رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوسوم
ارباب:بشین
نشستم
ارباب:این پسر خالت یه خواسته ای داره میخواستم خودتم در جریان خواستش باشی
با تعجب اول به فرزاد نگاه کردم و بعد به ارباب
چه خواسته ای بود که ارباب از من نظر میخواست و منو اورده بود اینجا؟؟
_خواسته......از من؟؟
ارباب :بگو پسر
فرزاد:سوگل تو خودت میدونی من از همون اول هم باتو جدا از بقیه رفتار میکردم چون دوستت داشتم اما نه مثله یه دختر خاله.....
هااااا این چی میگه؟؟
_چی میگی؟؟
فرزاد:اومدم تو رو از ارباب خواستگار کنم اینو میدونی که یه خدمتکار میتونه خواستگار داشته باشه و ازدواج کنه
شوکه شده بودم اینجا چه خبر بود؟؟فرزاد چی میگفت؟؟
ارباب:خب پسر خواستت تو گفتی و اما جواب......
چشم چرخید سمت ارباب
ارباب:اینجا فقط یه نفره که تصمیم گیرندس و اونم منم متاسفانه مجبورم به این احساس پاکت جوابه رد بدم
و بعد صداش رو بلند کرد
ارباب:سوگل تا اخر عمرش اینجا میمونه و حقه هیچ کاری رو نداره حتی ازدواج
فرزاد:تو چرا چرت و پرت میگی این قضیه به تو ربطی نداره این قضیه کاملا شخصیه
ارباب پوزخند زد
ارباب :نه دیگه اشتباه میکنی اینجا همه چیز به من ربط داره مخصوصا سوگل
فرزاد: ببن درسته مقامت بالاس حرفت همه جا برو داره، اما...
ارباب: زبان حرف میزنی، اصلاتو یه سیب گاز زده رو میخوای چیکار؟؟؟!
فرزاد:سیبه گاز زده چیه؟؟چی میگی؟؟؟؟
ارباب:خب اینجا عمارته منه و هیچ کس حقه سرپیچی از منو نداره.
فرزاد:خب که چی!!! چه ربطی داره؟؟؟
ارباب :احمق سوگل دست خورده منه،تو یه دست خورده رو میخوای چیکار؟؟
با تعجب سرمو اووردم بالا، این چی میگفت؟؟؟؟ دست خورد چبه!!!!!
من دستاورده نبودم.
دستخورده!!!!!! من دستخورده نبودم،من...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوچهارم
ارباب داد زد.
ارباب:کیان انقدر ولی و اما نکن،برو کارتو انجام بده.
کیان:چشم ارباب، با اجازه.
و بعد داشت از اتاق میرفت بیرون که ارباب گفت.
ارباب:کیان اون عمادیه بی پدرم صداش کن تا بیاد عمارت کارش دارم.
نمیدونم چی شده بود اما هر چی شده بود ارباب و خیلی عصبانی کرده بود و احساسه خطر میکرد.
ارباب:اونجا وانیسا بیا شقیقمو ماساژ بده.
-چشم ارباب
رفتم سمتشو شرو کردم به ماساژ دادنه شقیقش.
ارباب:بابات زیادی خودشو به این درواون در میزنه تا بتونه تو رو از اینجا ببره اما کور خونده من به هیچ وجه چیزیو که بدست
اووردمو از دست نمیدم.
_ارباب،شما که میدونین دستش به جایی بند نیست چرا انقدر عذابش میدین؟؟ چرا کاری کردین که بفهمه من اینجامو دارم خدمتکاری
میکنم؟؟؟!!
ارباب دستمو که روشقیقش بود و گرفت و کشید جلوش.
ارباب:از زجر کشیدنه بابات خوشم میاد،لذت میبرم.
_چرااااا؟؟؟چرا ارباب.
ارباب:به تو ربطی نداره.
اشکه جم شده تو چشمام ریخت.
ارباب:خسته نشدی از این همه اشک ریختن؟؟
_اگه همه دنیا جم بشه و اشک بشن برا چشمای من بازم در برابره غمای من کمه.
ارباب:برو بیرون.
بدونه هیچ حرفه دیگه ای از اتاق اومدم بیرون، نگاه اخره ارباب یه جوری بود؟!!! حس کردم ته نگاش ترحم دیدم!!! اما فقط حس
کردم.
صبح با صدای زهرا از خواب بیدارشدم.
زهرا:سوگل پاشو که بد بخت شدی
ساعت هفته و نیمه.
مثله فنر از جام بلند شدمو به ساعت نگاه کردم،راس میگفت ساعت هفت و نیم بود.
ازجام پریدمو از اتاق اومدم بیرونو یه راست رفتم سمته اتاقه ارباب.
تا خواستم در و باز کنم در باز شدو ارباب جلو در وایساد و با تعجب نگام کرد.
_ارباب...ببخشید،خواب موندم،شرمنده...دیگه تکرار نمیشه ارباب.
ارباب:این چه سرو وضعیه؟؟؟!!
_چی؟؟؟
ارباب: از من میپرسی؟؟یه نگا به خودت بنداز.
و بد پوزخند زد.
ارباب:چیزه قشنگی نداری که خرت شم.
سرم و انداختم پایین و تا چششم به شلوارکم افتاد دودستی زدم تو سرم.
_خاک برسرم.
از استرس همون جوری که از خواب بیدار شده بودم اومده بودم. یه تیشرته سفید با یه عکسه خرس که وسطش بود و یه شلوارکه
صورتی و موهامم که عجق وجق دورم ریخته بود.
خواستم از جلو چشماش جیم شم که از دستم گرفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاوش قمیشی بعد از ابتلا به ویروس کرونا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود!
یه ملانصرالدینی بود که خیلی فقیر بود تنها داراییش زبون دو متریش بود و حیله های عجیب و غریب که تو سرش بود!
و البته و صد البته یه زن خوشکل که تو شهر لنگه نداشت!
ملا که فقر بهش خیلی فشار آورده بود
باز شروع کرد به فکرای شیطانی کردن. به زنش گفت: می بینی که وضع خرابه. آه در بساط نداریم. برو یه شکاری بزن! تا شیرشو بدوشیم!
چون سلاحت هست، رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم، از صید تو شیر
قوس ابرو، تیر غمزه، دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید!
کام بنما و، کن او را تلخ کام
کی خورد دانه، چو شد در حبس، دام!
خدا برای چی بهت ابروی کمونی داده؟ برای چی اون چشای خوشکل و نگاه آتشین رو داده؟ برای اینکه ملت رو خر کنی و سوارشون بشی!
ناز کن براش و یه خودی بهش نشون بده و عاشقش کن، بعدش داغ این عشق رو به دلش بذار!
خلاصه خانم خوشکل قصه ما خودشو درست کرد، ابرو کمون ، چشم عسلی! لپ قرمزی رفت سراغ آقا مجید قاضی که یکی از پولدارترین افراد شهر بود.
شد زن او ، نزد قاضی در گله
که مرا افغان(=ناله، آه)، ز شوی(=شوهر) ده دله(=هوسباز)
رفت پیش قاضی مجید و شروع کرد از شوهر هوسبازش بد گفتن و دل قاضی مجید رو بردن
آقا مجید که یک دل نه صد دل عاشق شده بود گفت: اینجا شلوغه و نمی تونم به کار تو برسم، بعد کارم بیا خونه، سر قرصت بشینیم به اموراتت رسیدگی کنم!
گفت: اندر محکمه است این غلغله
من نتانم(=نتوانم) فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی، ای سرو سهی(=خوش اندام)
از ستمکاری شو، شرحم دهی
خانم خشکله گفت: خونه تو همه جور آدمی رفت و اومد می کنه، شلوغ پلوغه.هر روز آدامای ناجور میان اونجا. نمی ذارن راحت با هم صحبت کنیم! هر لحظه ممکنه یکی در بزنه.
قاضی مجید گفت: پس چی کار کنیم جیگر!
- خونه کنیزتون خالیه اگه قدم رنجه فرمایید! امشب شوهرم نیست و برای گفتگو جای مناسبیه!اگر امکان داره بیا اونجا. خلاصه هر چی می تونس مخش رو زد و قاضی مجید رو جادوش کرد. همین طور صحبت می کرد و شکری بود که از لبش می ریخت! قاضی مجید هم چشاش رو برق عشق گرفته بود و حرفای شیرین دختر کورش کرده بود!از خدا خواسته قبول کرد.
گفت: قاضی، ای صنم(=زیبا رخسار) ، معمول چیست؟
گفت: خانه این کنیزک بس تهی است
خصم در ده(=روستا) رفت و حارس(نگهبان) نیز نیست
بهر خلوت، سخت نیکو مسکنی است
امشب ار(=اگر) امکان بود آنجا بیا
کار شب بی سمعه(=کسی که گوش بایستد) و بی ریا!
جمله جاسوسان ز خمر خواب(=شراب خواب)، مست
زنگی شب(غلام سیاه شب) جمله(=همگی) را گردن زدست(یعنی همه خوابند و مرده به حساب می آیند!)
خواند بر قاضی، فسونهای عجیب
آن شکر لب، و آن مه شیرین فریب
ببین اینجا مولانا چی می گه اقا مجید! من که از خود بی خود شدم. چه کرده این مولانا! الکی نیست که میگن
چو راز می طلبی در میان مستان رو
که راز را ، سر سرمست بی حیا گوید
اگر همین یه نکته رو از سر سرمست بی حیای مولانا یاد بگیریم زندگی مون عوض می شه و قدرتمند می شیم و گول هیچ کس رو نمی خوریم. اونم گول خوردنی به قدمت تاریخ بشریت! از زمان حضرت آدم!
چند با آدم، بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور، آنگاه خورد!
اولین خون، در جهان ظلم و داد
از کف قابیل، بهر زن فتاد!
شیطان چقدر تلاش کرد که حضرت آدم (س) از اون گندم بهشتی بخوره، نخورد! همین که حوا بهش گفت: بخور، خورد!
اولین خون بشریت توی دعوا بر سر زن ریخته شد! جلل خالق! وقتی که قابیل هابیل رو کشت!
و زن حضرت نوح
و زن حضرت لوط
و هزاران زن خشکل و خوش اندام دیگه!.......
داستان های حیله های زنان تمومی نداره، برگردیم به داستان قاضی مجید؛ که شب رفت خونه خانم خشکله!
زنه میز شام رو چید و دو تا شمع شاعرانه گذاشت سرسفره. لباس شبشو پوشید و با یه شیشه شامپاین اومد سر سفره!
به قاضی گفت: ما شراب نخورده مستیم!
مکر زن پایان ندارد، رفت شب
قاضی زیرک(=آقا مجید) سوی زن بهر دب(=همبستر شدن)
زن دو شمع و نقل، مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آب خورد
اینجا بود که ملانصرالدین با هماهنگی قبلی وارد خونه شد! مجید که دنبال یه راه فرار می گشت یه صندوق پیدا کرد و رفت توش.
ملا به زنش گفت: من چی ازت دریغ کردم که دائما پیش این و اون از من شکایت می کنی و را به را به من فحش می دی؟ هی می گی شوهرم فقیره، بی غیرته. چه کنم که یکیش تقصیر توی هوسبازه و اون یکیش داده خدا! من چی دارم غیر این صندوق خالی! که مردم بهم تهمت می زنن و می گن پر از طلاست. بس صندوق خوشکلیه مردم فکر میکنن توش سکه و طلاست! مثل آدمای خشکل و باکلاس، که با اون ظاهر جذاب آدم رو فریب می دن!
همین فردا صبح می رم وسط بازار آتیشش می زنم!
زن گفت: نکن اینکارو ما همین یه صندوقو که بیشتر نداریم. هی قسمش داد فایده نداشت!
اندر آن دم جوحی(=ملا نصرالدین) آمد، در بزد
جست قاضی(=مجید) مهربی(=گریزگاهی) تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صن
داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی (اینجا)
از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود .
روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند.
ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم.
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردند.
پادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت:
ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند.
پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید.
پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند .
دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت.
دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید.
پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد.
حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پیش فرو رفته بود .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، که انسان باشیم ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکایت
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
صوفی خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
در دنیا بودن، وابستگی نیست.
وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید می شود به آن وارستگی میگویند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#دختر_فداکار
#پیشنهادمیکنمبخونید.
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وقتی خدا بخاد
در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کلیپ این هفته تعلق میگیره به این خانواده گرم😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#دفع_بلا، #بیماری و #حوادث
با حرز امام جواد علیه السلام
💬گوشه ایی از پیام های مردم پس از استفاده ازین حرز مجرب و مستند 👆
🔹سفارش حرز امام جواد روی #پوست_آهو با رعایت آداب
و مطالعه #خواص بیشمار و شگفت انگیزش👇
http://eitaa.com/joinchat/3991470085Cfd96b9c079
❗️فروشگاهی معتبر و با سابقه
دارای نماد #اعتماد_الکترونیک و مجوز از #وزارت_ارشاد☝️
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍در خانه ماندن هم پول میخواهد!
این روزها هر کسی که تریبون دارد به مردم توصیه میکند که در خانه بمانید. راست هم میگویند، در خانه ماندن یعنی در امان بودن از کرونا اما همین در خانه ماندن خرج دارد.
آدمی که در خانه نشسته است، دوست دارد بخورد. دوست دارد ببیند. دوست دارد بازی کند. آدمی که در خانه نشسته است نگران حوصلهاش است که سر نرود.
حالا به نظر شما کارگر روزمزد یا دستفروش گوشه خیابان با این خانه نشینی چه باید بکند؟ تورم و گرانی آنقدر بود و هست که نمیشود تصور کرد آنها برای روز مبادا پول ذخیره کرده باشند که البته شرایط معیشتی کاری کرده است که برای این افراد هر روز، روز مباداست.
در خانه ماندن هم پول میخواهد!
آنها نه برای خرید تنقلات، نه برای خرید بسته اینترنتی، نه برای خرید بازی رایانهای بلکه برای شام شبشان مجبور هستند به خیابان بروند تا حداقل شکم زن و بچهشان را سیر کنند.
بله، برای آنهایی که حقوقشان ماهیانه میرسد یا آنهایی که ذخیرهای دارند، ماندن درخانه فقط حوصله سر رفتن دارد اما برای آنهایی که نانشان روزانه میرسد، خجالت و شرمندگی از روی زن و فرزند دارد.
وقتی میگوییم همه در خانه بمانند باید اسباب در خانه ماندن آنها را فراهم کنیم. برای عدهای که دستشان به دهنشان میرسد، وسایل سرگرمی و برای آنهایی که مشکلات اقتصادی دارند اسباب زندگی.
باور کنیم، کارگر روزمزدی که مجبور است از خانه بیرون بیاید اگر مطمئن باشد در دوران کرونا از او حمایت میشود و کمکهای بلاعوض دولت به سمت آنها روانه میشود، از خانه بیرون نمیآید.
تازه تصور کنید که این کارگر یا دستفروش، وام هم با درصدهای فضایی گرفته باشد. با عقب افتادن اقساط، بانک است که آبرویی برای آدم نمیگذارد و به زمین و زمان فحش میدهد. الان هم که معلوم نیست بالاخره چه وامگیرندگانی میتوانند در این مدت بدهیهای خود را پرداخت نکنند.
دولت، کمیته امداد و همه نهادهای حمایتی باید به صحنه بیایند و دست این خانوادهها را بگیرند. یارانه کفاف زندگی آنها در این روزها را نمیدهد. به لطف کرونا هم که قیمتها حسابی گران شده است و مثلا برای یک کیلو پیاز باید حدود 9 هزار تومان پرداخت کرد.
اگر میخواهیم مردم به خیابان نیایند تا زمانی که شر کرونا از سر کشور کم شود، باید شرایط این بیرون نیامدن را فراهم کنیم. آنهایی که باید تعطیل شوند، تعطیل شوند. آنهایی که باید سبد حمایتی بگیرند، بگیرند. شهرهایی که باید قرنطینه شوند، قرنطینه شوند.
خدا را شکر که نوروز در راه است و بالاخره تلویزیون برنامههای سرگرم کننده پخش میکند و مردم میتوانند بخشی از وقت خود را پای فیلمها و سریالهای جدید آن سپری کنند. اگر سبدهای حمایتی هم به موقع دست آنهایی که باید برسد، میتواند امید داشت مردم بیشتری در خانه بمانند تا باهم شکست کرونا را ببینم.
مشکلات اقتصادی برای برخی خانوادههای ایرانی دردآورتر و کشنده تر از کروناست.
✍مصطفی داننده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان 👇
💠سقّا و خرش
در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت.
سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟
سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.
سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.
میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم.
سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟
چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!
مرد سقّا و خرش
خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند.
خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم!
زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوپنجم
ارباب:کجاااا؟؟؟
باخجالت گفتم.
_میرم لباسمو عوض کنم ارباب.
ارباب:نمیخواد به اندازه ی کافی دیرم شده. برو حموم و اماده کن.
_اما...
ارباب:میگم بیا برو حموم و اماده کن.
_چشم.
از کنارش رد شدمو فوری حمومو اماده کردم داشتم از حموم میومدم بیرون و سرم پایین بود که محکم خوردم به یه چیزی.
سرم رو بلند کردم تا ببینم چی بوده که با دیدنه ارباب حول کردم و زود خواستم عقب بکشم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و خواستم
بخورم زمین که ارباب دستشو دوره کمرم حلقه کرد.
ارباب:چته امروز؟؟؟ از صبح تا حاال این چندمین خطاته؟؟؟!!
کمرمو از بینه دستای ارباب کشیدم بیرون.
_ببخشید ارباب، امروز چون دیر از خواب بیدار شدم میخوام همه ی کارامو زود انجام بدم تا دیرنشه که شما عصبانی بشین
ارباب:اما بدتر عصبانیم میکنی.
_ببخشید
ارباب چیزی نگفت. از حموم اومدم بیرونو سریع رفتم لباسامو عوض کردمو برگشتم. خدارو شکر ارباب هنوز حموم بود و بیرون
نیومده بود.
شرو کردم به جم و جور کردنه اتاق که چشم به یه سری برگه افتاد، رفتم سمتشون و برداشتمشون.
چندتای اول که بارنامه بود، بارنامه ی چای و خوشکبار و این جور چیزا...
راستی این ارباب بالاخره چیکارس؟؟!!!
یادم باشه حتما از زهرا بپرسم.
به اخرین برگه که رسیدم یه نامه بود!!!!
مگه دیگه الان نامه ام مینویسن؟؟!!!!
تند تند شرو کردم به خوندنش.
)سلام...
محیام سالار...محیای پاکه تو...
نمیدونم چیکا کردم که هم خودم هم بچه ی توشکمم باید این همه عذاب وتحمل کنیم!!!؟؟؟ شاید تنها جرمم این بود که عاشقه تو شدم
عاشقه ارباب سالار،مردی که کم کم شد اربابه قلبم و الان حتی جوابه تلفونامم نمیده، سالار خواهش میکنم بذار برات توضیح بدم،
باور کن این بچه ماله توئه، باور کن...(
میخواستم ادامشو بخونم که ارباب از حموم اومد بیرون، فوری برگه هارو گذاشتم سره جاش و خودمو مشغوله تمیز کردن نشون دادم.
ارباب حاضر شد و برگه هارو هم برداشت و از اتاق رفت بیرون.
ای بخوشکی شانس...نتونستم بقیه نامرو بخونم.
بد از رفتنه ارباب و تمیز کردنه اتاقا پرواز کردم سمته اشپز خونه تا ببینم این محیا کیه؟؟!! نکنه زنه اربابه؟؟؟!!!!
جلو دره اشپزخونه رسیده بودم که دیدم زهرا داره از اشپز خونه میاد بیرون.
نفس نفس زنون گفتم.
_زهرا وایسا
زهرا برگشت سمتم
زهرا:اروم،الان میخوری زمین.
جلوش وایسادم.
_یه سوال دارم که اگه جواب ندی میمیرم از فضولی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوششم
زهرا:تو که منو با این سواالت پیر کردی بپرس ببینم.
_عشقمی به موال.
زهرا:زبون نریز بابا بپرس.
_اینجا؟؟!!
زهرا:نه سرورم اینجا وایسادن برا شما اصال خوب نیست خواهش میکنم بفرمایید سالن،خواهش میکنم
_گمشو میمون میگم جلو اشپز خونه که نمیشه سوالمو بپرسم.
زهرا یکمی از اشپز خونه فاصله گرفتو منم پشتش رفتم.
زهرا:حالا بپرس.
_زهرا محیا زنه اربابه؟؟
زهرا:محیا کیه؟؟!!ارباب زن نداره.
_چرا بابا تو اتاقش یه نامه بود که...
شرو کردم تعریف کردن.
زهرا:اها تو اون محیا رو میگی، نه بابا بکی از دوس دخترای ارباب بود. اما من نشنیده بودم حاملس!!!! ینی بچه ماله اربابه؟!!!!
_فک کنم ماله اربابه چون تو نامه دختره خودش گفته بچه ماله اربابه.
زهرا:خنگ هر چی رو که میبینیو و میشنوی که نباید باور کنی. فک کنم دختره داره دروغ میگه.
_چرا باید دروغ بگه؟!!! ارباب چه اخلاقه خوشی داره که دختره بخواد خودشو بچشو غالبه ارباب کنه؟!!!!
زهرا:من میگم تو گیجی باور نمیکنی،اخه خره خدا کی بدش میاد زنه ارباب باشه و مادره ارباب زاده؟؟؟؟!!!!
_من، ادم قحته؟!!!
زهرا:تو احمقی دلیل نمیشه دیگرانم احمق باشن.
خواست بره که گفتم
_عهههه واسا یه کاره دیگه ام دارم
زهرا عاصی نگاهم کرد.
زهرا:بگو
_شغله ارباب چیه!؟!
زهرا:ینی بمیری که باید از همه چی سر در بیاری. صادر کننده ی محصولاته اینجا به داخل و خارجه کشور.
سوتی کشیدم
_بابا ارباب
دقیقا یک سال بود که اومده بودم عمارت. کمتر خطا میکردمو کمتر تنبیه میشدم، ارباب انقدرم که نشون میداد خشن و بداخلاق نبود،
تنها مشکلش این بود که زیادی مغرور بود.
به قوله بی بی اگه ارباب خشن نبود هر کی برا خودش یه ارباب میشد.
اولا با دیدنه خوبیاش اصلا باورم نمیشد. این همون اربابه!!؟؟ همون ارباب که منو فلک کرده!!!!!
اما بعده ها فهمیدم خشونتش فقط برا کسایی که از دستوراتش سرپیچی میکنن و صد البته من چه سرپیچی میکردم چه سرپیچی نمی
کردم، داشت انتقانه کاریو که بابام کرده بود و از من میگرفت.
خیلی دوست داشتم بدونم که ارباب دقیقا داره انتقامه چیو ازما میگره اما نه بابا میدونست نه ارباب میگفت.
ظهر داشتم کمده اربابو جم و جور میکردم که دیدم از حیاته عمارت صدا میاد. رفتم تو تراس تا ببینم چه خبره که دیدم چند نفر سلاح
بدست ریختن تو حیاته عمارت. داشتم با تعجب به اون مردای سلاح دار نگاه میکردم که صدای داده کیان کله عمارتو برداشت.
کیان:سهراب اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ از عمارت برو بیرون تا ارباب نیومده،میدونی که به خونت تشنسو در به در داره دنبالت
میگرده.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع
البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت.
راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت.
مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم
مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟
ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد.
مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد...
عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟
فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم.
(بحرانی، 1389: 49 ـ 50)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوهفتم
زهرا:ینی بمیری که باید از همه چی سر در بیاری. صادر کننده ی محصولاته اینجا به داخل و خارجه کشور.
سوتی کشیدم
_بابا ارباب
دقیقا یک سال بود که اومده بودم عمارت. کمتر خطا میکردمو کمتر تنبیه میشدم، ارباب انقدرم که نشون میداد خشن و بداخالق نبود،
تنها مشکلش این بود که زیادی مغرور بود.
به قوله بی بی اگه ارباب خشن نبود هر کی برا خودش یه ارباب میشد.
اولا با دیدنه خوبیاش اصلا باورم نمیشد. این همون اربابه!!؟؟ همون ارباب که منو فلک کرده!!!!!
اما بعده ها فهمیدم خشونتش فقط برا کسایی که از دستوراتش سرپیچی میکنن و صد البته من چه سرپیچی میکردم چه سرپیچی نمی
کردم، داشت انتقانه کاریو که بابام کرده بود و از من میگرفت.
خیلی دوست داشتم بدونم که ارباب دقیقا داره انتقامه چیو ازما میگره اما نه بابا میدونست نه ارباب میگفت.
ظهر داشتم کمده اربابو جم و جور میکردم که دیدم از حیاته عمارت صدا میاد. رفتم تو تراس تا ببینم چه خبره که دیدم چند نفر سلاح
بدست ریختن تو حیاته عمارت. داشتم با تعجب به اون مردای سلاح دار نگاه میکردم که صدای داده کیان کله عمارتو برداشت.
کیان:سهراب اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ از عمارت برو بیرون تا ارباب نیومده،میدونی که به خونت تشنسو در به در داره دنبالت
میگرده.
مرد:چرا برم کیان؟؟ بیشتر از سالار حق نداشته باشم کمترم ندارم، این عمارت حقه منم هست. منم پسره اردلان خانم
کیان:سهراب برو بیرون تا بزور ننداختمت بیرون، ارباب بیاد خونت پای خودته هااا
سهراب:چه خونی؟؟!!! مگه چیکار کردم؟؟؟
کیان رفت نزدیکه سهراب و چیزی گفت که نشنیدم
سهراب داد زد.
سهراب:تمایلاته من به خودم مربوطه.
کیانم متقابل داد زد
کیان:تو ازقانونه ارباب سرپیچی کردی، اونم قانونی که میدونی چقدر برا ارباب مهمه.
سهراب:من هیچ وقت،هیچ وقت سالار و ارباب ندیدم که بخوام از دستوراتش اطاعت کنم. اربابه اینجا فقط اردلان خان بود بابام و
اونم از این قانونای مسخره نمیذاشت. زمانه بابامو که یادته این کارو همه انجام میدادنو اصلا عیب نبود.
کیان:اون زمانه اردلان خان بود و حالا ارباب سالاره و همه هم قانوناشو قبول دارنو انجام میدن.
سهراب:مطمعنی همه این قانونو قبول دارن؟؟!!!
کیان:دارن،هر کسی هم که قانون شکنی کنه جزاشو میبینه.
سهراب:برو بابا
بد کیانوکنار زد و داشت میومد داخله عمارت که تیر اندازی شد.
فوری رفتم تو اتاق.
کیان داد زد.
کیان:شلیک نکنین،شلیک نکنین.
و بد صدای شلیکا خاموش شد. رفتم سمته تراس و حیات و نگا کردم هیچ خبری نبود . از تراس اومدم بیرون که با یه دفه دره اتاق
باز شدو همون مرده،سهراب اومد تو و بدشم کیان.
سهراب از سر تاپامو یه نگا انداخت و پوزخند زد.
سهراب:جدیده کیان؟؟؟!!! ماشالا همه ی دوس دختراشم قشنگن، اینم قشنگه اما بچس.
کیان:چرت نگو سهراب برو بیرون.
سهراب:از جام تکون نمیخورم، منتظره سالار وامیستم تا بیاد.
کیان:مگه عقلتو از دست دادی؟؟؟؟ ارباب پاش به اینجابرسه گردنتو تو میدونه روستا مثله فرهاد میزنه.
سهراب:فکر نمیکنم کاره بدی کرده باشم!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوهشتم
کیان:فکر نمیکی!!!! تو هم جنس باز بودی!!!کاره بدی نکردی؟؟!!!!!
سهراب:نه.
کیان:نفهم، بیابرو بیرون.
سهراب:کیان،شدی دسته راسته سالار زبون وا کردی!! اون موقه ها سهراب خان بودم،حالا شدم نفهم!!!
کیان:اون موقه ها فکر میکردم ادمی. لایقه خان بودنی.
سهراب:به زودی میبینی من لایقه چه چیزاییم، من خان بودنو نمیخوام من فقط میخوام ارباب بشم که میشم.
کیان عصبانی شده بود هر کاری میکرد سهراب از عمارت نمیرفت بیرون. بی بی گفته بود ارباب یه خواهر داره و یه برادر.
خواهرش که ایران نبود و برادرشم که ارسلان خان بود. پس این کی بود؟؟
میگفت بابام اردلان خان، مگه اسمه بابای اربابم اردلان نبود!!خودم شنیدم.
پس حرفای بی بی چی بود؟؟؟!!!
صدای جروبحثه کیان و سهراب بالا گرفته بود، دیگه موندنو جایز ندونستم و خواستم از اتاق برم بیرون که سهراب از بازوم گرفت و
کشید.
سهراب:کجا خوشگله وایسا میخوام از بوی فرندت برات تعریف کنم.
بوی فرندم کیه؟؟؟؟!!!!
_ولم کن
کیان:سهراب ولش کن.
سهراب:بزا...
دره اتاق محکم باز شدو ارباب اومد تو.
ارباب:تو انجا چیکار میکنی عوضی؟؟؟؟ بالاخره از تو سوراخت اومدی بیرون.
سهراب:جایی نبودم سالار، همین جاها بودم، ادمات ادم نبودن بتونن پیدام کنن.
هنوز بازوم تو دستای سهراب بود.
ارباب اومد جلو و دسته سهرابو از بازوم انداخت.
ارباب:پس ممنونتم که بیشتر ادمامو تو زحمت ننداختی.
سهراب:خواهش میکنم داداش.
ارباب دستشو گذاشت زیره گلوی سهرابو کوبیدتش به دیوار.
ارباب:قسم خورده بودم هم جنس بازی رو از این روستا ریشه کن کنم و همه ی هم جنس بازا رو گردن بزنم. با پای خودت اومدی
تو دهنه شیرسهراب،گردنتو میزنم.
سهراب اربابو هول داد. ارباب حتی یه اینچم تکون نخورد.
سهراب:به کیانم گفتم من هیچ وقت تورو ارباب حساب نکردم که بخوام از قانونات اطاعت کنم.ارباب فقط اردلان خان بود و بس.
ارباب دستشو بیشتر فشار داد.
ارباب:نگا کن کیو میبینی جلوت؟؟من،ارباب سالار، باید قوانینه منو اجرا میکردی. باااااید
سهراب خندید.
سهراب:دردتو هم جنس باز بودنه من نیست، میخوای انتقام بگیری، ولی محیا خودش خواست با من باشه.
ارباب: من نه تورو ادم حساب میکنم تویی که حتی از هم خوابی بایه گربه هم نمیگذری، نه محیارو، محیا خیلی وقته برا من تموم
شده. از محیا بهتراش هست نگران نباش.
سهراب:اره دارم میبینم.
و بعد به من اشاره کرد.
ارباب تک نگاهی به من انداخت و سهرابو ول کرد.
سهراب:نترس این یکی رو ازت نمیگیرم خیالت راحت، زیادی معصومه.
ارباب:انقدری عمرت تو این دنیا نمیمونه که بخوای یه کثیف باری دیگه در بیاری.
سهراب:مطمعنی ؟؟!!
ارباب:بیشتر از اسمم مطمعنم که طلوع صبحه فردارو نمیبینی.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_مرد_گل_خوار
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
👌مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز مثلها🤔🤔🤔
#ظرب_المثل
کاش_را_کاشتن _سبز_نشد.
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد.
در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی؟ روستایی گفت چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود آن وقت چه می کردی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
✍من بی حیا نیستم
عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 این دستور توسط پادشاه پادشاهان صادر شده است
امروز ، فرمانده قدرتمندترین ارتش جهان ، وزیر دفاع آمریکا ... به دستور خدا زندانی است .. !!
امروز تمام هتل های لاس وگاس بزرگترین کازینوها را در جهان بسته اند. به دستور خدا
امروز خیابان های روسپیگری در آمستردام بسته است که درآمد آن از 10 میلیارد دلار در سال فراتر می رود. به دستور خدا
امروز همه کشورهای جهان کلوپ های برهنه ، همجنسگراها ، کلوپ های شبانه ، کافه ها و بسیاری از رستوران ها را تعطیل کرده اند .. !! به دستور خدا
امروز بیشترین تعداد هواپیماها در طول تاریخ بر روی زمین نشسته است .. !! به دستور خدا
امروز ، ترامپ اعلام کرد که نرخ بهره به صفر کاهش می یابد ، یعنی لغو ربا خواری. به دستور خدا
امروز پوتین در حال مذاکره با بشار است تا جنگ سوریه را متوقف کند. به دستور خدا
امروز تمام دنیا حجاب دارند و از ترس از ویروس ای که با چشم غیر مسلح قابل مشاهده نیست ، در هراس هستند. به دستور خدا
امروز ، بورس سهام دو هفته ، 16 هزار میلیارد دلار از دست داد. !! به دستور خدا. امروز
کل دنیا در جستجوی نجات است .. !!
کجا هستند افرادی که فکر می کردند توانایی آن را دارند. و متکبر و ملحد که منکر وجود خدا بودند. امروز جنایتکاران و منافقین کجا هستند؟
صدای آنها کم رنگ شده است.
پادشاهی امروز. متعلق به خدای متعال است که در کتاب خودفرموده:
"اگر عده ای ادعای بزرگی کردند ، ما از آسمان به آنها علامتی می فرستیم وبه آنها می فهمانیم که گردن آنها دربرابر قدرت پروردگار عالم ازموی نازکتر است.
خيلي مغرور شده بوديم ، خيلي مشغول شده بوديم ، در تخريب و تصرف طبيعت خيلي بي پروا شده بوديم ، به چيزي جز منافع خود نمي انديشيديم ، ضعيف را پامال مي كرديم به صاحب قدرت و ثروت براي ارتقاي مال و موقعيت كرنش مي كرديم ،
باور داشتيم قاعده دنيا همين است و اينگونه خواهد ماند.
آسمان را از دود و سرب و گازهاي سمي سياه كرده بوديم ،
دريا را از ماهي تهي و از زباله و نفت و فاضلاب پر كرده كرده بوديم.
بنام دين ، بنام دمكراسي ، بنام حقوق بشر مي كشتيم ، اسير مي كرديم ، غارت مي كرديم و حتي از فروختن زنها و بچه ها شرم نمي كرديم.
صبر خدا هم حدي دارد ، تحمل كائنات هم حدي دارد ،ظرفيت زمين و آسمان هم حدي دارد.
بالاخره بايد كسي پيدا مي شد و به انسان مست و مغرور فرمان بدهد ايست. !!!؟؟؟
و اين ماموريت به يك ويروس كوچك غير قابل رويت واگذار شد تا به معناي واقعي انسان طغيانگر را سر جايش بنشاند.
و بدرستي به او بفهماند كه اي انسان :
تو خيلي ضعيفي
تو خيلي تنهايي
تو خيلي ترسويي
همه هواپيماها و قطارها را زمين گير كرد
همه تجارتخانه ها و همه بازارهاي بورس را تعطيل كرد.
درهاي استاديومها ، اماكن تفريحي ،رستورانها، كازينوها، سينماها ، پاركها را به دست خود انسان بست.
و به كره زمين گفت حالا نفس بكش ، به آسمان گفت حالا آبي شو ، به خورشيد و ماه و ستاره ها گفت حالا بچرخيد و برقصيد و عشوه گري كنيد.
به حيوانات هم گفت حالا بدون ترس از شكار شدن بدست انسان آنگونه كه در ذات و ميل شماست زندگي كنيد.
و به انسان دستور داد در خانه بمان و به آنچه داشتي و به آنها ناسپاس بودي بيانديش شايد هنوز فرصتي براي زيستن عاشقانه پيدا كني.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل
📕علی بهونه گیر
ضرب المثل علی بهونه گیر برای کسانی به کار می رود که برای هرکاری ایراد می گیرند و چون ایراد رفع شد ایراد دیگری می گیرند.
در گذشته در شهری امام زاده ای بود که مردم برای زیارت به آن جا می رفتند. روزی زن جوانی که برای زیارت به آنجا رفته بود متوجه سه زن بینی بریده شد که در آنجا نشسته بودند و درد دل می کردند پس نزد آن ها رفت و علت را پرسید. آن ها هم گفتند هر کدام از ما زمانی همسر علی بونه گیر بودیم و او قبل از ازدواج با ما شرط می کرد که اگر بتواند از ما بهانه بگیرد دماغ ما را می برد و ما را طلاق می دهد. زن جوان که یک سالی بود شوهرش را از دست داده بود تحت تاثیر سخنان آن سه زن قرار گرفت و گفت من حاضرم انتقام شما را از او بگیرم پس با او ازدواج خواهم کرد و کاری می کنم تا او از این شهر فرار کند. زن ها شاد شدند گفتند اگر چنین بکنی و انتقام ما را از او بگیری ما هم برای تو دعای خیر می کنیم. پس زن به عقد علی بونه گیر درآمد ولی قبل از آن علی بونه گیر با زن شرط کرد که اگر بتواند از زن بهانه بگیرد آن گاه حق دارد بینی او را ببرد و او را طلاق دهد و زن هم به او اطلاع داد که نازا است و او نباید در این مورد از وی بهانه بگیرد. علی قبول کرد ولی به زن گفت اگر من بچه بخواهم چه؟ زن هم در پاسخ به او گفت:« خدا بزرگ است؛ حالا من نازا هستم اما تو که چنین نیستی پس کاری می کنیم که خودت بچه ای بیاوری». علی خندید ولی نتوانست بفهمد زن برای او چه نقشه ای دارد. پس از مدتی که علی از زنش سیر شد بهانه گیری را شروع کرد اما زن هیچ راه بهانه ای برای او باقی نمی گذاشت. روزی علی به زن پیغام داد که امشب مهمان دارم پس غذای مناسبی تهیه کن تا جلوی مهمان ها رو سفید باشم. زن هم انواع غذاها را آماده کرد و همه ی احتمالات را بررسی کرد. هنگام شب وقتی مهمان ها آمدند علی آقا شروع به بهانه گیری از غذاها کرد و زن هم که هر احتمالی را بررسی کرده بود هیچ راه بهانه ای برای علی نگذاشته بود و هر آنچه را علی بهانه می گرفت زن آن غذا را می آورد و جلویش می گذاشت.علی آقا که شکست خورده بود به گوشه ای از اتاق رفت و در بسترش خوابید و از ناراحتی چند روزی در بسترش ماند. زن هم که منتظر این لحظه بود در بیرون از خانه چو انداخت که علی بونه گیر حامله است و به همین سبب نمی تواند از خانه بیرون بیاید و به سرکار رود. این خبر در کل شهر پیچید و علی هم از این خبر آگاه شده بود پس بعد از آن دیگر روی رفتن به بیرون از خانه را نداشت و چندین ماه درخانه ماند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📕#داستان_کوتاه_و_پندآموز
مراسم عروسی بود پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید. معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. و داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست ... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
💥تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید. درود بفرستیم به همه معلم هایي كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان مي كارند و هم تخم پاكي و انسانيت و جوانمردي را.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مشاوره_خیانت💜🖤
داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران!
من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم...
برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#سوال_وجواب زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️