💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
امام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
🌸 آمین یارب العالمین
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_سـیزدهـم
✍نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت :
_چرا چشمات انقدر پف کرده ؟
شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت
_سردرد داشتم
_چرا؟مگه عصبی شدی؟
از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن !
_خب ... تمام این هفته عصبی بودم ،بخاطر تو
_حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟!
یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ...
_اوهوم... جات تو خونه خالی بود
_گفتی پیش ترانه بودی که
_ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی
_از دروغ گفتن متنفرم
پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا بخیر کنه !
بلند گفت:
_چه دروغی ارشیا؟
_یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟
عصبانی شده بود و این اصلا به نفع ریحانه نبود!
_آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ...
_بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره
شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد!
_خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟
یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد :
_اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت
_من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟
حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ...
_تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟
_ترانه که ...
_بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا
_ببین ارشیا ...
_توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم
احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،چه آدم کم اقبالی بود!برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد:
_ببین من ...
_بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا!
عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت ،دوباره اشک ها راه گرفته بودند .چادرش را برداشت و با سرعت بیرون رفت
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
حوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_وشش
داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊
_محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟
نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن
لبخندی رو لبم نشست☺️
- خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉
سریع با دست به سمت در اشاره کرد و
گفت:
_شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃
خندیدم 😁و گفتم:
_عه خب بزار مواردم رو بگم
+لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃
شیطون خندیدم و گفتم:
_پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،
منم بلند شدم
و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊
سمیرا با محمد تفاوت داشت،
اون آزادی میخواست،
آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،
اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑
یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐
من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم
اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕
دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم،
اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون،
🌷یاد عباس🌷
باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد ..
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_وهفت
دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم:
_میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!😒
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:🙁
_یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!!
نگاهمو به سنگ سردی کشوندم
که چند سال بود شده بود همدرد من
با بغض گفتم:😢
_بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم …
نتونستم جمله ام رو کامل کنم،
سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،😭😣
#چه_عباسایی_که_رفتن_و_هنوزم_برنگشتن،
#چه_عباسایی که #هنوزاونجان و #خونواده_هاشون خیلی وقته #ندیدنشون،
اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…😣
ان شاالله که عباس من برمیگرده،
ان شاالله برمیگرده،
من هنوز برای نفس کشیدن به 🌸عطر یاسش 🌸احتیاج دارم …
.
.
.
از اتوبوس🚌 پیاده شدم،
احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،
شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود😊
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_وهشت
از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم،
هوا یه کمی گرم☀️ بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد،
به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،
نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،
#حس_خیلی_خوبیه وقتی ببینی همه در یک روز #پرامنیت دارن زندگی میکنن،
دیگه #دشمنی نیست که #موشک بریزه #برسرشون،
دیگه اثری از #تانک و #تفنگ نیست، همه چیز #آروم داره پیش میره …
با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،😇
یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر 👤👥که باهم درگیر شده بودن،
دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن،
به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،
کمی دقت کردم،
یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،
وای نه …😳😧
امکان نداره …
قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،
در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه
که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،💨🚗
خودمو رسوندم بهش،
نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳
_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_ونه
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم
- ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد😔😓
سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد😳😧
تا منو دید گفت:
_معصومه تویی!!
اومد کنارم نشست و گفت:😰
_معصومه جونم کجا بودی!!
نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید
یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و
گفت: 😠
_بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست
هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم
نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود،
درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود،
وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند،
آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …😕
سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت:
_معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم😥😔
نگاهش کردم وگفتم: 😊
_آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت
نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت:😔
_اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی😥😞
بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن:
_از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، 😞لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن ..
رسیدیم جلوی خونشون،
محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،
دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی😥 درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم،
اصلا نمی فهمیدم چی میگه،
فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم،
وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!!
از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست☺️😁 که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:
_عه چیه!!
با حرص گفت:
_من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی😬
- به تو نخندیدم که... 😅
- بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟🙁😬
باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره،
سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم:
_من فعلا برم، میبینمت بعدا😁👋
وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود ..😁
سریع خودمو رسوندم خونه،
محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،
با لبخندی که رو لبم بود😁گفتم:
_بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو ..
#ادامه_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قرار صبح🌹
✅ سلام بر سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام🌹🍃
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار
ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✅ دعای سلامتی امام زمان (عج)🌸🍃
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
🌸🍃🌸🍃🌸
✅دعای فرج امام زمان (عج):🌹🍃
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ
الطّاهِرینَ >>
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
التماس دعاhttp://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_چهـاردهـم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!
_چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی
از حضور زری خانم معذب بود اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود گویا
هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ...
_نه حاج خانوم، چیزی نشده
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند!
_رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟
_نه ،ممنونم هیچی ...
_خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم
با یادآوری خانمجان و نبودش غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش.دوباره اشک به چشمش نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگارگفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
_حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود بعد هم سری تکان داد و بلند شد
_اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم..
هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه....
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود..رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند.
و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی ؟!دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_ن...نمی خوای بگی چی شده؟!
_یعنی خودت نمی دونی؟
_آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا
_چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!
_ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟!خب خونه نبودم
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_پانزدهم
✍حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..همه ی رنج ها سهم او بود و بس
در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_ویک
لبخند محوی زد🙂
وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد
یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده گفتم:
_حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات
بدی😁😜
دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه
که سریع دویم سمت پله ها 😂🏃♀
گفتم:
_چیه خب، بده بهت میگم خَیّر
خندید 😃و درحالی که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت💦💦 گفت:
_بذار دستم بهت برسه
با خنده وارد اتاقم شدم،😁مهسا با تعجب نگاهم میکرد😳
- چیشده؟!!!
فقط میخندیدم،
راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم..😊
.
.
.
کیک رو که تو فر گذاشتیم
منو عاطفه رفتیم تو اتاق، امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیک درست کنیم،😍😋
مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن،
😀😁😄
برام خیلی جالب بود
که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن😟
نرگس👶 رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم
رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای نرگس بود... گفتم:
_حالا بابای نرگس جون کی میاد؟!😉
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون نام_نویسنده_حرام_است
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662