رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودوهفتم
_ببخشید... با دیدنه مادر جون زیادی خوشحال شدم..
ارباب:بفرمایین.
همه رو مبلا نشستن... دروغ نگم یکمی با حسادت و حسرت به ارام نگاه کردم... مراسمه خواستگاری همیشه برام جالب بود اما
حیف که من خودم هیچ وقت هیچ خواستگاریی ندارم...
با صدای مادر جون توجهم به اطراف جم شد.
مادر جون:خب... با اجازه ی شما من میرم سره اصله مطلب....
همون شب همه ی حرفا زده شد تاریخ عقدم گذاشته شد... دکتر و ارام حتی باهم حرفم نزدن، به قوله مادر جون اون دوتا مرغه عشق
خیلی وقت بود که همه ی حرفاشونو زده بودنو به تفاهم رسیده بودن.
ارباب شرطی نداشت تنها شرطش مونده دکتر تو روستا بود که دکتر قبول کرد.
از ته دل خوشحال بودم... برا ارام و دکتر خیلی خوشحال بودم... اونا خیلی عذاب کشیده بودن تا بهم برسن... خیلی از هم دور شدن
تا باهم باشن و اینو من خوب میفهمیدم... خیلی خوب...
بعد از رفتنه دکتر و مادر جون ارباب بهم گفت تا تو اتاق منتظرش باشم... تو دلم قیامتی بود... نمیدونستم میخواد چیکار کنه!!!! نه
میخواست بیرونم کنه!!!! نه میخواست بمونم عمارتو به کارم ادامه بدم!!!! دیگه گزینه ای بجز کشتنم نمونده بود... اگه میخواست
بکشدتم پس چرا انقدر باهام مهربونی میکرد!!! چرا انقدر بهم اهمیت میداد؟؟؟!!!
گیج شده بودم.... خیلی گیج شده بودم!!!!
ارباب اومد تو اتاق... فوری از جام بلند شدم.
ارباب:اروم باش... کاریت ندارم
_گفتین میخواین باهام حرف بزنین... نمیزارین اینجا کار کنم... از اینجا بیرونمم که نمیکنین... پس میخواید بکشیدتم؟؟؟!!! اربا...
ارباب:صبر کن... من کی گفتم میخوام بکشمت!!!!؟؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟!!!
_اخه میترسم ارباب.
ارباب:نترس... بشین میخوام باهات حرف بزنم.
نشستم رو مبله دونفره ای که تازه به اتاق اضافه شده بود. اربابم کنارم نشست.
ارباب:نمیدونم باید از کجا شرو کنم اما... اینو میدونم که باید باهات صحبت کنم.
_اتفاقی افتاده؟؟؟
ارباب:دختر تو چرا انقدر استرس داری؟؟؟؟
چیزی نگفتم که ارباب یه نفسه عمیق کشید و بعد فوتش کرد بیرونو شرو کرد به حرف زدن... حرفایی رو زد که حتی باورشم برام
سخت بود.
ارباب:میدونم... میدونم بد کردم... درحقت نامردی کردم، عذابت دادم، وارده بازیی شدی که شاید تو اخرین نفری بودی که باید
جواب پس میدادی... اما باور کن انتقام کورم کرده بود... ندیدم که دارم با کارام نابودت میکنم... ندیدم دارم چقدر عذابت میدم، همون
جوری که ندیدم و نفهمیدم چجوری عاشقت شدم... سوگل میدونم از من بدت میاد میدونم ازم متنفری... اما اگه میتونی یه بار... فقط یه
بارم که شده بهم فکر کن... من پشیمونم... بابته تمامه کارای گذشتم پشیمونم... اجبارت نمیکنم که بمونی... اجبارت نمیکنم که دوسم
داشته باشی... ازادی میتونی با خیاله راحت بری... حتی اجازه داری امیرعباسم با خودت ببری... اما اینو بدون یه قلب اینجا هست
که همیشه برات میزنه.... من بدم سوگل.... خیلی بدم... اما تو که کنارمی ارومم خوبم... باش کنارم سوگل
کپ کرده بودم... نمیدونستم چی بگم... دهنم باز شد تا چیزی بگم که ارباب جلو موگرفت.
ارباب:الان نه... الان چیزی نگو... تا اومدنه خونوادت میتونی فکر کنی اگه قبول کردی که تا اخره عمر کنارتم اگرم که نه میتونی
با امیر عباس برگردی پیشه خونوادت، منم از دور حمایتت میکنم... فقط از دور
خواب بودم... یا این ارباب اربابه سالار نبود!!!!
خدایا ینی اینا همش درسته!!!!!خواب نیستم!!!!
از خونوادم حرف میزد... ینی قرار بود بیان!!!!
)ارباب(
همه ی حرفامو زده بودم... احساساتی صحبت کردن بلد نبودم... اما هر حرفی که از ته دلم میومد و بهش زدم... زیاد امید وار نبودم
که قبولم کنه... من بدی درحقش زیاد کرده بودم، انتظاره موندنم ازش نداشتم... اما اگه میرفت...نابود میشدم، دوباره میشدم همون
ارباب سالاره سنگ دلو مغرور... گفته بودم اگه منو نخواد میتونه با خانوادش بره... حتی میتونه امیرعباسم ببره، حالا که فکر میکنم
میبینم چه حماقتی کردم من که بدونه اونا نمیتونم دووم بیارم.... اما دیگه نمیخواستم چیزی رو بهش تحمیل کنم... هرچه باداباد...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودوهشتم
میخواست قبول میکرد و میشدملکه ی دل و قلب و عمارتم... اگرم نمیخواست... میرفت و نابود میکرد زندیگیمو... شاید حقم بود...
واقعا حقم بود... من بهش ظلم کرده بودم... رفتن حقش بود
یه نفسه عمیق کشیدم...خدا بزرگ بود.
گوشیمو برداشتمو به کیان زنگ زدم.
_کجایی کیان؟؟؟؟
کیان:سلام ارباب... اوامر انجام شد. دارم میارمشون عمارت ارباب... فقط از اقوامش....
_اشکال نداره کیان... با هر کس دیگه هم که میان مانعشون نشو.
کیان:چشم ارباب.
گوشی رو قط کردم.
تصمیم گرفته بودم به حمید و خونوادش همه چیزو بگم و بعدم از سوگل خواستگاری کنم... میدونستم اخرش بن بسته اما سوگل
ارزشه یه بار شکستو داشت... خیلی هم داشت...
)سوگل(
هنوز توشوک بودم!!!! هنوز توشوکه حرفای ارباب بودم... باورم نمیشد اون حرفارو جدی زده باشه!!! باورم نمیشد...
اما به کاراو توجها و مهربونییای اخیرش که فکر میکردم...
گیج بودم... نمیفهمیدم باید چیکار کنم!!! ارباب رسما ازم خواسته بود اینجا بمونم و زنش شم... نمیدونسم... هیچی نمیدونستم...
منم خیلی دوسش داشتم... منم عاشقش بودم... اما ارباب... زندگیمو ازم گرفته بود... ایندمو ازم گرفته بود... باید اسون میبخشیدمش!!!
نه نه ارباب منو تحقیر کرده بود... منو اذیت کرده بود...
چی میگفتم!!!!!! نه گفتن به ارباب ینی رفتن از عمارتو برا همیشه ندیدنه ارباب... من... من نمیتونستم دوریه ارباب و تحمل کنم...
من هفت ماه بودنه ارباب زندگی کردم و تمامه دلتنگیا و زجرای دنیای بدونه ارباب و کشیدم... نمیتونستم... حالا که دیگه احساسه
ارباب و نسبته به خودم میدونستم دیگه نمیتونستم.
تو همین فکرا بودم که ارام شاد و خوشحال اومد تو اتاق.
ارام:به به بالاخره چشمه ما به جمال شما روشن شد زنه داداش اربابم...
هول شده بودم، ینی ارامم میدونست؟؟؟!!!!
_زن داداش!!! مگه توام میدونی؟؟؟؟
ارام سوالی نگاهم کرد.
ارام:چیرو؟؟؟؟
_همین که ار...
یه دفه ساکت شدم،شاید نمیدونست.
ارام:اینجا یه بوایی داره میاد... زود تند سریع بگو ببینم داداش ارباب چی بهت گفته.
_هیچی ارام جان هیچی نگفته...
ارام اومد نشست رو تخت.
ارام:نه دیگه... نشد... بگوووو سوگل من تورو نشناسم باید برم سر بذارم...
_عهههه زبونتو گاز بگیر.
ارام:باش حالا بگو.
_ارام جان گیر نده چیزه خاصی نیست.
ارام:باشه، حالا که خاص نیست بگو چیه
_ام... ارباب...
ارام:سوگل جان زیرلفظی نمیخوای؟؟؟؟!!!خب بگو داداش ارباب چی گفت دیگه؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودونهم
_گفتن که.... دوسم داره و...میخواست به میله خودم عمارت بمونم
ارام:تو چی گفتی میمونی یا میری؟؟؟... سوگل بخدا این ارباب اربابه سابق نیست... تو اون شیش روزی که بیهوش بودی خیلی
تعقیر کرد سوگل... خیلی... نمیخوام نظرتو برگردونم اما میخوام بدونی که ارباب عوض شده و اربابه سابق نیست... بمون سوگل و
با موندنت ارباب سالار و عوض کن، سوگل، ارباب با رفتنت نابود میشه.
در باز شد و زهرا با عجله اومد تو.
زهرا:سوگل... سوگل بدو کیان اومده... مهین میگفت خونوادتم هستن.....
)ارباب(
تو اتاق کارم بودم که در اتاق خورده شد.
کیان:اجازه هست ارباب؟؟؟!!!
_بیا تو کیان.
کیان اومد تو اتاق.
کیان:سلام ارباب... امرتون انجام شد، تو سالن هستن.
_مثله همیشه، کارت خوب و بدونه نقص بود.... میتونی بری.
کیان با اجازه ای گفت و رفت.
از جام بلند شدم... استرس داشتم اما کاری بود که باید انجام میشد و من باید اول یا اخر تمومش میکردم... فقط بخاطره سوگل...
رفتم پایین، هنوز به دره سالن نرسیده بودم که صدای گریه ی یه خانم و سوگل اومد. به احتماله زیاد مادرش بود... از خودم بدم
اومد... مسبب همه ی این جدایی ها و دوریا من بودم... من
دره سالن و باز کردم و رفتم تو...همه با ورودم برگشتن سمتم... مجبور بودم محکم باشم... مجبور بودم
_خوش اومدین بفرمایین.
بعد از تموم شدنه حرفم رفتم سمته مبله مخصوصم که صدای همون پسررو که خواستگاره سوگل بود بلند شد.
پسره:خوش اومدین؟؟؟؟!!!! چه خوشی؟؟؟!!! نمیبینی با این بدبخت چیکار کردی؟؟؟!!! نمیبینی زندگیشو نابود کردی؟؟؟ نمیبینی
ماهارو اواره کردی؟؟!!!! اینا کم بود صیغشم کردی؟؟؟!!! هااا چیه مهلته صیغه تموم شده!!! افتادی دنبالمون تا نذاری سوگلو ببریم که
چی بشه؟؟؟!!! که دوباره عذابش بدی؟؟؟؟
به سوگل نگاه کردم... راست میگفت... من سوگلو بدبخت کرده بودم.
_بفرمایید بشینین... خیر قصده نگه داشتنشو ندارم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت دویستم
حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری.
_گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم.
مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم.
_گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم.
همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن.
دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو...
_حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین....
سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم.
سوگل:نه... ارباب...
_سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی.
_من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه
دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما
پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان
خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه...
اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه
ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و
رفت...
من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره....
یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا
نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید...
سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم.
_با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم
برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا
یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو
گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه
نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم...
یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت.
حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!!
اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم.
حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت دویستم
حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری.
_گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم.
مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم.
_گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم.
همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن.
دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو...
_حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین....
سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم.
سوگل:نه... ارباب...
_سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی.
_من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه
دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما
پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان
خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه...
اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه
ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و
رفت...
من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره....
یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا
نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید...
سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم.
_با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم
برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا
یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو
گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه
نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم...
یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت.
حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!!
اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم.
حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت دویستویکم
چشمم افتاد به سوگل... میدونستم باهاشون میره میخواستم یه بار دیگه برا اخرین بار ببینمش.
سوگل:نه بابا...
)سوگل(
من رفتن نمیخواستم...
_نه بابا... من نمیام...
بابا:سوگل چی میگی؟؟؟؟!!! کجا بمونی؟؟؟؟ ما اگه میخواستم بمونم خیلی سالها پیش وقتی اردشیره سپهر تاج بهم پیشنهاد داده بود
برمیگشتم تو این جهنمی... دخترم... سوگلم... من بد کردم با تو بدرفتاری کردم ، اما دیگه نمیکنم، دیگه نمیخوام عذاب بکشی، اینجا
بجز عذاب برا ما چیزی نداره، بیا بریم... من قول میدم تو برگردی رو تخمه چشمام بذارمت، من هر کاری بگی میکنم اما تو
برگرد...
فرزاد:سوگل...
_من اینجا عذاب نمیکشم، من اینجا خوشحالم... من اینجا... من یه پسر دارم....
از کسی هیچ صدایی در نمیومد، همه بهت زده بودنو تو شوک داشتن نگاهم میکردن.
ارباب:سوگل... گفتم برا رفتنت مانعی نیست اگه بخوای میتونی امیر عباسم ببری.
مامان:چی میگی؟؟؟؟ سوگل تو چی میگی؟؟؟؟ بچه چیه!!!! مگه تو اینجا برا خدمتکاری نیومده بودی؟؟؟ پس بچه؟؟؟؟؟
ارباب چیزی نمیگفت...
فرزاد:سوگل چرا حرف نمیزنی؟؟؟!!!
ارباب:شما خودتو قاطی نکن...
برگشتم سمته مامان.
_میشه باهاتون تنها صحبت کنم؟؟؟!!!
مامان:تنها صحبت کنی چیزی عوض میشه؟؟؟
_شاید... بابا لطفا شما هم بیاین.
برای اجازه گرفتن سمته ارباب برگشتم که فقط سرشو تکون داد.
مامانینارو راهنمایی کردم اتاقه کناره سالن.
مامان:سوگل... خدایی نکرده چشمت زرق و برقه اینجارو نگرفته که؟؟؟ بخاطره پول که نمیمونی؟؟؟
بابا:سوگل این پسره چی میگفت؟؟؟ بچه چیه؟؟؟!!!!
_ارباب درست گفتن... من و ارباب یه پچه داریم... امیر عباس... اشتباه فکر نکنین، من نه بخاطره زرق و برقه اینجا میمونم نه
بخاطره اینکه ازش یه بچه دارم... ارباب حتی این اجازه رو داده که من میتونم برم و بچه رو هم با خودم ببرم...
مامان:باورم نمیشه...
بابا:چرا... چرا باورت نمیشه خانم... این عوضی از قصد اون بچه رو گذاشته تو دامنه بچه ساده ی من تا زمانی که دلش خواست و
این به قوله خودش انتقامش که تموم شد بچه منو بندازه بیرون... سوگل ساده نباش... این سپهر تاجا اهله عشقو عاشقیو این چیزا
نیستن.
_نه بابا جان... درسته ارباب از بیرون بد دیده میشه، اما بخدا ادمه بدی نیس، اونم مثله همه یه ما ادمه... میدونم مغروره، اما ادمه
بدی نیست... شما از هرکی بپرسی حتی یه نفرم بدشو نمیگه... من تقریبا دوساله اینجام، ارباب خشک بوده، خشن بوده، کوه غرور
بوده، اما هر کاری که کرده به نفعه مردمه روستا بوده... همیشه همه ی کاراش با عدالته...اون حتی از زندگیه خودش بخاطره این
مردم گذشت... بابا باور کن که ارباب اصلا ادمه بدی نیست.
بابا:انتقام از من و تویی که هیچ کاره بودیم عدالتشه؟؟؟!!! زجرا و عذابایی که بهت داده عدالته؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت دویستودوم
_بابا انتقام کورش کرده بود... الان پشیمونه...
مامان یه دفه پرید وسطه حرفم.
مامان:دوسش داری؟؟؟!!!
خجالت میکشیدم بگم اره برا همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
مامان:منه احمقو نگا چه سوالی میپرسم... معلومه که دوسش داره،برا همینه که انقدر طرفداریشو میکنی.
_دوس داشتن جرمه!؟؟؟ گناهه؟؟؟؟
بابا:اره... دوس داشتنه این مرد گناهه.
_ بابا شما میخواستی جبران کنی گذشته رو... همون گذشته ای رو که خودت خرابش کردی... شما میخواید من خوشحال باشم، من
خوشبخت باشم... بخدا اینجا هم خوشحالم هم خوشبخت.
بابا:دور از خانوادت خوشحالو خوشبختی؟؟؟؟!!!!
_دوس ندارم دلتونو بشکنم اما... من تو اون خونه جز مامان محبتی ندیدم... نمیگم دوستون ندارم... نه اصلا.. اما من اینجا محبتایی
که تو خونه ی خودمون نداشتمو بدست اوردم... من اینجا مهمم من اینجا به عنوانه یه عضوی از خونواده بحساب میام، اما....
بابا:کدوم عضو؟؟؟؟ تو تا چند وقت پیش اینجا عذاب میکشیدی، خدمتکار بودی... از کی محبت میدیدی؟؟؟ کی به یه خدمتکار
محبت میکنه؟؟؟!!!!
_درسته خدمتکار بودم، درسته خیلی اذیت شدم، اما بازم بودن کسایی که به فکرم باشن و بهم محبت کنن.
بابا:تو حرفت محبته؟؟؟!!! من بهت قول میدم وقتی که برگردی زنگیی برات بسازم که هیچ محبتی رو کم نداشته باشی. قووول میدم.
_نه بابا... من... اگه باشما برگردم نصفه وجودم اینجا جا میمونه....
بابا:سوگ....
مامان:بسه... بسه حمید، سوگل دل باخته... دل باخته ی مردی شده که غرور و تکبر از همه جاش میباره... اما سوگل راست
میگه... ما گذشته ی خوبی بهش ندادیم... بذار ایندشو خودش بسازه، میدونه اینجا خوشحاله پس بذار بمونه... ازادی سوگل... هر
تصمیمی که دوست داری بگیر... ما همیشه پشتتیم... حمید درست میگم مگه نه؟؟؟؟
برگشتم سمته بابا.
بابا:باش.... حرفی نیست. اما اینو همیشه یادت باشه، هر وقت دیگه نتونستی اینجارو تحمل کنی بابات با تمامه بدیاش هست که
پناهت باشه...
از جفتشون ممنون بودم...ازجام بلند شدوم و از صورته جفتشون بوسیدم.
بابا:پاشید... پاشین بریم من برا این داماده جدید یه خط و نشون بکشم ببینم...
خندیدم... از ته دل خندیدم.
مامان:نه... اول دلم میخواد نومو ببینم.
)سوگل(
با بابا و مامان رفتیم تو سالن. امیر عباس بغله ارام بود و داشت دستشو میخورد. همه به امیر نگاه میکردنو کسی چیزی نمیگفت که یه
دفه مامان بلند گفت.
مامان:واااای... خدا، چه بچه ی نازی این فرشته پسرته سوگل...
بعد رفت و امیر عباس و از ارام گرفت.
به ارباب نگاه کردم که داشت سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد. یه کمی خندم گرفته بود اخه تابحال قیافشو اونجوری ندیده بودم.
بابا نشست رو مبل کناره ارباب.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت دویستوسوم
بابا:سوگل تصمیمشو گرفته میمونه.
دایی:چییی؟؟؟
فرزاد:چراااا؟؟؟ چرا میخوای بمونی؟؟؟ دردت چیه هاااا؟؟؟ بخاطره این بچس که میخوای بمونی؟؟؟؟ تو برگرد من این بچه رو هم
نگه میدارم.
ارباب:اقا زاده زیادی حرف میزنی... تا الانم اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره اطرافیانت بوده... مواظبه حرف زدنت باش، من
همیشه انقدر اروم نیستم.
فرزاد:اروم نباش ببینم مثلا میخوای چه غلط...
بابا:فرزاد... جای هیچ بحثی نیست، سوگل تصمیمشو گرفته و به گفته ی خودش موندنش بخاطره بچش نیست.
ارباب نگاهم کرد... عمیق نگاهم کرد... نمیدونم تو نگاهش چیداشت که فوری سرمو انداختم پایین.
بابا:خب... سالار، سوگل میخواد بمونه، خیلی تلاش کردم که باهام برگرده اما نمیاد، میگه تو اونجوری که نشون میدی نیستی،
میگه ما اشتباه میکنیم که میگیم جای قلب تو سنگ داری... من فقط خوشیه دخترمو میخوام که اونم میگه خوشیش اینجاس، به نظره
دخترمم احترام میزارمو اجازه میدم بمونه اما... اما سالار به ولای علی اگه بفهمم دوباره داری اذیتش میکنی شده همه جا رو بهم
میزنم اما دخترمو از اینجا میبرم.
ارباب:شما مطمئن باشین که من دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نمیکنم.
بابا:دوتا شرطم دارم.
ارباب:هر چی باشه قبول میکنم.
بابا:اوال اینکه سوگلمو عقد میکنی....
ارباب:شما نمیگفتی هم من این کارو میکردم.
بابا:دوم اینکه دیگه اذیتش نکنی...
ارباب:چشم.
بابا:دیگه حرفی ندارم.
ارباب:مطمئن باشین هیچ وقت زیره حرفام نمیزنم.
فرزاد:من دیگه نمیتونم این حماقتای شما رو تحمل کنم... سوگل...
ارباب:یا الان پامیشی میری بیرون، یا خودم.... پاشو برو بیرون.
فرزاد با عصبانیت رفت بیرون.
ارباب:دستور دادم که این چند روزی که مهمونه ماهستید و براتون اتاق اماده کنن... از راه اومدین و خسته این میتونین برین
استراحت کنین.
مامانینا برا استراحت رفتن اتاقاشون منم رفتم اتاق که به امیر عباس سر بزنم که اربابم تو اتاق بود.
خجالت میکشیدم بمونم تو اتاق خواستم برگردم که ارباب صدام زد.
ارباب:سوگل... بمون.
برگشتم، نمیدونستم باید چیکار کنم برا همین رفتم کناره امیر عباس و نگاهش کردم... اروم خوابیده بود.
ارباب:تابحال کسی بهت نگفته بود که خیلی خجالتیی؟؟؟
برگشتم سمتش... دقیقا پشته سرم بود.
_نه.... ارباب.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت اخــر
ارباب دستشو گذاشت رو لبم.
ارباب:دیگه نمیخوام اربابت باشم... من تو این اتاق فقط سالارم... سالار.
بعد جلو پام زانو زد.
سالار :بد کردم... خیلی در حقت بد کردم سوگل... میدونم بخشیدنم سخته، اما التماست میکنم منو ببخش.
دوست نداشتم، اصلا دوست نداشتم رنگ غم و تو چشماش ببینم، دوس نداشتم انقدر ضعیف ببینمش.
نشستم کنارش.
_من تورو نه الان... خیلی وقته بخشیدمت... من تورو نه الان بلکه خیلی وقته دوست دارم... سالار.
تو چشمام با ناباوری نگاه کرد.
سالار:دروغ که نمیگی؟؟؟؟
_اصلا... خیلی جلو خودمو میگرفتم تا دوست نداشته باشم... اما دلم گوش نمیکرد...
سالار از پیشونیم بوسید.
سالار:من فدای دلت بشم که به حرفت گوش نمیکرد... خیلی بزرگی سوگل... خیلی بزرگ... نمیتونم گذشته رو جبران کنم... اما
قول میدم که اینده ی قشنگی برات بسازم.
_تو فقط باش... همین که باشی همه چیز خوبه... فقط باش.
ارباب:هستم... از این به بعد هم براتو هستم هم برا پسرمون.
و من چقدر شاکره خدا بودم برای بدست اووردنه این نعمتش.
💙پـــایـــان💧
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام😃 خدمت اعضاجدید و همراهان همیشگی کانال داستان و پند💙
به پایان رمان #ارباب_سالار رسیدیم امیدوارم که ازین رمان لذت برده باشین☺️
کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید🐾💥ومارو با رمانهای جدید دیگه همراهی کنید....
تشکر🙏🌺
یک جایی از دنیا کسی هست
که وقتی به تو فکر میکند
ته قلبش گرمـ میشود ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساختنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستن شال و روسری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
🌸🍃🌸🍃
#خداوند_رزاق
حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ میخوری؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﺮﺍ?!
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی کند ...
ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی ...
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ ...
ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ
ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ آن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘 داستانک :
✍️پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی وحشیبودن وحیوانیتشناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#خیاردزدخیالباف
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم، گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچهای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو!
سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانهی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم میخورم تو را خواهم کشت.
جوان مجبور شد یکماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یکماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقهی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشاندادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد.
جوان گفت: حال که میروم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یکماه نگهداشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانهات بیرون میرفتم، مرا میکُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانهی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناهات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای اینکه لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازهی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی میخواهی بروی، میدانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمانبودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا میتوانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی.
سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدتها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانهی من روانهاش نمیکردی پس قصد خدا بر پناهدادن تو بود چون درب هر خانهای غیر خانهی مرا میزدی قطعاً اکنون زنده نبودی.
امروز یقین کردم که خداوند متعال نیز اگر قصدش پناهدادنِ ما در روز قیامت از عذابش نبود به دین اسلام پناهندهمان نمیساخت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک صبح پر از ترانه تقدیم شما
شور خوش جاودانه تقدیم شما
یک سفرہ مهیا شدہ از عشق و غزل
با خندہ های عاشقانه تقدیم شما
صبحتون بخیر ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛
"سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_اول
💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.»
ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم.
💠 از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان ها را بندآورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین می شد.
مادر مدام تماس می گرفت و با دلواپسی التماسم می کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می شد، شد!
💠 روبرویم یک ردیف اتومبیل های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می دادند.
از سطل های زباله آتش می پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه های بسته اتومبیل، نفسم را می سوزاند.
💠 اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می دیدم که شیشه های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی ها همچنان به خودروها هشدار می دادند جلوتر نیایند.
آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می لرزد. فقط آرزو می کردم لحظه ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم.
💠 در سیاهی شب و نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟
دو شب پیش که نرخ جدید #بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد.
همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم.
💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت.
وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند.
💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است.
از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند.
💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد.
از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد.
💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم.
از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#آبان98
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_دوم
💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید.
ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم.
💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد.
ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.
💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم.
از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد.
💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید.
چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند.
💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد.
یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست.
💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.
انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم.
💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟
حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند.
💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.
در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین #چادری ها و #مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با #مذهب و #حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان #میرحسین_موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن #تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه #دروغ و فریب، برای #نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت #سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین #تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷