🔞عاشق شدن جن زیبا ودرخواست او از جوانی به نام عباس
❗️مــرد جوانی به نام عباس با مادر وهمسر خود زندگی می ڪرد روزی از محل ڪار خود خارج شد به سوی منزل رفت در بین راه در ڪوچه ای تاریڪ و خلوت صدای ظریف زنانه ای به گوشش رسید ڪه اورا را با نام صدا میزند. وقتی ڪه بر گشت ماه پیکـــری زیبا با قیافه بسیاااار دلفریب را مشاهده ڪرد ڪه هوش از سر مردجوان ربود . آن دختر اظهار ڪرد عباس من مدتهاست عاشق تو شده ام و در خواستی ازتو دارم .
عباس با شنیدن این ڪلام در حالیڪه حالش دگرگون شده و همچنین از اتهام مردم هراسان بود ڪه در ڪوچه ای خلوت با چنین دختری مشغول مراوده گردیده رو به دختر جوان زیبا ڪــرده و گفت ...
برای ادامه ڪلیڪ ڪنیــد...👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
ڪپی بنرحرام🚫
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_هفت (شیده) امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_هشت
(امیر)
دیشب اینموقع منوشیده کنار هم نشستیم و رسماً باهم نامزد شدیم. اون که کلاً اهل احوال پرسی از من نیست، منم از صبح درگیره سور دادن به کسری و چنتا دیگه از بچهها بودم فرصت نشد حالی ازش بپرسم. با فکر کردن به دیشب قندی تو دلم آب میشد که دیابت نوع بی از عوارضش بود، همش صورت شیده موقع خوندن اون آیه که مارو به هم محرم کرد جلوی چشمامه، گوشیو برداشتمو شمارشو گرفتم، دیگه بوقای آخر بود که گوشیو برداشت
شیده: بله
من:سلام عزیزم
شیده: سلام خوبی؟
من: معلومه که خوبم، تو چطوری؟
شیده: منم خوبم
من: شما که بایدم خوب باشی
شیده: چطور؟
من: چشاتو بستی باز کردی یه شوهر خوش تیپ نصیبت شد
شیده: چقدم که من حسرت شوهر داشتم
من: دیگه الله واعلم من که از دلت خبر نداشتم ولی معمولاً تا چیزی از خدا نخوای بهت نمیده، حالا بشین فکر کن ببین سر کدوم نمازت منو با گریه از خدا خواستی
شیده: با گریه؟؟! اونم تورو؟؟!
شاید شیده از این حرفش منظوری نداشت ولی منویاد فرزاد انداخت، دلم گرفتو پیش خودم گفتم اونی که با گریه سر نماز خواسته تو نبودی، لعنت به این حس حسادت که گاهی تموم تنمو به مور مور مینداخت.
خواستم بحثو عوض کنم گفتم: آقای راد منش خوبن؟
شیده: آره ممنون مامان بابای تو چطورن؟
من: به خوشی تک پسرشون اونام خوشن
شیده: راستی امیر یچیزی میخواستم ازت بپرسم
من: جانم بپرس
شیده: خواهرت حاملس؟
من: پس دیگه حسابی تابلو شده، آره عزیزم 4 پنج ماهشه
شیده: آخی بسلامتی، خیلیام خوشگله.
من: ایشالا بچه خودمون، بچش خوشگله؟؟؟
شیده: بچه چیه خودشو میگم
من: میییییگم، آخه بچش خیلیام کریه المنظره.
شیده: بچش چیه؟
من: کریه المنظر
شیده: آهان اونوقت تو بچشو دیدی؟
من: آره بابا یه عکس تمام رنگیه 3 بعدی دیدم ازش
شیده: سونوگرافیو میگی؟
من: آره بابا ولی اینجوری رک نگو خجالت میکشم
شیده: چرا؟!!!
من: یاد بچه خودم میفتم
شیده: تو اصلاً میفهمی چی میگی؟ خدا شفات بده
من: دعا نکن، من تا دیوونم به درد تو میخورم عاقلشم میزارم میرما، میرم با یکی دیگه عروسی میکنم
شیده: بگو با هم بریم خواستگاری
من: ع ع تو چقد بی غیرتی
شیده خندید و گفت: بی غیرت نیستم بهت اطمینان دارم که از این کارا نمیکنی عزیزم.
یه لحظه از لحن حرف زدنش گیجو منگ شدم، اصلاااا عادت نداشتم شیده باهام مهربون حرف بزنه و بهم بگه عزیزم!!!!!!!!!!!!!!
من: عشقم خودتی؟
شیده: چطور؟
من: هیچی، بابا میگم تو که میتونی انقد جیگر باشی چرا همیشه خودتو سیرابی میکنی؟؟
شیده: خیلی بی جنبهای باز بروت خندیدم؟ سیرابی چیه؟
من: هیچی بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم
شیده: بس که دیوونه ای
من: کی بیام ببینمت؟
شیده: به چه مناسبت؟
من: خانوم شما الان دیگه عیال بندهای دیدنت مناسبت نمیخواد یه دل تنگ میخواد که من همیشه دارم.
شیده: علاوه بر این دل تنگ یه زبون درازم داری که من خیلی دوس دارم کوتاش کنم
من: ای جونم دلت میاد؟
شیده: راستش نه چون این زبونو ازت بگیرن دیگه چیزی برات نمیمونه
من: ای بابا منمو قلب پاکم همین برام بسه
بعدم هر دو خندیدیم، البته من بیشتر به صدای خندهی شیده گوش کردم، این صدا واسه چند ثانیه هم که شده میتونست دنیای منو زیرو رو کنه
من: خب نگفتی کی بیام؟؟
شیده: فردا که میخوام یسر برم خونه فلور اینا، تو پس فردا بیا
من: عزیزم دیدن اون فلوره عجوبه از من واجبتره؟!!
شیده: چند وقته خیلی بام سرسنگین شده میخوام برم ببینم چشه، خبرای جدیدم بهش بدم
من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نروآدم مضخرفیه.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_نه
من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نرو آدم مضخرفیه
شیده: دوس ندارم راجبه دوستام اینجوری حرف بزنی
من: دوستات رو سر ما ولی این یکی یجوریه خیلیام به تو حسادت میکنه
شیده: فلور به من حسودی کنه؟؟؟ اینم ازاون حرفا بود
من: نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم، بیخیال من یه پیشنهادی دارم
شیده: چی؟
من: میگم من فردا میام دنبالت میریم یکی دو ساعت میچرخیم بعدم میرسونمت خونه فلور بعدشم که کارت تموم شد آژانس میگیری میری،خونه
شیده: نمیشه با تاکسی برم؟؟
من: نه
شیده: با شخصی؟؟
من: الان داری غیرت منو قلقلک میدی؟
شیده خندید و گفت: نه
منم خندیدمو گفتم: انقد دلبری نکن من طاقت ندارما الان پا میشم میام اونجا
شیده: همین الان؟؟!! هتله؟؟
من: هتل نیست خونه پدر خانوممه هروقت دلم بخواد میام
شیده: بس که پررویی
من: من فقط عاشقم همین، شیده؟
شیده: بله
من: فردا با آژانس برگرد
شیده: باشه.
من: آفرین، بعدشم باشه نه، بگو چشم عشقم
شیده: امیییییییر؟؟؟؟
من: حالا نگفتیام نگو ما که این، حرفارو با هم نداریم
شیده: واقعاً خدا شفات بده
من: تو دعا کنی خدا شفامم میده، راستی شیده فردا یادم بنداز یچیزی راجبه قلبم بهت بگم
شیده: نگو که متن عاشقانست!!!
من: نه عشقم این بار استثناعا متنش کاملاً فیزیولوژیکه
شیده: چیزی شده؟؟
من: نه ولی قول بده فردا که شنیدی نامزدیمونو بهم نزنی، یعنی حق نداری بهم بزنی، گفته باشم
شیده: ببین حالا چه جوسازی میکنه، باشه فردا بگو ببینم چیشده
من: باشه عزیزم.
شید: فعلاً کاری نداری؟
من: نه دیگه برو به کارات برس فردا میبینمت
شیده: فردا ساعت چند میای؟
منم خندیدموگفتم: ای جونم عشقم زشته انقد هولی، حداقل یجور رفتار کن من نفهمم
شیده: من هولم؟؟؟؟؟؟ اصلاً نمیخواد فردا بیای
من: شیده؟؟
شیده: چیه؟؟ من اگه پرسیدم برا این بود که قبلش آماده شم تو معطل نشی، حالام نمیخواد بیای
دوباره صداش زدم، شیده؟؟
با ناز و قهر گفت: بله
من: نیام که دیوونه میشم از دلتنگی
بعدم چند ثانیه صبر کردم تا جملم اثر خودشو بزاره و گفتم: فردا ساعت 3 اونجام.
شیده: باشه.
من: مواظب خودت باش، انقدم از شوخیای من ناراحت نشو خانوم.
شیده: نشدم.
من: شدی ولی جون امیر دیگه نشو
شیده: برو دیگه خدافظ
من: چشم رفتم، خدافظ
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت
(شیده)
درست سر ساعت 3 رفتم پایین، امیر روبروی در مجتمع تو ماشینش نشسته بود، فک کنم چند دقبقه ای بود که رسیده بود، تا منو دید با لبخند پیاده شد و سلام کرد بعدم دستشو سمت من دراز کرد، حقم داشت چون حالا دیگه ما هم نامزد بودیم هم محرم، باهاش دست دادمو بعدم سوار شدیمو راه افتاد، یه سلام احوال پرسی کوتاه کردیموبعدش من گفتم: خیلی وقت بود اومده بودی؟
امیر: نه یه یربعی میشد.
من: چرا انقد زود؟ خب زنگ میزدی منم زودتربیام پایین
امیر: نه دیگه گفتم خانومم هول هولکی حاضر نشه.
بعدم یه نگاه به من انداخت و گفت: امروزم که حسابی خوشگل شدی
من: مگه روزای قبل نبودم؟
امیر: چرا ولی امروز خوشگلتر شدی..
من: نخیر من همیشه خوشگلم..
امیر: اونکه بله اصلاً با همین خوشگلیت منو دیوونه کردی وگرنه اخلاق که نداری
یکم چپ چپ بهش نگاه کردم، خندید و گفت: ای جونم اینجوری نگام نکن
من: من اخلاق ندارم؟
امیر: حالا اخلاق چیز مهمی نیست مثلاً من که دارم کجارو گرفتم؟؟
من: واقعاً که.
رومو برگردوندمو به بیرون خیره شدم، وقتی فهمید ناراحت شدم شروع کرد به صدا زدن
امیر: شیده؟ شیده جونم؟ بابا عشقم بخداشوخی کردم، معلومه که اخلاق داری، اصن من هرجا حرف اخلاق میشه یاد تو میفتم، بجون کسری اگه دروغ بگم
از حرفاش کم کم خندم گرفتو خندیدم اونم که خندهی منو دید دیگه دست از چرتوپرت گفتن برداشتو گفت: خب حالا که آشتی کردی بگو ببینم کجا بریم؟؟؟
من: نمیدونم.
امیر: من بگم؟؟؟ من میدونم..
من: آره بگو.
امیر: دوس دارم بریم همون پارک پایینتر از دانشگاهمون،
من: اونجا چرا؟
امیر: به یاد خاطراتمون، یادته چقد باهم اونجا میرفتیم؟؟
من: والا من فقط یادمه همیشه منوفلور میرفتیم بعد یهو مثل جن بو داده سروکلهی تو هم پیدا میشدو چترتو پهن میکردی
امیر یه اخم مردونه کرد و گفت: خب پارکش مناسبه اینکه دوتا دختر تنها برن بشینن نیست، مزاحم زیاد داره باید یه مرد همراتون میومد
من: والا ما که مزاحمی تو اون پارک ندیدیم
امیر: همین دیگه ندیدین چون من باهاتون بودم، اگه یبار تنها میرفتین میدیدین که...
بعد منو نگاه کرد و حرفشو قطع کرد، منم شیطنتم گل کردو گفتم: خب اونوقت،میدیدیم که چی؟
امیر: هیچی ولش کن
من: بگو دیگه
امیر: گفتم هیچی
من: مثلاً اگه یروز میومدی میدیدی با یکی از اون مزاحما داریم میگیم میخندیم چیکار میکردی؟
یکم با اخم بهم زل زدو گفت: اونوقت
خودت خون خودتو حلال کرده بودی
من: چه خشن
امیر: بله خانوم ما رو ناموسمون غیرت داریم
من: والا اونموقع منو فلور ناموس جنابعالی نبودیم فقط همکلاست بودیم
امیر: فلور شاید ولی تو همونموقع هم بحثت جدا بود
من: راستی تو هیچوقت از فلور خوشت نمیومد؟
امیر: از چه لحاظ؟
من: مثلاً هیچوقت عاشقش نبودی؟
امیرخندید و گفت: عاشق فلور؟؟؟ دیگه چی؟
من: جدی پرسیدم
امیربهم زل زدو گفت: این چه حرفیه آخه؟ من نه فقط فلور که عاشق هیشکی جز تو نبودم
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_یک
من: آخه من اون اولاً فکر میکردم بخاطر فلور میای دوروبر ما
امیر: ع پس همین بود، یادمه سری اول که بهت گفتم دوست دارم تعجب کردیو گفتی من یا فلور؟؟ منم گفتم خوده تو
من: آره
امیر: نه عشقم هیچوقت از این خبرا نبوده من از همون اولشم عاشق تو بودم
رسیدیم پارک، رفتیم روی یه نیمکت با فاصلهی کمی از هم نشستیم، بعده چند ثانیه سکوت امیر خندید و گفت: شیده فالگیررو یادته؟
منم خندیدموگفتم: وای آره چه سیریشی ام بود ول.نمیکرد
امیر: برگشته میگه تو چشماتون میبینم که چقد عاشق همین حالا خبر نداشت شیده خانوم سایهی مارو با تیر میکوبید
هر دو خندیدیمو من گفتم: کلاً مضخرف میگفت.
امیر: انصافاً حالا همه حرفاشم بد نبود، مخصوصاً وقتی به فلور گفت اصلاً از تو خوشم نمیاد ازت انرژی منفی میگیرم
بعدم بلند بلند خندید منم خندیدمو گفتم: بیچاره فلور چشاش دایره شده بود از عصبانیت
امیر: ولی دمش گرم که هی به منو تو میگفت چقد به هم میاین
من: اینو میگفت که ازت پول بگیره
امیر: نوش جونش هرچی پول واسه این جمله گرفت.
من: خیلیام کوفتش شه.
امیر: عشقم؟!! تو که خسیس نبودی.
من: آخه دروغ میگن پولم میگیرن
امیر: فداسرت
من: تو از اون حرفش ناراحت نشدی؟
امیر: کدوم؟
من: همون که گفت تو...
امیر حرفمو قطع کرد و گفت: آهان یادم اومد نه بابا چرا ناراحت بشم مگه به حرفه اونه؟
اینو گفت و دستشو دراز کرد سمت منو دستمو گرفت، یه لحظه جا خوردم اما دستمو نکشیدم، یه فشار کوچیک به دستم داد و گفت: دیروز بهت گفتم که میخوام راجبه قلبم یچیزی بهت بگم
من: آره مثلاً قرار بود من یادت بندازم به کل یادم رفته بود، بگو ببینم چیشده؟
امیر: شیده من قلبم یکم مریضه، از بچگیم همینجوری بوده دکترا میگن مادرزادیه، گاهی اذیتم میکنه حتی بعضی وقتا راهی بیمارستانمم میکنه اما خیلی زود باز خوب میشه در کل چیز خاصی نیست اما حالا که تصمیم گرفتی باهام ازدواج کنی پس حقته که بدونی تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
نمیدونستم چی بهش بگم؟ من تو چه فکری بودمو اون تو چه فکری؟ من داشتم اونو بازی میدادم بعداون تا این حد با من صادق بود، گاهی واقعاً از خودم بدم میاد. خیلی افسوس خوردم بخاطر امیر، هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم پسری مثل امیر که مدام میگه میخنده، بمب انرژی بین دوستاش مریض باشه اونم انقد شدید که راهی بیمارستان بشه، چیزی نمیگفتمونگاهش میکردم که گفت: نکنه پشیمون شدی شیده؟
من: نه پشیمون که نشدم فقط میخوام بدونم خیلی دردت میگیره؟؟
امیر: نه فقط بعضی وقتا شیطنت میکنه یکم اذیت میشم، بعدشم من بهت قول میدم هروقتم درد داشتم نزارم تو اذیتشی اصلاً اگه بخوای حتی بهت نمیگم که ناراحتم نشی، شیده من نمیزارم مریضیم وبال گردن تو بشه، خودم باهاش میسازم، فقط اگه میشه تو تنهام نزار، قلب من تا وقتی تورو داشته باشه خوب میزنه، تنهام نمیزاری؟؟
احساساتی شده بودم دیگه همه چی تو اون لحظه، یادم رفته بود، یادم رفته بود که دارم بهش دروغ میگم، فقط به خوشحال کردنش فکر میکردم شاید دلم براش سوخته بود، دستشو محکمتر گرفتموگفتم: من پیشت میمونم امیر توام قول بده زود خوبشی
امیر: ای به چشم، شما جون بخواه خانوم
هر دو خندیدیمو به پیشنهاد امیر رفتیم بوفه یکم هله هوله خریدیمو خوردیم، کلیام خاطره از دانشگاه تعریف کردیمو خندیدیم. جالب اینجا بود که دیگه نه تو ذوقش میزدم نه ازش حرصم میگرفت، مثل یه دوست کنار خودم.پذیرفته بودمش، داشت به هر دومون خوش میگذشت، نزدیک ساعت 5 منو رسوند جلو خونه ی فلور، قبل از اینکه پیاده شم گفت: بمونم برت گردونم؟؟
من: نه خودم میرم
امیر: من که کاری ندارم منتظر میشم تا بیای.
من: نه اینجوری من معذبم ولی تو که بری با خیال راحت تا هروقت دلم بخواد میشینم
امیر: نه دیگه نشد، منم برم شما تا هروقت دلت بخواد نمیمونی، یجوری بر میگردی که تا قبل از تاریکی خونه باشی
خندیدموگفتم: نشنیده میگیرم
امیر: یه دختر خوب حرف شوهرشونشنیده نمیگیره
من: بعضی وقتا لازمه
امیر خندید و گفت: جدی یجوری برو به تاریکی نخوری، با آژانسم برو تا من نگران نشم
خندیدموگفتم: باشه ولی شوهرداریام سخته ها
امیر: ای جونم
خدافظی کردیمو پیاده شدم قبل از اینکه درو ببندم بدون اینکه حواسم به چیزی باشه گفتم: مواظب خودت باش
امیرکه انگار چیز عجیبی شنیده باشه فقط نگام میکرد منم لبخند زدمو گفتم: چیه؟ حرف بدی زدم؟
امیر: نه عشقم
من: پس برو دیگه خدافظ
امیر: خدافظ خانومم
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_دو
من رفتم زنگو زدم بعد وارد حیاط شدم درو که بستم تازه اونموقع صدای ماشین امیر بلند شد و فهمیدم که رفت. پله هارو با خنده بالا رفتم فلور در ورودیو برام باز کرد روبوسی کردیمو رفتیم داخل، با مادرشو فلورا خواهر 16 سالش هم سلام علیک کردم بعدم با فلورو فلورا رفتیم تو اتاقشون، یکم حرف زدیمو با فلور سربه سرفلورا گذاشتیم، بعدم فلورا رفتو منو فلور تنها شدیم. روی تختش روبروی هم نشسته بودیم بهش گفتم: اومدم یه خبریو حضوری بهت،بگم
فلور: پس خبر مهمیه که اومدی شخصاً ابلاغ کنی
من: بگم باورت نمیشه
فلور: حالا بگو من یجوری باورش میکنم
من: اصلاً وایسا ببینم، اول بگو این چنوقته چرا با من بد شدی؟؟
فلور: چه بدی؟ چرت نگو
من: تو چرت نگو من که خر نیستم کلاً رفتارت با من عوض شده
فلور: من اگه ناراحتم بخاطر خودته، معلوم نیست داری چیکار میکنی!
من: مگه چیکار کردم؟ تو باید جای من باشی تا بتونی درکم کنی، چرا هیشکی منو نمیفهمه؟ نه تو نه سامان نه امیر، همتون از بیرون به قضیه نگاه میکنین، بابا من جلو،فرزاد خورد شدم حالام میخوام جلوش یکم خودمو جموجور کنموغرور از دست رفتمو برگردونم، این حق منه.
فلور: طرز فکرت درست نیست
من: من مگه وقت فکر کردنم دارم؟؟ هفتهی دیگه عروسیشه، جلو چشم من قراره به سوین خانوم بله بگه، هیشکی ندونه تو که میدونی فرزاد برا من چی بود، حالام داره میره دنبال زندگی خودش، زندگی که من هیچ جایی توش ندارم.
با این حرفم اشکم درومد، فلور اومد کنارم نشستودستمو گرفتوگفت: میدونم چی میگی تا حدودیام بهت حق میدم اما...
نزاشتم حرفشو کامل کنه اشکمو پاک کردموگفتم: من نمیخوام شب عروسیش تنها پاشم برم یه گوشه بغ کنم
فلور: یعنی،عروسیش نمیری؟
من: چرا میرم، ولی نه تنها، با امیر میرم
فلور: دیگه رسماً خل شدی، با امیر بری بگی کیمه؟ بگی دوسپسرمه؟!!!
من: امیر دیگه دوسپسر من نیست، نامزدمه، پریشب اومد خواستگاریم منم قبول کردم، تازه صیغه هم، خوندیم پس اومدنش مشکلی نداره
اینو که گفتم فلور دستمو ول کرد بلند شد رفت جلوی پنجره پشت به من وایساد، دوسه بار صداش زدم جواب نداد وقتی بلند شدمورفتم بازوشوگرفتم برش گردوندم سمت خودم دیدم داره بی صدا اشک میریزه بهش گفتم: چیشده؟؟
فلور: خفه شو
من: فلور چت شده؟؟
فلور: خفه شو، از اینجا برو..
من: فلور خوبی؟
فلور با عصبانیت و صدای بلند گفت: آره خیلی، خوبم، خیلی خوبم دوست من، آخرش کار خودتو کردی؟ امیرو ازم گرفتی؟ برا همیشه گرفتیش؟ شیده ازت متنفرم، سه ساله که ازت بدم میاد، امیر عشق من بود، از همون اول من بودم که عاشقش شدم ولی تو با اون اداها و عشوه هات ازم گرفتیش
من: فلور من...
فلور: تو چی؟؟ بسه دیگه مظلوم نمایی از اونور میگفتی عاشق فرزادم از اینور برا امیر پشت چشم نازک میکردی
من: معلوم هست چی میگی؟؟
فلور: دیگه خسته شدم از بس هیچی نگفتم تا هر غلطی دلت میخواد بکنی، من هنوزم امیرو دوست داشتم، همه امیدم این بود وقتی از تو کامل نا امید شد بیاد سمت من ولی تو دوباره امیدوارش کردی، تا پای عقد و عروسی هم پیش رفتی
من: تو بخوای به همش میزنم
فلور: خفه شو الکی حرف نزن، تا امروز فقط از تو متنفر بودم حالا از امیرم بدم میاد، هردوتون لنگه همین، جفتتون بی لیاقتین، خلایق هرچه لایق، اون لیاقت منو نداره
من: تقصیره منه که امیر دوست نداشت؟؟
فلور: تو گذاشتی من دیده بشم؟؟ لابد الانم فکر میکنی خیلی از من سرتری!!
من: نخیر منظور من...
فلور: نمیخواد منظورتو بگی، بزار راحتت کنم تو یه دختر بدبخت افسردهای که جز فاز منفی هیچی برا دوروبریات نداری، دقیقاً حکمت حکم یه ضد حاله، نمیدونم اون بی لیاقت از چیه تو خوشش اومده ولی من دارم بهت میگم که بدونی تو خیلی گوشت تلخو نچسبی اگه منه خر شدم دوست صمیمیتو 3 ساله دارم تحملت میکنم فقطوفقط بخاطر عشقم به امیر بود میخواستم پیش تو باشم تا وقتی میاد سمتت منم ببینه به منم نگاه کنه از اونورم،همه سعیمو میکردم که تو بیشتر به فرزاد فکر کنی هروز از اون میپرسیدمو تورو یاد خاطرات اون مینداختم، همونی که پست زدو 5 سال سرکارت گذاشت، اره شیده تو نه سرتری نه تحفه فقط یه مارموزه آب زیرکاهی
حالا دیگه هردوتامون داشتیم گریه میکردیم، بهترین دوستم کسی که فکر میکردم برام خواهره داشت این حرفارو بهم میزد اونم بخاطر گناه نکرده، چقد از این دنیا و آدماش بدم میومد، از خودم از فلور
رفتم سمت در اتاقش به چارچوب در که رسیدم گفت: ببین دختره ی لوس دیگه اصلاً دوس ندارم تو یا اون امیره بی لیاقتو ببینم تا جایی که میشه تو دانشگام جلو چشمم نباشین واحدامو جوری تنظیم میکنم که کلاسام با شما نیفته، الانم پشت سرت یه حلوا میپزم فاتحشو برا جفتتون میفرستم، بریدبمیرید
برگشتم یه نگاه بهش کردمو از اتاقش رفتم بیرون، مامانشو فلورا پشت در اتاق بودن انگار صدای فلور اونقدی بلند بود که متوجه دعوامون شد
🌸🌼🌸