eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم. مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه! _آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟ بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید. آنالیز:حرص نخور یاسین جوون. و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته. غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟ دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد. _چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید. رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم. _بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه. تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥🌺هوالرزاق چشامو باز کردم.کمی به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم یادم یادم بیارم که چه اتفاقی افتاده و من الان کجام.تنها چیزی که یادم میومد،سیاهی،شلوغی،چهره حلما و صورت عصبی جواد بود.سرجام میشینم و به اطراف نگاه میکنم.سوزش دستم باعث میشه سرمو بندازم پایین و به دستم نگاه میکنم.سوزن سرُم تو دستم بود که کشیده شده بود.آروم سرجام نشستم.چنددقیقه بعد،جواد آبمیوه به دست وارد اتاق میشه و میگه:عه؟بیدارشدی!؟ میپرسم:من اینجا چیکار میکنم؟چه اتفاقی افتاده؟ _یاسین تو چیکار کرده بودی؟خونه ما واسه چی اومده بودی؟ تازه یادم میفته که چه گندی زدم♂.سرمو میندازم پایین و با شرمندگی میگم:من هیچکار نکرده بودم.باور کن،حاضرم قسم بخورم.وقتی از پیش تو رفتم،اعصابم خیلی داغون بود.رفتم خونه دوستم،اونجام یه اتفاقایی افتاد که خیلی قاطی کردم.از خونه زدم بیرون.طبق عادتم رفتم امامزاده و با خدا حرف زدم.بعد دوباره برگشتم خونه دوستم.دیدم خیلی شلوغه و دخترپسرا در حال رقص و آوازن.با دوتا از بچه ها دعوام شد بعد رفتم اتاق دراز کشیدم.یکی از دخترابرام آب پرتقال آورد،میخواست باهام حرف بزنه که من بیرونش کردم.آبمیوه رو خوردم و دوباره دراز کشیدم.نیم ساعت بعد دیدم حالم خیلی بده.سرم گیج میرفت.رفته رفته حالم بدتر میشد.از اینجا به بعد خیلی یادم نیست چه اتفاقی افتاده،اصلا تو حال خودم نبودم.فقط یادمه اومدم خونه شما و خواهرت خیلی عصبی بود،همین.جواد باور کن من هیچکار نکردم.مطمئنم سمیرا یه چیز ریخته بود تو آبمیوه ام.میدونم باهاش چیکار کنم.حالاع...نظر خواهرت در موردم چیه؟ ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖🌺هوالرزاق احساس بدی بهم دست داد رومو ازش گرفتم.چنددقیقه تو سکوت گذشت.سمیرا سکوتو شکست:نمیخوای یکم باهام حرف بزنی تا حالت خوب بشه؟ _میشه تنهام بذاری؟ _...باشه.هرطور تو بخوای. و بلافاصله اتاق و ترک کرد.آب پرتقال رو سر کشیدم و دوباره خوابیدم رو تخت.بعداز نیم ساعت احساس کردم یکم بهتر شدم.از سرجام بلند شدم.یهو سرم گیج و چشام سیاهی رفت.احساس میکردم اتاق دور سرم میچرخه.با هر بدبختی ای بود خودمو رسوندم به امین و از حال خرابم بهش گفتم؛اما اون تو حال خودش نبود و با آرش و الهه مشغول بود... *** _امین سوئیچُ بده من دیگه،قهر میکنما...😄 _یاسین چت شده تو؟ ودر ادامه با داد به سمیرا گفت:سمیرا چقد براش ریختی؟این چرا اینجور شده؟ _خیلی زیاد نریختم باور کن. _بابا این تا حالا از اینا نخورده بود،بلایی سرش نیاد!؟ من اصلا تو حال خودم نبودم و خیلی متوجه حرفای امین و بقیه نمیشدم.بالاخره سوئیچو گرفتم و با ماشین امین راه افتادم به جاییکه نمیدونم چرا رفتم اونجا.!چند دقیقه بعد خودمو جلوی خونه حلما دیدم.محکم محکم درو میکوبیدم.اصلا متوجه حرکاتم نبودم.حلما رو جلو در دیدم.صداشو نمیشنیدم.درو هل دادم و وارد خونه شدم.واسه خودم میچرخیدم و جیغ و دادای حلما اصلا برام مهم نبود.برگشتم طرف حلما.دستمو بطرفش دراز کردم و میخواستم به چادرش دست بکشم که محکم زد تو گوشم.برام مثل تلنگر بود.چرخیدم دور خودم و چهره متعجب و عصبی جوادو دیدم و همونجا از حال رفتم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃یاد بگیریم از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسے کہ پدرش در آغوش خاڪ آرمیده است... 🌼🍃یاد بگیریم از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسے کہ مادرش را فقط در خواب مےتواند ببیند... 🌼🍃یاد بگیریم اگر بہ وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت، کمے دستانش را آهستہ تر بفشاریم، شاید امروز صبح کسے در فراق عشقش چشم گشوده باشد... 🌼🍃یاد بگیریم اگر روزے از خندهء فرزندمان بہ وجد آمدیم، شکرش را در تنہایےمان بہ جا آوریم نہ وصف خنده اش را در جمع، شاید کسے در حسرتش روزها را مےگذراند... 🌼🍃یاد بگیریم آهستہ تر بخندیم، شاید کسے غمے پنہان دارد کہ فقط خدا مےداند... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌷🌾💐🌻🌹🍂🍁☘🌷💐 در بهشت به مردان وعده حوریه داده شده، در این میان تکلیف خانم ها چیست؟ ☘جنّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّیّاتِهِمْ وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ» رعد آیه 23 ❣💕(همان) باغهای جاویدان بهشتی که وارد آن میشوند؛ و همچنین پدران و همسران و فرزندان صالح آنها؛ و فرشتگان از هر دری بر آنان وارد میگردند.... ❣💕از این آیات استفاده میشود که زنان و مردانی که در این دنیا همسر یکدیگرند هرگاه هر دو با ایمان و بهشتی باشند در آنجا به هم ملحق میشوند و با هم در بهترین شرایط و حالات زندگی میکنند. 💕❣و حتی از روایات استفاده میشود که مقام این زنان برتر از حوریان بهشتی است؛ 🌷 به خاطر عبادات و اعمال صالحی که در این جهان انجام دادهاند، بنابراین لذتهای بهشت مخصوص مردان بهشتی نیست، بلکه کسی که داخل بهشت میشود از نعمتها و زیباییها لذت خواهد برد. 🌷 چنان که قرآن میفرماید: « یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ وَ فیها ما تَشْتَهیهِ اْلأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اْلأَعْیُنُ وَ أَنْتُمْ فیها خالِدُونَ» زخرف 71 🌷"(این در حالی است که) ظرفها(ی غذا) و جامهای طلائی (شراب طهور) را گرداگرد آنها میگردانند؛ و در آن (بهشت) آنچه دلها میخواهد و چشمها از آن لذت میبرد موجود است؛ و شما همیشه در آن خواهید ماند!" 🌷 در این امر نیز بین مرد و زن بهشتی فرقی نیست هر کدام از آنها هر نوع لذتی بخواهند بر ایشان موجود است. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻اوج بخشندگی  🔹حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» 🔸گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» 🔹غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش من می آورد. 🔹و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ 🔹گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . 🔸وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ 🔹گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ 🔸پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» 🔹گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» 🔸گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » 🔸گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.» 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 🗣 🔹یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟" ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند . 🔻رخداد اول: 🔹او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود، در صورتی که خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم ..... در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود. در آن نامه آمده بود که (شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ 309 پوند ، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم). جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!!!!! 🔻 اتفاق دوم: 🔹او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم . در یکی از روزها ... قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد. برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟ در پاسخ ، به من گفت : نه، همان نوع و همان کیفیت است !! پس دلیل چیست؟!!! چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش می رسد؟؟!! در پاسخ به من گفت : به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش 20 بینس و قبلی 18 بینس است. به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود. او گفت: بله، من آن را می دانم من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد. در پاسخ؛ در گوشی به من گفت ؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟ شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ در حالی که همیشه این سوأل در گوش من تکرار می شود و ذهن مرا در گیر کرده است که : آیا من دزدم ؟؟!!! این چه اخلاق و کرداری است؟! در واقع این کردار و رفتار انها ، از تعالیم دین و اخلاق ماست اخلاق دین ما مسلمانان است اخلاق اصول ما مسلمانان است اخلاقی که پیامبر ما حضرت محمد (ص) به ما آموخت. ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از دین اسلام عقب تر مانده ایم این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت و اینک به معنی این آیه شریفه رسیدم که خداوند در قرآن شریف فرموده است " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه، هر آنچه در وجودشان هست تغییر دهند" ، راست گفت خداوند بلند مرتبه !! 🔴به خود بیاییم... از ماست که برماست 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃اعمال دهه اول ماه ✨👈تسبیح و حمد خداوند ✨👈ذکر الله اکبر و لااله الا الله ✨👈روزه گرفتن نه روز اول این دهه که ثواب روزه تمام عمر را دارد ✨👈شب زنده داری و عبادت ✨👈خواندن پنج دعایی که جبرئیل برای حضرت عیسی(ع) از جانب خداوند هدیه آورده است: ❶اشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ، بِیدِهِ الْخَیرُ، وَهُوَ عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ. ❷ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ، اَحَداً صَمَداً، لَمْ یتَّخِذْ صاحِبَهً وَلا وَلَداً. ❸ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، اَحَداً صَمَداً، لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَدْ، وَلَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ. ❹ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ، یحْیی وَیمیتُ، وَهُوَ حَی لا یمُوتُ، بِیدِهِ الْخَیرُ، وَهُوَ عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ. ❺ حسْبِی اللهُ وَکَفی، سَمِعَ اللهُ لِمَنْ دَعا، لَیسَ وَرآءَ اللهِ مُنْتَهی،اَشْهَدُللهِ بِما دَعا،وَاَنَّهُ بَریءٌ مِمَّنْ تَبَرَّءَ، وَاَنَّ لِلّهِ الاْخِرَهَ وَالاُولی. ❤️🍃خواندن ذکر‌هایی که از حضرت علی(ع) روایت شده است: ✅" لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ اللَّیالِی وَالدُّهُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ أَمْواجِ البُحُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله وَرَحْمَتُهُ خَیرٌ مِمَّا یجْمَعُونَ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الشَّوْک وَالشَّجَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الشَّعْرِ وَالوَبَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الحَجَرِ والمَدَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ لَمْحِ العُیونِ، لا إِلهَ إِلاّ الله فِی اللَّیلِ إِذا عَسْعَسَ وَالصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الرِّیاحِ فِی البَرارِی وَالصُّخُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله مِنْ الیوْمِ إِلی یوْمِ ینْفَخُ فِی الصُّورِ" 📚مفاتیح الجنان ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍀ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) در قرآن : در قرآن آيه‌اي وجود ندارد که به صورت مستقيم به ازدواج امام علي(ع) و حضرت فاطمه(س) اشاره کرده باشد. ولي آياتي وجود دارد که به گونه‌اي مرتبط و مناسب با اين رويداد است. 🌷 آيه انتهايي سوره کوثر : اين سوره، دشمن پيامبر(ص) را مقطوع النسل مي‌داند و عنوان مي‌کند که خدا به پيامبر اکرم(ص) خير کثير عطا کرده است و مي دانيم که با ازدواج امام علي(ع) و حضرت زهرا(س) بود که نسل حضرت پيامبر(ص) ادامه پيدا کرده و گسترش مي‌يابد. 🌷 آيه‌اي از سوره الرحمن: در اين سوره چنين آمده: دو دريا را روان کرد تا با يکديگر تماس پيدا کردند... از آن دو مرواريد و مرجان بيرون مي‌آيد. در تفسير اين دو آيه، در روايات آمده که منظور از دو دريا حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) و منظور از مرواريد، امام حسن(ع) و مرجان، امام حسين(ع) است.. 🌸آري. پيوند علي(ع) و فاطمه(س) ، زيباترين لبخندي مي شوند که براي هميشه در ذهن آينه ها باقي خواهند ماند 🌟«سالروز ازدواج امیرالمومنین(ع) و حضرت زهرا(س) مبارک»🌟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ‌‌‌‌‌‌‌‌ "زندانی فقیر و هیزم فروش" "فقیری" را به زندان بردند. او بسیار "پرخُور" بود و غذای همه زندانیان را می دزدید و می خورد. "زندانیان" از او می ترسیدند و رنج می بردند، غذای خود را "پنهانی" می خوردند. روزی آنها به زندانبان گفتند: به "قاضی" بگو، این مرد خیلی ما را "آزار" می دهد. غذای ده نفر را می خورد. گلوی او مثل "تنور آتش" است. سیر نمی شود. همه از او می ترسند. یا او را از زندان "بیرون کنید،" یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از "تحقیق و بررسی" فهمید که مرد پرخور و فقیر است. به او گفت: "تو آزاد هستی، برو به خانه ات." زندانی گفت: ای قاضی، من "کس و کاری" ندارم، فقیرم، زندان برای من "بهشت" است. اگر از زندان بیرون بروم از گرسنگی می میرم. قاضی گفت: "چه شاهد و دلیلی داری؟" مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان "گواهی" دادند که او فقیر است. قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه "اعلام کنید." هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، "امانت" ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد. آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر "شترِ یک مرد"" هیزم فروش" سوار کردند، مردم هیزم فروش از صبح تا شب، فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می زد: "ای مردم!" این مرد را خوب بشناسید، او فقیر است. به او "وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او داد و ستد نکنید، او دزد و پرخور و بی کس و کار است." "خوب او را نگاه کنید." "شبانگاه،" هیزم فروش، "زندانی" را از شتر پایین آورد و گفت: "مزد من و کرایه شترم را بده، " من از صبح برای تو کار می کنم. زندانی خندید و گفت: "تو نمی دانی" از صبح تا حالا چه می گویی؟!! به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟!! "سنگ و کلوخ" شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی؟! "دانش تو، عاریه است." نکته: *طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند.* "بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند، مثل همین مرد هیزم فروش..." 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکرد، سایه اش به روی دیوار می افتاد. اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال میکرد اسب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد. اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت. حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است. وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه های دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران بازش نداری، تو را به نابودی میکشد. ⭐️در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بنام "هوای نفس" باشیم⭐️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
4_6017208259247604451.mp3
5.59M
📻 بشنوید | مولودی هلهله فرشته ها 💠 جشن هلهله فرشته ها، سال ۱۳۹۳ بنیاد خیریه یازهرا "قم" http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#خدا_یا^ تورا به رحمت ات قسم زندگی مان را به گوشه ی چادری پیوند بزن، که فردای قیامت به برکت نام اش، شفیع ما باشد. #یا_زهرا(س) #شبتون_در_پناه_علی_و_زهرا_عزیزان^ #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❤️😍 مــادرم فاطمه باشد... پــدرم شــــــاه نجفــــ... خوشـــــ بہ حــالم.... ڪہ چہ مادر پدرے دارم من ❣️سالروز ازدواج امام على (ع) و حضرت زهرا (س) مبارك❣️ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚روایتی از ازدواج مولا اميرالمومنين حضرت علي بن ابي طالب علیه السلام با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها💚 💠حضرت على عليه‌السلام می‌فرماید: 💚پيغمبر اكرم به من فرمود: 🔷يا على گروهى از مردان قريش دربارۀ فاطمه زهرا مرا مورد عتاب قرار دادند و گفتند: ما خواستگار فاطمه بوديم و تو نپذيرفتى اكنون او را به على‌بن‌ابی‌طالب دادى. من گفتم: 💗به خدا قسم من فاطمه را از شما رد نكردم و او را تزويج ننمودم،بلكه خدا خواستگارى شما را نپذيرفت و فاطمه را براى على تزويج كرد زيرا جبرئيل بر من نازل شد و گفت: خداى تعالى می‌فرمايد: اگر من على را خلق نمی‌كردم از حضرت آدم و غیر او شوهرى كه شايسته فاطمه باشد در روى زمين نبود... 📒بحارالانوار، ج۴٣، ص٩٣ 🌸سالروز ازدواج آسمانی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و حضرت فاطمۀ زهرا سلام‌الله‌علیهامبارک باد🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎حرف بند تنبانی در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند حرفای بند تنبونی میزنه 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽ 🌷حکایت ❄️⇦ ﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﻣﻨﻄﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ؛ ﯾﮑﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺜﯿﻒ ؛ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻨﻨﺪ ؛ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ؟ ❄️⇦ ﻫﺮﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻣﺴﻠﻤﺎ ﮐﺜﯿﻔﻪ ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ؛ ﺗﻤﯿﺰﻩ ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﻗﺪﺭ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ؛ ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻧﻪ ؛ ﮐﺜﯿﻔﻪ ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ . ❄️⇦ ﭘﺲ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ؟ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ؛ ﻫﺮ ﺩﻭ ؛ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ❄️⇦ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﮐﺪﺍﻡ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ : ﻧﻪ ؛ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﯿﻢ ؟ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ !!! ❄️⇦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ؛ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﻨﻄﻖ ، ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ ! ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎست... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀🌺هوالرزاق _فک کنم در جریان باشید از شما خواستگاری کردم.میخوام بدونم جوابتون چیه؟ _آقای محترم،من شمارو نمشناسم،ولی بنظرم من و شما برای همدیگه مناسب نباشیم. _بخاطر اتفاقای پریشب این حرفو میگید؟ _... _من همه چیزو واسه برادرتون توضیح دادم.بجان خودم من اون شب هیچکار نکرده بودم.یکی از بچها روانگردان ریخته بود تو آبمیوه ام.باور کنید... _مشکل من فقط اون شب نیست.شما اون معیارایی که من برای ازدواج دارمو ندارید. _میشه معیاراتونو بگید؟من قول میدم همشونو انجام بدم. _برای من مادیات اهمیتی نداره.بلکه ایمان و اعتقاد همسرمه که برام مهمه. _اگه اونی بشم که شما میخواین چی؟قبولم میکنید؟ _برای من عجیبه که چرا منو انتخاب کردین!؟ _من از یه خانواده مذهبی ام.خودم هیئتی بودم،نمازام سروقت بود.تا اینکه بایه نفر دوست شدم.رفته رفته ایمانم سست شد.شدم اینی که شما میبینید.وقتی شما رو دیدم،شبیه دختررویاهام بودین.همونی که همیشه آرزوشو داشتم.بخاطر همین تا به هدفم نرسم،از پا نمیشینم.هر جوریم که شما بگید حاضرم بشم.در ضمن من راجع به دوستی پدرم با پدرتون...دروغ گفتم... _فهمیدم. متعجب به صورتش خیره شدم.ولی چیزی نگفتم.بعد از کمی مکث: _راسی نگفتید اگه عوض بشم قبولم میکنید؟ _تا خدا چی بخواد.هر چی مصلحته همون میشه. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥💫♥💫♥💫♥💫♥🌺هوالرزاق قند تو دلم آب شد.گفتم:میشه کمکم کنید عوض بشم؟ با تردید جواب داد:بله،میشه. یهو ذوق کردم و بلند گفتم:ممنون.خدایا شکرت،کارم داره درست میشه.الهی شکررررر. _آقای کوروشی،لطفا... _او،بله.درست میگید.ببخشید. لبخند دلربایی زد ولی زود روشو با چادر گرفت. _میتونم با خانواده مزاحمتون بشم تا همه چیزو رسمی کنیم؟ _در این مورد با برادرم صحبت کنید.الانم اگه حرفاتون تموم شده،من برم؟ _بله،بله.بزارید براتون آژانس بگیرم. _نه ممنون،خودم میرم.زحمت نکشید. _نه خواهش میکنم.الان زنگ میزنم آژانس. بعد از چند دقیقه آژانسی که زنگ زده بودم بهش،اومد.آدرسو بهش دادم و حلما رو راهی کردم.خودمم راه افتادم سمت خونه بابام. *** _بله؟ _منم مامان.درو باز کن. _بیا تو. روی مبل میشینم و پشت سرم مامانم روی مبل میشینه. _حالت خوبه؟ _آره...مرسی. _چیشده یادی از ما کردی؟ _اومدم...اومدم بگم که...اول میخوام بگم که ازتون معذرت میخوام.من خیلی به شما بد کردم.میخوام که منو ببخشید. _باز چیشده؟ _من از رفتارم پشیمون شدم.میدونم که با شما بد رفتار کردم.تصمیم گرفتم عوض بشم و دوباره بشم همون یاسینی که توو بابا میخواستین. _اینا رو جدی میگی پسرم؟ _بله مامان جون. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ♥💫♥💫♥💫♥💫♥ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷🌺هوالرزاق از جاش بلند شد و به طرفم اومد.سریع از روی مبل بلند شدم و چند قدم باقی مونده رو من به طرفش رفتم.سخت همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردیم.شب وقتی پدرم اومد خونه،باهام سرد برخورد کرد.اما وقتی حرفای منو مادرمو شنید،اونم منو بخشید و قبولم کرد.دور هم داشتیم خوش و بش میکردیم که قضیه خواستگاری رو دوباره مطرح کردم.اینبار به مخالفت برنخوردم.قبول کردن که باهام بیان خواستگاری.همش از حلما میپرسیدن.منم هی ذوق میکردم و براشون از خوبیای حلما میگفتم.فردا صبح زنگ زدم به جواد و برای شب قرار خواستگاری گذاشتیم.خیلی خوشحال بودم.انگار نور امیدی تو دلم روشن شده بود.چندروزی بود خیلی خدارو کنارم حس میکردم و همین حس باعث میشد که گناه نکنم.با شور و شوق وصف نشدنی،پیرهن یقه آخوندی شیری رنگم😍رو میپوشم و بعد کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگم رو تنم میکنم.عطر مشهدم رو به لباسام میزنم.موهامم خیلی ساده شونه و مرتبشون میکنم. _بریم مامان؟ _به به!سلمان ببین پسرت شبیه شادومادا شده.عاقبت بخیر شی گلم. و جلو اومد و پیشونیمو بوسید. _مرسی مامانم. بعد از خرید گل و شیرینی به طرف خونشون حرکت کردیم.زنگ درو میزنم.پر از اضطرابم.صدای جواد تو کوچه میپیچه: _بله؟ _ماییم جواد جان. _بفرمایید داخل.خوش اومدید. ... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀🌺هوالرزاق جواد:راستش من با خواهرم صحبت کردم.خواهرم میگه مثه اینکه آقا یاسین یه قولایی بهش داده و همینطور خواهرم یه قولایی به آقا یاسین داده.منو مادرم و همینطور خواهرم،نظرمون اینه که بین یاسین و حلما یه صیغه محرمیت بخونیم تا هروقت شرایطشو داشتن،عقد دائم کنیم و بعد درباره عروسی و موارد دیگه حرف بزنیم. آقا سلمان:خانوم شما چی میگی؟ _منکه خیلی شیفته وَجَنات حلما خانوم شدم.الان دیگه واقعا دوست دارم که عروسم بشه.من کاملا موافقم. _پسرم(یاسین)تو چی میگی؟ _إهم...هرچی شما و مامان خانوم بگین. _خب پسرم(جواد)قبوله.ما مشکلی نداریم. _شما میفرمایید که کی صیغه رو بخونیم؟ _هرچی زودتر،بهتر.تا یاسین و حلما خانوم کاراشونو انجام بدن. _مادرم میگن که جمعه همین هفته. _باشه.إن شاألله.پس خبر از ما باشه دیگه؟ _بله ما منتظریم. در تمام مدت خواستگاری،حتی یه بارم به حلما نگاه نکردم.خودم تعجب میکردم!چطور من انقدر عوض شدم!؟خدا داند...!ولی عمیقاً خوشحال بودم.بخاطر اینکه حلما منو قبول میکنه. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺🌺🌺🍃 رسول خدا(ص) فرمودند؛ ⚘یا علی ! همانا در تو مثالی است مانند سوره "قلْ هُوَ الله اَحَدْ"!⚘ 🌺هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است و 🌺هر کس دو بار آن را بخواند دو سوم قرآن را خوانده است ، و 🌺هر کس آن را سه بار بخواند کلّ قرآن را خوانده است . ⚘یا علی ! 🌺هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد ثواب یک سوم امّت (مسلمانان) را دارد، 🌺هر کس در قلبش تو را دوست داشته باشد و با زبانش تو را یاری کند اجر دو سوم این امّت را دارد، 🌺هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد و با زبانش تو را یاری کند و با شمشیرش تو را کمک کند ثواب (کلّ) این امّت را دارد . 📚البرهان فی تفسیر القرآن ج5 ص797 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹شروع از دوشنبه ای که اول ماه باشد ⚜روز دوشنبه اول ماه ذی الحجه 1397/5/22 برای افزایش رزق و برآورده‌شدن حاجات مهم✅ آیت‌الله بهجت رحمه‌الله برای افزایش روزی و برآورده شدن حاجات مهم، ختم سورۀ «واقعه» را به اطرافیان خود توصیه می‌کردند. دستور این ختم بدین شرح است: چون اول ماه قمری دوشنبه باشد، شروع کند به خواندن این سورۀ مبارکه، با طهارت و رو به قبله. روز اول یک مرتبه، روز دوم دو مرتبه و روز سوم سه مرتبه و همچنین تا چهاردهم، چهارده مرتبه بخواند و بعد از تلاوت سورۀ مبارکه، هر روز این دعا را بخواند : يا مُسَبِّبَ الاَسْبابِ وَ يا مُفَتِّحَ الاَبْوابِ اِفْتَحْ لَنا الْاَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ [الصِّعابَ]، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي و رِزْقُ عِیالي فِی السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيداً فَقَرِّبْهُ وَ إِنْ كَانَ قَرِيباً فَيَسِّرْهُ وَ اِنْ كانَ يَسِيراً فَكَثِّرْهُ وَ اِنْ كانَ كَثِيراً فَخَلِّدْهُ وَ اِنْ كانَ مُخَلَّداً فَطَيِّبْهُ وَ اِنْ كانَ طَيِّباً فَبارِكْ لي فيهِ وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ يا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ وَ وَحْدانِيَّتِكَ اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ وَ اِنْ كانَ عَلي اَيْدِي شِرارِ خَلْقِکَ فَانْزِعْهُ وَانْقُلْهُ اِلَيَّ حَيْثُ اَكونُ وَ لا تَنْقُلْنِي اِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ. در پنجشنبه‌های میان این چهارده روز، این دعا خوانده می‌شود: يا ماجِدُ يا واحِدُ، يا جَوادُ يا حَليمُ، يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا كَريمُ، اَسْئَلُكَ تُحْفَةً مِنْ تُحَفاتِكَ تَلُمُّ بِها شَعْثى، وَ تَقْضى بِها دَيْنى، وَ تُصْلِحُ بِها شَأْنى بِرَحْمَتِكَ يا سَيِّدى. اَللَّهُمَّ اِنْ كانَ رِزْقى فِى السَّماءِ فَاَنْزِلْهُ، وَ اِنْ كانَ فِى الاَرْضِ فَاَخْرِجْهُ، وَ اِنْ كانَ بَعيداً فَقَرِّبْهُ، وَ اِنْ كانَ قَريباً فَيَسِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ قَليلاً فَكَثِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ كَثيراً فَبارِكْ لى فيهِ، وَ اَرْسِلْهُ عَلى اَيْدى خِيارِ خَلْقِكَ، وَ لا تُحْوِجْنى اِلى شِرارِ خَلْقِكَ، وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ (بِكَيْنُونَتِكَ) وَ وَحْدانِيَّتِكَ. اَللًّهُمَّ انْقُلْهُ اِلَىَّ حَيْثُ اَكُونُ، وَ لا تَنْقُلْنى اِلَيْهِ حَيْثُ يَكُونُ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، يا حَىُّ يا قَيُّومُ يا واحِدُ يا مَجيدُ يا بَرُّ يا كَريمُ يا رَحيمُ يا غَنِىُّ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَمِّمْ عَلَيْنا نِعْمَتَكَ، وَ هَیِّنَا [هَنِّئْنا-هَيِّئْنا] كَرامَتَكَ وَ اَلْبِسْنا عافِيَتَكَ. ☄ هر چه سریعتر برای دیگران ارسال کنید تا در این ختم عظیم شرکت کنند غفلت نکنید 📚 بهجت الدعا، ص٣۶٢ـ٣۶۴ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه نام «پفک نمکی» از کجا آمده؟ "علی خسروشاهی" (بنیان گذار شرکت مینو) در سفرهایش به خارج مرتب در نمایشگاه‌ها و مغازه‌ها "نمونه اجناس" متفاوت را جمع‌ می‌کرد و می‌چشید. در یکی از این امتحانات به‌ محصولی برخورد که بعدها در ایران با نام "پفک‌نمکی" به بازار عرضه شد. جنسی که علی خسروشاهی به ‌آن برخورد کرده بود محصول شرکت آمریکایی "بئاتریس فودز" بود. هرکس این "محصول" را چشید از آن خوشش آمد و لذا، بلافاصله با تولید‌کننده محصول تماس گرفته شد تا محصول "تحت لیسانس" آنها ساخته شود. "مذاکرات" صورت گرفت و "قرارداد" لازم امضا شد. جالب این بود که شرکت بئاتریس به جای خواستن درصدی از فروش برای حق لیسانس، ماشین‌آلات ساخت پفک‌نمکی را به نام «اکسترودر» به "گروه صنعتی مینو" اجاره می‌داد و بدین ترتیب "حق لیسانس" خود را دریافت می‌کرد. خسروشاهی درباره "نام‌گذاری" این محصول می‌گوید: در دوران کودکی با مادرم به قنادی مینا در ابتدای خیابان نادری می‌رفتیم. آنها یک شیرینی داشتند به نام "پفک" که خیلی مورد علاقه من بود. محصولی هم که قرار بود ساخته شود خیلی "پف" داشت و چون محصولی "شور" بود من تصمیم گرفتم اسم آن را "پفک‌نمکی" بگذارم و با عجله زیاد و برای اینکه مبادا دیگری "اسم مشابهی" ثبت کند این اسم را "ثبت" کردم. 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹ساعت وتلنگر🌹 میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟ 👆 ⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد ⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز ⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه ⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت ⏰چون تو رو یاد مار وعقرب قبر بندازه ⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه آره .... معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن 😭😭😭 خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر..... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه " نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم . فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید : +کسی در نزد ؟ _نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟ +اوه اوه شهاب سنگ نازل شد ! _یعنی چی؟ +هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد ! با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ... قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ... نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره _چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت +داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش _مگه کارش چیه ؟ +مستندساز و مجری و این چیزا _ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا +یعنی دیدی برنامه هاشو؟! _حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش +عجیبه _چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟ +خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ... نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد : +اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود _که یه وقت از راه به در نشه؟ خندید و گفت: +نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟ این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟! حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد ! فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم ! من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل .... و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود . حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود ! تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم . با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده +خواب که نبودی ؟ _نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که دستش را بالا می آورد و می گوید: +نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم +سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است ! کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم همه چیز مرتب است هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ... لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ... همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید : به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند نزدیک می شوم و سلام می کنم بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید : به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید : +تف تو روت کیان ، یکی طلبت خجالت می کشم از خودم کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم . _نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟! دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید : _چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم :من پناهم عزیزم نه پانی اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟ و به بغل دستی اش نگاه می کند رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغلوش است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید :چی شد چی شد؟ تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید : +هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذر ه ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید :ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد ! بهترخب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی لبخندی می زنم و می گویم : _خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹حکایتی زیبا ➰➰➰➰➰➰➰ روزی حضرت موسی (ع)روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد واز درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهمبدترین بندهات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است . حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودندکه از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت:این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست ، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد وپس از سپاس ازخدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت:بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو وآخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی (ع) به در ورودی شهر رفت ودید آخرین نفر همان پدر با فرزند ش است ! رو به درگاه خدا کرد وگفت:خداونداچگونه ممکن است بدترین وبهترین بنده ات یک نفر باشد. ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود ، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسیدبابا ! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد:آسمانها فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد ،اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است. فرزند پرسید:بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بودبه ناگاه بغضش ترکید وگفت : عزیزم مهربانی وبخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است..😭 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662