فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
🌺صبـح عالـیتـون متـعـالـی
🌺روزتـــون خـوش و خــرم
🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 73
دستش را از بازویم جدا کرد و یک سمت صورتم را قاب گرفت؛ همان سمتی که کبود شده ی سیلی اش بود!
ریزش اشک هایم شدت گرفت.
آرام زمزمه کرد:
-شناسنامه ی مادرته. حبه احلام...
قلبم دیگر نمی کوبید. اصلاً در سینه ام نبود!
افتاده بود روی زمین و به خود می پیچید و می لرزید!
لرزش صدایم هم غیرقابل کنترل بود.
-تو... از... کجا فهمیدی؟
-شناسنامه ی سوم رو نگاه کن شناسنامه ی توئه با همون تاریخ تولد اسم حبه و صابر هم توی قسمت پدر و مادرت هست. «شیرین کریمی» هم اسم خودته. تاریخ صدور شناسنامه ت با اسم منصوره و علی به عنوان پدر و مادر، یک ماه بعد از تولده ولی تاریخ تولد همون پنج بهمنه. فهمیدنش سخت نبود ولی مامان هم تأیید کرد، فقط قسمم داد که اینا رو نشونت ندم. میگفت اگر عسل بفهمه داغون میشه، نمی دونست بیخبری داغونت کرده. تو همون روزها داشتم از بی خبریت جون می دادم که تصمیم گرفتم از بی خبری درت بیارم.
-یعنی... من... شیرینم... حبه و صابر هم...
نتوانستم ادامه دهم. افکارم زیادی در هم و بر هم پیچیده بود. درب ماشین را باز کردم. معده ام مهلت پیاده شدن نداد، دستم را به در گیر دادم و سرم را خم کردم، عق زدم و روی زمین بالا آوردم. چشم هایم ثانیه ای بعد از دیدن خون روی زمین بسته شد، طعم و بوی خون در دهان و بینی ام پیچید، حتی نفهمیدم به زمین که به صورتم نزدیک میشد برخورد کردم یا حرارتی که دور شانه ام پیچید دست های نجاتگر فرهاد بود؟!
چشم هایم را گشودم. محیط زیادی آشنا بود نیاز به فکر کردن نداشت، در بیمارستان بودم. فرهاد کنارم روی صندلی سرش را میان دستانش گرفته و نشسته بود با چرخاندن کامل سرم سمتش متوجه به هوش بودنم شد. سرش را بلند کرد، هم زمان نیم خیز شد و دستش را روی متکا کنار سرم گذاشت، لبخندش همراه لحن نگرانش به کامم شیرین آمد.
-خوبی عزیزم؟
لبخند بی جانی که بی جان بودنش از ضعفم بود در جوابش زدم و سرم را به نشانه ی «بله» به بالا و پایین تکان دادم. یادم آمد دیشب خون بالا آوردم.
-بالاخره معده ام کم آورد.
اخم هایش در هم شد. خیمه اش را از روی صورتم برداشت و کنارم لب تخت نشست و خیره ام شد.
-یکم به فکر خودت باش عسل. داغون کردی معده اتو! زخم معده گرفتی، آندوسکوپی کردن خونریزی رو بند آوردن. کلی هم پرهیز غذایی داری حالا.
مهربان شدم، در برابر دنیایی از خوبی که در وجود فرهاد برای من جمع بود.
-چشم هرچی تو بگی.
نگاهش بیش از پیش رنگ عشق گرفت و لبخند پهن صورتش شد. کمی هم شیطنت در صدایش ریخت.
-ببینیم و تعریف کنیم!
به یاد شناسنامه ها که معده امان نداد درست و حسابی نگاهشان کنم افتادم.
-فرهاد شناسنامه ها کجاان؟!
اخمی کرد.
-بزار از روی تخت بیمارستان پایین بیای، بعد باز برای خودت دنبال عامل اضطراب بگرد.
-اذیتم نکن فرهاد. من از بی خبری به این روز افتادم.
همین یک جمله مجابش کرد. کلافه پوفی کشید.
-خیلی خب بزار دکتر رو صدا کنم بیاد ویزیتت کنه اجازه مرخصی بده بعد برات توضیح میدم.
به اجبار با لب های آویزان موافقت کردم. ضربه ی آرامی به بینی ام زد و از اتاق خارج شد. بعد از ویزیت و توصیه های پزشک از بیمارستان خارج شدیم. کمی سوزش در سر معده ام حس می کردم ولی آرام تر شده بود و حالت تهوع نداشتم. در میان حال پرسیدن ها و نگرانی های فرهاد سوار ماشین شدیم. سریع کیف فرهاد را به قصد بر داشتن شناسنامه ها برداشتم. دیدم همانجا روی صندلی عقب افتاده اند، کیف را رها کردم و شناسامه ها را با چنگ زدن برداشتم و صاف در جایم نشستم و ورق زدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 74
مادرم متولد خرمشهر بود و من تهران!
چشم هایم از دیدن دوباره شان لبریز از اشک شد. حالم بد بود، دست خودم نبود ولی سعی کردم آرام جلوه کنم.
-فرهاد حالا چیکار کنیم؟
لبخندی زد و سر کج کرد.
-من کفش آهنی پام کردم، هر جا بگی دنبالت میام، تا تو رو آروم نکنم پا پس نمی کشم، هرچی تو بگی. میخوای بری دنبال کشف راز گذشته ات و مادرت رو پیدا کنی؟ یا نه، همین که فهمیدی حاصل ازدواج شرعی و قانونی هستی کافیه؟
چقدر فهمیدن این موضوع برایم با ارزش بود و جایگاه مادر، زنی که به دنیایم آورده بود را در ذهنم تغییر داد. درست است که هنوز دل چرکین ترک کردنم از سمتش بودم ولی همین که اسیر دست هوس و شیطان، تیشه به ریشه ی انسانیت نزده بود برایم با ارزش بود. احساس انسانی را داشتم که از طواف خانه ی خدا بازگشته و خود را پاک و در یک وجبی خدا حس کرده. سبک شده بودم و لبخندی که سعی در پنهان کردنش نداشتم شادی ام را رخ کش تمام پاکی های دنیا می کرد. بله! من، شیرین کریمی، دختری بودم متولد شده از ازدواج شرعی حبه و صابر و این جای سجده و شکرگذاری داشت. به صورت فرهاد نگاه کردم و لبخندم را دریغش نکردم.
-نمی دونی چه قدر حالم خوبه از فهمیدن این موضوع ولی دلم می خواد سؤال های دیگه ی ذهنم هم حل بشه. اصلاً شناسنامه ی...
نمیدانستم مادر خطابش کنم یا نه؟! نتوانستم...
-...ح...حبه دست بابا چیکار می کرده؟
-نمی دونم ولی برات کشفش می کنم.
یک دنیا قدردانی را در نگاهم ریختم.
-تو خیلی خوبی فرهاد!
-تازه فهمیدی؟!
پشت چشمی نمایشی برایش نازک کردم.
-دیگه پررو نشو!
چشمکی زد و بحث را عوض کرد.
-پکیج رو درست کردم، دیگه نیازی به بخاری نیست ولی بریم یه دست رخت خواب بخریم، دیشب روی مبل گردنم خشک شده. لبم را به دندان گرفتم و شرم زده گفتم: دیشب گفتم که برو رو تخت، خودت قبول نکردی. بعدشم دیگه چه نیازی به رخت خوابه! مگه نمیریم خرمشهر؟
تک خنده ی مردانه زد.
-با همین سرعت؟!
-چه سرعتی فرهاد؟! هشت ساله منتظر یه همچین روزی هستم.
لبخندی زد.
-باشه خوشگلم، شوخی کردم. پس بریم چمدونت رو جمع کن. بعد از شام راه می افتیم.
بعد از خوردن سوپ قلمی که فرهاد دستورش را از احمد گرفته و برایم آماده کرده بود به مقصد خرمشهر، تبریز را ترک کردیم. احساس آن لحظه ام قابل وصف نیست، احساسی بین رضایت و دلهره، امید و یاس، شادی و غم... نمی دانم!
ذهنم نمی توانست روی موضوعی متمرکز شود و بدانم دقیقاً حال دلم چگونه است!
فقط این را می دانستم که تا آخرش باید می رفتم. آهنگ ملایم در فضای ماشین طنین انداز بود و فرهاد غرق فکر مشغول رانندگی. جاده تاریک بود و نور چراغ های ماشین سعی در شکافتن جاده داشتند.
سکوت را شکستم.
-راستی فرهاد؟
از فکر بیرون آمد و نگاهم کرد.
-جانم؟
- از رژان چه خبر؟
پوفی کشید.
-خبری ندارم.
-یعنی چی؟!
-چند روز بعد از رفتن تو اون هم رفت و دیگه پیداش نشد.
ناباور و مغموم «وای» ای گفتم.
-باورم نمیشه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 75
-خیلی دنبالش گشتن ولی آب شده رفته تو زمین! چند روز بعد از گم شدنش هم ژیلا حقیقت رو به همه گفت و علت فرار رژان مشخص شد. خاله که حالش بد شد. کیان رو که دیگه نمی شد جمع کرد از عصبانیت رو به انفجار بود. آقا جواد هم التیماتوم داد که دیگه هیچکس دنبالش نگرده و رژان دیگه دخترش نیست و از این جور حرف ها!
-دلم براش می سوزه. اگه بلایی سر بچه اش نیاورده باشه این روزها دیگه دنیا میاد. چه دردناک که کسی کنارش نیست.
-خودش خواست این جور بشه، هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم باید بشینه! البته خاله رویا هم این وسط بی تقصیر نبود اگه از اول این همه آزادی به بچه هاش نمیداد کار به اینجا نمی کشید. نوع گشتن و زندگی رژان اصلا مناسب یک دختر حسابی نبود این نوع پوشش و آرایش و شرکت تو مهمونی هایی که در آخر مست و پاتیل توی بغل یکی اسیر شدن همچین عاقبتی رو هم به دنبال داره! دختری که ارزش تن و بدن خودش رو ندونه فکر می کنی ابایی از کشتن یا رها کردن فرزندش داره؟!
-اون نوزاد بی گناه چه تقصیری داره فرهاد! من درک می کنم اونها رو! هشت سال با خیال مثل اون ها بودن زندگی کردم و بارها و بارها مادرم رو توی ذهنم به باد سرزنش گرفتم، خیلی درد داره فرهاد.
-این رو، اونایی باید بفهمند که خودشون رو به حراج میذارن!
از شیشه ی کناری ام به تاریکی خیره شدم و فکر کردم این انسان های آلوده شده به گناه کجا ایستاده اند و مقصدشان کجاست؟!
دست در دست شیطان گذاشته و در خیال خود عشق دنیای دو روزه را می کنند؛ خبر ندارند که چه آسیبی به خود می زنند و وجود پاکی که خداوند با خاک سرشته و از روح خود در آن دمیده را چطور به حراج میگذارند...
-بی خیال خودتو اذیت نکن. داروهات رو برداشتی؟
نگاهش کردم و گفتم:
-وای فرهاد این بار چندمه که سراغ داروهام رو میگیری. آره بابا برداشتم.
لبخندی به حرص خوردنم زد.
-بگیر بخواب راه طولانیه.
جایم را روی صندلی آماده کردم و کمی پشتی اش را خواباندم.
-خوابت نبره؟
-من آدم بی فکری نیستم. خوابم بیاد می زنم کنار جاده می خوابم. تو خیالت تخت بگیر بخواب از بیمارستانم مرخص شدی استراحت نکردی.
با لبخند چشم هایم را بستم و پرنده ی خیال سرکشم را گاه از بام تهران گاه از بام تبریز و گاه از بام خرمشهر جمع کردم و در آخر خسته به خواب رفتم.
با تکان شدیدی از خواب پریدم و ترسیده پرسیدم: چی شد؟
لب به دندان گرفت و شرمنده شد.
-دست انداز رو با سرعت رد کردم، شرمنده، بگیر بخواب.
خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده، نفسم را آسوده فوت کردم و با کف دست چشم هایم را ماساژ دادم.
- نه دیگه خوابم نمیاد، خیلی خوابم میومد ببخش. اگه خسته ای بزن کنار من بشینم پشت فرمون.
- نه، سر حالم فقط دارم دنبال یه رستوران می گردم بریم صبحانه بخوریم.
تازه حواسم را به بیرون از فضای ماشین دادم، هوا گرگ و میش صبح را نشان می داد و داخل شهر بودیم. تازه از دنیای بی خیالی جدا شدم و باز دلهره به جانم افتاد.
- اینجا خرمشهره؟
-ایلامه. یه کمه دیگه راه هست تا خرمشهر.
ماشین را به بیرون از جاده منحرف کرد، صدای فشرده شدن سنگ ریزه ها زیر لاستیک ماشین بلند شد. نگاهم را به جلو دادم و تابلوی رستوران که خوش آمد گویی به مشتری ها بود را خواندم.
حین پارک ماشین گفت: بریم که خیلی گرسنه ام.
پیاده شدیم. سمت درب صندوق عقب رفت و بازش کرد، منتظر ایستادم تا کارش را انجام دهد، فلاکس به دست کنارم قرار گرفت.
اشاره ای به فلاکس کردم.
- چه مجهز!
- مامان گذاشت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 76
دلم برای عمه پر کشید.
-عمه میدونه اومدی پیش من؟
-اگه می دونست که بسته بودتت به زنگ.
از تصور نگرانی اش، هم شرمنده شدم هم خوشحال! لبخندی زدم.
-فلاکس رو برای چی آوردی؟
-از دیشب چای نخوردم می خوام پرش کنم تا خود خرمشهر دلم و از عزای چایی درارم.
سمت رستوران راه افتاد، موازاتش داخل رستوران کوچک شدم.
خلوت بود و تک و توک صندلی ها اشغال شده بودند. روی نزدیک ترین صندلی نشستم و فرهاد برای سفارش صبحانه و دادن فلاکس چای برای پر کردنش رفت.
نفسم را بیرون دادم و به گلدان کوچک روی میز نگاه کردم، ولی فکرم به خرمشهر کشیده شد. پس اصالتا خرمشهری بودم... چشم هایم را تنگ کردم و فکرم را به میان تمام سوال های بی جوابم فرستادم، دنبال نامی از شهر خرمشهر گشتم! نه نبود... هیچ وقت فکر نمیکردم که خرمشهری بوده باشم!
از تجسم دانسته های کمی که به دست آورده بودم لبخند کم جانی روی لب هایم نشست. کم نبود دانستن نام مادر و پدر... فهمیدن اصالت شهری...
خرمشهر شهر پرآوازه و مردمانش جزء غیورترین مردم ایران بودند. لبخندم غلیظ تر شد و افتخار خرمشهری بودن در ذهنم پررنگ حک شد.
صدای فرهاد حواسم را جمع خود کرد.
- کجایی؟
روبرویم نشست.
- همین جا.
- لبخند می زدی! گفتم شاید تو فکر منی!
شیطنت می کرد! لبخندی زدم.
- خودتو گول نزن.
چشمی در اطرافم چرخاندم و پرسیدم: سرویس بهداشتی کجاست؟ می خوام دست و صورتم رو بشورم.
بلند شد.
-پاشو باهم بریم، سرویسش یه دونه ست، زنونه مردونه از هم جدا نیستند، وایمیستم بیرون سرویستو برو داخل.
غیرت نشان دادنش قنج رفتن دل را در پی داشت. لبخندم را به زحمت مخفی کردم.
بعد از آن مدال افتخار که بر گردن خودِ خرمشهری ام انداختم همه چیز برایم رنگ و بوی بهشت گرفته بود و حالم را خوب کرده بود که لبخند از لب هایم دور نمی شد .
بلند شدم و همراه مرد غیرتی ام راه افتادم.
بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با فرهاد که منتظرم ایستاده بود سر میزمان برگشتیم. صبحانه هم آماده شده بود. خواستم چای را بردارم که فرهاد مانع شد.
-قرص قبل از غذات رو بخور، بعد شروع کن.
اصلا حواسم نبود. دستم را از دور فنجان چای جدا کردم و قرصی از کیفم درآوردم و با جرعه ای از چایم خوردم.
-مثل بچه ها می مونی عسل. همه کارهات بچگونه است شاید بقیه خیلی روت حساب کنند ولی من تو رو به چشم یه دختر بچه دوازده سیزده ساله می بینم که باید راه و چاه رو نشونش داد و همه ش حواسم بهش باشه.
دلخور نگاهش کردم.
- خیلی ممنون دیگه! خجالت نکش بگو عقلم ناقصه!
چای داغش را یک نفس سر کشید. به جای معده ی فرهاد معده ی من سوخت و صورتم جمع شد و به کل بحث قبلی از یادم رفت.
- داغ نبود؟! ریه هات آسیب میبینند این جوری!
-الان در جایگاه پزشک نگرانم شدی؟!
منتظر جوابم نماند و ادامه داد:این جوری خوبه، چای باید لب سوز باشه.
لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم و در حال پیچیدنش بحث قبلی یادم افتاد و از سر گرفتمش...
- چرا فکر می کنی من بچه ام؟
- نیستی؟! همین که به خاطر حرف من هشت سال خودت رو عذاب دادی ولی لب باز نکردی بگی دردت چیه به جاش تا تونستی از جمع دوری کردی و اون روی خوشگلت رو نشون من بیچاره ی از همه جا بی خبر دادی، بچگی نیست؟!
فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم.
- این که من جونم رو هم برای تو میدم قابل انکار نیست. من به هر حال برا تو از وجودم مایه می ذاشتم ولی وقتی فهمیدم برای حرف مفت من هشت سال چه دردی رو کشیدی قسم خوردم تا دونه به دونه خانواده ات رو پیدا نکنم، آروم نشینم؛ خودم باعث آزارت شدم خودم هم آرومت می کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
👌داستان توبه ی یک زن 😭
خدایا سگی را به سگی ببخش😭
در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود:
زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد.
در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش.
چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود.
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پیشکش🌹🍃
نگاه مهربونتون
در این روز زمستانی
گل را برای🌹🍃
زندگیتان
وکوتاهی عمرش را
برای غمهایتان آرزومندم🌹🍃
لبتان غنچه لبخند
دلتون شاد❤️
روز و روزگارتان بر وفق مراد 🌹🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 78
سوزش به یکباره ی معده و فشرده شدن قلبم باعث جمع شدن صورتم شد. حالم بد شد از دانسته هایی که در ذهنم ته نشین شده بود و فرهاد همش می زد...
تصاویر ضبط شده از جنگ جلوی چشمانم جان گرفتند
-سلام غریبه!
به سمت صدا نگاه کردم. فرهاد هم که رو به من بود برگشت و با دیدن مردی که موشکافانه در حال ارزیابیمان بود قدم برداشت و بیرون رفت. من هم از خدا خواسته بدون اینکه دیگر نگاهی به ویرانه ای که جای ترکش ها بر دیوارش رسما نام غمکده را بر رویش هک کرده بودند بیندازم دنبال فرهاد به کوچه رفتم. مردی حدوداً سی ساله که از لهجه عربی اش دو زبانه بودنش مشهود بود موتورش که صدایش کم روی مخ نبود را خاموش کرد و به فرهاد سلام داد و به قصد معاشرت دستش را پیش برد، با هم دست دادند.
- سلام روزتون بخیر.
- روز شما هم بخیر، کمکی از دستم برمیاد؟
کنار فرهاد قرار گرفتم که باعث شد نگاهی گذرا سمتم بیندازد.
- راستش ما دنبال شخصی به اسم حبه احلام می گردیم.
مرد شال مشکی روی سرش را به عقب هل داد و کمی فکر کرد.
-نمی شناسم، گفتن توی این روستاست؟!
با شنیدن حرف هایش ناامیدی مثل مار دور تنم پیچید. فرهاد سریع پرسید: ندا احلام چی؟ اردلان احلام؟ هیچ کدوم رو نمیشناسید؟ برای همین روستا اند، یعنی متولد همین روستا هستند و هیچ آدرس دیگه ای ازشون نداریم.
- متاسفانه هیچ کدوم رو نمی شناسم! احلام زیاده تو این روستا. من خودم احلامم ولی این اسمایی که میگید رو نمی شناسم. چند سالشونه؟ پیرند؟ جوانند؟ عکسی چیزی ازشون ندارید؟
- ندا و ادلان باید شصت و خرده ای سالشون باشه. حبه هم دخترشونه چهل و خورده ای سالشه.
مرد کمی فکر کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید. انگار که راه گم شده ای را پیدا کرده باشد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: حتما حاج محمدجواد میشناسدشون اگه برای این روستا باشند.
مار ناامیدی از دورم جدا شد و لبخند شوق روی لبم نشست و قبل از فرهاد پرسیدم: کجا می تونیم پیداشون کنیم حاج محمد جواد رو؟
بی اختیار به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم شاید ببینمش! تا چشم کار می کرد کوچه ادامه داشت.
- سلام همشیره.
شرمنده لب گزیدم و نگاهش کردم.
- ببخشید سلام.
سر به زیر بود و نگاهم نمیکرد ولی لبخندی زد.
- نه منظورم این نبود. همین کوچه رو برید بالا پنجاه قدم بالاتر سمت چپ بپیچید توی کوچه یه در سبز رنگ بزرگ که چهار طاق بازه، اون خونه ی حاج محمدجواده. حتما کمکتون می کنه.
تشکری کردیم و به آدرسی که داده بود رفتیم. جلوی چهارچوب در ایستادیم، داخل حیاط بزرگش بیش از ده نخل بود، داشتم ساختمان بزرگ دو طبقه سیمانی که به کمک رنگ سبز شده بود را نگاه میکردم که مردی 《بفرما》 زد.
- بفرمایید داخل، خوش آمدید.
به فرهاد نگاه کردم. سری تکان داد و با پلک زدن دعوت به آرامشم کرد و یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. مانند جوجه ای که پناهش مادرش است به فرهاد چسبیدم و دنبالش رفتم.
مرد جوان صاحب صدا از پشت دیوار بلندی که نفهمیدم پشتش چیست به استقبالمان آمد. دید و احوالپرسی اولیه انجام شد و بعد از فهمیدن علت حضورمان ما را به اتاقی بزرگ که حاج محمد جواد در آن بود برد.
با دیدن مرد مسن ویلچرنشین بیپا لحظه ای درجا میخکوب شدم! انگار فرهاد فکر همه جایش را کرده بود و آمادگی دیدن هر پیشامدی را داشت که عادی برخورد کرد و با اخم ریزی به صورت مات مانده ی بیشعورم از آن بهت خارجم کرد. حاج جواد با فشار دست هایش بر چرخ های ویلچر سمتمان آمد.
فرهاد گرم و صمیمی دید و بوسی کرد و من هم با کمی سبک سنگین کردن داده های ذهنم در دل مرد جانباز رو به رویم را ستایش کردم و با لبخند سلام دادم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 79
با تعارفش روی زمین تکیه بر پشتی های دستباف قرمز رنگ نشستیم که در چوبی تقه ای خورد و بلافاصله باز و زنی جوان با پوششی عربی داخل آمد و با لهجه ی دلنشینش سلام کرد و جواب شنید و تعارفمان به چای کرد. پشت سرش همان مرد جوان که در حیاط دیدیم داخل شد، حاج محمد جواد 《ممنون سادات》ی گفت و لیوان چای را از داخل سینی در دست سادات برداشت و لبه ی طاقچه ی پنجره گذاشت. رو به فرهاد کرد.
-خب آقا فرهاد گفتی دنبال گمشده ای میگردید؟! اسمش چیه ببینم می تونم کمکتون کنم یا شرمنده تون میشم.
- اختیار دارین دشمنتون شرمنده. ما مزاحم شدیم باید ببخشید. واقعیتش ما دنبال زنی به اسم حبه احلام میگردیم دختر ندا و اردلان احلام.
با دلشوره و تشویش روی صورت حاج محمدجواد دقیق شده بودم تا واکنشش را ببینم. چینی به پیشانی اش انداخت و به ثانیه نکشیده بهت زده لب زد: ادلان و ندا؟! شما کی هستید که دنبال مردمان جنگ زده اید؟! خبرنگارید؟ نویسنده اید؟ جریان چیه؟!
بغض گلویم را فشرد و لب هایم لرزید... این مرد میشناخت... مادر و پدرم را میشناخت... سریع پلک زدم تا دید تار شده ام خالی از اشک شود و بیقرار گفتم: ما نه خبرنگاریم نه نویسنده و دنبال سوژه، من عسلم، دختر حبه دنبال مادرم می گردم... وقتی نوزاد بودم منو...
به یکباره خاموش شدم. چه می گفتم؟! اصلا مگر هرچه تا به حال فکر کرده و حدس زده بودم درست از آب درآمده بود که این یکی درآید! گناه بود قضاوت زودهنگام و شاید از طرف حبه، آق می شدم! نتوانستم بگویم رهایم کرده و رفته! هر چند کلمه ای هم جای گزینش پیدا نکردم...
فرهاد فشاری به دست هایم که در هم پیچ می خوردند و کلافگی و ناراحتی ام را نشان میدادند و آبرو میبردند آورد و جمله ناتمامم را عادلانه تمام کرد!
-توی نوزادی عسل و مادرش از هم جدا شدند و ما دنبال حقیقت علت این جدایی هستیم.
مدتی که فرهاد صحبت می کرد ، حاج جواد، چشم های روشنش که میان تیرگی پوست صورتش خاص تر به نظر میآمد را با ناباوری به صورت من دوخته بود!
صدایش لرزان و نگاهش رنگ غم گرفت.
- بلند شو بیا اینجا دختر جان.
برای کسب اجازه به فرهاد نگاه کردم. اراده ام دست خودم نبود و از تشویش و استرس نمیدانستم چه کاری درست و چه کاری اشتباه است! کلمات را گم کرده و با نگاهم سعی در فهماندن حال آشفته ام به فرهاد داشتم البته نیاز به تلاش نبود، فرهاد از خودم بیشتر واقف احوالم بود، با تکان سر تشویق به بلند شدنم کرد. بی اراده بلند شدم و با پاهای لرزان نزدیک حاج محمدجواد رفتم.
باز چشم هایم تار شده بودند... پلک زدم ولی این بار اشکم به جای پس رفتن بیرون جهید و روی گونه ام جاری شد.
دختر محکم علی حالا شده بود نوزاد شیرخوار که به دور از سینه ی حبه بیقراری میکرد!
به دست های باز شده به قصد آغوشش نگاه کردم. با سر خوردن اشکش دلم خواست آغوش بازش را بیجواب نگذارم و نگذاشتم...
همزمان با سفت شدن آغوش پدرانه اش، نمی دانم چرا به گریه افتادم.
- من برادر ادلانم عموی حبه مادر تو!
قلبم لحظه ای تپیدن از یاد برد و به آنی پرشتاب تر از همیشه کار در پیش گرفت.
اشک هایم پیراهن عموی تازه یافته ام را می شست و هق هق می کردم. نمی توانستم بس کنم... حاج جواد با آرامش موهایم که از روسریِ رها شده روی شانه ام بیرون ریخته بود را نوازش می داد و عربی صحبت میکرد و من فقط متوجه اسم ادلان و ندا میان کلمات نامفهومش بودم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
..حکایت
..بانوانی که عاشق آرایش و زیبایی ..برای بیرون رفتن هستند حتما بخونند
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک ..شد و با لحنی مؤدبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
..مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، ..طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مردیکۀ مگه خودت ناموس ..نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه ..و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ ..بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما ..اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!😔
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
..مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ ..جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
..اینجاست که میگن مردان باغیرت زنان با حجاب دارند.
👇👇👇
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
4_5992545856954303737.mp3
7.17M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ رمان جدید #به_خواست_پدرم
پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... #طلبکارا هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد #اتاق شدم... رو #تخت بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 78
سوزش به یکباره ی معده و فشرده شدن قلبم باعث جمع شدن صورتم شد. حالم بد شد از دانسته هایی که در ذهنم ته نشین شده بود و فرهاد همش می زد...
تصاویر ضبط شده از جنگ جلوی چشمانم جان گرفتند
-سلام غریبه!
به سمت صدا نگاه کردم. فرهاد هم که رو به من بود برگشت و با دیدن مردی که موشکافانه در حال ارزیابیمان بود قدم برداشت و بیرون رفت. من هم از خدا خواسته بدون اینکه دیگر نگاهی به ویرانه ای که جای ترکش ها بر دیوارش رسما نام غمکده را بر رویش هک کرده بودند بیندازم دنبال فرهاد به کوچه رفتم. مردی حدوداً سی ساله که از لهجه عربی اش دو زبانه بودنش مشهود بود موتورش که صدایش کم روی مخ نبود را خاموش کرد و به فرهاد سلام داد و به قصد معاشرت دستش را پیش برد، با هم دست دادند.
- سلام روزتون بخیر.
- روز شما هم بخیر، کمکی از دستم برمیاد؟
کنار فرهاد قرار گرفتم که باعث شد نگاهی گذرا سمتم بیندازد.
- راستش ما دنبال شخصی به اسم حبه احلام می گردیم.
مرد شال مشکی روی سرش را به عقب هل داد و کمی فکر کرد.
-نمی شناسم، گفتن توی این روستاست؟!
با شنیدن حرف هایش ناامیدی مثل مار دور تنم پیچید. فرهاد سریع پرسید: ندا احلام چی؟ اردلان احلام؟ هیچ کدوم رو نمیشناسید؟ برای همین روستا اند، یعنی متولد همین روستا هستند و هیچ آدرس دیگه ای ازشون نداریم.
- متاسفانه هیچ کدوم رو نمی شناسم! احلام زیاده تو این روستا. من خودم احلامم ولی این اسمایی که میگید رو نمی شناسم. چند سالشونه؟ پیرند؟ جوانند؟ عکسی چیزی ازشون ندارید؟
- ندا و ادلان باید شصت و خرده ای سالشون باشه. حبه هم دخترشونه چهل و خورده ای سالشه.
مرد کمی فکر کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید. انگار که راه گم شده ای را پیدا کرده باشد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: حتما حاج محمدجواد میشناسدشون اگه برای این روستا باشند.
مار ناامیدی از دورم جدا شد و لبخند شوق روی لبم نشست و قبل از فرهاد پرسیدم: کجا می تونیم پیداشون کنیم حاج محمد جواد رو؟
بی اختیار به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم شاید ببینمش! تا چشم کار می کرد کوچه ادامه داشت.
- سلام همشیره.
شرمنده لب گزیدم و نگاهش کردم.
- ببخشید سلام.
سر به زیر بود و نگاهم نمیکرد ولی لبخندی زد.
- نه منظورم این نبود. همین کوچه رو برید بالا پنجاه قدم بالاتر سمت چپ بپیچید توی کوچه یه در سبز رنگ بزرگ که چهار طاق بازه، اون خونه ی حاج محمدجواده. حتما کمکتون می کنه.
تشکری کردیم و به آدرسی که داده بود رفتیم. جلوی چهارچوب در ایستادیم، داخل حیاط بزرگش بیش از ده نخل بود، داشتم ساختمان بزرگ دو طبقه سیمانی که به کمک رنگ سبز شده بود را نگاه میکردم که مردی 《بفرما》 زد.
- بفرمایید داخل، خوش آمدید.
به فرهاد نگاه کردم. سری تکان داد و با پلک زدن دعوت به آرامشم کرد و یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. مانند جوجه ای که پناهش مادرش است به فرهاد چسبیدم و دنبالش رفتم.
مرد جوان صاحب صدا از پشت دیوار بلندی که نفهمیدم پشتش چیست به استقبالمان آمد. دید و احوالپرسی اولیه انجام شد و بعد از فهمیدن علت حضورمان ما را به اتاقی بزرگ که حاج محمد جواد در آن بود برد.
با دیدن مرد مسن ویلچرنشین بیپا لحظه ای درجا میخکوب شدم! انگار فرهاد فکر همه جایش را کرده بود و آمادگی دیدن هر پیشامدی را داشت که عادی برخورد کرد و با اخم ریزی به صورت مات مانده ی بیشعورم از آن بهت خارجم کرد. حاج جواد با فشار دست هایش بر چرخ های ویلچر سمتمان آمد.
فرهاد گرم و صمیمی دید و بوسی کرد و من هم با کمی سبک سنگین کردن داده های ذهنم در دل مرد جانباز رو به رویم را ستایش کردم و با لبخند سلام دادم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 79
با تعارفش روی زمین تکیه بر پشتی های دستباف قرمز رنگ نشستیم که در چوبی تقه ای خورد و بلافاصله باز و زنی جوان با پوششی عربی داخل آمد و با لهجه ی دلنشینش سلام کرد و جواب شنید و تعارفمان به چای کرد. پشت سرش همان مرد جوان که در حیاط دیدیم داخل شد، حاج محمد جواد 《ممنون سادات》ی گفت و لیوان چای را از داخل سینی در دست سادات برداشت و لبه ی طاقچه ی پنجره گذاشت. رو به فرهاد کرد.
-خب آقا فرهاد گفتی دنبال گمشده ای میگردید؟! اسمش چیه ببینم می تونم کمکتون کنم یا شرمنده تون میشم.
- اختیار دارین دشمنتون شرمنده. ما مزاحم شدیم باید ببخشید. واقعیتش ما دنبال زنی به اسم حبه احلام میگردیم دختر ندا و اردلان احلام.
با دلشوره و تشویش روی صورت حاج محمدجواد دقیق شده بودم تا واکنشش را ببینم. چینی به پیشانی اش انداخت و به ثانیه نکشیده بهت زده لب زد: ادلان و ندا؟! شما کی هستید که دنبال مردمان جنگ زده اید؟! خبرنگارید؟ نویسنده اید؟ جریان چیه؟!
بغض گلویم را فشرد و لب هایم لرزید... این مرد میشناخت... مادر و پدرم را میشناخت... سریع پلک زدم تا دید تار شده ام خالی از اشک شود و بیقرار گفتم: ما نه خبرنگاریم نه نویسنده و دنبال سوژه، من عسلم، دختر حبه دنبال مادرم می گردم... وقتی نوزاد بودم منو...
به یکباره خاموش شدم. چه می گفتم؟! اصلا مگر هرچه تا به حال فکر کرده و حدس زده بودم درست از آب درآمده بود که این یکی درآید! گناه بود قضاوت زودهنگام و شاید از طرف حبه، آق می شدم! نتوانستم بگویم رهایم کرده و رفته! هر چند کلمه ای هم جای گزینش پیدا نکردم...
فرهاد فشاری به دست هایم که در هم پیچ می خوردند و کلافگی و ناراحتی ام را نشان میدادند و آبرو میبردند آورد و جمله ناتمامم را عادلانه تمام کرد!
-توی نوزادی عسل و مادرش از هم جدا شدند و ما دنبال حقیقت علت این جدایی هستیم.
مدتی که فرهاد صحبت می کرد ، حاج جواد، چشم های روشنش که میان تیرگی پوست صورتش خاص تر به نظر میآمد را با ناباوری به صورت من دوخته بود!
صدایش لرزان و نگاهش رنگ غم گرفت.
- بلند شو بیا اینجا دختر جان.
برای کسب اجازه به فرهاد نگاه کردم. اراده ام دست خودم نبود و از تشویش و استرس نمیدانستم چه کاری درست و چه کاری اشتباه است! کلمات را گم کرده و با نگاهم سعی در فهماندن حال آشفته ام به فرهاد داشتم البته نیاز به تلاش نبود، فرهاد از خودم بیشتر واقف احوالم بود، با تکان سر تشویق به بلند شدنم کرد. بی اراده بلند شدم و با پاهای لرزان نزدیک حاج محمدجواد رفتم.
باز چشم هایم تار شده بودند... پلک زدم ولی این بار اشکم به جای پس رفتن بیرون جهید و روی گونه ام جاری شد.
دختر محکم علی حالا شده بود نوزاد شیرخوار که به دور از سینه ی حبه بیقراری میکرد!
به دست های باز شده به قصد آغوشش نگاه کردم. با سر خوردن اشکش دلم خواست آغوش بازش را بیجواب نگذارم و نگذاشتم...
همزمان با سفت شدن آغوش پدرانه اش، نمی دانم چرا به گریه افتادم.
- من برادر ادلانم عموی حبه مادر تو!
قلبم لحظه ای تپیدن از یاد برد و به آنی پرشتاب تر از همیشه کار در پیش گرفت.
اشک هایم پیراهن عموی تازه یافته ام را می شست و هق هق می کردم. نمی توانستم بس کنم... حاج جواد با آرامش موهایم که از روسریِ رها شده روی شانه ام بیرون ریخته بود را نوازش می داد و عربی صحبت میکرد و من فقط متوجه اسم ادلان و ندا میان کلمات نامفهومش بودم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 80
از فرهاد هم خبری نبود تا دعوت به آرامشم کند! دل به نوازش های حاج محمدجواد دادم و بالاخره کمی آرام گرفتم.
از سینه اش جدایم کرد، صورتش خیس از اشک بود، نگاه غم دارم را به چشم های عزادارش دادم.
- سال پنجاه و نه، حمله ی ناگهانی صدام به خرمشهر باعث از هم پاشیدن خیلی از خانهها شد. به در و دیوار این شهر نگاه کن! هنوز پر از آثارشه!
جلوی پایش تکیه به زانوهایم نشستم.
-مادرم هم بود اون زمان؟
حوصله ی حساب و کتاب نداشتم و لقمه آماده از حاج جواد می خواستم!
-حبه، شش هفت سالش بود. ادلان مرد بود! غیرت داشت! زن جوان و قشنگش رو که دل از ماه می برد رو همراه دختر هفت سالهاش رها کرد و برای حفظ و دفاع از همه ی نداها و حبه های کشورش سینه سپر کرد جلوی دشمن. یه تنه دسته دسته بعثی ها رو به خاک و خون می کشید. خشم زیادش باعث شهادتش شد، خشمگین از بی ناموسایی که حرمت شهرمون و زن و بچه هامون رو شکونده بودند رفت تو دل دشمن و خودش همراه بمبی که بین بعثی های بیشرف منفجر کرد شهید شد...
حاج جواد با افتخار از ادلان می گفت و و من با بغض و قلبی فشرده شنونده سرگذشت مردی غیور که پدربزرگم به حساب میآمد بودم.
آهی کشید و دستش را پیش آورد و اشک روانم را گرفت.
- گریه نکن دخترم، لبخند بزن! با افتخار لبخند بزن! پدربزرگ تو کم کسی نبود...
بوسه ای بی اراده به کف دستش که هنوز کنار صورتم بود زدم. مکثی کردم تا حال منقلبم را آرام کنم و پرسیدم:
- مادرم چی شد؟ کجاست؟
دستش را آرام پس کشید. غم عالم در نگاهش ریخت.
- نمی دونم خونشون خالی بود... خبری از هیچ کدوم نبود، نه ندا نه حبه. خودم که تو میدون جنگ بودم ولی سپردم به بچه ها که سراغشون رو میون زن و بچه هایی که از شهر خارج می کردند بگیرند ولی نبودند بین اونا هم نبودند... جنازه ام که پر بود توی شهر، نمیشد دونه به دونه بگردیم برای شناسایی، بعدش هم که شهر افتاد دست دشمن و دیگه نفهمیدیم چی شد و چی کار کردن با جنازهها. ما فکر میکردیم ندا و حبه هم شهید شدند! وقتی گفتی دختر حبه ای قلبم از سینه کنده شد... گفتی اسمت عسله؟
امروز و در این خانه همه ی اعمالم غیر ارادی شده بود. لب زدم: شیرین. اسمم شیرینه، اسمی که حبه روم گذاشته شیرینه.
دستی روی شانه ام نشست و نگاهم سمت صاحبش کشیده شد. لبخند فرهاد هم آرامم نکرد، بی قرارترم کرد! این همه راه را برای پیدا کردن مادرم آمده بودیم حالا باید دست خالی برمی گشتیم...
به گریه افتادم و دومرتبه به عمو نگاه کردم: حالا من چیکار کنم؟ مادرم رو کجا پیدا کنم؟
گریه نگذاشت ادامه دهم. سادات با چشم های به اشک نشسته کنارم نشست و آغوشش را برایم باز کرد. هم خویشم بود، نمی دانم چه ارتباطی با من داشت ولی بود که در خانه عمویم ساکن بود! به آغوشش پناه بردم، گریه ام که آرامتر و به فین فین تبدیل شد صدای غمگین و دردناک فرهاد که با فاصله ی کمی تکیه به زانو کنارم نشسته بود در گوشم پیچید و باز اشک هایم راه قبلی شان را در پیش گرفتند.
-عسل عزیزم آروم باش تو. من پیداش می کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ
─┅─═ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 81
از آغوش سادات جدا شدم و چشم های اشکی ام را به فرهاد دوختم.
نالیدم: چه جوری آخه؟! با یه اسم! کجا رو باید بگردیم هیچکس ازش خبر نداره اینجا که زادگاهشه همه فکر میکردند که شهید شده. دیگه از کی سراغش رو بگیریم؟! من متولد تهرانم فرهاد... اصلا ما تو خرمشهر چه کار می کنیم شاید تو تهران باشه! اصلا اگه من و می خواست که رهام نمی کرد فرهاد، دارم خودم رو گول می زنم و امید میدم، مگه نه فرهاد؟! پیداش هم بکنم من رو نمی خواد می دونم...
به هق هق افتادم.
- باز برگشتم سر نقطه ی اول... خسته شدم به خدا.
مردمک چشم های فرهاد می لرزید. می دانم که از حاج محمدجواد حیایش میشد و گرنه مرا که الان بیش از هر زمانی نیاز به حرف ها و دلداری هایش داشتم در آغوشش آرام می کرد، فقط عاجزانه لب زد: آروم باش عزیزم. به خدا پیداش می کنم. بسپار به خدا. فکرای بی خود نکن.
اسم خدا که آمد آب روی آتش دلم شد، سعی کردم خوددار باشم، اشک هایم را پس زدم و زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم. یاد نگرفته بودم که اشک ها و بیقراری هایم را در معرض نمایش قرار دهم اما دست خودم نبود و شاید به قول عمه زهرا بازی روزگار تغییرم داده بود...
روی طاقچه پنجره کنار عمو نشستم، فرهاد هم روبه رویمان نشست. عمو از سال های جنگ برایمان حرف می زد و با کلمه به کلمه اش قلبم فشرده می شد. از چهره ی مغموم و در هم فرهاد می فهمیدم که حالش دست کمی از حال من ندارد.
عمومحمدجواد آهی کشید و از کنارم فاصله گرفت، قاب عکسی را از طاقچه ای که پر بود از قاب عکس های مختلف برداشت و با دست آزادش ویلچر را حرکت داد و کنارم آمد.
قاب را سمتم گرفت.
-این ادلانه، پدر حبه.
گرفتم و بی اراده صورت نورانی مرد جوان داخل قاب را لمس کردم. در جوانی جانش را بر کف دست گرفته و برای دفاع از کشور و ناموسش به جنگ دشمن رفته و شهید شده بود وگرنه اگر بود الان هم سن و سال عمو جواد بود.
فرهاد که دقایقی پیش از اتاق خارج شده بود آمد.
-عسل پیدا کردم جایی که باید دنبال مادرت بگردیم رو.
با هول بلند شدم و دستپاچه با صدایی که از اشتیاق لرزید پرسیدم: کجا رو؟
-محل تولد پدرت، دنبال پدرت می گردیم.
لحظه ای کوتاه مات ماندم! چرا هیچ وقت به فکر پیدا کردن پدرم نیفتاده بودم!؟ چرا همیشه جای خالی مادرم را در کنارم حس می کردم!؟
شاید برای این بود که پدر داشتم و کمبودش را نداشتم ولی بی مادر، بزرگ شده و برای نداشتنش حسرت ها کشیده بودم.
خنده ای با طعم امید پهن صورتم شد. لب گزیدم تا از شادی جیغ نکشم! دلم می خواست بروم و صورت فرهاد را غرق بوسه کنم. این جمله چقدر در ذهنم تکرار می شد این روزها که فرهاد حرفش حرف است!
عمو هم خوشحال شد.
- خوب خدا را شکر.
با ورود سادات و مرد جوان که فهمیده بودم پسر عمو و اسمش محمد باقر است جهت نگاه هر سه مان تغییر کرد. هر سه لبخند به لب داشتیم و باعث شد لب های آنها هم بخندد و جویای جریان شوند.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 82
اهالی خانه که شامل پسر ها و دیگر عروس های عمو بودند یکی پس از دیگری داخل اتاق بزرگ شدند و دید و بوسی ها انجام شد. همگی با کمک هم سفره را پهن کردند و دور هم ناهار را خوردیم، با اینکه در کنارشان احساس رضایت قلبی می کردم ولی کمی معذب بودم دختر زود جوشی نبودم و حضور فرهاد دلگرمم می کرد، بعد از صرف ناهار با اصرار و راهنمایی سادات برای استراحت به اتاق کوچکی در طبقه ی دوم ساختمان رفتیم. فرهاد خسته بود تمام شب را رانندگی کرده و چشم هایش از بی خوابی سرخ و بی حال شده بود. کنار پنجره نشستم و به منظره خانه های روستایی نگاه کردم از ذهنم گذشت که نخل ها چه خوش قامت و استوار میان خانه ها قدعلم کرده اند. حیف از آنهایشان که بی سربودند! نگاه گرفتم و به فرهاد که در حال درآوردن کتش بود گفتم: یکم بخواب فرهاد چشمات سرخ شده از بی خوابی.
روی زمین دراز کشید.
-آره، دارم میمیرم.
چشم هایش را بست. سرش روی فرش بود.
در دور اتاق چشم چرخاندم، گوشه ی دیوار چند متکا روی هم چیده شده بود، بلند شدم و یکی را برداشتم، بالای سرش روی زانو نشستم.
- فرهاد؟
بدون اینکه چشم باز کند با صدای تحلیل رفته ای که نشان از خستگی اش بود گفت: جانم؟
- سرت و بلند کن متکا بذارم برات.
لبخند روی لبش نشست و چشم هایش نیمه باز شد. متکا را زیر سرش هل دادم، سرش را بلند کرد و جا گیر شد.
- ممنون.
بلند شدم و گوشه ای از اتاق نشستم تا راحت بخوابد. خسته راه بودم که خیلی زود با وجود تمام فکر و خیال هایم خوابم برد. جایمان زیادی راحت بود که تا غروب خوابیدیم!
دستی به مانتو ام کشیدم تا چروک هایش باز شود و روسری ام را مرتب کردم و همراه فرهاد که آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و قصد پوشیدن کت تکش را نداشت از پله های باریک به طبقه اول رفتیم. از این که اینقدر خوابمان طولانی شده بود کمی معذب بودم.
حاج محمد جواد با ویلچر داخل حیاط بود، روز بخیری گفت و پیشنهاد گردش در کوچه های روستا و نخلستان را داد هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود ولی محمد باقر فانوس خاموشی به دستم داد و یکی هم دست عمو و ویلچر را به حرکت انداخت.
کم نبودند خانه های ویران و نیمه ویرانی که حالا با غم سنگین تری نظاره گرشان بودم!
عمو از ساکنان آن خانه ها برایمان حرف میزد و دلم به درد می آمد...
هوا دیگر تاریک شده بود و چراغ های سوار بر تیر برق روشن شده بودند ولی باز کوچه ها تاریک بودند. اعصابم زیادی ضعیف شده بود که حضور بعثی ها را در لابهلای کوچهها حس میکردم... کاش شیشه ی قرص هایم را گم نکرده بودم احساس میکردم نیاز شدید به خوردن شان دارم. کمی خودم را به فرهاد نزدیکتر کردم، نگاهش سمتم برگشت و رشته ی کلام از دستش خارج شد؛ محمدباقر متوجه موقعیت شد و بی خیال ادامه ی حرف فرهاد کمی به چرخ ویلچر عمو سرعت داد و فاصله گرفت!
نگاهم را با شرمندگی از حرکتش گرفتم.
- چی شده عزیزم، خوبی؟
خجالت می کشیدم بگویم از ترسم است که چسبیده به او راه می روم...
با گفتن 《نترس》 کارم را راحت کرد و زبانم به کار افتاد.
- همه ش صحنه های جنگی که حضور نداشتم توش ولی خیلی فیلم ها راجع بهش دیدم میاد تو نظرم و حس می کنم پشت در و دیوارهای این خونه ها پر از دشمنه!
- اینجا امنه امنه. این چند وقته خیلی تو فشار بودی و اعصابت ضعیف شده، به زودی تموم میشه این ماجراها. سعی کن آروم باشی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 83
سری برای تأیید تکان دادم. دستم را در دستش گرفت، امنیت به وجودم بازگشت، پا تند کردیم و به عمو و محمدباقر رسیدیم، جلوی خانه ای که کم از اولین ویرانه ای که در بدو ورودمان به روستا دیدیم نداشت، ایستاد.
محمد باقر فانوس ها را با فندکش روشن کرد. درب کوچک اهنی را هل داد و فانوس را بالا گرفت.
- اینجا خونه ی عمو اردلانه.
قلبم فشرده شد و بغض چنگ گلویم... این خانه، مکان زندگی مادرم بوده!
دستم را از دست فرهاد جدا کردم و بی اختیار با پاهای لرزانم قدم داخل حیاط تاریک گذاشتم.
همگی به دنبالم داخل آمدند. فانوس ها کمی فضا را روشن کرد. تصویر حبه ی شش ساله که در این حیاط کوچک بازی می کرده، جلوی چشم هایم نقش بست و ندایی که از ترس بعثی ها پشت درهای بسته ی این خانه به انتظار بازگشت همسرش و آوردن خبر پیروزی علیه دشمن نشسته بود... به وضوح صدای تیر اندازی و میدان جنگ در گوشم پیچید...
معده ام می سوخت، از ظهر درد میکرد و حالا دیگر به اوج رسیده بود. دستم که روی معده ام نشست، فرهاد سریع به طرفم پا تند کرد.
-خوبی عزیزم؟
سری تکان دادم. دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به عمو و محمدباقر گفت: بریم لطفاً!
به پشت سرم نگاه کردم و تصویر خانه ی کوچک و ویران شده را در ذهنم حک کردم!
کمی که از خانه دور شدیم به خودم مسلط شدم ولی از غمم ذرهای کم نشد، فقط ظاهرم را تا حدودی آرام تر کردم و صبوری در پیش گرفتم.
-عمو؟
-جان عمو؟
نگاهم را از خانه ی ویران دیگری گرفتم و به عمومحمدجواد دادم.
- بعد از این همه سال چرا هنوز این خونه ها تعمیر نشدن؟ به خدا حالم بد و قلبم درد میگیره وقتی نگاهشون می کنم. شما چه جور تو اینجا بین این خونه ها زندگی می کنید؟!
آهی کشید و اشاره ای به خانه کرد
- ما با نگاه کردن به این خونه ها یادمون میاد که چه جور با چنگ و دندون شهرمون رو از دست دشمن پس گرفتیم... آدمای این خونه ها جانشان رو دادند تا ما الان این جوری راحت و تو امنیت روزامون رو بگذرونیم... تو جای ترکش می بینی ما رد غیرت! تو ویرانیِ این خشتها رو می بینی، ما آبادی مملکت! تو جای خالی آدم های این خونه ها رو می بینی، ما هدفشون برای رفتن...
راست می گفت من و من ها ظاهر قضیه را می دیدیم و حاج جواد و حاج جواد ها عمق و باطنش را...
تمام مسیر برگشت را به حرف های پر عمق و ریشه ی عمو فکر کردم.
داخل خانه بساط شب نشینی و دور همی جمع خانواده به پا بود، شب به یاد ماندنی ای شد، آن شب عمو تصنیف حافظ خواند و از همسرش که در جنگ شیمیایی و به مقام والای شهادت نائل گشت گفت...
چه شکنجه ها و سختی ها که این مردم متحمل نشده بودند و من ها ندیده بودیم و حتی شنیده هایمان را هم در اعماق ذهنمان ته نشین کرده بودیم!
بعد از صرف شام خواستیم رفع زحمت کنیم که مانع شدند و با اصرارشان ماندگار شدیم.
راحله عروس بزرگ عمو باردار بود، از سر شب حواسم بود که رنگ پریده است و گاهی به خود می پیچد! بالاخره طاقت نیاوردم و وقتی مرد ها در حال صحبت بودند از کنار فرهاد بلند شدم و به نگاه پرسشگرش پلکی اطمینان بخش زدم و سمت راحله رفتم. برایم جا باز کرد. با لبخند تشکری کردم و کنارش جاگیر شدم.
- راحله خانوم حالتون خوبه؟
چادرش را روی شکمش باز تر کرد و با لبخند جوابم را داد: ممنون عزیزم خوبم.
متوجه منظورم نشد! وقتی سه ساعت بود که به خود می لولید و به همسر و خانواده اش جیک نمی زد پس به من هم نمیگفت دیگر!
از در دیگری وارد شدم، نگرانش بودم!
- من ماما هستم راحله خانوم. از سر شب حس می کنم درد دارید.
لب گزید.
- طبیعیه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 84
خنده ام گرفت! من پزشک بودم و تشخیص دادم که حالش بد است ولی خودش در جایگاه بیمار نسخه ی ترخیص را امضا کرد!
-چند هفته ای؟
-نمی دونم فکر کنم سی و شش. هنوز زوده نگران نباشید شما.
-فکر میکنم باید معاینه بشی چون امکان زایمان زودرس هم هست.
لب گزید و به جمع نگاهی کلی انداخت.
- ممنون اگه ببینم بهتر نشدم مزاحمتون میشم.
دیگر اصرار نکردم ولی حدس زدم تا یکی دو ساعت دیگر درد زایمان امانش را ببرد و خودش طالب معاینه شود.
شب از نیمه گذشته بود، با فرهاد داخل همان اتاق که ظهر استراحتگاهمان بود شدیم، از دیدن دو تشک روی زمین نفس آسوده ای کشیدم، از دست فرهاد که موقع معرفی، من را نامزد خود معرفی کرده بود کفری شدم.
- فرهاد درست نیست من و تو...
دکمه های پیراهنش را باز کرد، لحظه ای کوتاه نگاهم به سینه عضلانی اش افتاد، حرفم نصفه ماند و چشم گرفتم! شعورش بالا بود، می دانستم قصد در آوردنش را ندارد، این را هم می دانستم که با لباس بیرون خوابش نمی برد و ملاحظه ی حضور من را می کند...
کنارم پشت پنجره قرار گرفت.
- اینکه توی یه اتاقیم؟! مگه دفعه اولمونه یا از من حرکت ناشایستی دیدی؟
- نه ولی درست نیست. نباید می گفتی نامزدیم که به اشتباه بندازیشون.
لبخند معناداری گوشه ی لبش نشست.
خدا کند نفهمد که مشکل از من است و طاقت این حضور نزدیک و صبح کردن شبی که فرهاد در آن نفس می کشد را ندارم.
جهت نگاهم را عوض کردم و قلبم را توبیخ... باید به متخصص قلب مراجعه میکردم! اینجور کوبش ها مطمئنم به زودی آسیبی جدی را در پی داشت!
فاصله گرفتم و روی زمین نشستم روسریام را برداشتم و در حال تا کردنش گفتم: حالا باید بریم روستایی که محل تولد... پ... پدرمه؟
کنارم با فاصله کمی نشست و مشغول در آوردن جورابش شد.
-صبح انشاالله راه می افتیم.
نگاهش را به چشم هایم برای نفوذ بیشتر کلامش انداخت.
- تو نگران هیچی نباش بهم اعتماد کن باشه؟
لبخند به لب هایم نشست.
- باشه.
-افرین دختر خوب.
خنده ام گرفت. شده بود پدری که ناز دختر لوس و بهانه گیرش را برای جلوگیری از گریه و نق نق می کشد!
با تقه ای که به درخورد خنده ام را خوردم و سریع روسریام را روی سرم انداختم و بلند شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و دختر یازده ساله ی راحله در چهارچوب در ظاهر شد و شصتم خبردار از حال مادرش شد!
سمتش قدم برداشتم.
به زبان عربی چیزی گفت که فقط امه اش را فهمیدم. سریع دستش را گرفتم و از پله ها سرازیر شدم.
- اتاق مامانت کجاست؟
انگار فهمیده بود که عربی ام افتضاح است! با لهجه غلیظی در میان اشاره اش به نخل ها گفت: پشت نخل ها.
پا تند و نخل ها را رد کردم.
در ساختمان باز بود. کمی تعلل کردم که پیش دستی کرد. داخل شد و بفرما زد.
راحله در حال قدم زدن بود و صورتش از درد جمع شده بود. توجهی به خانهشان نکردم و مستقیم سمتش رفتم.
- حالت خوبه؟
-سلام. دردم مثل درد زایمانه ولی خیلی زوده ببخش نصف شبی زابراهت کردم. امونم و بریده خونریزیم نگرانم کرد وگرنه...
میان حرفش پریدم وگرنه تا خود صبح با وجود این همه درد باز هم تعارف تیکه پاره میکرد.
-این حرفا چیه؟!
سمت پنجره رفتم و پرده را کشیدم تا کسی به اتاق دید نداشته باشد. رو به دختر کردم.
-اسمت چیه خاله؟
-ساناز.
- ساناز جان برو زن عمو ساداتت رو صدا بزن بیاد کارش دارم ولی خودت نیا، بمون پیش عموت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 85
چشمی گفت. چشم های اشکی اش را به مادرش دوخت. راحله به زور جلوی ناله اش را گرفته بود تا ساناز از این بیشتر نترسد و غصه نخورد. به زبان عربی چیزی گفت و به گریه افتاد و با سرعت اتاق را ترک کرد.
- چند تا پاکت پلاستیکی تمیز نیاز دارم. دستکش یکبارمصرف دارید؟
فهمیدم که خجالت کشید ولی چاره ای نداشت؛ خواست به اتاقی که درش بسته بود برود، مانع شدم.
- کجاست؟ بگو خودم میارم.
-علی خوابه تو اتاق.
توجهی به نگرانی اش برای بدخواب شدن همسرش نکردم و چند تقه به در زدم. صدای بله ی خوابالوی علی آقا بلند شد.
-علی آقا منم عسل. میشه بیایید بیرون، راحله حالش خوب نیست!
بلافاصله در باز شد. از آن علی مرتب سرشب خبری نبود لباس راحتی به تن داشت و موهایش ژولیده بود. سلامی سرسری داد و سمت راحله رفت.
- درد داری؟
- خوبم نترس...
به میان حرفشان رفتم و لوازم مورد نیازم را برای علی آقا لیست کردم.
همه را در چشم برهم زدنی مهیا کرد. سادات هم دستپاچه داخل اتاق شد. رو به علی آقا گفتم: میشه برید بیرون؟
چشمی گفت و با خجالت در حالی که پیراهنش را تن می زد از اتاق خارج شد. به علت خونریزی و پارگی کیسه آب دچار زایمان زودرس شده بود، به زودی وضع حمل می کرد و درمانگاهی در روستا نبود و برای رساندنش به روستای مجاور یا شهر زمان نداشتیم، دست به کار شدم و بالاخره بعد از دوساعت نوزاد پسرش را در آغوشش گذاشتم...
عرق پیشانی ام را پاک کردم، باید دوش می گرفتم لباس هایم همه کثیف شده بودند،
از گوشه ی پرده ی پنجره حیاط را نگاه کردم، علی آقا با اضطراب گوشه ی حیاط قدم می زد ولی بقیه در کنار نگرانی ذوق صدای گریه ی نوزاد را داشتند و صورتشان پر از خنده بود. پرده را رها کردم
-سادات؟
- جانم خانم دکتر؟
خنده ام گرفت، یادش رفته بود که 《عسل جان》هستم! خودش هم خندید.
- جانم عسل جان؟
- من باید یه دوش بگیرم.
به تونیک تنم نگاهی کرد و از جایش بلند شد.
-دنبالم بیاید، من همراهتون میام، میگم فریبا بیاد پیش راحله.
از اتاق خارج شدیم. به محض خروج همگی قدمی سمت ما برداشتند. لبخندی رو به علی آقا که خجالت می کشید و دورتر از همه با اضطراب چشم به دهان من دوخته بود زدم.
- تبریک میگم علی آقا.
لب هایش خندید و چشم هایش برق زد. خانم ها با کلی قربان صدقه رفتن و تشکر از من، داخل اتاق رفتند.
فرهاد که در اتاق عمو محمد جواد بود و احتمالا به خاطر بی قراری های راحله ملاحظه کرده و داخل حیاط نمانده بود، از اتاق خارج شد و نزدیکم آمد و همراه با نگاه پر تحسین لبخندی زد و خسته نباشید گفت.
صبح زود همگی برای تبریک مجدد به اتاق راحله رفتیم.
عمو محمدجواد بچه را به آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت. رو به راحله کرد.
- راحله بابا اسم برای گل پسرت انتخاب کردی؟
راحله لب به دندان گرفت و با حیا گفت: حاج بابا اسم گذاشتن روی بچه که به عهده ی شماست. خجالتم ندید.
تای ابرویم بالا پرید، به دلم رجوع کردم، مطمئنا اگر روزی بچه دار می شدم خودم اسمش را انتخاب می کردم!
عمو محمدجواد با لبخند رو به من کرد.
- عمو جون مدیونت شدیم، اگه نبودی معلوم نبود چی سر عروس و نوه م بیاد، انگار قسمته که تو اسم بچه رو انتخاب کنی.
-من!؟
-چرا تعجب می کنی عمو، این بار قرعه به نام توعه که اسم روی بچه ای که با دستای خودت دنیاش آوردی بذاری.
جالب بود! اولین بارم بود که روی اسم نوزادی نظر می دادم. کمی هم ذوق داشتم. به راحله و علی آقا نگاه کردم، هر دو با لبخند رضایتشان را نشان می دادند.
از جایم بلند شدم و کنار ویلچر عمو نشستم.
عمو از حرکتم قصدم را فهمید و نوزاد را در آغوشم گذاشت. به صورت سبزه و بانمکش نگاه کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 86
فرهاد هم خم شد و به صورتش خیره شد، با پشت انگشت اشاره اش صورتش را لمس کرد و آرام و پرشیطنت زمزمه کرد.
- چه بهت میاد مامان شدن.
جهت نگاهم را به صورتش تغییر دادم و چشم غره ای نثارش کردم.
خنده اش گرفت و آرام تر زمزمه کرد.
- آهان حواسم نبود، قرار شد من یه گوشه بشینم فقط نگاهت کنم. با نگاه کردن هم که آدم مامان نمیشه!
از پررویی اش هم خنده ام گرفت هم حرص خوردم و در عین حال سرخ شدم.
نگاهی به جمع کردم، حواسشان به شیطنت فرهاد بود گرچه می دانم که صدای آرام و زمزمه وارش را فقط خودم شنیده بودم.
رو به راحله کردم.
-راحله جان، شما بدتون نمیاد که اسم پدربزرگم رو روی نوزاد بذارم؟ ادلان.
راحله لبخندی زد.
-باعث افتخار منه عسل جان.
همه با لبخند نشان از رضایتشان دادند. سکوت کوتاه به احترام پدربزرگم بود...
هدیه هایمان را به ادلان کوچولو دادیم و راحله را تنها گذاشتیم تا استراحت کند.
من هم کلی هدیه از سمت اهالی خانه دریافت کردم و حسابی شرمنده شدم، به اصرار شان ناهار را خوردیم و غروب قصد رفتن کردیم، عمو قول گرفت که هر خبری از مادرم یا ندا به دست آوردیم مطلع اش کنیم و با کمال میل قول دادیم و میان بدرقه شان از روستا خارج شدیم.
فرهاد طبق عادتش دست برد و پخش را روشن کرد و صدای آهنگ در اتاقک ماشین پیچید. عادت به آهنگ نداشتم و سکوت را ترجیح می دادم ولی در این چند روز کنار فرهاد دیگر عادی شده بود برایم، دست بردم و کمی صدایش را کم کردم.
-فرهاد؟
- جون دلم؟
حرف زدن راجع به پدری که هرگز ندیده بودم و حسرت و خلع وجود مادر نگذاشته بود حتی زیاد به او فکر کنم کمی، نه، بیشتر از کمی برایم سخت بود.
لبم را با زبانم تر کردم.
- یکم استرس دارم.
نگاهی گذرا سمتم انداخت و باز به جاده تاریک که فقط نور چراغ ماشین قابل دیدش کرده بود دوخت.
- چرا خوشگلم؟
لبخندی به عاشقانه خرج کردن هایش در جملات زدم ولی زود به یاد پدری که برای پیدا کردنش راهی محل تولدش بودیم جمعش کردم.
- تو میگی پیداشون میکنیم؟
- ان شاالله.
-فرهاد؟
- جون دل فرهاد؟
نگاهم را از جاده گرفتم و به فرهاد دوختم، لحظاتی چشم در چشمم لبخند زد، لعنتی به تاریکی مطلق جاده خاکی که نمی گذاشت یک دل سیر نگاهم کن فرستاد.
- لعنتی خیلی تاریکه.
نور را سوبالا کرد و با خیال راحت تری نگاهم کرد.
- تا من باهاتم نگران چیزی نباش.
یک لحظه از این که نباشد نگران شدم!
-هستی دیگه؟ تا آخرش؟
لبخندش عمق گرفت.
- خط پایان رو هم رد می کنم من، خیالت راحت.
لب هایم کش آمدند و دیدنشان را برای فرهاد دریغ نکردم. با آرامش بیشتری به پشتی صندلی تکیه زدم. خواننده هنوز می خواند. دست فرهاد سمت پخش رفت، زیادش کرد و با صدای بلند با خواننده همراهی کرد.
بین منو تو راز قشنگی است که عشق است دل را تو نباشی به که باید بسپارم
دستم به تو و موی تو بند است نگریزی می دانم و می دانی عزیزم که عزیزی
بی تو نفسم نیست بسم نیست که عالم تو یک تنه جای همه عالم همه چیزی
آهنگ قشنگی بود، با همخوانی فرهاد هم که دیگر معرکه شد!
لبخند به لب گفتم: فرهاد تا حالا کسی بهت گفته صدای قشنگی داری؟
سمتم سر کج کرد نگاهش برق می زد و لب هایش از خوشی روی دندانهایش بند نبود.
- اینکه تو میگی برام بسه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─