eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
‍ رمان قسمت 78 سوزش به یکباره ی معده و فشرده شدن قلبم باعث جمع شدن صورتم شد. حالم بد شد از دانسته هایی که در ذهنم ته نشین شده بود و فرهاد همش می زد... تصاویر ضبط شده از جنگ جلوی چشمانم جان گرفتند -سلام غریبه! به سمت صدا نگاه کردم. فرهاد هم که رو به من بود برگشت و با دیدن مردی که موشکافانه در حال ارزیابیمان بود قدم برداشت و بیرون رفت. من هم از خدا خواسته بدون اینکه دیگر نگاهی به ویرانه ای که جای ترکش ها بر دیوارش رسما نام غمکده را بر رویش هک کرده بودند بیندازم دنبال فرهاد به کوچه رفتم. مردی حدوداً سی ساله که از لهجه عربی اش دو زبانه بودنش مشهود بود موتورش که صدایش کم روی مخ نبود را خاموش کرد و به فرهاد سلام داد و به قصد معاشرت دستش را پیش برد، با هم دست دادند. - سلام روزتون بخیر. - روز شما هم بخیر، کمکی از دستم برمیاد؟ کنار فرهاد قرار گرفتم که باعث شد نگاهی گذرا سمتم بیندازد. - راستش ما دنبال شخصی به اسم حبه احلام می گردیم. مرد شال مشکی روی سرش را به عقب هل داد و کمی فکر کرد. -نمی شناسم، گفتن توی این روستاست؟! با شنیدن حرف هایش ناامیدی مثل مار دور تنم پیچید. فرهاد سریع پرسید: ندا احلام چی؟ اردلان احلام؟ هیچ کدوم رو نمی‌شناسید؟ برای همین روستا اند، یعنی متولد همین روستا هستند و هیچ آدرس دیگه ای ازشون نداریم. - متاسفانه هیچ کدوم رو نمی شناسم! احلام زیاده تو این روستا. من خودم احلامم ولی این اسمایی که میگید رو نمی شناسم. چند سالشونه؟ پیرند؟ جوانند؟ عکسی چیزی ازشون ندارید؟ - ندا و ادلان باید شصت و خرده ای سالشون باشه. حبه هم دخترشونه چهل و خورده ای سالشه. مرد کمی فکر کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید. انگار که راه گم شده ای را پیدا کرده باشد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: حتما حاج محمدجواد می‌شناسدشون اگه برای این روستا باشند. مار ناامیدی از دورم جدا شد و لبخند شوق روی لبم نشست و قبل از فرهاد پرسیدم: کجا می تونیم پیداشون کنیم حاج محمد جواد رو؟ بی اختیار به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم شاید ببینمش! تا چشم کار می کرد کوچه ادامه داشت. - سلام همشیره. شرمنده لب گزیدم و نگاهش کردم. - ببخشید سلام. سر به زیر بود و نگاهم نمی‌کرد ولی لبخندی زد. - نه منظورم این نبود. همین کوچه رو برید بالا پنجاه قدم بالاتر سمت چپ بپیچید توی کوچه یه در سبز رنگ بزرگ که چهار طاق بازه، اون خونه ی حاج محمدجواده. حتما کمکتون می کنه. تشکری کردیم و به آدرسی که داده بود رفتیم. جلوی چهارچوب در ایستادیم، داخل حیاط بزرگش بیش از ده نخل بود، داشتم ساختمان بزرگ دو طبقه سیمانی که به کمک رنگ سبز شده بود را نگاه می‌کردم که مردی 《بفرما》 زد. - بفرمایید داخل، خوش آمدید. به فرهاد نگاه کردم. سری تکان داد و با پلک زدن دعوت به آرامشم کرد و یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. مانند جوجه ای که پناهش مادرش است به فرهاد چسبیدم و دنبالش رفتم. مرد جوان صاحب صدا از پشت دیوار بلندی که نفهمیدم پشتش چیست به استقبالمان آمد. دید و احوالپرسی اولیه انجام شد و بعد از فهمیدن علت حضورمان ما را به اتاقی بزرگ که حاج محمد جواد در آن بود برد. با دیدن مرد مسن ویلچرنشین بی‌پا لحظه ای درجا میخکوب شدم! انگار فرهاد فکر همه جایش را کرده بود و آمادگی دیدن هر پیشامدی را داشت که عادی برخورد کرد و با اخم ریزی به صورت مات مانده ی بیشعورم از آن بهت خارجم کرد. حاج جواد با فشار دست هایش بر چرخ های ویلچر سمتمان آمد. فرهاد گرم و صمیمی دید و بوسی کرد و من هم با کمی سبک سنگین کردن داده های ذهنم در دل مرد جانباز رو به رویم را ستایش کردم و با لبخند سلام دادم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 79 با تعارفش روی زمین تکیه بر پشتی های دستباف قرمز رنگ نشستیم که در چوبی تقه ای خورد و بلافاصله باز و زنی جوان با پوششی عربی داخل آمد و با لهجه ی دلنشینش سلام کرد و جواب شنید و تعارفمان به چای کرد. پشت سرش همان مرد جوان که در حیاط دیدیم داخل شد، حاج محمد جواد 《ممنون سادات》ی گفت و لیوان چای را از داخل سینی در دست سادات برداشت و لبه ی طاقچه ی پنجره گذاشت. رو به فرهاد کرد. -خب آقا فرهاد گفتی دنبال گمشده ای می‌گردید؟! اسمش چیه ببینم می تونم کمکتون کنم یا شرمنده تون میشم. - اختیار دارین دشمنتون شرمنده. ما مزاحم شدیم باید ببخشید. واقعیتش ما دنبال زنی به اسم حبه احلام می‌گردیم دختر ندا و اردلان احلام. با دلشوره و تشویش روی صورت حاج محمدجواد دقیق شده بودم تا واکنشش را ببینم. چینی به پیشانی اش انداخت و به ثانیه نکشیده بهت زده لب زد: ادلان و ندا؟! شما کی هستید که دنبال مردمان جنگ زده اید؟! خبرنگارید؟ نویسنده اید؟ جریان چیه؟! بغض گلویم را فشرد و لب هایم لرزید... این مرد می‌شناخت... مادر و پدرم را می‌شناخت... سریع پلک زدم تا دید تار شده ام خالی از اشک شود و بیقرار گفتم: ما نه خبرنگاریم نه نویسنده و دنبال سوژه، من عسلم، دختر حبه دنبال مادرم می گردم... وقتی نوزاد بودم منو... به یکباره خاموش شدم. چه می گفتم؟! اصلا مگر هرچه تا به حال فکر کرده و حدس زده بودم درست از آب درآمده بود که این یکی درآید! گناه بود قضاوت زودهنگام و شاید از طرف حبه، آق می شدم! نتوانستم بگویم رهایم کرده و رفته! هر چند کلمه ای هم جای گزینش پیدا نکردم... فرهاد فشاری به دست هایم که در هم پیچ می خوردند و کلافگی و ناراحتی ام را نشان می‌دادند و آبرو می‌بردند آورد و جمله ناتمامم را عادلانه تمام کرد! -توی نوزادی عسل و مادرش از هم جدا شدند و ما دنبال حقیقت علت این جدایی هستیم. مدتی که فرهاد صحبت می کرد ، حاج جواد، چشم های روشنش که میان تیرگی پوست صورتش خاص تر به نظر می‌آمد را با ناباوری به صورت من دوخته بود! صدایش لرزان و نگاهش رنگ غم گرفت. - بلند شو بیا اینجا دختر جان. برای کسب اجازه به فرهاد نگاه کردم. اراده ام دست خودم نبود و از تشویش و استرس نمی‌دانستم چه کاری درست و چه کاری اشتباه است! کلمات را گم کرده و با نگاهم سعی در فهماندن حال آشفته ام به فرهاد داشتم البته نیاز به تلاش نبود، فرهاد از خودم بیشتر واقف احوالم بود، با تکان سر تشویق به بلند شدنم کرد. بی اراده بلند شدم و با پاهای لرزان نزدیک حاج محمدجواد رفتم. باز چشم هایم تار شده بودند... پلک زدم ولی این بار اشکم به جای پس رفتن بیرون جهید و روی گونه ام جاری شد. دختر محکم علی حالا شده بود نوزاد شیرخوار که به دور از سینه ی حبه بی‌قراری می‌کرد! به دست های باز شده به قصد آغوشش نگاه کردم. با سر خوردن اشکش دلم خواست آغوش بازش را بی‌جواب نگذارم و نگذاشتم... همزمان با سفت شدن آغوش پدرانه اش، نمی دانم چرا به گریه افتادم. - من برادر ادلانم عموی حبه مادر تو! قلبم لحظه ای تپیدن از یاد برد و به آنی پرشتاب تر از همیشه کار در پیش گرفت. اشک هایم پیراهن عموی تازه یافته ام را می شست و هق هق می کردم. نمی توانستم بس کنم... حاج جواد با آرامش موهایم که از روسریِ رها شده روی شانه ام بیرون ریخته بود را نوازش می داد و عربی صحبت می‌کرد و من فقط متوجه اسم ادلان و ندا میان کلمات نامفهومش بودم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 80 از فرهاد هم خبری نبود تا دعوت به آرامشم کند! دل به نوازش های حاج محمدجواد دادم و بالاخره کمی آرام گرفتم. از سینه اش جدایم کرد، صورتش خیس از اشک بود، نگاه غم دارم را به چشم های عزادارش دادم. - سال پنجاه و نه، حمله ی ناگهانی صدام به خرمشهر باعث از هم پاشیدن خیلی از خانه‌ها شد. به در و دیوار این شهر نگاه کن! هنوز پر از آثارشه! جلوی پایش تکیه به زانوهایم نشستم. -مادرم هم بود اون زمان؟ حوصله ی حساب و کتاب نداشتم و لقمه آماده از حاج جواد می خواستم! -حبه، شش هفت سالش بود. ادلان مرد بود! غیرت داشت! زن جوان و قشنگش رو که دل از ماه می برد رو همراه دختر هفت ساله‌اش رها کرد و برای حفظ و دفاع از همه ی نداها و حبه های کشورش سینه سپر کرد جلوی دشمن. یه تنه دسته دسته بعثی ها رو به خاک و خون می کشید. خشم زیادش باعث شهادتش شد، خشمگین از بی ناموسایی که حرمت شهرمون و زن و بچه هامون رو شکونده بودند رفت تو دل دشمن و خودش همراه بمبی که بین بعثی های بیشرف منفجر کرد شهید شد... حاج جواد با افتخار از ادلان می گفت و و من با بغض و قلبی فشرده شنونده سرگذشت مردی غیور که پدربزرگم به حساب می‌آمد بودم. آهی کشید و دستش را پیش آورد و اشک روانم را گرفت. - گریه نکن دخترم، لبخند بزن! با افتخار لبخند بزن! پدربزرگ تو کم کسی نبود... بوسه ای بی اراده به کف دستش که هنوز کنار صورتم بود زدم. مکثی کردم تا حال منقلبم را آرام کنم و پرسیدم: - مادرم چی شد؟ کجاست؟ دستش را آرام پس کشید. غم عالم در نگاهش ریخت. - نمی دونم خونشون خالی بود... خبری از هیچ کدوم نبود، نه ندا نه حبه. خودم که تو میدون جنگ بودم ولی سپردم به بچه ها که سراغشون رو میون زن و بچه هایی که از شهر خارج می کردند بگیرند ولی نبودند بین اونا هم نبودند... جنازه ام که پر بود توی شهر، نمی‌شد دونه به دونه بگردیم برای شناسایی، بعدش هم که شهر افتاد دست دشمن و دیگه نفهمیدیم چی شد و چی کار کردن با جنازه‌ها. ما فکر می‌کردیم ندا و حبه هم شهید شدند! وقتی گفتی دختر حبه ای قلبم از سینه کنده شد... گفتی اسمت عسله؟ امروز و در این خانه همه ی اعمالم غیر ارادی شده بود. لب زدم: شیرین. اسمم شیرینه، اسمی که حبه روم گذاشته شیرینه. دستی روی شانه ام نشست و نگاهم سمت صاحبش کشیده شد. لبخند فرهاد هم آرامم نکرد، بی قرارترم کرد! این همه راه را برای پیدا کردن مادرم آمده بودیم حالا باید دست خالی برمی گشتیم... به گریه افتادم و دومرتبه به عمو نگاه کردم: حالا من چیکار کنم؟ مادرم رو کجا پیدا کنم؟ گریه نگذاشت ادامه دهم. سادات با چشم های به اشک نشسته کنارم نشست و آغوشش را برایم باز کرد. هم خویشم بود، نمی دانم چه ارتباطی با من داشت ولی بود که در خانه عمویم ساکن بود! به آغوشش پناه بردم، گریه ام که آرامتر و به فین فین تبدیل شد صدای غمگین و دردناک فرهاد که با فاصله ی کمی تکیه به زانو کنارم نشسته بود در گوشم پیچید و باز اشک هایم راه قبلی شان را در پیش گرفتند. -عسل عزیزم آروم باش تو. من پیداش می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ ─┅─═ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 81 از آغوش سادات جدا شدم و چشم های اشکی ام را به فرهاد دوختم. نالیدم: چه جوری آخه؟! با یه اسم! کجا رو باید بگردیم هیچکس ازش خبر نداره اینجا که زادگاهشه همه فکر می‌کردند که شهید شده. دیگه از کی سراغش رو بگیریم؟! من متولد تهرانم فرهاد... اصلا ما تو خرمشهر چه کار می کنیم شاید تو تهران باشه! اصلا اگه من و می خواست که رهام نمی کرد فرهاد، دارم خودم رو گول می زنم و امید میدم، مگه نه فرهاد؟! پیداش هم بکنم من رو نمی خواد می دونم... به هق هق افتادم. - باز برگشتم سر نقطه ی اول... خسته شدم به خدا. مردمک چشم های فرهاد می لرزید. می دانم که از حاج محمدجواد حیایش می‌شد و گرنه مرا که الان بیش از هر زمانی نیاز به حرف ها و دلداری هایش داشتم در آغوشش آرام می کرد، فقط عاجزانه لب زد: آروم باش عزیزم. به خدا پیداش می کنم. بسپار به خدا. فکرای بی خود نکن. اسم خدا که آمد آب روی آتش دلم شد، سعی کردم خوددار باشم، اشک هایم را پس زدم و زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم. یاد نگرفته بودم که اشک ها و بیقراری هایم را در معرض نمایش قرار دهم اما دست خودم نبود و شاید به قول عمه زهرا بازی روزگار تغییرم داده بود... روی طاقچه پنجره کنار عمو نشستم، فرهاد هم روبه رویمان نشست. عمو از سال های جنگ برایمان حرف می زد و با کلمه به کلمه اش قلبم فشرده می شد. از چهره ی مغموم و در هم فرهاد می فهمیدم که حالش دست کمی از حال من ندارد. عمومحمدجواد آهی کشید و از کنارم فاصله گرفت، قاب عکسی را از طاقچه ای که پر بود از قاب عکس های مختلف برداشت و با دست آزادش ویلچر را حرکت داد و کنارم آمد. قاب را سمتم گرفت. -این ادلانه، پدر حبه. گرفتم و بی اراده صورت نورانی مرد جوان داخل قاب را لمس کردم. در جوانی جانش را بر کف دست گرفته و برای دفاع از کشور و ناموسش به جنگ دشمن رفته و شهید شده بود وگرنه اگر بود الان هم سن و سال عمو جواد بود. فرهاد که دقایقی پیش از اتاق خارج شده بود آمد. -عسل پیدا کردم جایی که باید دنبال مادرت بگردیم رو. با هول بلند شدم و دستپاچه با صدایی که از اشتیاق لرزید پرسیدم: کجا رو؟ -محل تولد پدرت، دنبال پدرت می گردیم. لحظه ای کوتاه مات ماندم! چرا هیچ وقت به فکر پیدا کردن پدرم نیفتاده بودم!؟ چرا همیشه جای خالی مادرم را در کنارم حس می کردم!؟ شاید برای این بود که پدر داشتم و کمبودش را نداشتم ولی بی مادر، بزرگ شده و برای نداشتنش حسرت ها کشیده بودم. خنده ای با طعم امید پهن صورتم شد. لب گزیدم تا از شادی جیغ نکشم! دلم می خواست بروم و صورت فرهاد را غرق بوسه کنم. این جمله چقدر در ذهنم تکرار می شد این روزها که فرهاد حرفش حرف است! عمو هم خوشحال شد. - خوب خدا را شکر. با ورود سادات و مرد جوان که فهمیده بودم پسر عمو و اسمش محمد باقر است جهت نگاه هر سه مان تغییر کرد. هر سه لبخند به لب داشتیم و باعث شد لب های آنها هم بخندد و جویای جریان شوند. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 82 اهالی خانه که شامل پسر ها و دیگر عروس های عمو بودند یکی پس از دیگری داخل اتاق بزرگ شدند و دید و بوسی ها انجام شد. همگی با کمک هم سفره را پهن کردند و دور هم ناهار را خوردیم، با اینکه در کنارشان احساس رضایت قلبی می کردم ولی کمی معذب بودم دختر زود جوشی نبودم و حضور فرهاد دلگرمم می کرد، بعد از صرف ناهار با اصرار و راهنمایی سادات برای استراحت به اتاق کوچکی در طبقه ی دوم ساختمان رفتیم. فرهاد خسته بود تمام شب را رانندگی کرده و چشم هایش از بی خوابی سرخ و بی حال شده بود. کنار پنجره نشستم و به منظره خانه های روستایی نگاه کردم از ذهنم گذشت که نخل ها چه خوش قامت و استوار میان خانه ها قدعلم کرده اند. حیف از آنهایشان که بی سربودند! نگاه گرفتم و به فرهاد که در حال درآوردن کتش بود گفتم: یکم بخواب فرهاد چشمات سرخ شده از بی خوابی. روی زمین دراز کشید. -آره، دارم میمیرم. چشم هایش را بست. سرش روی فرش بود. در دور اتاق چشم چرخاندم، گوشه ی دیوار چند متکا روی هم چیده شده بود، بلند شدم و یکی را برداشتم، بالای سرش روی زانو نشستم. - فرهاد؟ بدون اینکه چشم باز کند با صدای تحلیل رفته ای که نشان از خستگی اش بود گفت: جانم؟ - سرت و بلند کن متکا بذارم برات. لبخند روی لبش نشست و چشم هایش نیمه باز شد. متکا را زیر سرش هل دادم، سرش را بلند کرد و جا گیر شد. - ممنون. بلند شدم و گوشه ای از اتاق نشستم تا راحت بخوابد. خسته راه بودم که خیلی زود با وجود تمام فکر و خیال هایم خوابم برد. جایمان زیادی راحت بود که تا غروب خوابیدیم! دستی به مانتو ام کشیدم تا چروک هایش باز شود و روسری ام را مرتب کردم و همراه فرهاد که آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و قصد پوشیدن کت تکش را نداشت از پله های باریک به طبقه اول رفتیم. از این که اینقدر خوابمان طولانی شده بود کمی معذب بودم. حاج محمد جواد با ویلچر داخل حیاط بود، روز بخیری گفت و پیشنهاد گردش در کوچه های روستا و نخلستان را داد هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود ولی محمد باقر فانوس خاموشی به دستم داد و یکی هم دست عمو و ویلچر را به حرکت انداخت. کم نبودند خانه های ویران و نیمه ویرانی که حالا با غم سنگین تری نظاره گرشان بودم! عمو از ساکنان آن خانه ها برایمان حرف می‌زد و دلم به درد می آمد... هوا دیگر تاریک شده بود و چراغ های سوار بر تیر برق روشن شده بودند ولی باز کوچه ها تاریک بودند. اعصابم زیادی ضعیف شده بود که حضور بعثی ها را در لابه‌لای کوچه‌ها حس می‌کردم... کاش شیشه ی قرص هایم را گم نکرده بودم احساس می‌کردم نیاز شدید به خوردن شان دارم. کمی خودم را به فرهاد نزدیک‌تر کردم، نگاهش سمتم برگشت و رشته ی کلام از دستش خارج شد؛ محمدباقر متوجه موقعیت شد و بی خیال ادامه ی حرف فرهاد کمی به چرخ ویلچر عمو سرعت داد و فاصله گرفت! نگاهم را با شرمندگی از حرکتش گرفتم. - چی شده عزیزم، خوبی؟ خجالت می کشیدم بگویم از ترسم است که چسبیده به او راه می روم... با گفتن 《نترس》 کارم را راحت کرد و زبانم به کار افتاد. - همه ش صحنه های جنگی که حضور نداشتم توش ولی خیلی فیلم ها راجع بهش دیدم میاد تو نظرم و حس می کنم پشت در و دیوارهای این خونه ها پر از دشمنه! - اینجا امنه امنه. این چند وقته خیلی تو فشار بودی و اعصابت ضعیف شده، به زودی تموم میشه این ماجراها. سعی کن آروم باشی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
بـہ نام آنڪہ گل را خندہ آموخت🍃🌸 و بر جان شقایق آتش افروخت🌸🍃 بـہ نام آن ڪہ جان را زندگے داد🍃🌸 طبیعت را بہ جان پایندگے داد🌸🍃 الهی به امیدتو سلام صبحتون بخیر🍃🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
‍ زنــــدگــي قانـــون باورها و لـياقتهاست دوست خوبم هــ‌‌‌‌‌‌‌‌ـميشه باور داشته باش لایـــق بـــهترين هایی @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
مهـم نیست  هـوای بیـرون  خونه چقدر سرده؛ مهم اینه که  خـونه دلت گرم باشـه!! خونه دلتون گرم گرم♥️ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا کمک کن دیرتر برنجیم، زودترببخشیم کمتر پیش داوری کنیم و بیشتر فرصـت دهیم ... خدایا در این شب زیبا دوستان وعزیزانم را در مسیر خوشبختی ♡ و آرامش قلبی قرار بده ... شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‍ رمان قسمت 83 سری برای تأیید تکان دادم. دستم را در دستش گرفت، امنیت به وجودم بازگشت، پا تند کردیم و به عمو و محمدباقر رسیدیم، جلوی خانه ای که کم از اولین ویرانه ای که در بدو ورودمان به روستا دیدیم نداشت، ایستاد. محمد باقر فانوس ها را با فندکش روشن کرد. درب کوچک اهنی را هل داد و فانوس را بالا گرفت. - اینجا خونه ی عمو اردلانه. قلبم فشرده شد و بغض چنگ گلویم... این خانه، مکان زندگی مادرم بوده! دستم را از دست فرهاد جدا کردم و بی اختیار با پاهای لرزانم قدم داخل حیاط تاریک گذاشتم. همگی به دنبالم داخل آمدند. فانوس ها کمی فضا را روشن کرد. تصویر حبه ی شش ساله که در این حیاط کوچک بازی می کرده، جلوی چشم هایم نقش بست و ندایی که از ترس بعثی ها پشت درهای بسته ی این خانه به انتظار بازگشت همسرش و آوردن خبر پیروزی علیه دشمن نشسته بود... به وضوح صدای تیر اندازی و میدان جنگ در گوشم پیچید... معده ام می سوخت، از ظهر درد می‌کرد و حالا دیگر به اوج رسیده بود. دستم که روی معده ام نشست، فرهاد سریع به طرفم پا تند کرد. -خوبی عزیزم؟ سری تکان دادم. دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به عمو و محمدباقر گفت: بریم لطفاً! به پشت سرم نگاه کردم و تصویر خانه ی کوچک و ویران شده را در ذهنم حک کردم! کمی که از خانه دور شدیم به خودم مسلط شدم ولی از غمم ذره‌ای کم نشد، فقط ظاهرم را تا حدودی آرام تر کردم و صبوری در پیش گرفتم. -عمو؟ -جان عمو؟ نگاهم را از خانه ی ویران دیگری گرفتم و به عمومحمدجواد دادم. - بعد از این همه سال چرا هنوز این خونه ها تعمیر نشدن؟ به خدا حالم بد و قلبم درد میگیره وقتی نگاهشون می کنم. شما چه جور تو اینجا بین این خونه ها زندگی می کنید؟! آهی کشید و اشاره ای به خانه کرد - ما با نگاه کردن به این خونه ها یادمون میاد که چه جور با چنگ و دندون شهرمون رو از دست دشمن پس گرفتیم... آدمای این خونه ها جانشان رو دادند تا ما الان این جوری راحت و تو امنیت روزامون رو بگذرونیم... تو جای ترکش می بینی ما رد غیرت! تو ویرانیِ این خشت‌ها رو می بینی، ما آبادی مملکت! تو جای خالی آدم های این خونه ها رو می بینی، ما هدفشون برای رفتن... راست می گفت من و من ها ظاهر قضیه را می دیدیم و حاج جواد و حاج جواد ها عمق و باطنش را... تمام مسیر برگشت را به حرف های پر عمق و ریشه ی عمو فکر کردم. داخل خانه بساط شب نشینی و دور همی جمع خانواده به پا بود، شب به یاد ماندنی ای شد، آن شب عمو تصنیف حافظ خواند و از همسرش که در جنگ شیمیایی و به مقام والای شهادت نائل گشت گفت... چه شکنجه ها و سختی ها که این مردم متحمل نشده بودند و من ها ندیده بودیم و حتی شنیده هایمان را هم در اعماق ذهنمان ته نشین کرده بودیم! بعد از صرف شام خواستیم رفع زحمت کنیم که مانع شدند و با اصرارشان ماندگار شدیم. راحله عروس بزرگ عمو باردار بود، از سر شب حواسم بود که رنگ پریده است و گاهی به خود می پیچد! بالاخره طاقت نیاوردم و وقتی مرد ها در حال صحبت بودند از کنار فرهاد بلند شدم و به نگاه پرسشگرش پلکی اطمینان بخش زدم و سمت راحله رفتم. برایم جا باز کرد. با لبخند تشکری کردم و کنارش جاگیر شدم. - راحله خانوم حالتون خوبه؟ چادرش را روی شکمش باز تر کرد و با لبخند جوابم را داد: ممنون عزیزم خوبم. متوجه منظورم نشد! وقتی سه ساعت بود که به خود می لولید و به همسر و خانواده اش جیک نمی زد پس به من هم نمی‌گفت دیگر! از در دیگری وارد شدم، نگرانش بودم! - من ماما هستم راحله خانوم. از سر شب حس می کنم درد دارید. لب گزید. - طبیعیه! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 84 خنده ام گرفت! من پزشک بودم و تشخیص دادم که حالش بد است ولی خودش در جایگاه بیمار نسخه ی ترخیص را امضا کرد! -چند هفته ای؟ -نمی دونم فکر کنم سی و شش. هنوز زوده نگران نباشید شما. -فکر می‌کنم باید معاینه بشی چون امکان زایمان زودرس هم هست. لب گزید و به جمع نگاهی کلی انداخت. - ممنون اگه ببینم بهتر نشدم مزاحمتون میشم. دیگر اصرار نکردم ولی حدس زدم تا یکی دو ساعت دیگر درد زایمان امانش را ببرد و خودش طالب معاینه شود. شب از نیمه گذشته بود، با فرهاد داخل همان اتاق که ظهر استراحتگاهمان بود شدیم، از دیدن دو تشک روی زمین نفس آسوده ای کشیدم، از دست فرهاد که موقع معرفی، من را نامزد خود معرفی کرده بود کفری شدم. - فرهاد درست نیست من و تو... دکمه های پیراهنش را باز کرد، لحظه ای کوتاه نگاهم به سینه عضلانی اش افتاد، حرفم نصفه ماند و چشم گرفتم! شعورش بالا بود، می دانستم قصد در آوردنش را ندارد، این را هم می دانستم که با لباس بیرون خوابش نمی برد و ملاحظه ی حضور من را می کند... کنارم پشت پنجره قرار گرفت. - اینکه توی یه اتاقیم؟! مگه دفعه اولمونه یا از من حرکت ناشایستی دیدی؟ - نه ولی درست نیست. نباید می گفتی نامزدیم که به اشتباه بندازیشون. لبخند معناداری گوشه ی لبش نشست. خدا کند نفهمد که مشکل از من است و طاقت این حضور نزدیک و صبح کردن شبی که فرهاد در آن نفس می کشد را ندارم. جهت نگاهم را عوض کردم و قلبم را توبیخ... باید به متخصص قلب مراجعه می‌کردم! اینجور کوبش ها مطمئنم به زودی آسیبی جدی را در پی داشت! فاصله گرفتم و روی زمین نشستم روسری‌ام را برداشتم و در حال تا کردنش گفتم: حالا باید بریم روستایی که محل تولد... پ... پدرمه؟ کنارم با فاصله کمی نشست و مشغول در آوردن جورابش شد. -صبح ان‌شاالله راه می افتیم. نگاهش را به چشم هایم برای نفوذ بیشتر کلامش انداخت. - تو نگران هیچی نباش بهم اعتماد کن باشه؟ لبخند به لب هایم نشست. - باشه. -افرین دختر خوب. خنده ام گرفت. شده بود پدری که ناز دختر لوس و بهانه گیرش را برای جلوگیری از گریه و نق نق می کشد! با تقه ای که به درخورد خنده ام را خوردم و سریع روسری‌ام را روی سرم انداختم و بلند شدم. - بفرمایید. در باز شد و دختر یازده ساله ی راحله در چهارچوب در ظاهر شد و شصتم خبردار از حال مادرش شد! سمتش قدم برداشتم. به زبان عربی چیزی گفت که فقط امه اش را فهمیدم. سریع دستش را گرفتم و از پله ها سرازیر شدم. - اتاق مامانت کجاست؟ انگار فهمیده بود که عربی ام افتضاح است! با لهجه غلیظی در میان اشاره اش به نخل ها گفت: پشت نخل ها. پا تند و نخل ها را رد کردم. در ساختمان باز بود. کمی تعلل کردم که پیش دستی کرد. داخل شد و بفرما زد. راحله در حال قدم زدن بود و صورتش از درد جمع شده بود. توجهی به خانه‌شان نکردم و مستقیم سمتش رفتم. - حالت خوبه؟ -سلام. دردم مثل درد زایمانه ولی خیلی زوده ببخش نصف شبی زابراهت کردم. امونم و بریده خونریزیم نگرانم کرد وگرنه... میان حرفش پریدم وگرنه تا خود صبح با وجود این همه درد باز هم تعارف تیکه پاره می‌کرد. -این حرفا چیه؟! سمت پنجره رفتم و پرده را کشیدم تا کسی به اتاق دید نداشته باشد. رو به دختر کردم. -اسمت چیه خاله؟ -ساناز. - ساناز جان برو زن عمو ساداتت رو صدا بزن بیاد کارش دارم ولی خودت نیا، بمون پیش عموت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 85 چشمی گفت. چشم های اشکی اش را به مادرش دوخت. راحله به زور جلوی ناله اش را گرفته بود تا ساناز از این بیشتر نترسد و غصه نخورد. به زبان عربی چیزی گفت و به گریه افتاد و با سرعت اتاق را ترک کرد. - چند تا پاکت پلاستیکی تمیز نیاز دارم. دستکش یکبارمصرف دارید؟ فهمیدم که خجالت کشید ولی چاره ای نداشت؛ خواست به اتاقی که درش بسته بود برود، مانع شدم. - کجاست؟ بگو خودم میارم. -علی خوابه تو اتاق. توجهی به نگرانی اش برای بدخواب شدن همسرش نکردم و چند تقه به در زدم. صدای بله ی خوابالوی علی آقا بلند شد. -علی آقا منم عسل. میشه بیایید بیرون، راحله حالش خوب نیست! بلافاصله در باز شد. از آن علی مرتب سرشب خبری نبود لباس راحتی به تن داشت و موهایش ژولیده بود. سلامی سرسری داد و سمت راحله رفت. - درد داری؟ - خوبم نترس... به میان حرفشان رفتم و لوازم مورد نیازم را برای علی آقا لیست کردم. همه را در چشم برهم زدنی مهیا کرد. سادات هم دستپاچه داخل اتاق شد. رو به علی آقا گفتم: میشه برید بیرون؟ چشمی گفت و با خجالت در حالی که پیراهنش را تن می زد از اتاق خارج شد. به علت خونریزی و پارگی کیسه آب دچار زایمان زودرس شده بود، به زودی وضع حمل می کرد و درمانگاهی در روستا نبود و برای رساندنش به روستای مجاور یا شهر زمان نداشتیم، دست به کار شدم و بالاخره بعد از دوساعت نوزاد پسرش را در آغوشش گذاشتم... عرق پیشانی ام را پاک کردم، باید دوش می گرفتم لباس هایم همه کثیف شده بودند، از گوشه ی پرده ی پنجره حیاط را نگاه کردم، علی آقا با اضطراب گوشه ی حیاط قدم می زد ولی بقیه در کنار نگرانی ذوق صدای گریه ی نوزاد را داشتند و صورتشان پر از خنده بود. پرده را رها کردم -سادات؟ - جانم خانم دکتر؟ خنده ام گرفت، یادش رفته بود که 《عسل جان》هستم! خودش هم خندید. - جانم عسل جان؟ - من باید یه دوش بگیرم. به تونیک تنم نگاهی کرد و از جایش بلند شد. -دنبالم بیاید، من همراهتون میام، میگم فریبا بیاد پیش راحله. از اتاق خارج شدیم. به محض خروج همگی قدمی سمت ما برداشتند. لبخندی رو به علی آقا که خجالت می کشید و دورتر از همه با اضطراب چشم به دهان من دوخته بود زدم. - تبریک میگم علی آقا. لب هایش خندید و چشم هایش برق زد. خانم ها با کلی قربان صدقه رفتن و تشکر از من، داخل اتاق رفتند. فرهاد که در اتاق عمو محمد جواد بود و احتمالا به خاطر بی قراری های راحله ملاحظه کرده و داخل حیاط نمانده بود، از اتاق خارج شد و نزدیکم آمد و همراه با نگاه پر تحسین لبخندی زد و خسته نباشید گفت. صبح زود همگی برای تبریک مجدد به اتاق راحله رفتیم. عمو محمدجواد بچه را به آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت. رو به راحله کرد. - راحله بابا اسم برای گل پسرت انتخاب کردی؟ راحله لب به دندان گرفت و با حیا گفت: حاج بابا اسم گذاشتن روی بچه که به عهده ی شماست. خجالتم ندید. تای ابرویم بالا پرید، به دلم رجوع کردم، مطمئنا اگر روزی بچه دار می شدم خودم اسمش را انتخاب می کردم! عمو محمدجواد با لبخند رو به من کرد. - عمو جون مدیونت شدیم، اگه نبودی معلوم نبود چی سر عروس و نوه م بیاد، انگار قسمته که تو اسم بچه رو انتخاب کنی. -من!؟ -چرا تعجب می کنی عمو، این بار قرعه به نام توعه که اسم روی بچه ای که با دستای خودت دنیاش آوردی بذاری. جالب بود! اولین بارم بود که روی اسم نوزادی نظر می دادم. کمی هم ذوق داشتم. به راحله و علی آقا نگاه کردم، هر دو با لبخند رضایتشان را نشان می دادند. از جایم بلند شدم و کنار ویلچر عمو نشستم. عمو از حرکتم قصدم را فهمید و نوزاد را در آغوشم گذاشت. به صورت سبزه و بانمکش نگاه کردم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 86 فرهاد هم خم شد و به صورتش خیره شد، با پشت انگشت اشاره اش صورتش را لمس کرد و آرام و پرشیطنت زمزمه کرد. - چه بهت میاد مامان شدن. جهت نگاهم را به صورتش تغییر دادم و چشم غره ای نثارش کردم. خنده اش گرفت و آرام تر زمزمه کرد. - آهان حواسم نبود، قرار شد من یه گوشه بشینم فقط نگاهت کنم. با نگاه کردن هم که آدم مامان نمیشه! از پررویی اش هم خنده ام گرفت هم حرص خوردم و در عین حال سرخ شدم. نگاهی به جمع کردم، حواسشان به شیطنت فرهاد بود گرچه می دانم که صدای آرام و زمزمه وارش را فقط خودم شنیده بودم. رو به راحله کردم. -راحله جان، شما بدتون نمیاد که اسم پدربزرگم رو روی نوزاد بذارم؟ ادلان. راحله لبخندی زد. -باعث افتخار منه عسل جان. همه با لبخند نشان از رضایتشان دادند. سکوت کوتاه به احترام پدربزرگم بود... هدیه هایمان را به ادلان کوچولو دادیم و راحله را تنها گذاشتیم تا استراحت کند. من هم کلی هدیه از سمت اهالی خانه دریافت کردم و حسابی شرمنده شدم، به اصرار شان ناهار را خوردیم و غروب قصد رفتن کردیم، عمو قول گرفت که هر خبری از مادرم یا ندا به دست آوردیم مطلع اش کنیم و با کمال میل قول دادیم و میان بدرقه شان از روستا خارج شدیم. فرهاد طبق عادتش دست برد و پخش را روشن کرد و صدای آهنگ در اتاقک ماشین پیچید. عادت به آهنگ نداشتم و سکوت را ترجیح می دادم ولی در این چند روز کنار فرهاد دیگر عادی شده بود برایم، دست بردم و کمی صدایش را کم کردم. -فرهاد؟ - جون دلم؟ حرف زدن راجع به پدری که هرگز ندیده بودم و حسرت و خلع وجود مادر نگذاشته بود حتی زیاد به او فکر کنم کمی، نه، بیشتر از کمی برایم سخت بود. لبم را با زبانم تر کردم. - یکم استرس دارم. نگاهی گذرا سمتم انداخت و باز به جاده تاریک که فقط نور چراغ ماشین قابل دیدش کرده بود دوخت. - چرا خوشگلم؟ لبخندی به عاشقانه خرج کردن هایش در جملات زدم ولی زود به یاد پدری که برای پیدا کردنش راهی محل تولدش بودیم جمعش کردم. - تو میگی پیداشون می‌کنیم؟ - ان شاالله. -فرهاد؟ - جون دل فرهاد؟ نگاهم را از جاده گرفتم و به فرهاد دوختم، لحظاتی چشم در چشمم لبخند زد، لعنتی به تاریکی مطلق جاده خاکی که نمی گذاشت یک دل سیر نگاهم کن فرستاد. - لعنتی خیلی تاریکه. نور را سوبالا کرد و با خیال راحت تری نگاهم کرد. - تا من باهاتم نگران چیزی نباش. یک لحظه از این که نباشد نگران شدم! -هستی دیگه؟ تا آخرش؟ لبخندش عمق گرفت. - خط پایان رو هم رد می کنم من، خیالت راحت. لب هایم کش آمدند و دیدنشان را برای فرهاد دریغ نکردم. با آرامش بیشتری به پشتی صندلی تکیه زدم. خواننده هنوز می خواند. دست فرهاد سمت پخش رفت، زیادش کرد و با صدای بلند با خواننده همراهی کرد. بین منو تو راز قشنگی است که عشق است دل را تو نباشی به که باید بسپارم دستم به تو و موی تو بند است نگریزی می دانم و می دانی عزیزم که عزیزی بی تو نفسم نیست بسم نیست که عالم تو یک تنه جای همه عالم همه چیزی آهنگ قشنگی بود، با همخوانی فرهاد هم که دیگر معرکه شد! لبخند به لب گفتم: فرهاد تا حالا کسی بهت گفته صدای قشنگی داری؟ سمتم سر کج کرد نگاهش برق می زد و لب هایش از خوشی روی دندان‌هایش بند نبود. - اینکه تو میگی برام بسه. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
بـہ نام آنڪہ گل را خندہ آموخت🍃🌸 و بر جان شقایق آتش افروخت🌸🍃 بـہ نام آن ڪہ جان را زندگے داد🍃🌸 طبیعت را بہ جان پایندگے داد🌸🍃 الهی به امیدتو سلام صبحتون بخیر🍃🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
🌷🌷🌷 پدرم بیماری قلبی داشت. دکترش گفت کار زیادی نمی‌شود برایش کرد. فقط مواظب استرسش باشید. تشکر کردم و رفتم طرف در. دکتر صدایم کرد. آرام گفت: ببین! همیشه توی جیب روی قلبش پول بیشتری بذار که هر وقت درد گرفت حس کنه اونقدر پول داره که بتونه بره بهترین بیمارستان شهر. . این حرف را هجده‌سال پیش استادم گفت. هجده‌سال عمری است. اما الان بیشتر از هر وقت دیگری قبولش دارم. اینکه آدم «ایمان، تقوا و عمل صالح» داشته باشد خوب است اما این روزها اگر بخواهم به یک نفر توصیه‌ای بکنم می‌گویم سعی کن پولدار بشی! . گول‌مان زدند که پول خوب نیست. علم بهتر است و آدم‌های پولدار آخرش بدبخت میشن و بچه‌هاشون معتاد میشن. پولدارها خیلی افسردن، قرص می‌خورن و خودکشی میکنن و اصلاً پول چرک کف دسته و ... اما افسانه است. ساخته‌اند که دست زیاد نشود. وقتی پول دارید احترام اجتماعی دارید، روی سبیل شاه هم می‌توانید نقاره بزنید. وکیل و وزیر و نظمیه‌چی که سهل است. غذای سالمتری می‌خورید، کمتر مریض می‌شوید، لازم نیست تا بوق سگ برای یک لقمه نان بدوید، آب میوه می‌خورید، پوست‌تان بهتر می‌شود، ورزش می‌کنید، روز به روز به اذن الهی خوش‌تیپ‌تر می‌شوید. کار خیر می‌کنید، جاهای خوب بهشت را رزرو می‌کنید. لازم نیست اخبار گوش بدهید، هیچ اهمیتی ندارد چه کسی رئیس‌جمهور است. شما پول دارید. هوا پس شد بچه‌هایتان را می‌فرستید جای امن، بدتر شد خودتان هم می‌روید. وقتی پول دارید، خیابان که بوی خون گرفت می‌روید پاریس خرید می‌کنید. می‌شوره میبره به خدا! گرم‌تان شد می‌روید سوئیس اسکی می‌کنید، سردتان شد می‌روید دبی حمام آفتاب می‌گیرید. ایران بهشت پولدارهاست. پولدار شوید. اینکه می‌گویند همه می‌میرند هم خیلی حقیقت ندارد. همه می‌میریم اما تفاوت در کیفیت مدت زندگی است. آدم اسهال بگیرد و در سی‌سالگی ریق رحمت سر بکشد، فرق دارد با اینکه در نود سالگی وقتی پرستارهای زیبارو دورش را گرفته‌اند به ملکوت اعلی بپیوندد. آمار نشان می‌دهد پولدارها بیشتر عمر می‌کنند. گول چند نفری که زود می‌میرند را نخورید. اینها مثل چند دیکتاتوری هستند که در همین جهان تاوان داده‌اند. باقی‌ دیکتاتورها سُر و مُر و گنده حالشان را کرده‌اند. اینکه چطور پولدار شویم داستان دیگری است. هر وقت یاد گرفتم یادتان می‌دهم @dastanvpand 🌷🌷🌷
‍ رمان قسمت 87 چقدر چشم تو چشم شدن با فرهادِ عاشق لذت بخش بود! خدایا ببخش سال‌هاست این نگاه از آن من است و من امشب تازه شکرش را به درگاهت آورده ام... - تا حالا کسی به تو گفته اینجوری دلبری نکنی خطرناکه؟! مشتی حواله ی بازویش که از آن تیشرت کوتاه جذب مشکی بیرون زده بود کوبیدم. - جنبه نداری دیگه! با صدا خندید، آرام که شد چشمکی با شیطنت به نگاه توبیخ گرم زد. بالاخره به جاده اصلی نزدیک شدیم، فرمان را چرخاند و در جاده روشن رو به شهر افتادیم. چراغ سو بالا را پایین داد. - می دونی دارم می برمت کجا؟ - روستا؟ - نه بابا نصفه شب که نمیشه بریم در خونه مردم! بعدشم مگه میشه آدم بیاد خرمشهر و پل خرمشهر رو نره و نبینه!؟ تعریفش را از دوستان جنوبی ام در دانشگاه زیاد شنیده بودم، عکس‌هایش را هم دیده بودم، از فکر اینکه خود جنوبی بوده و خبر نداشتم و به وقت تعریف بچه ها از شهرشان گوش تیز می کردم و با دیدن عکس های شان دلم هوایی می شد آهی کشیدم. -دوست دارم ببینمش. ماشین را پارک کردیم و هم قدم هم سمت پل رفتیم. با اشتیاق به پل بزرگی که با چراغ‌های رنگارنگ منظره ای فوق العاده زیبا را در دل شب اروندرود به وجود آورده بود نگاه می‌کردم. - چیزی می خوری؟ نگاهم را از آب گرفتم و به خوراکی فروش های زیر پل دادم. بوی انواع و اقسام کباب ها و ساندویچ ها در فضا پیچیده بود و سر فروشنده ها حسابی شلوغ... در یک تصمیم آنی اشاره‌ای به پسر بچه‌ای که در دکه سیارش فلافل می فروخت کردم. -هوس فلافل کردم. - برای معده ت سنگینه. خوب نیست! وارفته به صورتش نگاه کردم، تک خنده ای کرد. -مثل بچه های شکمو شدی. سمت دکه پا تند کرد و من هم دنبالش کشیده شدم چرا که دستم را رها نمی کرد. کناری ایستادم و فرهاد برای خرید ساندویچ رفت. خوب که دقت می کردم بیشتر رهگذرها جوان ها بودند و حس کردم این جای عاشقانه و دیدنی حتما محل گذر عشاق این شهر است. - بفرمایید اینم ساندویچ درخواستی. سمتش چرخیدم و خواستم ساندویچ ام را بگیرم که نگاهم در محتویات ساندویچ هایمان به نوسان افتاد. برای من سالاد بود برای خودش ترشی... صدای پسر بچه ای که درخواست ساندویچ به فروشنده می‌داد آنقدر بلند بود، جهت نگاه مان را تغییر داد. -عمو بیا. به فرهاد نگاه کردم. دست پسر را گرفته و از صف نامنظم بیرونش کشید. ساندویچ پر از ترشی اش را دست پسر بچه ی تپل داد. - عمو فلافل با ترشی دوست داری؟ - بله خیلی. -مال تو. - مرسی چقدر میشه؟ - هیچی برو برای خودت خریدم. برو بخور، نوش جونت. پسر بچه خندان تشکری کرد و در حین گاز زدن دستی تکان داد و رفت. گوشه ی لباسش را گرفتم و کشیدم که نگاهم کرد. -چیکار کردی؟ خودت چی!؟ - ترشی دارش برای معده ت ضرر داشت، اون جوری هم که تو نگاهش کردی دیگه زهر شد خوردنش! ساندویچم را سمتم گرفت. لبخندی به دیوانگی هایش زدم و از دستش گرفتم و از وسط نصفش کردم، نیمه اش را سمتش گرفتم. - پس بیا دوتایی بخوریم. نگاهش زیادی سنگین و عمیق بود. -بگیر دیگه فرهاد! لبخندی زد و از دستم گرفت. بعد از خوردن ساندویچ ها که در سکوت صورت گرفت روی پل رفتیم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا کمک کن دیرتر برنجیم، زودترببخشیم کمتر پیش داوری کنیم و بیشتر فرصـت دهیم ... خدایا در این شب زیبا دوستان وعزیزانم را در مسیر خوشبختی ♡ و آرامش قلبی قرار بده ... شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهـــــم نیست ڪه ڪجا و🌼🍃 چجوری زندگی میکنی ! مهـــــم اینه ڪه🌼🍃 تو قلبت  احساس خوشبختی کنی و چشمت  به زندگی ڪسی نباشه🌼🍃 @dastanvpand 🌿🌺🌿🌺🌿🌺
می گویند شخصی از راهی می گذشت. دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود. آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد: چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟ یکی از گداها جواب داد: «چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید: من اول باید بروم. بگو مگوی ما برای همین است». آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت: «گدا به گدا، رحمت به خدا.» یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
‍ رمان قسمت 92 لبخندی زدم و سلام و احوالپرسی کردم و با راهنمایی پوریا داخل خانه شدیم. حیاطشان آنقدر بزرگ بود که سر و تهش قابل تشخیص نبود... از دالانی گذشتیم و داخل ساختمان شدیم. با تعارفش روی مبل های سلطنتی طلایی رنگ در سالن نشستیم. - الان میگم مامان برسن خدمتتون. از پله‌های عریض انتهای سالن بالا رفت. دقایقی بعد همراه زنی میانسال از پله ها پایین آمدند، به احترامشان بلند شدیم. استرس نمی گذاشت خیلی دقیق شوم، ولی در کل زن زیبارو و خوش پوشی بود. برخلاف چشم های روشنِ پسرش چشم هایش به رنگ شب بود و با خیره شدن انگار که تا انتهای مغز را می خواند. با دیدنم تای ابروهای باریکش بالا پرید، بی اختیار سمت پوریا و چشم هایش نگاه کردم، چرا اینقدر شبیه من بود؟! حس کردم سوال عمه ام هم همین است. ولی حرفی نزد و با سلام و تعارف دعوت به نشستنمان کرد. کمی این پا و آن پا کرد و بعد از پذیرایی زنی که حدس زدم پیش خدمتشان است لبی تر کرد و روبه من پرسید: متاسفانه هر چقدر فکر می کنم به جا نمیارم. میشه خودتون رو معرفی کنید؟ به فرهاد نگاه کردم. پلکی زد و دعوت به آرامشم کرد. خسته شده بودم از این معرفی ها و توضیحات... تشویشم را بیشتر می‌کرد. -من عس... یعنی شیرین هستم. دختر حبه و صابر. راستش... نگذاشت حرفم را تمام کنم و از جایش بلند شد و متحیر لب زد: حبه؟! بی اختیار من هم از جایم بلند شدم. نمی دانم چرا ترسیده بودم. جلو آمد نگاهم سمت فرهاد کشیده شد. پوریا از جایش بلند شد، فرهاد هم... دست عمه زیر چانه ام نشست. قلبم محکم می کوبید و از این وضعیت ناراضی بودم... با نگاه کنکاش گرش جزء به جزء صورتم را از نظر گذراند و دردآخر روی چشم هایم ثابت ماند. -حبه کجاست؟ با شنیدن سوال پر کینه اش بدنم بی حس شد و روی مبل نشستم و نالیدم: من اومدم از شما بپرسم مادرم کجاست؟ - یعنی چی؟! فیلم جدید حبه ست؟! اصلاً وایسا ببینم حبه و صابر که بچه نداشتند! زود بگو تو کی هستی و اون حبه ی خونه خراب کن کجاست؟ واقعا این زن با این لحن زننده و پر کینه عمه ام بود؟! مادرم خانه ی چه کسی را خراب کرده بود؟! چرا توپ این زن اینقدر پر بود؟! از وجود من هم که به کل بی خبر بود! درمانده و مستاصل به فرهاد نگاه کردم. پوریا جلو آمد، دست مادرش را گرفت و شماتت گر صدایش زد. - مامان؟! عمه دستش را با غیض پس زد و نگاه تندی به صورت من که از اشک خیس شده بود کرد و رو گرفت. روی مبل روبرویی ام نشست و کلافه و عصبی روی دسته اش ضرب گرفت. پوریا سرفه ای مصلحتی کرد و به فرهاد که هنوز کنارم ایستاده بود و سعی در آرام کردنم داشت گفت: بفرمایید آقا فرهاد، من معذرت می خوام، شرمنده مامانم یکم دلش تنگه دایی صابره، بفرمایید خواهش می کنم، صحبت می کنیم تا معما حل بشه. عمه سارا چشم غره ای نثارش کرد. فرهاد سری تکان داد و کنارم نشست و رو به عمه گفت: بذارید براتون توضیح بدم، علت عصبانیت و ناراحتی تون رو درک نمی کنم خانم کریمی چون اصلا راجع به حبه و صابر هیچی نمی دونیم ما. در واقع ما برای پیدا کردنشون به اینجا اومدیم. سراغ خونه ی صابر رو از صبح از صد نفر گرفتیم تا آخر آدرس شما رو پیدا کردیم... شروع به توضیح علت حضورمان و تمامی قضایا کرد... پوریا با حیرت و عمه سارا با کینه و حرص چشم به دهان فرهاد دوخته بودند. بعد از تمام شدن صحبت های فرهاد عمه سارا نگاهش را به صورتم داد. -اون زن ناحسابی بود و وصله ی خانواده ی ما نبود، اون از فرارش با یه مرد غریبه اینم از رها کردن نوزادش! اگه اینقدر شبیه صابر نبودی قسم می خوردم که از کمر صابر نیستی و از اون معشوقه پست تر از مادرتی! پوریا چشم غره ای به مادرش رفت و تن صدای پر حرصش را بالا برد. - مامان خواهش می کنم؟ قلبم تیر می کشید، دیگر نمی خواستم چیزی بشنوم! بس بود... شنیدنی ها را شنیدم... بی دلیل نبود که تمام این سال ها عذاب کشیده بودم. من از بطن زنی ناحسابی بودم و علت رها شدنم خوش گذرانی مادرم بوده... مگر مادر هم اینقدر پست می شد! پس عشق مادر و فرزند چه شده بود؟! به عشق مردی نامشروع فروخته شد؟!... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 93 دست هایم می لرزید و نفسم بند آمده بود؛ داشتم خفه می شدم از این حجم هوای آلوده ای که دور و برم پراکنده بود. عمه سارا به سمت پوریا غرید: تو چی میگی این وسط؟! بذار بفهمه در به در داره دنبال چه زنی می گرده؟! همون بهتر که زیر دستش بزرگ نشده تا یکی مثل مادر و مادربزرگش بشه! سرش را سمتم چرخاند و ادامه داد: مادرش هم مثل خودش بود! هزار بار به صابر گفتم دست بردار ازین عشق و عاشقی مسخره! از قدیم گفتن مادر رو ببین دختر رو بگیر. والا یه روز یه زن با یه بچه اومد داخل روستا همراه یه مرد غریبه، معلوم نشد چی شد؟! کجا رفت؟! چی شد که بچه اش موند زیر دست یکی دیگه و بزرگش کرد؟! به قبر نخوابه حاج محمد که پناهش داد اون زنیکه رو! کاش اون حبه ی نانجیب هم همراه مامانش گم و گور شده بود تا این طور بند داداشم نشه. داداش بخت برگشته م گول خوشگلیش رو خورد و پاش و کرد تو یه کفش که می خوامش که می خوامش... گرفت ولی چه جوری؟! عشق تهفه ش همه ش شش ماه بند خونه ش موند، یه شب الکی الکی غیبش زد! چند نفر دیده بودند که با یک مرد غریبه جیک تو جیک از ده فرار می کرده. بعدش هم... هوایی نبود که نفس بکشم! قلبم رو به متلاشی شدن بود... بی اختیار داد زدم: بسه... تو رو خدا بس کنید... تمومش کنید... آه... خدا... خدا... هوا برای نفس کشیدن نبود... به گلویم چنگ می زدم و خدا را فریاد می زدم و توقع پاسخ داشتم. جواب که نمی‌داد بلندتر صدایش می زدم... دیوانه شده بودم از دانسته های جدیدی که هرگز دلم نمی‌خواست بشنوم، من به امیدی دنبال مادرم می گشتم، نمی‌خواستم این چیزها را بشنوم! دست های فرهاد را که به قصد آرام کردن دورشانه هایم پیچیده بود پس زدم و بلند شدم. گلویم از فریاد هایم خش برداشته و می سوخت، دیگر نای فریاد زدن نداشتم ولی با صدای بلند گریه می کردم، قیافه ترسیده سارا و پوریا را لحظه ای گذرا دیدم و چشم گرفتم و سمت خروجی راه افتادم که صدای عمه سارا میخ کوبم کرد. - کجا میری دختر؟ وایسا! صابر حتی خبر نداشت مادرت ازش بارداره. مطمئنم بشنوه غوغا می کنه. به سمتش چرخیدم و میان گریه با صدای عجیب و خش دارم گفتم: نمی خواد بگید بهش. دیگه نمی خوام دنبالشون بگردم، نه می خوام حبه رو ببینم نه صابر رو! هیچ کس رو... من خودم خانواده دارم. زیاد از جمله ی آخرم مطمئن نبودم! چرا که آنها را هم نمی خواستم، احساس می کردم حتی فرهاد را هم دلم نمی خواهد...دلم می خواست جایی بروم و تنهای تنها به دور از این ماجرا ها زندگی کنم... هرگز به گذشته فکر نکنم... به هیچ چیز... به پدر عاشقم... به مادر خیانت کارم... به فرهاد کوه کنم... به هیچکس! هیچکس! سر چرخاندم و قسمت در خروجی پا تند کردم. صدای فرهاد را شنیدم که با عذرخواهی خداحافظی کرد... بدون هیچ بدرقه‌ ای از خانه شان بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. دلم نمی خواست حتی به نمای خانه شان هم نگاه کنم! کلافه و عصبی گفتم: برو دیگه. استارت زد و هم زمان گفت: آروم باش. چشم. نمای خانه که از دیدم خارج شد نفسم را فوت کردم. حالم بد بود نیاز به آرام بخش هایی که احمد برایم تجویز کرده بود داشتم ولی دست فرهاد بود و می دانستم تا قبل از خواب رویش را نخواهم دید. حرف‌های آن زن یعنی در واقع عمه ام در سرم تیر می کشید و کلافه ام کرده بود، بغض چنگ گلویم بود و دلم باز فریاد زدن می خواست، با سوال فرهاد بهانه دستم آمد. - خوبی؟ فراموش کن اون زن تعادل نداشت. به گریه افتادم و صورتم را سمت پنجره گرداندم تا نبیند. ادامه داد: آروم باش قربونت برم. قرارمون این نبود عسل. قرار بود آماده پذیرش هر جوابی باشی یادت میاد؟ - تو چه می دونی که حالم اینقدر بده که راحت پا رو قول و قرارهای ثبت و سندی می ذارم، اون که دیگه لفظی و از روی جبر بود! خودت و بذار جای من تا شاید درکم کنی و کمتر این جمله مسخره رو تکرار کنی، 《آروم باش... آروم باش...》 چه جوری آروم باشم؟ دارم خفه میشم زیر بار این حجم از درد! درده فرهاد که مادرت، پدرت رو رها کنه و با معشوقه ش فرار کنه... درده فرهاد، درده.... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ❣گفتم:با این همه گناه چڪار مے توانم بڪنم؟ ✨مهربانم فرمود: 《الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده》 مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند🌷 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
Morteza Ashrafi - Salam Salam Divooneh.mp3
7.06M
#مرتضی_اشرفی سلام سلام دیونه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝 @Dastanvpand آدم هاي جالبي هستيم ! در دنياي مجازي همه از شكست احساسي گلايه ميكنيم و همه شكست هاي هم ديگرو به رخ هم ميكشيم ! همه ي زندگي ما فقط صرف لايك كردن هم شده ، يا عكس ميزاريم كه به بقيه بگيم حالمون بده ، يا همه رو متهم به بد بودن ميكنيم و اداي آدم خوباي قصه رو در مياريم ! خلاصه جالبيم ! هممون از بدي حرف ميزنيم و ميريم تو جلد آدم خوبا و از هم توقع داريم ولي موقع عمل كه ميشه فقط منافع خودمونو ميبينيم ! منتظريم يكي يه پست بزاره بريم دايركتش با جلد ادم خوبا و بهش ثابت كنيم عزيز من ، من از تو بدبخت ترم ، طرف ميگه باشه ولم كن اما تا بهش ثابت نكنيم من از تو بدبخت ترم ول نمي كنيم و ماشالا اين روزا كه خود شيريني چه نمي كنه ! هممون شديم مدل ، شديم عكاس ، لاكچري ، فقط كم مونده تا چند روز ديگه ادعاي خدايي هم بكنيم !! تو تلگرام تو شبكه هاي مجازي تقي به توقي ميخوره سريع ميخوايم همو له كنيم ، من غدم من مغرورم من فلانم ، بعدشم همو بلاك ميكنيم دوباره اين چرخه هر ماه تكرار ميشه ! گاهي وقتا چه حس خوبيه يكم از جلد اوني كه نيستيم در بيايم خودمون باشيم ، بريم تو دنياي حقيقي و دلي رو شاد كنيم ، دنياي مجازي به كسي خوبي نكرده كه هر روز و دقيقه رو صرفش كني و آخرش بشي يه افسرده كه خودشم نميدونه چشه ! بياين با هم مهربون تر باشيم ، از خودمون شروع كنيم و تورو خدا ديگرانو قضاوت نكنيم كه شك نكنيم اگه اين كارو كرديم روزي خودمونم تو موقعيت اونا قرار ميگيريم !! 👤 @Dastanvpand 💖 🧚‍♀●◐○❀
روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند مي‌رود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟! مرد فقير که اين را مي‌شنود قصد رفتن مي‌کند و با خود مي‌گويد وقتي صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضاي خانواده‌اش اين طور دعوا مي‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟! از قضا در همان زمان در خانه باز مي‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون مي‌زند و فقير را جلوي خانه مي‌بيند. از او مي‌پرسد اينجا چه مي‌کند؟ مرد فقير هم مي‌گويد کمک مي‌خواسته اما ديگر نمي‌خواهد و شرح ماجرا مي‌کند. مرد غني با شنيدن حرف‌هاي او، لبخندي مي‌زند، دست در جيب مي‌کند مقداري پول به او مي‌بخشد، و مي گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار. از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را مي‌بخشند. @dastanvpand
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6