوا: پنجاه هزارو ششصدونودوسه
امیر: یا خدا این رتبته یا کد پستی خونتون؟!
با این حرف امیر خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردمو گفتم: امیر جان انقد شوخی نکن آوا جدی میگیره ها
آوا: آقا امیر همه حرفاشونو دارن جدی میزنن
من: نه عزیزم امیر داره شوخی میکنه که یکم حال و هوای تو عوض بشه
امیر: آره بابا شوخی کردم
تلفن آوا زنگ خورد به صفحش که، نگاه کردگفت: آه اینم ول کن نیست
من: کیه؟
آوا: هومنه از صبح صد بار زنگ زده
من: چرا جوابشو نمیدی؟
آوا: نمیشناسیش؟ میخواد خبر بگیره، کافیه بشنوه قبول نشدم دیگه تا یسال سوژه داره برا اذیت کردنم
من: هومن اینجوری نیست اونم الان نگرانه که انقد زنگ میزنه، بالاخرم که میفهمه پس جواب بده
آوا: بخدا این میخواد مسخرم کنه منم الان اصلاً حوصلشو ندارم
من: میخوای بده من جواب بدم
امیر: چه کاریه عزیزم؟ به شما که زنگ نزده شما جواب بدی
فهمیدم بازم حسودیش، شده یه ابرو مو دادم بالا و نگاش کردم ولی اینبار جای خنده یه اخم ریز کرد و چیزی نگفت. بستنی هامونو که خوردیم رفتیم آوارو سر کوچشون پیاده کنیمو بعدم امیر منو برسونه، تو راه یکم دیگه حرف زدیمو سعی کردم به آوا دلداری بدم هرچند حرفای امیر حرفای منو خنثی میکرد، وایسادیم که آوا پیاده شه.
آوا: ببخشید امروز مزاحمتون شدم.
من: چه مزاحمی عزیزم خیلیام. خوشحال شدیم دیدیمت.
امیر: من خیلی باهاتون شوخی کردم آوا خانوم از دستم ناراحت نشین، بیشتر از اینم غصه نخورین درسته جای افسوس خوردن داره مخصوصاً با اون همه پولی که خرج کردین اما خب زمان که به عقب بر نمیگرده پس بیخیالی طی کنین
من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخریبش کرد!!!!
ادامه دارد....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_یک
من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخریبش کرد!!!!
آوا: باشه ممنون
آوا پیاده شد و رفت. داشتیم خیابونو دور میزدیم که فرزاد از روبرومون اومد، ماشین همراهش نبود چون پیاده بود کامل همدیگرو دیدیم، به ناچار پیاده شدیمو باهاش سلام علیک کردیم، خیلی تعجب کرده بود، گفت: شما خونه ی ما بودین؟؟؟!!!
امیر: نه آقا فرزاد ما یه زوج فهمیدهایم که بی دعوت جایی نمیریم
با حرفش 3 تامون یه لبخند مصنوعی و صد البته زورکی زدیم.
فرزاد: آخه شما اینجا!!
امیر: مارو سازمان سنجش فرستاده، برا تقدیر از آوا خانوم
من: اومدیم آوا رو بردیم بیرون یکم حالش بهتر شه
فرزاد: آره میدونم چیشده خودم باش حرف میزدم شما تو زحمت افتادین
امیر: نه بابا چه زحمتی؟
فرزاد: بفرمایید بریم داخل
امیر: ممنون هنوز برا پاگشا زوده ایشالا بعداً خدمت میرسیم
فرزاد: هر طور مایلید
امیر: با اجازتون ما دیگه بریم خدافظ
منو امیر رفتیم سوارشیم امیر سوار شد که فرزاد منو صدا کرد یه نگاه به اون کردمو بعد برگشتم امیرو دیدم که یه اخم رو پیشونیش نشسته بود، اعتنایی نکردمو رفتم ببینم فرزاد چی میگه، پیشش که رسیدم با حرص گفت: شیده هنوز نه به باره نه به داره نه بزرگتری در جریانه، درست نیست انقد با این،پسره اینور اونور بری
من: این پسره اسم داره اگه یادت رفته یادآوری میکنم اسمش امیره
فرزاد: باشه با این آقا امیرتون انقد نچرخ تو خیابونای تهران، مارم مضحکه دستش نکن که فک کنه کلاً غیرت نداریم.
من: بابام از وجود امیر و خواستگاریش از من با خبره، در ضمن ما نه جای زیادی رفتیم نه خیابون گردی کردیم، بعدشم من خودم بزرگتر دارم لازم نیست شما نگرانو غیرتی بشی
فرزاد: من فقط میترسم با بچه بازیات کار دست خودت بدی
من: مرسی که یادم انداختی بچم
امیر از ماشین پیاده شد و گفت: عزیزم داره دیرمون میشه
منم بدون اینکه دیگه چیزی به فرزاد بگم رفتم سوار شدمو امیرم راه افتاد، خیلی عصبانی بود اونقد که صورتش سرخ شده بود، چند،دقیقه اول هیچکدوم حرف نزدیم ولی بالاخره گفت: چیکارت داشت؟
من: هیچی
امیر: شیده چیکارت داشت؟
من: گفتم که هیچی، چیز خاصی نگفت
امیر: میخوای بیشتر عذاب بکشم؟
من: چه عذابی؟ چقد جدی گرفتی خودتو؟
امیر: من نه جدیام نه آدمم اصن هیچی نیستم، فقطبگو چی داشت بهت میگفت؟
من: گفت انقد با تو اینور اونور نرم
امیر با صدای بلند گفت: غلط کرد گفت، به اون چه ربطی داره؟
من: سر من داد نکش خودم جوابشو دادم
امیر صداشو آورد پایین و گفت: سر تو داد نکشیدم از این پسره فضول حرصم میگیره
من: خب هرچی باشه پسر عمومه
اینو که گفتم با چنان اخمی بهم زل زد که واقعاً یه لحظه ازش حساب بردمو سرمو انداختم پایین، دیگه هیچ حرفی نزدیم، منو رسوند، پیاده شدمو گفتم: خدافظ
تا خواستم برگردم برم گفت: شیده؟
من: بله
امیر: ببخش سرت داد کشیدم
من: مهم نیست
امیر: اینجوری نگو، دقیقاً وقتی میگی مهم نیست یعنی خیلی دلخوری
من: نیستم
امیر: هستی ولی جون امیر نباش، یکم عصبانی بودم نباید صدامو بالا میبردم
بهش نگاه میکردم که سرشو انداخت پایین و گفت: بابا خب آخه بقیه چیکارن؟ پسر عمه و عمو خاله چیکارن وقتی این منم که دوست دارم
نمیدونستم چی باید بهش بگم، شاید بخاطر همین سکوتم تو لحظههای حساس بود که خیلی وقتا بیشتر حرفام تو دلم میموند، من خوب حرف میزدم
اما فقط وقتایی که فرصت داشتم قبل حرف زدنم فکر کنم، درواقع اصلاً بداهه گوی خوبی نبودم، بازم سکوت کردمو رفتم، وقتی رسیدم خونه از کار امروزم پشیمون بودم، کاش اصلاً به آوا نمیگفتم بریم بیرون، کاش قبول نمیکردم امیرم باهامون بیاد، کاش لحظه آخر فرزاد نمیرسید، بازم حسابی کلافه شده بودم، بازم سردرد و حرص خوردنو هزار تا فکرو خیال، تهشم رسیدم به چنتا قرص آرام بخش و یه خواب مصنوعی.....
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
ناحله🌺
#قسمت_هفتاد_و_شش
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود
سرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد
آه پر دردی کشید و گفت :
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی !
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه رو باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.
نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون رو گذاشت رو پام و گفت:
+رفتی خونه تا تهش و بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم :
_ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم
خداروشکر ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم .
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی
دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_هفتاد_و_هفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد
پتوم رو دور خودم پیچیدم
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده!
من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم
بابا که چشم های بازم رو دید
به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود.
جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود
تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم.
با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم
ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت
هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟
حرف بزن دیگه؟
چرا خفه خون گرفتی؟
چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم
ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود .
هرچی بابام بهم گفت حقم بود
نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود
این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم
کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد
درک نشدن از طرف همه
خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.
خیلی آزارن میداد .
حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.
نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
___
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت.
و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.
با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم :
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت :
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره.
وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.
با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.
مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم
بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم
هنوز جای دستش رو صورتم بود.
بی رحم بی درک.
گوشم هنوزسوت میکشید.
یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.
موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.
اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟
این دوستت بهت یاد داده؟
از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد :
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.
بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه
دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.
به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟
بی نمک!
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه🌹بـا فروارد کردن داســــتان
ناحله🌺
#قسمت_هفتاد_و_هشت
شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_هفتاد_و_نه
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده!
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه.
_چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم:
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی؟
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
_
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش.
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم.
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم.
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران .
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
یکم صبر کردیم تا بیاد.
ولی نیومد.
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد.
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد.
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن.
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد؟
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده.
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که.
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون.
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
_پس چیشده؟
+چه میدونم.
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟
+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن.
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم .
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد.
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم.
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه.
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود.
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد .
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون.
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم.
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد.
چقد بی حال و شلخته!
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت.
چشم هامو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین.
بهم اشاره زد ک سلام کنم.
منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم.
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کن
ناحله🌺
#قسمت_هشتاد
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد.
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین.
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم.
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا .
پدر نیست که این پدر.
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا.
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده.
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه؟
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که.
+فاطمه نمیخوادش.
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من.
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد.
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار.
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه.
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن.
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم.
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم.
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه.
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش.
____
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم.
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن.
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن.
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود.
چقدر زودرفت از پیشمون.
چقدر خاطره گذاشت برامون !
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن.
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه.
لحظه لحظه هامو رصد میکنه.
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم.
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود...
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون!
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو.
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم.
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز.
بعد چند دقیقه صداش در اومد.
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش.
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده.
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم.
بیخیال چایی شدم.
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم.
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست!
احساس ضعف میکردم از گرسنگی.
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم.
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
__
فاطمه:
یک هفته گذشته بود.
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون .
مصطفی هم منو بلاک کرده بود.
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو...
بهتر!
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم.
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط.
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود.
صبر کردم تا لود شه.
مداحی بود.
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت.
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود.
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود.
کوتاه بود و دردناک.
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم.
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم.
خیلی خوشم نمیومد.
ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم.
شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم.
رفتم دایرکت محسن وگفتم:
+سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟
تو پیج ها میگشتم تا جواب بده
۵ دقیقه بعد گفت:
+سلام به این آی دی پیام بدید.
یه آی دی ای رو فرستاد.
تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم.
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه.
سریع تغییرش دادم.
چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد.
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!"
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رو اهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال ا
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
هدایت شده از از
➰بانک مداحی مناسبتی➰
🚩نمیدونم ادمینش کیه ولی مداحیاش معرکه ست 😍👌
🔘بانکجامعمداحیویژههیاتیها 🔘
💎بیش از 5000 رسانه اشتراکی💎
http://eitaa.com/joinchat/3066953741C9be66c0469
#بااینکانالدلهاتونوپلبزنیدبهکربلا🕊🌈
سریع کلیک کن 👆👆👈🌹🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_یک من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخری
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_دو
(شیده)
ساعت 11 ونیم بود که از خواب بیدارشدم، بخاطر قرصایی که شبا قبل خواب میخورم صبحا دیرتر بیدار میشم یه آبی به دستو صورتم زدمو یه چایی برا خودم ریختم، نشستم که زنگ دروزدن از آیفون سامانو دیدم چقدر دیدنش خوشحالم کرد، خیلی دلم براش تنگ شده بود، با ذوق گوشیو برداشتمو،
گفتم: چه عجب سامان خان
سامان: سلام
من: سلام بفرمایید
درو باز کردمو رفتم تو اتاقم یه کش سر برداشتمو موهاموکه خیلی شلخته بود پشت سرم جمع کردم بعدم رفتم در ورودیو باز کردم، سامان که اومد بالا همونجا توی در با هم روبوسی کردیم، رفتیم داخل سامان نشست منم یه چایی دیگه ریختمورفتم روبروش نشستم.
من: بی عهد و عیال تشیف آوردین!!
سامان: عهد و عیال خونه باباشونن
من: ع پس فرنوشم تهرانه، خب چرا نیاوردیش اینجا؟
سامان: صبح اومدیم رفتیم خونه مامانش اینا، الان من گفتم برم یسر به شیده بزنم، اتفاقاً میخواست بیاد گفتم حالا بزار یه روز دیگه با هم میریم توبمون من خودم میرم میام
من: خب چرا میخواستی همین امروز بیاریش دیگه
سامان: دیگه گفتم جمع مجردی باشه خلوت کنیم
منم خندیدموگفتم: من چه خلوتی دارم با شما؟ هم قدتم؟ هم سنتم؟ هم جنستم آخه؟!!
سامانم خندیدو گفت: حالا دیگه اینجوریه؟
من: بله
سامان: از بابای بی معرفتت چه خبر؟
من: والا منم مثل شما زیاد نمیبینمش همش درگیره کاره
سامان: فقط کار؟
من: چی بگم؟ شایدم یه جایی تو این شهر با یه خانومی یه زندگی جدید تشکیل داده که من بی خبرم
سامان خندید و گفت: فکر کن واقعاً اینطور باشه.
من: خب باشه بابام گناه داره میدونی چند ساله تنهاس واقعنم حق داره اگه بخواد به فکر خودش باشه
سامان: چه دختر فهمیدهای!
منم به شوخی دستامو جلو صورتم گرفتموگفتم: دیگه خجالتم نده
بعدم هر دو خندیدیم، سامان چاییشو برداشت یکم خورد بعدم نگاشو به من دوخت، شک کرده بودم اما حالا دیگه مطمئن شدم اومده یچیزی به من بگه
من: عمو؟
سامان: جانم؟
من: بگو دیگه
سامان: چیو؟
من: نمیدونم چیه ولی معلومه میخوای یچیزی بگی بگو دیگه
سامان: نه چیزی نیست
من: مثل اینکه یادت رفته که نه من میتونم به شما دروغ بگم نه شما به من
سامان: آخه چیزی نیست یعنی چیز مهمی نیست
من: خب همون چیزی که مهم نیستو بگو
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
، 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه وسه
(امیر)
دیشب حالم بد شد، بردنم بیمارستان چند ساعتی اونجا نگهم داشتن، بازآنزیمای قلبم بهم ریخته بود، همه نگران شده بودن حتی سارا با اون حالش اومده
بود، فقط یحیی یکم آرومتر از بقیه بود و سعی میکرد آرومشون کنه، تا دمدمای صبح مهمون اورژانس بودم، میخواستن برا اطمینان و مراقبت بیشترمنتقلم کنن داخل بخش اما من قبول نکردمو با رضایت خودم مرخص شدم، البته بماند که تو راه کلی بد وبیراه از جانب خانواده محترم بابت این کارم شنیدم، وقتی رسیدیم یکم خوابیدم، بیدارکه شدم به کسری زنگ زدم گفتم خونه بمونه که یسر برم پیشش، اونجا که رسیدم یکم حرف زدیمو دو دستم تخته بازی کردیم منم.
که مثل همیشه مارسش کرده بودمو کیفم حسابی کوک بود، کسری هرچقد تو وزنه برداریو ورزشای سنگین قوی بود از اینور تو شطرنجو تخته و بازیای فکری دو زار هوش نداشت و همیشه ضعیف بود، کسری به خدمتکارشون زنگ زد گفت برا ناهار ماهی درست کنن آخه من ماهی خیلی دوست دارم، خدمتکار داشتنو خونه به این بزرگی چیزی بود که تا قبل از دوست شدن با کسری فقط تو فیلما دیده بودم،بابای کسری از اون بازاریای گردن کلفت بود که بقول معروف پولش از پارو بالا میرفت. بعد از اینکه تلفنشو قطع کرد راجع به دختری که دفعه قبل شنیدم آشنا شدن پرسیدم
من: کسری چه خبر از اون خانومه؟ کی بود اسمش؟
کسری: سحرو میگی؟
من: آهان آره سحر، چه خبر؟
کسری: چند روزه بی خبرم
من: چرا؟
کسری: خیلی شیک و مجلسی بهم زدیم
من: مگه شما کلاً چقد با هم بودین که انقد سریع بهمم زدین؟!!!
کسری: یکی دو هفته
من: خب پس چیشد؟ تو که خوشت اومده بود ازش!
کسری: خوشم که اومده بود ولی بعدش یچیزایی، شد که نشد دیگه
من: یعنی چی؟
کسری: سحر از یه خونواده ی متوسط روبه پایین بود
یه لحظه از این حرف کسری تعجب کردم، درسته خیلی پولدار بود اما تو رفاقت کردن پول داشتن یا نداشتن طرف اصلااا براش مهم نبود، با تعجب پرسیدم: یعنی بخاطر این باهاش بهم زدی؟!
کسری: دمت گرم دیگه من همچین آدمیام؟
من: پس چی؟ درست تعریق کن خب
کسری: من از همون روز اول که سحرو اونجوری دیدم فهمیدم سطح خونوادش درچه حدیه برامم، اهمیتی نداشت چون از خودش خوشم اومده بود ولی بعدش دیدم برا روزایی که میخواد منو ببینه میره از همسایهها و فامیل و دوست مانتو قرض میگیره عطر قرض میگیره، یجورایی میخواست، پیش من کم نیاره و پا به پای من تیپ عوض کنه
من: حالا تو مطمئنی قرض میگرفت؟؟
کسری: آره قشنگ مشخص بود من اینجور چیزارو سریع میفهمم مث اینکه یادت رفته من باهوشم
من: تو با هوشی؟؟؟؟!
کسری: جون کسری نیستم؟؟
من: چرا چرا هستی، بخاطر همین جدا شدین؟
کسری: چیز کمی نبود، داشت خودشو اذیت میکرد، بخاطر این اختلاف طبقاتیمون همه چیو برا خودش سخت کرده بود هر سری میومد منو ببینه خدا میدونه قبلش برا جور کردن تیپش چقداذیت شده ورو انداخته، من دوس نداشتم بخاطر من جلو بقیه کوچیک شه
من: نمیفهمم
کسری: من از خودش همونجوری که بود خوشم اومده بود، با همون ظاهر ساده، ولی وقتی دیدم،چند باره مدام داره این کارو میکنه گفتم با هم نباشیم بهتره، نه اون عذاب میکشه نه من عذاب وجدان
من: خب یه کلمه بهش میگفتی از این کارا نکنه
کسری: یعنی غرورشو میشکستم؟ من نمیخواستم بروش بیارم که میدونم این سرو وضع برا خودش نیست، بهترین کاری که میتونستم در حقش بکنم این بود که تمومش کنم تا اونم راحت شه
من: آخه انقد ساده تمومش کردی؟
کسری: بابا عاااااشق، ما که خیلی وقت نبود با هم بودیم عشق آنچنانی ام در کار نبود یه،خوش اومدن ساده بود که اونم مطمئن بودم با این وضع آخر عاقبت درستی نداشت، شاید حق با بابامه که میگه کبوتر با کبوتر باز با باز
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌼ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه وچهار
من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم
کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم
من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش میکردم
کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله
من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت میکردی
کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم
من: ولی من شک دارم
کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درستترین کارو انجام میده
همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس
کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند
من: برو بیرون من جواب بدم
کسری: تو چیکار به من داری جواب بده
من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره
کسری: مگه من دلقکم؟!
من: کم نه، پاشو برودیگه
کسری: عمراً..
من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه
کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس
بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم
من: جانم؟
شیده: سلام، حالت خوبه؟
من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!!
شیده: فقط بلدی زبون بریزی
من: توام فقط بزن تو ذوق من
شیده: کاریه که از دستم برمیاد
من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟
شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!!
من: خوش خبر باشی!!
شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره.
من: چطور؟
شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟
من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقهای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده
شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ
من: ع شیده قطع نکن، شیده؟
شیده: بله؟
من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟
شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟
من: با جونو دل.
شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم..
شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!!
من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟
شیده: همون که شنیدی.
من: من بیام خواستگاریت؟
شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره
هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر میکشید که داشتم بزور حرف میزدم
من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟
شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر میکنی نیست
من: چجوریه؟
شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمیکنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊
خیلی زیباست
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد:
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم...
آرزوهايتان را به دستان خــ♥ــدا بسپاريد
🍃
🌺@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃🌸