فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ عاشقانه....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گوینـد سلام صبح🌸
طلایی ترین کلید
برای ورود بہ قلبهاست🌸
پس صمیمی ترین سلام
تقدیم بہ شما مهربان ها 🌸
امید کہ طلـوع امروز
آغازخوشی هایتان باشد🌸
روزتون بخیر وپر از
شـادی و بـرکـت🌸
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 178
گریه ی آقا شهروز را ندیده بودم! هیچ کس طاقت نیاورد و نگاه دزدیدند و سر به زیر شدند. حالم منقلب شد از گریه ی دردناک ش از حال درمانده اش...
-تو چی می فهمی از درد من بچه؟! تو چه می فهمی از غیرت بر باد رفته ی یه مرد؟! تو چه می فهمی از بی آبرویی و انگشتنما شدن؟!
میفهمیدم؟! نه... نمیدانم... خود را جای کسی قرار دادن و درک کردنش خوف داشت و سخت بود!
مهمانی آن شب بدترین مهمانی عمرمان شد. به هزار زحمت کمی فقط کمی آرام شد. شامی که روی میز چیدیم دستنخورده جمع شد. همگی قصد رفتن به سالن را داشتند که آقا جواد به قصد خروج سمت در رفت و در همان حین خطاب به کیان گفت: پیداش کن بابا. باید پای بچه اش وایسه.
عمه رویا به ژیلا اشاره کرد و آرام و با بغض گفت: پاشو بریم مامان، حال بابات خوب نیست، ممکنه بلایی سرش بیاد.
ژیلا سری تکان داد و بلند شد. عمه به شادی اشاره کرد.
- بچه رو کجا میاری؟! بده دست رژان.
لب های ژیلا لرزید و با غم به رژان نگاه کرد و شادی را به دست هایش سپرد.
و با عمه بعد از تشکر و معذرت خواهی از علی آقا و عمه مینا و بقبه پشت سر آقا جواد رفتند.
رژان سرش را پشت سر دخترش تکیه زد و باز به گریه افتاد. کیان بلند شد و کنارش نشست شانه اش را فشاری داد و شادی را از آغوشش بیرون کشید. رژان خودش را در بغل کیان انداخت و هق هق اش را رها کرد.
-کیان من...
- هیس هیچی نگو هیچی. بمون خونه ی خاله مینا تا خودم همه چی رو درست کنم.
از جایش بلند شد و شادی را سمت مریم که نزدیکشان ایستاده بود داد و با عذرخواهی کوتاهی خانه را ترک کرد بعد از رفتن بقیه مهمان ها رژان هم قصد رفتن کرد که علی آقا در حالی که تسبیحش را در مشتش میگرفت، خطاب به رژان گفت: خودش آروم میشه، خدا بزرگه، همه چی درست میشه انشاالله. مبادا به سرت بزنه از خونه م بری و من رو جلوی پدرت شرمنده کنیا.
متعاقب حرفش به اتاقش رفت. رژان رو به عمه با شرمندگی گفت: خاله خجالتزده ت کردم شرمنده.
- این چه حرفیه! خاله فدات شم پاشو بریم اتاقت رو نشونت بدم. به هیچی فکر نکن خدا بزرگه همه چی درست میشه.
گردن درد ناکم را ماساژی دادم، نگاه نگران فرهاد سمت دست و گردنم کشیده شد، توجهی نکردم و شادی را به آغوش کشیدم و رو به عمه گفتم: عمه جان رژان بیاد پیش من. مراقبت نیاز داره.
با موافقت عمه شب بخیری گفتیم و داخل اتاق رفتیم. آرام بخشی به خوردش دادم ولی با این وجود باز تا خود صبح کابوس دید و در خواب گریه کرد. به خاطر شب بیداری برای رسیدگی به شادی و مراقبت از رژان، صبح به سختی از جایم بلند شدم. شادی بین من و رژان غرق خواب بود لبخندی به رویش زدم و آرام صورتش را بوسیدم. آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم. حوصله ی رانندگی هم نداشتم و سوئیچم را برنداشتم. فرهاد در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بود. لبخندی به دو لپی خوردنش زدم و پیش رفتم. رو به عمه سلام دادم. لیوان های محتوی چای را روی میز قرار داد و گفت: سلام عزیز دلم صبحت بخیر.
صدای فرهاد نگذاشت جواب عمه را بدهم.
- چشمات چرا اینقدر سرخه؟!
به اخم هایش لبخند کمرنگی زدم و رو به عمه گفتم: واقعا مادر بودن سخته عمه ! دیشب برای شیر دادن و تعویض پوشک شادی حداقل چهار بار بیدار شدم الانم چشم هام باز نمیشه. واقعاً حقتونه بهشت رو وعده دادند که زیر پاتون فرش کنند.
عمه پشت میز نشست و آه کشید.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت ۱۷۹
بی حوصله گفتم: ولی من خیلی کار دارم نمی تونم قرار بذارم باهاتون. اگه کارتون مهمه می شنوم.
صدای آه کشیدن اش را شنیدم.
- تو تنها فرزند منی، بهم حق بده که بخوام داشته باشمت.
پوزخندم تکرار شد.
- یعنی اگه جز من فرزند دیگه ای داشتید داشتن من دغدغه تون ت نبود!
-نه عسل خواهش می کنم بد تعبیر نکن حرفم رو. باید رو در رو باهات حرف بزنم. بگذریم یه سوالی می خوام ازت بپرسم؟ می خوای حبه رو ببینی؟
نفس در سینه ام حبس شد و قلبم به تقلا افتاد. پرسیدم: مگه پیداش کردین؟
- نه هنوز ولی می دونم کی خبر داره ازش. تو باید کمکم کنی. خانواده ی تو همه چیز رو می دونند. اون ها میدونند که حبه کجاست!
امیدم ناامید شد. فرهاد تمام زورش را زده بود و آنها نم پس نداده بودند.
-ببینید من یه بار خطا کردم و با فکر حبه مردی رو که عاشقانه بزرگم کرده بود نادیده گرفتم و اونجور که باید سپاسگزارش نبودم ولی دیگه نمی خوام اشتباهم رو تکرار کنم و قدر نشناس محبت عمه ها و عموم باشم. لطفاً از این جست و جو دست بردارید!
- چی میگی عسل؟ حبه زن منه. این حق منه بدونم الان کجاست.
حرفش را بریدم: بعد از بیست و چهار سال فهمیدند که چنین حقی دارید نسبت به اون زن؟!
نگاهم به در بیمارستان کشیده شد و ماشین فرهاد را دیدم به راه افتادم.
- ببخشید آقای کریمی من باید برم خداحافظ.
نگذاشتم جواب دهد و سریع ارتباط را قطع کردم و گوشی را که بر اثر لرزش دست هایم بند دستم نبود در کیفم انداختم و با حال زارم سمت خروجی رفتم و سوار ماشین شدم و بلافاصله گفتم: برو فرهاد.
با نگرانی در صورتم خم شد.
- ببینمت!
به صورتش نگاه کردم
-حالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
سعی کردم صدایم از بغض نلرزد.
-صا...صابر زنگ زده بود... دنبال حبه ست.
تا خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، بوق ماشین ها مانع شد و غرغر کنان استارت زد و ماشین را حرکت داد.
- آروم باش عزیزم.
سرم را تکان دادم و گفتم: آرومم آرومم.
با لحنی آرام پرسید: چی این قدر به هم ریخته حالت رو؟ تماس صابر یا اینکه می خواد حبه رو پیدا کنه؟
لحظه ای به صورتش نگاه کردم. به خاطر تمام اذیت ها و سردی هایم از روی فرهاد هم شرمنده بودم چشم بستم و به پشتی تکیه زدم.
-می گفت عمه ها و عموت می دونند حبه کجاست. می ترسم فرهاد. دیگه نمی خوام گذشته ی من باعث آزار خانواده بشه، هر چی بوده گذشته حتی دلم نمی خواد دیگه با صابر روبرو بشم.
نگاهش را کلافه از اشک هایم گرفت و با کف دست ضربه ای به فرمان کوبید.
- خیلی خوب عسل گریه نکن. نگران هیچی نباش خودم درستش می کنم.
نپرسیدم چه جوری؟! کشش ادامه پیدا کردن این بحث را نداشتم.
ده روزی از آن روز می گذشت و صابر دیگر تماس نگرفت اما دلشوره ی من پایانی نداشت...
عمه رویا و ژیلا بارها و بارها به دیدن رژان آمده بودند و قول حمایت را به او داده بودند. کیان با جدیت به دنبال سینا می گشت و به گفته فرهاد انگار ردش را هم پیدا و تهدیدش کرده بود که برای توضیح و گفت و گو به خانه شان بیاید وگرنه شکایت خواهد کرد و از طریق قانون پیگیری خواهد شد.
عمه رویا از عمو حسین خواسته بود که برای وساطت بیاید و آقا جواد را راضی به پذیرش رژان و دخترش کند تا تکلیفش روشن شود. در خانه عمه مینا دور هم نشسته بودیم بردیا هم در جمع بود و باز ابروهای فرهاد از اخم در هم گره خورده بود. اگر عقد بینمان را قبول داشت الان اینطور بی قرار حضور رقیب از رده خارج شده نبود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت ۱۸۰
عمو حسین با استدلالها و منطق ذاتی اش آقا جواد را مجاب کرد. البته در این ده روز هم خود به خود از عصبانیت اولیه آقا جواد کاسته شده بود. بعد از صحبتهای عمو، آقا جواد بدون اینکه نگاهی سمت رژان کند خشک و بی هیچ احساسی گفت: برگرد خونه تا اون بیاد دنبال بچه اش و تکلیفت رو روشن کنه.
حتی از آوردن نام سینا و شادی امتناع میکرد و هنگام گفتن 《اون》 به جای نام های شان حس انزجار مو به تن سیخ می کرد.
عمو حسین و کیان و فرهاد برای صحبت با سینا رفتند وقتی عمو را در لباس نظامی دیدم شصتم خبردار شد که قصد ترساندن و گوشمالی سینا را دارد. لبخندی بی اراده روی لبم از دیدن ابهت مردانه اش نشست. مخصوصا اینکه موقع رفتن رو به رژان گفت:《 کاری می کنم که فردا شب با دسته گل و شیرینی بیاد خواستگاریت و تا آخر عمرش بخواد غلامیت رو بکنه، ولی من جنازه تو رو هم رو دوشش نمیزارم حتی اگه بابات جلودارم بشه، یه تار موت رو نمی کنم بدم دستش چه برسه به خودت و بچه ت.》 حالا بگذریم از سرزنش های اولیه اش که حسابی گریه رژان را درآورد و به قول فرهاد شاید حقش بود...
سینایی که آنطور رژان را با حرف هایش سوزانده و پسش زده بود حالا به ترفندهای عمو حسین با دسته گل و شیرینی در سالن نشسته بود و سر به زیر التماس آقا شهروز را میکرد که روژان را به عقدش در آورد با رژان در آشپزخانه ایستاده بودیم و سالن را دید میزدیم. سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود را پرسیدم: رژان خودت دلت میخواد که به عقد سینا دربیای؟
تکیه اش را پشت به سالن به اپن داد، آهی کشید و با انگشتانش مشغول بازی شد.
- آدم خطاکار برای جبران یا شاید هم سرپوش گذاشتن روی خطاش مجبوره دست به کارهایی بزنه که میل دلش نیست.
ناباور پرسیدم: منظورت اینه که دلت رضا به این ازدواج نیست؟
- سینا مرد زندگی نیست همون روزها که باید پشتم وایمیستاد و پسم زد فهمیدم که مرد زندگی نیست. می دونم آینده ای باهاش ندارم ولی به خاطر بابا و شادی مجبورم. گرچه بدون سینا هم آینده ای ندارم...
- ولی عمو گفت که جنازه ت رو هم روی دوش سینا نمیذاره.
صدای داد آقا جواد در به گفت و گویمان خاتمه داد و سریع از آشپزخانه بیرون رفتیم.
آقا جواد جلوی سینا که سر به زیر شادی را در آغوش گرفته بود و مقابلش ایستاده بود و حرف هایش را به جان سینا سیلی میزد.
-من جنازه دختر خطا کارم رو هم رو دوش توی بی وجود نمی ذارم.
سینا کلافه گفت: شما که هر چی گفتید گفتم چشم. از مهریه بگیر تا حق طلاق! پس دیگه مشکلتون چیه؟! من و رژان یه بچه داریم و ...
سیلی محکم آقا جواد در صورت سینا نشست، سر سینا به سمت صورت شادی کج شد و دست کوچک شادی بی هدف جای سیلی را لمس کرد. نگاه سینا روی چشم های شادی لرزید و ثابت ماند.
- مشکل من حیاییه که تو چشم های تو نیست. از خونه من برو بیرون.
سینا نگاه از شادی گرفت و با حرص سمت در خروجی راه افتاد. روژان با ترس گفت: وای بچه م رو داره میبره!
سمتش دوید و صدایش زد و باعث شد سینا بایستد و سمت رژان برگردد. از دیدن رژان در آن صورت بی آرایش و لاغر شده یکه ای خورد، رژان با گریه شادی را از آغوشش کشید و به سینه اش فشرد. روی زمین نشست و هق هق کرد. هیچ کس حرفی نمی زد. سینا بی توجه به حضور بقیه کنار رژان روی زمین نشست و آرام صدایش زد: رژان؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 181
نگاه بی رمق و دلگیر رژان به چشم های آبی سینا گره خورد.
- خیلی پستی سینا خیلی...
سینا کلافه سری تکان داد و خواست رژان را به آغوش بکشد که صدای عربده ی کیان چهارستون سینا که هیچ چهار ستون خانه را لرزاند.
- دست بهش نزن!
دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت و سرش را چند بار بالا و پایین کرد.
- خیلی خوب کیان! خیلی خوب! چشم!
از جایش بلند شد و چشم در چشم آقا جواد حرفش را زد.
- ببینید آقای صولت من می دونم که اشتباه کردم ولی رژان رو دوست دارم. می دونم در حقش جفا کردم ولی هم خودش رو هم این بچه ای رو که فقط نیم ساعته از وجودش باخبر شدم.
بعد از اتمام صحبت هایش نگاهی به رژان کرد خم شد و سر شادی را بوسید و سریع از خانه بیرون زد و همه مان را در بهت گذاشت.
آقا جواد غرید: پسره بیحیای پست. من هر چقدر هم از دخترم متنفر شده باشم بازم به کسی مثل تو نمیدمش.
بردیا متفکر ابروهایش را تابی داد و پرسید: پس چرا دنبالش رفتید؟!
آقا جواد سمتش نگاه کرد.
-نظرم عوض شد!
روژان با خجالت و سر به زیر گفت: بابا من می ترسم از این که مردم شادی رو... شادی رو...
آقا جواد نگاه پر نفرتش را سمتش چرخاند.
-که همه حرومی بدوننش؟ مگه نیست؟ اون وقت که خوش خوشانت بود فکر اینجاش نبودی نه!؟
عمه رویا با التماس اسم آقا جواد را صدا کرد: جواد جان؟!
- خفه شو تو رویا! هر چی می کشم از دست توئه!
عمه که انگار در این مدت به شماتت های اقا جواد عادت کرده بود سر به زیر انداخت و حرف دیگری نزد.
آقا جواد رو به رژان ادامه داد: دوروبرم پر از کارگرهای نیازمنده که با یه ماشین به نامشون زدن میتونم راضیشون کنم یکی دو ماه عقدت کنن و یه شناسنامه برای دختره جور کنی.
رژان سرش را به یکباره بلند کرد و چشم های پر از حسرت و گله اش را به پدرش دوخت.
- بابا توروخدا این کار رو با من نکنید. اگه سینا بیاد و بخواد شادی رو ازم بگیره چی؟! من می دونم که سینا مرد زندگی نیست ولی... منو ببخشید که دارم این حرف رو میزنم نمی تونم ساکت باشم بابا. بزارید خودم تصمیم بگیرم. من آینده ای ندارم. چه با سینا چه بی سینا ولی بذارید شادی آیندهاش به خاطر گناه من تباه نشه.
عمو حسین دستی به شانه ی آقا جواد زد و گفت: سینا میتونه قانونی اقدام کنه. من هم یک درصد راضی به این امر نبودم ولی میشه یه فرصت بهشون داد. نه تو کارشون نیار. توکل به خدا.
آقا جواد با درماندگی و کمری خمیده به عمو نگاه کرد و گفت: ولی حسین...
- هیچی نگو جواد. ولی و اما نیار. بگو بسم الله، دل دل نکن. کاریه که شده.
لحظاتی سکوت خانه را فرا گرفت و همه چشم به دهان آقا جواد دوختیم. با بسم الله آرامی که زمزمه کرد، لب های همه به لبخند باز شد و چشم های خانم ها به اشک نشست. وجود عمو حسین این بار برای رژان سبب خیر بود، خودش هم می دانست که با دنیایی از تشکر به عمو نگاه کرد و لبخند زد. هیچکس روی حرف عمو حسین نه نمیآورد!
از تبریک و دید و بوسی های مرسوم خبری نبود و تنها کسی که دلش طاقت نیاورد ژیلا بود، به بهانه ی گرفتن شادی از آغوش رژان سمتش رفت و لحظه ای کوتاه بغلش کرد و گونه خواهرش را بوسید. عمو حسین به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: پاشید جمع کنید بریم شمال بهار هم تنهاست. فردا هم که جمعه است و همه بیکارید، حال و هواتون عوض میشه. این آقا سینا هم یه چند دفعه بیاد دم در ببینه کسی در رو باز نمی کنه یکم گوشت مالی میشه. بزارید خوب پاشنه ی در رو از جا بکنه، بعد رضایت بدید.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🔴هيچ چيزى نزد او بدتر از زنا نبود
جوانى نزد پيامبر اكرم (ص) آمد وعرض كرد :اى رسول خدا ! به من اجازه بده تا زنا كنم .
حاضرين ناراحت شدند ومى خواستند اورا به كيفر اين گفتار زشت برسانند كه رسول خدا (ص) فرمود:
ازاودست برداريد .
آنگاه آن جوان را نزد خود دعوت كرد واو را مقابل خود نشاند و فرمود :اى جوان ! آ يا مى پسندى كه مردم با مادرت زنا كنند .
او گفت :خير .
پيامبر (ص) فرمود .آيا راضى هستى كه كسى با خواهرت اين عمل را انجام دهد ؟
جوان گفت :خير
حضرت فرمود :آيا راضى هستى كه كسى با عمه وخاله تو زنا كند ؟
وى گفت :خير
رسول اكرم (ص) فرمود .پس ديگران هم نمى پسندند كه با محارم آنها زنا كنى و تو نبايد عملى را كه شايسته نيست انجام دهى !
آنگاه دست مبارك خود رابر دل او قرار داد و گفت :خدايا ! دل او را پاك كن وگناهش را پاك كن و گنا هش را بيامرز.
جوان از محضر رسول خدا (ص) خارج شد در حالى كه هيچ چيزى نزد او بدتر از زنا نبود .
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📕#حکایت_پندآموز
مردی نزدفقیهی شد گفت
ای عابد مراپرسشیست، عابد گفت بگو
گفت:نمازبشکستم،
عابد گفت چگونه وچرا؟
مردگفت:هنگام اقامه نماز دیدم دزدی
کفش هایم را ربود و گریخت برآن شدم که نماز بشکنم و کفش ازدزد بستانم
و حال میخواستم بدانم که کارم
نکوست یا نکوهیده
عابد گفت:کفش تو چند درهم بهاداشت؟
مردگفت: ۵درهم
عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای
کرده ای زیرا نمازی که تومیخواندی
۲ درهم هم نمیارزید.!
❖
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
سلام 🌺🍃
صبح دوشنبتون
بخیـر و نیکی
آرزو میکنم
امـروز قلبتون پرباشـه🌸🌿
از مهـر و محبت
روحتون آروم و
خیر و برڪت در زندگیتان
جاری باشه و
حاجت دلتون روا🌺🍃
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 182
تا مرد ها بخواهند بهانه بیاورند خانوم ها دست به کار شدند و با ترفند های خود دهان مرد ها را به نه گفتن بستند. خیلی زود همگی حاضر و آماده داخل ماشین ها قرار گرفتیم هنوز حرکت نکرده بودیم که ماشین احمد جلوی در ترمز کرد و خندان سمت عمو رفت و مردانه در آغوشش کشید.
- مخلص سرهنگ!
عمو حسین هم با خوش رویی جواب داد: کجایی تو احمد سر نمی زنی دیگه!
احمد با چهره ای مثلا گرفته سری تکان داد.
- چی بگم زن و بچه و مشکلات زندگی مگه میذارن؟!
عمو با خنده پدر سوخته ای نثارش کرد و گفت: راهی شمالیم بیکاری بسم الله!
فرهاد به شوخی گفت: با زن و بچه اش یا تنها؟
از بدو ورود احمد لبخند روی لب های اکثریت نشسته بود از ذهنم گذشت که وجود احمد در هر جمعی موهبتی پرارزش است. با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشینش قرار گرفت و گفت: من پایه ام فقط بیژامه دنبالم نیست دایی اضافه داری؟
عمو حسین با خنده گفت: آره بابا دارم، مسواکم رو هم با هم می زنیم حالا استارت بزن کم حرف بزن.
فرهاد هم پشت فرمان نشست. با عمه پشت سرش نشسته بودیم و علی آقا کنارش. طبق معمول استارت نزده دستش سمت پخش رفت که عمو با تسبیح ضربه ای به رویش زد.
- آهنگ میخوای بزاری من با ماشین خودم بیام! حیف سکوت شب نیست که خرابش می کنی!؟
فرهاد چشم بلندبالایی گفت و سر پدرش را محکم و پرصدا بوسید. تمام مسیر را یا با عمه صحبت کردیم یا به تاریکی جاده و شب چشم دوختم. واقعا به این مسافرت نیاز داشتم سه سالی می شد که دسته جمعی مسافرت نرفته بودیم. گرچه جای خالی بابا را کاملا حس میکردم. آهی کشیدم و نگاه از درخت های محصور شده در تاریکی گرفتم و به روبرو و جاده دادم. چقدر تنها شده بودم و هر روز که میگذشت این را بیشتر حس می کردم و قلبم برای نبود بابا فشرده تر می شد. همه ی ماشین ها پشت سر هم داخل حیاط بزرگ ویلایی عمو رفتند. در را باز کردم و پیاده شدم و هوای سرد ولی دلچسب شمال را به ریه هایم کشیدم. زن عمو از صدای بوق بوق ماشین ها از ساختمان ویلا خارج شده بود و با روی باز و لبخند به صورت خوش آمد می گفت. بردیا و عمو هم همگی را تعارف به داخل ساختمان کردند. رفتار عادی بردیا باعث شده بود که کمتر موذب حضورم در آن جا شوم گر چه سگرمه های فرهاد به هر بار دیدن یا شنیدن صدایش در هم می رفت. داخل سالن بزرگ ویلا رفتیم. همگی روی مبل ها قرار گرفتند. همراه ژیلا سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتیم. ژیلا با خنده شکمش را گرفته بود و وول وول میزد.
-عسل داره می ریزه باور کن. اول من برم؟
خنده ام گرفته بود از کار بچه گانه اش. به داخل سرویس هلش دادم و دیوانه ای نثارش کردم صدای زنگ پیامک گوشی ام بلند شد. از داخل جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن نام فرهاد تای ابرویم بالا پرید و پیامش را باز کردم. نوشته بود 《اومدی داخل سالن میایی می شینی کنارم》
پوفی کشیدم و نوشتم: 《آخه جلوی این همه آدم چه جوری بیام وسط مردها و کنار تو بشینم؟! باز دیوونه شدی فرهاد؟! دست بردار تو رو خدا.》
خیلی زود جواب آمد: 《به خداوندی خدا عسل اگه حرفم رو گوش نکنی جلوی همه کاری می کنم که بفهمن زنمی!》
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 183
با خواندن پیامک تکان شدید قلبم را حس کردم و خوشی چون نسیمی که لابلای گل های دشت می پیچد و گل ها را تکان می دهد در بدنم پیچید و تارتار سلول هایش را به رقص وا داشت. لبخند پهنی صورتم شد.
ژیلا از سرویس خارج شد و با خنده گفت: دمت گرم داشتم می ترکیدم. بمونم یا برم؟
از فکر فرهاد بیرون آمدم. مثل خودش شوخ شدم.
-نه وایسا مسیر رو گم می کنم یهو!
خندید و گفتم: برو خودم میام.
بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با قلبی که از خوشحالی بال در آورده بود و در سینه ام پرواز میکرد پا به سالن گذاشتم بین جمع چشم چرخاندم ولی از فرهاد خبری نبود به یکباره بال های قلبم شکست و افتاد و حس کردم جان داد ...بغض چنگ سینه ام شد و با تعارف زن عمو به زور جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم و خودم را آرام نشان دادم و با لبخندی مصنوعی کنار عمه مینا نشستم. شاید یک ساعتی گذشت که بالاخره آمد. دلم نمیخواست نگاهش کنم و نکردم. از جمع به خاطر غیبتش عذرخواهی کرد و در صندلی خالی کنارم جای گرفت. بوی تند و آشنای سیگارش نه تنها بینی ام که قلبم را هم سوزاند. نگاه دلخورم را به جای فر صورت فرهاد به فرش فیروزه ای پهن زمین دوختم و در جواب 《ببخش》 زمزمه وار فرهاد فقط سکوت کردم...
شب از نیمه گذشته و همگی در خواب بودند ولی چشم های من با خواب نا آشنا شده بودند و تلاش و این پهلو به آن پهلو شدنم بی فایده... آرام پتو را کنار زدم و از کنار ژیلا بلند شدم پتو را رویش تنظیم کردم و از اتاق بیرون رفتم پاورچین پاورچین طوری که مرد هایی که در سالن ردیفی به خواب رفته بودند بیدار نشوند از کنارشان گذشتم و از ساختمان خارج شدم. چقدر دلم قدم زدن کنار دریا را می خواست ولی ویلای عمو ساحلی نبود، در عوض گوشه ای از حیاط پر از درخت بود. به سمتش قدم برداشته و میان درخت ها رفتم. روی کنده بریده درختی نشسته و به تنه درخت تکیه زدم گوشیم را روشن و پیامک آخر فرهاد را باز کردم چند بار خواندم و روی کلمه 《زنم》 زوم کرده و آهی کشیدم و از فرارش بغضم چنگ سینه ام شد.
با شنیدن صدای پایی سریع گوشی را خاموش و بی اختیار پرسیدم: کی هستی؟
چشم چرخاندم و سایه سمتم آمد و صورت بردیا را دیدم.
- نترس منم دیدم زدی بیرون نگران شدم.
از روی کنده درخت بلند شدم از ترس فرهاد نگاهم سمت در ساختمان کشیده شد. وقتی از نبودنش مطمئن شدم به بردیا نگاه کردم.
- نگران چی؟ خوبم فقط جام که عوض بشه خوابم نمیبره. روی کنده درختی نشست و به روبرویش اشاره کرد.
- چرا ایستادی بشین.
سری تکان دادم و نشستم.
- خوشحالم که برگشتی.
به یاد آن روزهای سختی که گذراندم آهی کشیدم.
- ممنون.
- عسل من یه عذرخواهی به تو بدهکارم.
تای ابرویم بالا پرید و پرسشگر نگاهش کردم.
- به خاطر...
مکثی کرد و ادامه داد: به خاطر خواستگاری سنتی که ازت کردم. راستش خیلی فکر کردم دیدم حق با تو بود من باید اول نظر خودت رو میپرسیدم.
سرم را زیر انداختم از بحثی که پیش کشیده بود اصلا راضی نبودم. زمزمه کردم: گذشته ها گذشته مهم نیست.
با لحنی مطمئن گفت: چرا مهمه خیلی هم مهمه. برای اثبات علاقه و اینکه بهت ثابت کنم پشیمونم و پی به اشتباهم بردم، می خوام یه بار دیگه اینبار اون جوری که لایقته ازت خواستگاری کنم.
سریع و معترضانه گفتم: ببین بردیا...
دستش را بالا آورد و مانع ادامه صحبتم شد.
- خواهش می کنم بین حرفم نیا بذار حرفم رو بزنم یه حرف هایی هست که باید قبل از دخالت دادن بزرگترها بهت می زدم و بعد از اجازه گرفتن ازت خواستگاری رو رسمی میکردم. اینکه من واقعا بهت علاقه دارم. از همون بچگی تا الان به خاطر حرمت احساسی که نسبت بهت توی قلبم دارم لحظه ای به هیچ دختری فکر نکردم حتی به خاطر تو قید بهترین دوست هام رو زدم که یه وقت به خاطر حس دوستیمون مجبور به ترک علاقه ام نشم. یکم سخته برام گفتن این حرف ها! کلا زیاد بلد نیستم ابراز احساسات کنم می دونم که درک می کنی حرف هام رو. ازت می خوام که...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 184
نگاهم به پشت سرش افتاد فرهاد در حال نزدیک شدن به ما بود که احمد مانعش شد و دستش را روی دهانش گذاشت. با وحشت از جایم پریدم بردیا متوجه نشده بود بلند شد و پرسید: چی شد؟ حرف بدی زدم؟
نگاهم را به صورتش دادم.
-نه فقط...
برای از سر باز کردنش بی فکر گفتم: لطفاً تنهام بزار می خوام فکر کنم.
- هنوز حرف هام تموم نشده
دیدم که احمد فرهاد را کشید و از ویلا خارج شدند کلافه دستی در هوا تکان دادم.
- خواهش می کنم بردیا برو داخل ساختمان وقت برای حرف زدن زیاده بزار تنها باشم و فکر کنم.
با نارضایتی سری تکان داد و در قالب مغرور خود فرو رفت.
- بسیار خوب هر جور تو راحتی.
سویشرت مشکی رنگش را از تنش بیرون آورد و روی شانه هایم انداخت
- سرما میخوری زود برگرد داخل خونه.
منتظر عکس العملی از سمت من نماند و داخل ویلا رفت سریع سویشرت را از روی شانه ام پایین انداختم و سمت خروجی دویدم، در را باز کردم و از ویلا خارج شدم صدایشان میآمد... گوش تیز کردم و تشخیص دادم پشت دیوار سمت راست ویلا هستند سریع پا تند کردم، صدایشان واضحتر شد. پشت دیوار ایستادم و به مکالمه شان گوش سپردم. پاهایم می لرزیدند و میترسیدم خودم را نشانشان دهم.
صدای پر حرص و بلند فرهاد قلبم را به تقلا انداخت.
- چی میگی واسه خودت احمد؟! حرف میزنه، حرف میزنه، گوه می خوره با عسل حرف بزنه. نمی فهمی احمد عسل زن منه! داره از زن خواستگاری می کنه!...
قلبم از حرفش فرو ریخت و بدن لخت شده ام به دیوار چسبید. پاهایم توان تحمل وزنم را از دست دادند و کنار دیوار سر خوردم...
- بالاخره فهمیدی نسبت اصلی عسل رو با خودت؟!
-تیکه میندازی؟! الان وقت طعنه زدنه احمد!
- چرا دروغ بگم! آره دارم طعنه میزنم و تیکه میندازم. چند ماهه عسل محرمته؟ ها؟! چیکار کردی براش؟ قرارمون چی بود فرهاد!... قرارمون این بود که آرومش کنی که آینده رو نشونش بدی ولی تو چیکار کردی پا پس کشیدی اون عاشق روانی و کنه تبدیل شد به یه پسر فراری و سر به زیر! فقط ادعا داری فرهاد و گرنه من عسل رو از تو بهتر شناختم. عسل دختری نبود که به خاطر دلایلی که من آوردم محرم کسی بشه! ده تا در نیمه باز جلوی روش داشت که راحت می تونست از خونت بره و محرمت نشه ولی شد! می دونی چرا؟
چون قلبا به اون عقد رضایت داشت چون برعکس تو که اون محرمیت رو به هیچ جا حساب می کردی اون به رسمیت قبولش کرده بود. تو نگاه های دلگیر و نا آرام عسل رو به خودت نمی بینی!؟ میدونی چرا بعد از بوسیدنش تو جنگل قهر کرد و رفت؟! چون بوسه ای که از تو می خواست اون بوسه ی احمقانه نبود!
فرهاد بی طاقت و عصبی میان حرفش پرید: بس کن احمد تخته گاز گرفته داری میری! تو از همه بهتر می دونی که چقدر عاشق عسلم! جونم رو میدم برای یه لحظه فقط یه لحظه خندیدنش؛ پس چرند نگو! من اگه عوض شدم و عقب نشستم از به قول تو زورگویی هام فقط و فقط به خاطر این بود که عسل فکر نکنه چون کمکش کردم و پناهش شدم، دارم ازش سوء استفاده می کنم! دلم نمیخواست فکر کنه مجبوره باهام باشه چون دین به گردنش دارم، حالیته احمد؟! این چیزها رو می فهمی؟!
- ببند دهنت رو، داد هم نزن نصف شبی، مردم خوابند. آره می فهمم، از توی گاو بیشتر می فهمم ولی عسل یه زنه از دریچه نگاه تو به قضیه نگاه نمی کنه! اون باید بفهمه نه من!
صدای تحلیل رفته فرهاد قلبم را متلاشی کرد و به گریه افتادم.
- احمد کم آوردم به خدا! دیگه نمی تونم نگاهش کنم و نداشته باشمش... وقتی فکر می کنم زنمه و حق لمس کردنش رو ندارم دیوونه میشم. وقتی نگاه اون بردیای احمق رو روش می بینم خون جلوی چشم هام رو میگیره که کار دست خودم بدم. اصلا نمی دونم باید چیکار کنم؟! تا کی همین جوری می خوایم ادامه بدیم!؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 185
- آروم باش. وا بده فرهاد فقط باید وا بدی! بریز دور این فکر های مسخره رو از سرت، عسل منتظر حرکت توئه، منتظر پذیرش نسبت جدیدتون از طرف توئه، اون زنه ناز داره غرور داره، بیست سال هم پیش قدم نشی طرفت نمیاد. زنته چرا احساساتت رو خفه می کنی!؟ برو کنارش، بغلش کن، لمسش کن، بزار آروم شه از حضورت، از وجودت...
- می ترسم احمد
- از چی؟
- از اینکه باز پسم بزنه. از اینکه آمادگی پذیرشم رو نداشته باشه...
قبل از اینکه صدای هق هقم مچ فال گوش ایستادنم را باز کند بلند شدم و سمت ویلا دویدم. از حال دل تنگ فرهادم پر از بغض شده بودم و خودم را برای رفتارهایم سرزنش می کردم، تمام این سال ها مسیرم را اشتباه رفته بودم! چه در مورد پافشاری برای پررنگ کردن آدم های گذشته و نادیده گرفتن آدم های حال، چه در رابطه با فرهاد و حاجت دلش و چه در رابطه با خودم و دل از دست رفته ام...
از شدت پشیمانی بیقرار بودم و دلم فریاد زدن می خواست دلم دویدن و به فرهاد رسیدن را میخواست دلم به آغوش کشیدن یار را که بار شده بودم برایش و 《بی》 را پیشوند 《قرارش》کرده بودم را می خواست...
داخل ویلا رفتم، دستم را روی دهانم سفت چفت کردم تا هق هقم بلند نشود و رسوایی به بار نیاورد. پاورچین سمت سرویس بهداشتی رفتم و از داخل درش را قفل کردم. همان دم پشت در نشستم و اشک هایم روی صورتم روان شد کلمه به کلمه حرف های پر درد فرهاد در گوشم تکرار میشد و درد کلامش به جانم می ریخت و زجر می کشیدم و نمی دانستم باید چه کار کنم تا آرام شود، تا آرام شوم... دلم قصد آرام شدن نداشت. بی قرار بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاق برگشتم. رژان و شادی بر تشک پهن شده روی زمین خواب بودند. نگاهم را گرفتم و آرام پتو را کنار زدم به کنار ژیلا روی تخت دراز کشیدم و تا خود صبح هزار و یک فکر در سرم رژه رفت و حالم را بد و بدتر کرد. نزدیک صبح به زور چشم بستم...
با صدا زدن های ژیلا به سختی دل از رختخواب کندم و بلند شدم. همگی در حال تدارک رفتن به دریا بودند که باران زد آن هم که بارانی! شدید و کوبنده و برنامه دریا رفتنمان را کنسل کرد.
خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند و آقایان در سالن بزرگ خوابم می آمد و خیلی بی حوصله بودم. به نشیمن کوچک انتهای خانه رفتم و روی گوشه ای ترین مبل نشستم. سر سنگینم را به پشتی تکیه زدم و کمی خودم را روی مبل ولو کردم و چشمهای بیحالم را بستم شاید کمی خواب حوصله ام را سر جایش میآورد. حرف های فرهاد یک لحظه هم از یادم نمی رفت و علت بی قراری دلم بود.
با صدایش چشم باز کردم و در جایم سفت نشستم.
-حالت خوبه؟
تمام زورم را زده بودم که گریه نکنم و اشک نریزم ولی حالا ارادهای در کنتورشان داشتم. قطره اشکی از چشمم بیرون زد و روی گونه ام روان شد. ترسیده و نگران خودش را روی مبل، جلو کشید و در یک وجبی ام نشست.
- چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
اشکهایم را پس زدم. چانه ام می لرزید و برایم مهم نبود که فرهاد حال بدم را ببیند و نگرانم شود. دیگر هیچ چیز مهم نبود حتی غرور دخترانه ام... مهم این بود که من و فرهاد به هم نیاز داشتیم تا هر دو به آرامش برسیم. لب هایم را سفت به هم فشار دادم شاید لرزش شان کم شود تا بتوانم حرفم را بزنم. نگاه فرهاد سمت لب هایم سر خورد چشم هایش لرزید و گفت: جونم رو به لبم رسوندی عسل. میگی یا نه!؟
لب باز کردم.
-فرهاد؟
-جون دلم بگو دورت بگردم. چی شده؟
دستم را بیقرار در هوا تکان دادم.
- چیزی نشده فقط می خوام باهات حرف بزنم.
آرام دستم را در دستش گرفت و به سمت خود کشید تا در آغوشم بگیرد، دلم لرزید نیاز داشتم به گرمای تنش، به شنیدن صدای کوبش قلبش ولی اینجا جایش نبود. خودم را عقب کشیدم.
-اینجا نه فرهاد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
پند زمانه
مؤمن کسی است که:
کسبش حلال
اخلاقش خوب
قلبش سالم باشد
و زیادی سخن را نگه دارد
مردم از شرش در امان باشند
وخود درباره دیگران انصاف دهد
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
🔴#بارداری_شب_ازدواج_همسرم😱
۹ سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه #همسر_دوم و اوردن نوه😏
بخودم اومدم دیدم #دارم_میرم_خاستگاری #واسه_شوهرم
بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره
دنیا رو سرم خراب شد
شب عروسیشون به خواست همسرم رفتم شهرستان خونه مادرم و....
ادامه داستان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ترفند عالی #برق_انداختن ظروف مسی برنجی سیلوری😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_زن_دوم
ملانصرالدین خواست زن دوم دزدکی بگیرد
میره صحبتهایش رو میکنه میگه روز جمعه میام برا عقد
زن اولش میفهمه ملا شب جمعه شامش رو میخوره و میگیره میخوابه
صبح پا میشه بهترین لباسش رو میپوشه بهترین عطرش رو میزنه
میخواد بره بیرون زنش بهش میگه کجا ؟
میگه من میخوام برم نماز جمعه دیر میام
زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است، من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی، اگه دوباره تکرار کنی، قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته !😁
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎🍃در این صبح زیبا براتون
🍃🍊هفت چیز را خواستارم
🍎🍃1 سایه خدا بر سرتون
🍃🍊2 سلامتی بر وجودتون
🍎🍃3 سرسبزی در خانه ها تون
🍃🍊4 سخاوت خدا در مال تون
🍎🍃5 سرنوشت نیکو در عمرتون
🍃🍊6 سبد سنبل در دست تون
🍎🍃7 سیب خنده رو لباتون
🍃🍊صبحتون بخیر و پراز آرامش
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
🌸🌸🌺🌸🌸
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 187
سری تکان داد و خواست حرفی بزند که در باز شد و بردیا داخل آمد، خواستم فاصله ی زیادی نزدیک مان را بیشتر کنم که فرهاد دستم را سفت تر بچسبید و رو به بردیا با لحنی آرام گفت: بردیا جان میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟
نگاه لرزان و شرم زده ام را لحظه ای به بردیا که مبهوت نگاهمان می کرد دادم. دستی در موهایش فرو کرد و سری تکان داد.
-ببخشید از در پشتی ویلا اومدم. معمولا کسی این جا نمیاد وگر نه در می زدم.
قدم تند کرد و از راه رو پهن میان دو سالن گذشت و احتمالا به سالن بزرگ رفت. لبم را گزیدم و به فرهاد نگاه کردم.
- بد شد نه؟
خونسرد گفت: نه بد نشد. جواب خواستگاری دیشبش رو گرفت.
سر به زیر انداختم و باز یاد حرف هایش افتادم.
زمزمه وار گفتم: معذرت می خوام. دیشب رفته بودم هوا بخورم که اومد و ...
- هیس من توضیح خواستم؟ تو...
دستم را روی لب هایش گذاشتم ساکت شد و به چشم هایم خیره ماند. آرام دستم را پس کشیدم و گفتم: بذار حرفم رو بزنم فرهاد. باید توضیح بدم حتی اگه تو نخوای، من به تو...
قلبم پر تقلا می کوبید و تمام سلول های بدنم کف میزدند و تشویق به اعترافم میکردند.
خواستم دستم را از دستش بیرون بیاورم به عرق نشسته و کلافه ام کرده بود ولی سفت تر نگاهش داشت و گفت: حرفت رو بزن. تو به من چی؟
بیخیال دستم شدم و آب دهانم را فرو دادم. با دست آزادم گره روسری ام را شل کردم تا نفسم بالا بیاید . تن صدایم خود به خود پایین آمد.
- من به تو تعهد دارم...چه قلبی، چه شرعی. پس یه عذرخواهی ب...
نگذاشت عذرخواهی ام را کامل کنم، نگاه تبدار و بی قرارش را در صورتم چرخاند، دستم را کشید و محکم در آغوشم کشید. تمام تنم از هیجان می لرزید و اشک هایم بند نمیآمد دستهای فرهاد هم دورم تنگ تر و تنگ تر می شد و قصد حل کردنم در وجودش را داشت. فشار آرامی به سینه اش آورده و در حالی که دلم جدا شدن از آن حصار گرم و امن را رضا نبود گفتم: فرهاد کسی میاد میبینه!
-هیش... هیچی نگو بزار آروم شم.
دیگر حرفی نزدم. چند لحظه بعد سرم را از سینه اش جدا کرد. باز نگاه تب دار اش را در جزء جزء صورتم به حرکت درآورد. پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و زمزمه کرد: با من ازدواج می کنی؟
تا خواستم بگویم من بله را سه ماه پیش به تو دادم صدای زنگ در خانه پیچید و باعث شد دستپاچه بلند شوم. نگاهم سمت اف اف کشیده شد. حالا که در انتهای خانه خلوت کرده بودیم همه هوس ورود از در پشتی ویلا را کرده بودند!
نگاه حرصی فرهاد هم سمت اف اف کشیده شد. زن عمو داخل نشیمن شد متوجه حضور ما نشد و گوشی را برداشت. هنوز ضربان قلب و حرارت تنم عادی نشده بود پ. فرهاد پوفی کشید و از جایش بلند شد. نگاهم به تصویر داخل مانیتور بود از دیدن صابر دست و پایم لحظه ای شل شدند نگاهم را به فرهاد دادم با اخم به صفحه ی اف اف خیره شده بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و نگاهم کرد.
زبانم یاوری ام نمیکرد تا حرفی بزنم و فقط توانستم تشویش درونم را از چشمهایم نشانش دهم. دستم را گرفت و با لحنی آرام بخش گفت: آروم باش عزیز دلم برو تو اتاق و تا نیومدم دنبالت بیرون نیا.
زبانم به کار افتاد.
- اومده اینجا چیکار؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 188
در صورتم خم شد. اشکم بی اختیار باز جاری شد. بوسه ای به اشک روی گونه ام نشاند و گفت: معلوم میشه تو گران نباش.
سری به اجبار تکان دادم و به سمت اتاق رفتم.
دقایقی گذشته بود. با این که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که بفهمم جریان از چه قرار است و صابر در خانه عمو حسین آن هم در گرگان چه می خواهد ولی به خواسته و حرف فرهاد احترام گذاشتم و در اتاق انتظارش را کشیدم. بالاخره تقه ای به در اتاق خورد و فرهاد همراه احمد داخل اتاق آمدند. نگاهم را به هردو دادم و پرسیدم: صابر تو خونه است؟
احمد سری تکان داد و نزدیک آمد. به تخت اشاره کرد و گفت: بشین باید باهات حرف بزنم.
ترسی به جانم افتاد و به فرهاد نگاه کردم. نگاهم را که دید نزدیکم امد دستم را گرفت و آرام روی تختم نشاند. احمد صندلی ای از کنار دیوار برداشت و مقابلم گذاشت و رویش جای گرفت. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت. لبی تر کردم و شروع به صحبت کرد.
-عسل تو گذشته رو کشف کردی. صابر هم جزئی از همون کشفیاته... که در صدد کشف ادامه ی گذشته است. دنبال حبه مادرت. من و فرهاد یکی دو روز بعد از برگشتنتون از خرمشهر با دایی حسین صحبت کردیم و فهمیدیم چطوری تو دست علی آقا و منصور خانوم افتادی ولی وضعیتت طوری نبود که بخواهیم باز با پیش کشیدن گذشته حالت رو بدتر کنیم. قصدمون به هیچ وجه پنهان کاری نبوده می خوام باور کنی. فقط منتظر بودیم که کمی حالت رو به راه بشه، الان هم فرهاد می ترسه از یاد آوری گذشته ولی من بهش اطمینان دادم که تو آمادگی شنیدن ادامه قصه ی مادرت رو داری. درست میگم؟
از حرف هایش دلم آشوب شد و معده ام سوخت و حالت تهوع امانم را برید. مگر چه در گذشته بود که این ملاحظه کاری و مقدمهچینی نیازش بود!؟
- من خوبم احمد. توروخدا ادامه بده. با این حاشیه رفتن هات داری بیشتر می ترسونیم.
- نه اصلا نترس. چیزی نیست. فکر کن داری یک کتاب داستان میخونی و صفحات آخری. وضعیت تو درست مثل همین کتاب داستانه که هنوز چند صفحه آخر رو نخوندی می دونم که تا نخونی دلت آروم نمیگیره. بلند شو بریم تو سالن دایی حسین میخواد با بابات صحبت کنه فقط بهم قول بده محکم باشی.
به جان کندنی گفتم: احمد دارم سکته می کنم چه قولی بدم؟ چی شده؟
فرهاد کنارم نشست و کلافه و بیقرار صورتم را سمت خود برگرداند.
- مجبور نیستی بشنوی عسل!
دستهایم... پاهایم... تمام بدنم میلرزید. به سختی از جایم بلند شدم.
-می خوام بشنوم صفحات آخر داستان زندگی مادرم رو.
فرهاد بی قرار بود شاید خیلی بیشتر از من ولی سعی در پنهان کردن حال بدش داشت و همین دلم را آشوب تر می کرد. رو به احمد کرد.
- احمد ببخش میشه ما چند دقیقه دیر تر بیایم.
احمد لبخندی زد و گفت: آره حتما من میرم سالن عجله برای اومدن نکنید.
پاهایم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند به دیوار تکیه زدم احمد که رفت و در را پشت سرش بست رو به فرهاد کردم. نزدیکم آمد و مماس تنم ایستاد.
-عسل؟
جان از زبانم هم رفته بود فقط نگاهش کردم حتی سرم را هم نتوانستم تکان دهم.
-از چی ترسیدی؟
بهزحمت لب باز کردم.
- نمیدونم فقط دلم شور میزنه.
-خودی داره شور میزنه. من کنارتم.
هرم گرم نفس هایش روی صورتم نشان از صحت حرفش داشت. فرهاد، بود... آن هم اینقدر نزدیک..
سری تکان دادم. لب هایش کوتاه روی پیشانیم نشست و دستم را گرفت و کشید. تکیه ام از دیوار برداشته شد لبخندی زد و به در اشاره کرد.
- پی بریم عشقم .
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 189
جان به تنم برگشت فرهاد منبع آرامش من بود.
لرزش دست و پایم کمتر شد و همراهش به سالن رفتم. احوالپرسی و صحبت های اولیه انجام شده بود با ورودم سرها سمتم چرخید. صورت حاضرین را از نظر گذراندم پریشانی و غم را در نگاه تک تکشان دیدم سعی کردم قوی باشم. به صابر نگاه کردم. همانطور پر ابهت و خوشپوش... از روی مبل بلند شد. فرهاد کنار گوشم زمزمه کرد: برو و از نزدیک سلام و احوالپرسی کن.
به صورتش نگاه کردم و فشاری به کمرم آورد. دلم میخواست هرچه میگوید بگویم چشم فرهاد دیگر همه کسم بود...
سری تکان دادم و سمت صابر قدم برداشتم. لبخندی صورتش را پوشاند دستش را به قصد در آغوش کشیدنم باز کرد. آمادگی این را دیگر نداشتم. خودم را توجیح کردم فرهاد گفت برو از نزدیک احوالپرسی کن، نگفت که در آغوشش بگیر! دستم را به قصد معاشرت پیش بردم و سلام کردم. لبخندش محو شد ولی باز به لب هایش برگشت و دستم را نرم فشرد. تمام تنم به یک باره یخ زد ولی دستم داغ شد این چه حسی بود دیگر! حال منقلبم باعث شد سریع دستم را پس بکشم. عقب گرد کردم و با چشم دنبال فرهاد گشتم و پیدایش کردم و سمتش رفتم.
لب هایش لبخند نمایش میداد ولی چشم هایش از نگرانی می لرزید بی توجه به حضور بقیه دستش را پیش آورد و دستم را گرفت و روی مبل کنار خود نشاند دستم را آرام پس کشیدم و چشم های تا شده از اشکم را به زمین دوختم. دستم را مشت کردم همان دستی که صابر لمسش کرده بود. صابر! مردی که پدرم است و از گوشت و خونش هستم سرم را بلند کردم و بی اختیار نگاهش کردم. کاش در جوانی در حق مادرم خطا نکرده بود تا اینقدر دور نبینمش.
زن عمو میوه تعارف زد و بالاخره سکوت شکسته شد و به گفت و گو پرداختند. به فرهاد نگاه کردم متوجه شد و نگاهش را به چشم هایم دوخت.
- جانم؟
نیاز داشتم به اطمینان گرفتن از حضورش. لب زدم: تنهامنذار. مثل همیشه کوه باش پشتم.
بی قرارم لب زد: هستم.
سرم را سمت عمو حسین برگرداندم باید تمامش میکردم این داستان را. لبی تر کرده و گفتم: عمو جون؟
نگاه عمو حسین سمتم چرخید.
- جونم عمو؟
-یه حرفایی هست که مونده تو دلم باید بهتون بگم تا آروم شم...
مکثی کردم، عمه ها با بغض نگاهم می کردند در حالی که طرف صحبتم عمه ها و عمو بود ادامه دادم: می خوام بدونید که من خیلی دوستتون دارم همتون رو... همیشه داشتم و می دونم که خواهم داشت. تو تمام این سال ها که کنارتون بودم هیچ محبتی رو از من دریغ نکردید... اگه با فهمیدن حقیقت شک کردم به احساستون من رو ببخشید می خوام بدونید که حتی اگه روزی بهم بگید از پیشتون برم من نمیرم چون شماها خانواده ی منید.
مکث دیگری کردم تا آرامشم را به دست بیاورم و لرزش صدایم را کم کنم ادامه دادم: فقط یه سوالی ازتون دارم اصراری به جوابتون ندارم اگه صلاح می دونید بگید اگه نه که دیگه حتی بهش فکر هن نمی کنم.
- اما حسین سری تکان داد و گفت: این حق توست که بدونی عمو جون. بالاخره یه جایی باید این راز سر به مهر گفته می شد! تنها دلیلی که تو این مدت بهت نگفتم صلاحی بود که فرهاد و احمد برات دونستند ولی امشب دیگه شب سکوت نیست. خودت نصف بیشتر راه رو رفتی و حقیقت زندگی مادرت رو از بچگی تا یه جاهایی کشف کردی و امشب ادامه اش رو من بهت میگم. قضاوت میمونه با خودت و انصافت!
حدود بیست و چهار پنج سال پیش زنی زیردست زن داداش منصوره توی بیمارستان تهران فارغ شد که نه همراهی داشت و نه شناسنامه ی همسری حین زایمان تمام زندگیش رو برای منصوره بازگو کرده بود و ازش خواسته بود که کمکش کنه. منصور زن بزرگی بود خدا رحمتش کنه خیلی دل رحم بود و دل بزرگی داشت. اون زن رو بعد از زایمانش آورد خونه. مثل یه خواهر پرستاریش رو کرد...
بغض چون تکه سنگ سنگین و بزرگ روی سینه ام خانه کرده بود و چشم به دهان عمو حسین دوخته بودم تا نام آن زن را بگوید...
-... اسم اون حبه احلام بود، مادر تو... و اون نوزاد شیرین کریمی.
با وجود تمام تلاشم نتوانستم خوددار باشم بغضم شکست و دستم را روی صورتم گذاشتم و به گریه افتادم. دست فرهاد دور شانه ام پیچید.
- آروم باش عزیز دلم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...
علامه دهخدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزڪَارتاڹ زلاڸ،
امروزتاڹ ڪَلباراڹ،
فردایتاڹ قشنڪَ
وزندڪَیتاڹ بدوڹ حسرت
سلام
سلامي سرشار از آرامش
عاقبتتاڹ بخیر
عشقتاڹ مستدام
محبت خدا در دلتاڹ پیوستہ جارے
➰〰─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
❖
متنى بسيار زيبا و خواندنى🌺🍃
دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم .....
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است و بس
سلامتی همه مـــادرها ...♥️🌺🍃
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
@pandezibaa
🌸🌸🌸🌸🌸
روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى ميراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتيى ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى درحاليکه بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکى آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگى خود را آنگونه که مى خواهيد سروسامان دهيد".
@dastanvpand
🌺🌼🌿🌼🌺🌿
❖
تعبیر جالب یونگ از انسان خوشحال :
"کارل گوستاو یونگ" روانشناس سوئیسی
تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمنديِ بالاي ما در شكيبايي و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ، جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز؛
خوشحالي یعنی در سختی ها لبخند زدن؛
خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما براي به دوش کشیدنِ مشکلات؛
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم؛
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی،
خوشحالی یعنی همچون رود، جاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن؛
خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آريِ بزرگ به زندگي؛
👊🏼خوشحالي يعني ادامه دادن.......
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺