eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
_خوب پس فردا برو _نمیشه -چرا نمیشه؟ -واسه اینکه فردا... _ادامه ی حرفمو خوردم باخودم گفتم اون که یادش نیست تولد منه بهتره منم بهش نگم فردا یه حالی ازش بگیرم _فردا چی؟ فردا هیچی فقط من دلم برای مامانم اینا تنگ شده _میخوای الان پاشو بریم ببینشون _الان ؟ یه نگاه به ساعتت کردی؟ساعت نه شبه ما تا برسیم اونجا میشه ده _راست میگی.ولی نمیشه فردا نریم جشن دوستم _چرا نمیشه یه عذری بیار بگو ببخشید نشد بیام -بابا نمیشه من مهمون ویژه شون هستم _اونوقت چرا مثلا؟ -برای اینکه من باعث وبانی این ازدواجم -یعنی چی؟ -قضیه اش مفصله خلاصه اش اینکه یه بار این دوستام با من اومده بود دانشگاه ما بعد از یه دختر همکلاسی ما خوشش اومده بواز شانسم من و اون دختر یه دوستی باهم داشتیم بعد من بانی آشنایی اون شدم اونا باهم دوست شدن الانم بعد چند سال میخوان ازدواج کنن برا همین منو باعث رسیدنشون بهم میدونند الان فهمیدی چی شد؟من هم دوست دامادم هم دوست عروس باید برم نمیشه نرم پوزخندی زدم تکرار کردم:دوست عروس.چه جالب عروس خانم قبلا دوست دختر شما بودن اونوقت؟؟ نگام کرد لبخندی زد:چه حسودیت شد؟ من و حسودی؟تو که خوب میدونی اولا حسودی تو خون من نیست دوما اگرم باشه در مورد اطرافیان تو عمرا باشه _یه ناراحتی کوچکی تو چهره اش پیدا شدوگفت :یادم رفته بود که من برا شما مهم نیستم که اطرافیانمم مهم باشن _جواب ندادم حوصله ی حرف های تکراری رو نداشتم _در ضمن فردا خیلی از بچه میان که تورو ندیدن دوست دارن تورو هم ببینن -منو ببینند؟واسه چی؟ -لبخند تلخی زدوگفت:میخوان ببینن همسر پسر یکی یه دونه ی کلاس چه شکلیه؟ _واه واه..... جواب نداد _خوب حالا چکار کنیم؟من که نمیتونم نرم خونه ی مامانم اینا حتما باید برم نمیشه نرم _مرغت یه پا داره دیگه؟ -دقیقا _چند لحظه سکوت کردو گفت:باشه بابا مراسم اونا از ساعت شش شروع میشه تا شب میریم یه دوست میشینیم اونجا برا شام نمیمونیم بلند میشیم میایم خونه ی مامانت اینا جهنم.. _فکر کردم دیدم بد نمیگه من که فقط میخوام یه دوساعت بامامان اینا باشم ویه جشن کوچیک بگیرم همون اندازه وقتم کافیه _باشه قبول ولی نریم اونجا دبه کنی هاا چون میدونی که بد میشه _نترس بابا من اهلش نیستم -باشه پس به توافق نسبتا دوستانه ای رسیدیم. صبح که از خواب بلند شدم برم صبحانه بخورم دیدم دانیال یه یاداشت چسبونده به در یخچال -عشقم میخوام امروز بهترین باشی ... کارت بانکیشو برام گذاشته بود خوشبختانه دوهفته پیش با دیانا رفته بودیم مزون لباس مادر یکی از دوستاش اونجا یه لباس مجلسی خریدم _الان فقط باید برم آرایشگاه صبحونه رو خوردم رفتم حموم و بعد یه زنگی زدم خونه ی مامانم اینا وگفتم که شب میریم خونه شون .بعد یه لباس مناسب وست با لباس خودم برای دانیال انتخاب کردم وگذاشتم رو تختش تا بپوشه _رفتم آرایشگاه ازش خواستم که آرایشمون غلیظ نکنه یه آرامش ملایم ومناسب فصل ازش خواستم اونم کارشو بلد بود شاهکار کرد دانیال زنگ زد پرسید کجام؟.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_بهش گفتم آرایشگاهم اونم گفت که ساعت ۵ میاد دنبالم . _ده دقیقه به پنج اومد رفتم پایین وسوار ماشین شدم -نگام کن _صورتمو برگردوندم طرفش ورندازش کرد وگفت:محشر شدی _با افاده ی خاصی گفتم :خودم میدونم _خندیدوگفت:دختریه از خود راضی _ماشین وروشن کردو راه افتادیم لباس های اونم بهش میومدند ولی من بهش نگفتم... _مهمونی خارج از شهر تو یه باغ برگزار میشد ساعت 5:06 رسیدیم اونجا وارد باغ شدیم ماشین وجلو عمارت باغ نگه داشت -پیاده شو -ماشین و پارک نمیکنی؟ -تو نگران اون نباش _پیاده شدم ونگاهی به عمارت انداختم چراغ هاش خاموش بودند ورقص نورها خودنمایی میکردند آهنگ لایتی هم گذاشته بودند لبخندی زدم وگفتم:فکر کنم عروس وداماد دارن میرقصن _دانیال خندیدوگفت ونه فکر نکنم هنوز زوده _خواستم برم تو که دانیال نذاشت:بذار اول من برم تو ببینم اوضاع چطوره بعد بیام باهم بریم -قبول کردم بعد ازچند دقیقه برگشت وگفت بریم وارد سالن اصلی که شدم ماتم برد همه ی خانواده و دوستام اونجا بودند ویک صدا تولدمو بهم تبریک گفتن _شوکه شدم وبرگشتم ودانیال رو نگاه کردم که فاتحانه کنارم وایستاده بود وبهم لبخند میزد باورم نمیشد چه بیصدا ویواشکی این جشن وترتیب داده بود وچه خوب بدون اطلاع من با همه هماهنگ شده بود خودشم از کار خودش راضی بود اینو از چشمهاش میشد خوند همه دورم کردند ومنو کشیدند وسط بزن وبرقصی کردند که نگو _بعد از یه مدت دانیال رفت وبا یه کیک بزرگ برگشت .یه کیک خامه ای بزرگ بود بایه قلب بزرگ روش که توش نوشته بود عشقم سوگند جان تولدت مبارک _کیک وفوت کردم وبعد از اون همه یک صدا ازم خواستند که پاشم با دانیال برقصم از من انکار واز اونا اصرار تا اینکه بالاخره کوتاه اومدم وبلند شدم وبرای اولین بار باهاش رقصیدم البته رومینا ودانیال از قبل برای این موضوع خوب نقشه کشیده بودند _اونا حتی آهنگ مناسبی انتخاب کرده بودند دانیال رقص رو خوب بلد بود با نت هماهنگ هماهنگ... _رقصمون عالی از آب دراومد بعد از رقص ما بقیه هم اومدند وسط و بساط رقص رو دوباره به پا کردند _بعد از رقص نوبت رسید به بریدن کیک وبالاخره نوبت کادوها شد هر کس چیزی برام خریده یکی عروسک یکی گردنبند یکی ست کیف وکفش مارکدارو.... . &انصافا کادو گرفتن لذت زیادی داشت .آخر از همه نوبت رسید به کادوی دانیال که یک گوشه ایستاده بود وآروم وبیصدا هیجان وخوشحالی منو تماشا میکرد و ازش لذت میبرد رومینا:خوب الان دیگه وقتشه بریم سراغ کادوی دانیال خان دانیال لبخندی زد وگفت:خوب کادوی من همین برگزاری جشن بود دیگه رومینا:د نه د این قبول نیست این جشن وظیفه تون بود کادوی اصلی لطفا... _دانیال خندید اومد جلو ویه جعبه ی کوچیک گرفت جلوم :تقدیم با عشق نگاش کردم حس قدرشناسی رو تو چشمهام و کلامم جمع کردم:ممنون واسه همه چی .. -تشکر لازم نیست خوشحالی تو برام کافیه رومینا:اوه ه ه ...دراماتیکش نکونین زود باش کادو رو باز کن مردم مردن از کنجکاوی آروم روبان جعبه رو باز کردم ونگاش کردم باورم نمیشد سوییچ یه ماشین توش بود خشکم زد باناباوری دانیالو نگاش کردم دانیال همون طور که لبخند میزد گفت:میخوای خودشو ببینی _بقیه هنوز نمیدونستند تو جعبه چیه؟رومینا اومد جلو وجعبه رو از دستم قاپید -.....oh my god -اینو نگاه سوییچو بلند کرد و نشون همه داد.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتم رو کاناپه ی روبه رویش نشستم _دیشب که اومدم خونه چراغ ها روشن بودن وارد پذیرایی که شدم چشم افتاد به تو. روهمین کاناپه خوابت برده بود پوزخندی زدو ادامه داد:برای اولین بار بود که اینجوری می دیدمت برای همین جور مات و ایستادم و تماشات کردم تو خواب خیلی مهربون ومعصوم میشی نمیدونم چقدر تماشات کردم یهو به خودم اومدم ومتوجه شدم که تو با این لباسها حتما سردته خواستم برم یه پتو بیارم که متوجه شدم جاتم درست وحسابی نیست برای همین تصمیم گرفتم ببرمت اتاقت البته دروغ چرا وقتی دیدم خوابی وآروم وقرار داری گفتم از فرصت استفاده کنم وبغلت کنم اولش ترسیدم نکنه بیدار شی ویه قشقرقی بپا کنی ولی بعد دیدم نه انگار خوابت سنگین شده معلوم بود خسته بودی _آروم بلندت کردم وبردمت وگذاشتمت رو تختت تورو که گذاشتم خواستم برگردم ولی دیدم نمیتونم دل بکنم برای همین نشستم کنار تخت وباز نگات کردم سکوت کرد ومنتظر شدم تا بقیه ی حرف هاشو بگه دیشب دوست داشتنی تر از همیشه شده بود چهره ات آرامش خاصی داشت که نمیذاشت چشم هامو ازت بردارم اما برعکس تو من آرام وقرار نداشتم پر از تشویش بودم درونم جنگی برپا بود _سرشو بلند کردونگام کرد نگات میکردم وباخودم میگفتم هی پسر نگاش کن اینی که روی این تخت اینقدر آروم خوابیده شرعا و قانونا مال تویه اسمش تو شناسنامه ی تویه اما فقط همون اسمشه که مال تویه درحقیقت اون اصلا مال تو نیست خیلی دورتر ازت ایستاده نه روحش ونه جسمش هیشکدوم مال تو نیست اون برای تو دور از دسترس _دوباره سکوت کرد:یه چیزی بهم میگفت که پسر الان وقتشه الان میتونی اونو مال خودت کنی _با شنیدن این حرف درونم لرزید ترسی به دلم افتاد -اماچیز قویتر بهم گفت نه تو نباید همچین کاری کنی چه اهمیتی داره جسمش مال توباشه وقتی روحش مال تو نخواهد بود اگه همچین کاری بکنی شاید اونو برای همیشه از دست بدی اون روزنه ی امیدی هم که مونده بسته میشه _تا نزدیک هایی صبح این جنگ ها ادامه داشت تا اینکه دیدم نه نمیتونم دیگه بشینم وهمینجور تماشات کنم راستش با اینکار داشتم یه جورهایی خودمو شکنجه میدادم بلند شدم برم اما قبل رفت خم شدم وآروم پیشونیتو بوسیدم وبعد فورا از اتاقت زدم بیرون در سکوت زل زده بودیم تو چشمهای هم... -اگه اینها رو برات تعریف کردم واسه اینه که خودت خواستی بدونی چرا حالم خراب بود تمام دیشب رو نخوابیدم اتاقمو گز کردم به زمین و زمان لعنت فرستادم ازدست همه عصبانی بودم از دست خودم خودت خدا ... _دیشب سگی ترین شبی بود که تا حالا داشتم صبح به زور داشتم خودمو آروم میکردم که صدای پاهاتو شنیدم که از پله ها اومدی پایین خیلی زور زدم از اتاقم نیام بیرون اما دلم راه نیومد باهام برای همین خودم و رسوندم بهت _لبخند تلخی زدو ادامه داد:دیدنت مثل نمکی بود که رو زخم دلم پاشید چشم هامو میبستم تا نبینمت دستشو گذاشت رو قلبش: ولی تو نمیذاشتی تو با اصرارت با نزدیک شدنت بهم دردشو بیشتر میکردی.... _ساکت شد و نگام کرد _صبح وقتی ازت میخواستم بری باید میرفتی وعذابم نمیدادی.. _سرشو تکیه داد به کاناپه وساکت شد _نمیدونستم چی بگم هنوز هم داشتم حرف هاشو تجزیه وتحلیل میکردم نمیدونم چقدر تو همون حالت نشستیم اما کمی بعد ترجیح دادم بلند شم برم من:فکر کنم تنهایی برای هردومون بهتر باشه داشتم پله ها رو بالا میرفتم که گفت:دیشب خیلی شانس آوردی که یه کاری دست خودم وخودت ندادم خیلی... _دیگه هیچ وقت اون لباسهاتو نپوش چون قول نمیدم که دفعه ی بعدی بتونم اینطور راحت ازت بگذرم.... _مدت ها بود که ازخونه نشینی وبیکاری خسته شده بودم من اهل بیکاری نبودم تا حالام زیاد دوام آورده بودم وقتی این موضوع رو بادانیال مطرح کردم پیشنهاد داد که تو شرکت خودش کار کنم منم بد ندیدم وقبولش کردم گفت حتی مواقعی که حضورم در شرکت وسر ساختمون ضروری نباشه میتونم کارهامو انجام بدم این دیگه خیلی خوب میشد چون وقتی خونه باشم هم به کارهای خونه میرسم وهم در آرامش بیشتری کارهامو انجام میدادم از فردای همون روز دانیال یه کار برام آورد کارهای محاسباتی ستون گذاری یه ساختمون ساده بود برای شروع خوب بود. _فردا روز تولدم بوداین اولین تولدی بود که تو خونه ی پدرو مادرم نبود برای همین تصمیم گرفتم که فردا عصر یه کیک کوچیک بگیرم وبریم خونه ی مامانم اینا واونجا دورهم یه جشن خیلی کوچیک وخودمونی بگیریم.اما دانیال داشت برنامه بهم میزد... عصرکه نشسته بودم سرم به کارم مشغول بود دوتا چای ریخت وآورد کنارم نشست -فردا مهمونی دعوتیم -چی؟ -گفتم فردا مهمونی دعوتیم -چه مهمونی ؟ - جشن نامزدی یکی از دوستامه میریم اونجا -من فردا جایی نمیرم باتعجب نگام کرد یعنی چی جایی نمیرم -یعنی اینکه فردا عصر میخوام برم خونه ی مامانم اینا -خونه مامانت اینا -بله خونه مامانم اینا.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
_دانیال دستشو بطرفم دراز کرد دستشو گرفتم وراه افتادیم بقیه هم دنبالمون .رفتیم پشت عمارت ماشینه اونجا بود یه پرادوی سفید خوشگل با یه پاپیون قرمز روش _باور کردنش سخت بود من عاشق این ماشین بود دیوونه اش بودم اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم برم طرفش.... نمیدونستم چکار کنم اصلا صداهای دور و برم نمیشنیدم _رومینا منو به خودم آوردم :هی دختر ببین دانیال خان برات چکار کرده محشره بعد برگشت بغلم کردوگفت:مبارکت باشه عزیزم تبریکات بقیه هم شروع شدولی من هنوز تو کف کار دانیال مونده بودم _تو دلم به خیال خام خودم میخندیدم که فکر میکردم دانیال کلا تولد من یادش نیست چه رسد به کادو گرفتند آخه یکی نیست بهم بگو دختره احمق دانیال تولد تو رو یادش میره عمرا محاله معلوم بود که مدتهاست براش برنامه ریزی کرده بود نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم برگشتم سمتش زل زدم تو چشماش لبخندی رو که عاشقش بود تحویلش دادم _نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم واقعا ممنونم واقعا ... _صورتمو گرفت تو دستاش وگفت:گفتم که تشکر لازم نیست خانمی _بی اراده خودمو انداختم تو بغلش و تنگ بغلش کردم:ممنونم مرسی... _موهامو بوسید وگفت :آخیش ...همه خستگیم از تنم بیرون رفت... این بهترین تولدی بود که تا حالا داشتم _نقشه ی این تولد را با همکاری رومینا کشیده بود البته رومینا از کادوی دانیال اصلا خبر نداشت موقع برگشتن آروم تو گوشم گفت:اینم از مزایای شوهر پولدار _برگشتم نگاش کردم تو نگاش یه کوچولو حسرت بود کاش میتونستم بهش بگم دیوونه من حسرت زندگی تو رو میخورم اونوقت تو حسرت زندگی درپیت منو میخوری البته خیلی از اونایی که تو این مراسم بودند بگی نگی حسرت زندگی مو میخوردند اونا ظاهر شیک ودوست داشتنی زندگیمو میدیدند اما هیچ کس واقعیت زشت زندگیمو نمیدید واین درد داشت برام دردی بی پایان.... *** ماجرا از یه برنامه ی سفر و یک مریضی نابه هنگام شروع شد مادر و پدر دانیال و مادرجون و پدرجونش تصمیم گرفتند که یه سفر برن ترکیه . پدرجون وپدردانیال برای یه قرار داد تجاری میرفتند که مادرجون ونسترن جون هم برای تفریح تصمیم گرفتند که همراه اونا برند. _همه چیز خوب وخوش جلو میرفت که سه روز مونده به سفر مادرجون سرماخوردگی شدیدی گرفت طوری که نسترن جون تصمیم گرفت سفرشو کنسل کنه ولی مادرجون نذاشت ودربرابر اصرار بقیه گفت که ما ودیانا هستیم وازش مراقبت میکنیم واینچنین شد که قرار شد مادرجون مهمون خونه ی ما بشه _از وقتی این تصمیم گرفته شد اضطرابی تمام وجودم رو گرفت اگه مادرجون مهمون خونه ی ما میشد ممکن بود در جریان زندگیمون قرار بگیره واونوقت بود که.... _حتی خودمم نمی تونم آخر وعاقبت این اتفاق رو تصور کنم واقعیت اینکه از تصورش وحشت میکنم _اما دانیال هنوز در جریان ماجرا نبود چون هیچ نشانه ای در چهره اش دیده نمیشد مثل همیشه بود _شب موقع خداحافظی قرار شد فردا باهم بریم فرودگاه واز اونجا با مادرجون برگردیم خونه البته دانیال بخاطر کارش نمیتونست بیاد فرودگاه . _تو راه برگشت به خونه بودیم نمیدونستم بحث رو چه جوری بکشم وسط.. -فردا اگه مادرجون بیاد چکار کنیم زیر چشمی نگام کرد:چی رو چکار کنیم؟ -خوب..... _خوب چی؟ -وضعمونو میگم دیگه _کدوم وضع؟ _دانیال چرا خودت زدی به اون راه خوب وضع خودم وخودتو زندگیمونو میگم دیگه _آهان... خوب که چی؟ _وای ی ی...من آخر سر از دست تو دق میکنم بابا مادرجونت اگه بیاد خونه ی ما بمونه میفهمه که من وتو اتاق هامونو از هم جدا کردیم _لبخندی زد و گفت :خوب بفهمه -منظورت چیه تو هیچ میدونی اونوقت چه قشقرقی به پا میشه؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم... نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔! یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار‌ اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت نتیجه اخلاقی: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده،؟؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🍁انسانهای نالایق🍁 👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ 💠اصحاب: بلی یا رسول الله! 👈فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار جلد 9 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چطوری انار سالم و رسیده انتخاب کنیم؟ 🤔 🔸شکل ؛ انارهای رسیده، گرد و شبیه توپ نیستند، به دنبال انارهایی باشید که کج و معوج هستند و خیلی صاف و یکدست دیده نمیشوند. 🔸رنگ پوست انار ؛ انار، رنگ های متنوعی دارد، از قرمز روشن گرفته تا سیاه. برای رسیده بودن، رنگ پوست آن چندان اهمیت ندارد، بلکه نرمی و چرم گونه بودن پوست است که نشان میدهد این میوه رسیده است 🔸وزن ؛ انار را در دست بگیرید. اگر سنگین تر از اندازه اش به نظر برسد، به این مفهوم است که دانه های آن مملو از آب بوده وکاملا رسیده هستند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش باکس گل هدیه👆✨✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
_کور از خدا چی میخواد دوتا چشم بینا _پس بگو قضیه چیه؟چرا آقا عین خیالشون نیست نه جونم کورخوندی به من میگن سوگند بلدم چکار کنم -مثلا میخوای چکار کنی؟ -تو بشین تماشا کن نمیذارم بفهمه -من مثل تو بلد نیستم نقش بازی کنم ها.. _منظورت چیه؟ _منظورم اینکه من اتاق شما بیا نیستم -عمرا من بذارم تو بیای اتاقم زهی خیال باطل _پس چی؟این قصه بافی هات واسه چیه؟ _جوابی ندادم _بازی بازی با ما هم بازی _راستش تو دلم میخواستم همون خواسته رو ازش داشته باشم اما میخواستم خودش به زبون بیاره که اونم اینکارو نکرد حالا باید چکار کنم _دانیال اتاق مهمون رو گرفته در ضمن مادرجون بیاد دو سوت همه چی رو میفهمه اونم نفهمه دانیال کاری میکنه که بفهمه حالا چه خاکی به سرم بریزم با این وضع ... _نگفتی میخوای چکار کنی؟ _فعلا نمیدونم _من که میدونم آخر سرچاره ای جز همون پشنهاد اول پیدا نمیکن -دلتو بیخودی صابون نزن من هر کاری میکنم جز اونیکه تو فکرشو کردی -خود دانی فقط رو من یکی حساب نکن.. _اینو گفت ولبخند موذیانه ای زد _باید یه فکری میکردم خدایا اینم شانس ما داریم..... _صبح به زور از خواب بلند شدم شب رو دیر خوابیده بودم فکرم مشغول بود _پرواز ساعت ۱ بود حاضر شدم ورفتم خونه ی مادرجون همه اونجا بودن باهم رفتیم فرودگاه _بعد از رفتن اونا من ودیانا ومادرجون سوار ماشین شدیم واول دیانا رو بردیم رسوندیم خونه ی خاله اش.چون قرار بود چند روز رو با دخترخاله اش باشه وباهم درس بخونن وبعد با مادرجون برگشتیم خونه, سر راهم ناهار خریدیم _وقتی رسیدیم خونه از مادرجون خواستم که وسایلشو ببریم طبقه ی بالا _بهش گفتم که گرمایش اتاق مهمون درست کار نمیکنه و هوای اونجا سرده بهتر تو یکی از اتاق های دیگه بمونند . شب وقتی داشتم برای شام سالاد درست میکردم دانیال اومد آشپزخونه _کمک لازم نداری؟ -نه مرسی -چه خبر؟ _نگاش کردم :چی رو چه خبر؟ _امشب و میخوای چکار کنی؟ _هیچی به مادرجون گفتم که اتاق مهمونمون گرمایشش خرابه تو یه اتاق دیگه میمونه -خوب؟ _خوب بعد اول مادرجونت میره میخوابه بعد ما هر کدوممون میریم جای خودمون صبحم که تو زود از خونه میزنی بیرون پس متوجه نمیشه _به همین راحتی -دقیقا به همین راحتی فقط باید هر دومون احتیاط کنیم _نگام کرد وچیزی نگفت خواست بره که گفتم:فقط یادت باشه اول مادرجون میره اتاقش بعد ما فهمیدی؟ جوابی نداد ورفت شب موقع خواب بود تلویزیون سریالی رو نشون میداد نشستیم پای اون که مثلا ما تا این سریال رو نگا نکنیم نمیخوابیم مادرجونم که هم کمی مریض بود و هم خوابش میومد بلند شد و گفت که خوابش میاد ومیره بخوابه ماهم بهش گفتیم که ما هم بعد فیلم میخوابیم بتا نیم ساعت بعد نشستیم بعد دانیال گفت:حالا میشه برم بخوابم؟ _آره ولی بی سرو صدا برو صبحم سرو صدا نکنی ها.... _باشه شب بخیر -شب بخیر _فعلا که خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت امیدوارم از این به بعدهم خوب پیش بره صبح وقتی بلند شدم دیدم دانیال رفته مادرجونم هنوزخوابه رفتم صبحانه رو حاضر کردم منتظر مادرجون نشستم اونم کمی بعد بلند شد و باهم صبحانه رو خوردیم بعد هم نشستیم پای صحبت........ ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_مادرجون خوب صحبت میکرد از گذشته ها گفت از بچگی هاش منم با حوصله گوش دادم _تا عصر خیلی خوب سرمون رو گرم کردیم تا شب دانیال اومد کمی هم با اون دور هم نشستیم وصحبت کردیم مادرجون از دسته گل هایی میگفت که دانیال به آب داده بود اون میگفت و منم میخندیدم و دانیال عصبانی میشد و پشت سرهم به مادرجونش میگفت که آبروشو پیش من نبره زشته _باز موقع خواب که شد اول مادرجون رفت بخوابه وبعد ما رفتیم که بخوابیم البته دانیال هنوز داشت تلویزیون نگاه میکرد چون فردا جمعه بود بهش گفتم که صبح زود بلند بشه مثل هفته های قبل تا ۱۰-۱۱ نخوابه چون اونموقع لو میریم _صبح ساعت ۸ بود که از خواب بلند شدم از اتاق بیرون اومدم در اتاق مادرجون بسته بود از پله که رفتم پایین یه دفعه چشمم به دانیال افتاد که وسط پذیرایی جلو تلویزیون خوابیده خودمو گم کردم فورا رفتم سمتش که قبل از بیدار شدن مادرجون بیدارش کنم نشستم کنارش که بیدارش کنم -بیدارش نکن بذار یه کم بیشتر بخوابه بچه ام روز جمعه ای دلم فروریخت صدای مادرجون برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده زبونم گرفت _مادرجون رفت ومن هنوز مات ومبهوت اونجا نشسته بودم کمی که گذشت به خودم اومد وخودمو دلداری دادم _دختر خوب واسه چی دست وپاتو گم کردی اگه یه چیزی پرسید میگی چون تا دیر وقت تلویزیون نگاه میکرد همونجا خوابیده یه شب که هزار شب نمیشه جرم که نیست.... _بلند شدم رفتم آبی به دست وصورتم زدم وبعد صبحونه رو حاضر کردم _ساعت تقریبا نه ونیم بود که دانیال هم بلند شد برعکس من اون اصلا دست وپاشو گم نکرد خیلی ریلکس بود در جواب نگاه های چپ چپ من لبخند موزیانه ای میزد تو دلم گفتم:اقا دانیال به وقتش حال شما رو میگرم _بعد از صبحونه دانیال گفت که قرار با دوست هاش برن استخر وبعد هم میرن ناهار عصر میاد باهم میریم بیرون وشام ورو بیرون میخوریم _اون رفت ومن و مادرجون باهم موندیم نشسته بودیم جلو تلویزیون و کانالها و بالا پایین میکردم _اه تلویزیونم هیچی نداره بشینیم تماشا کنیم -ببندش باهم صحبت کنیم _چشم تلویزیون وبستم ونگاهمو معطوف مادرجون کردم مادرجون جور خاصی نگام میکرد _دخترم میشه یه سوال ازت بپرسم؟ _نمیدونم چرا دلشوره گرفتم:بله بفرمایید _اینو که میپرسم ناراحت نشی فکر نکنی میخوام تو زندگیتون دخالت کنم ها نه بحث چیز دیگه ای _چند لحظه صبر کرد وبعد ادامه داد:بین تو ودانیال مشکلیه؟ باتعجب نگاش کردم وگفتم:نه چطورمگه؟ _راستش این دوروز که خونه ی شما بودم متوجه شدم تو ودانیال تو اتاق های جداگانه میخوابین _انگار آب داغ ریختن روم پس متوجه شده. آخه چطور؟ _ما..... _ببین دخترم همه ی زن وشوهرها تو زندگیشون مشکلاتی دارن باهم دعوا میکنند قهر میکنند اصلا بقول قدیمی ها دعوا نمک زندگیه ولی این دعواها نباید باعث ایجاد فاصله بینشون بشه من نمیخوام نصیحتت کنم ولی اینهایی رو که میگم بخاطر اینکه هر دو تا دوست دارم نمیخوام مشکلی بینتون پیش بیاد هر چی باشه من یکی دو پیرهن بیشتر از شما پاره کردم اینها رو از من داشته باش تحت هیچ شرایطی میشنوی هیچ شرایطی شوهرتو از خودت نرون هر چقدر هم که دعوای بینتون شدید باشه که صد البته من میدونم مشکل شما زیادهم بزرگ نیست ولی باز هر چی هم که باشه نذار شوهرت ازت دور بشه این فاصله باعث میشه نسبت به هم سرد بشین عشق و عاطفه ای که بهم دارین کمرنگتر شه _مرد جماعت واینجوری نگاه نکن که بی احساس دیده میشن نه اونا بیشتر از ما زنها احساسی ان فقط بروز نمیدند اونا از زنشو عشق میخوان _دانیالم یکی مثل بقیه حتی من مطمئنم اون از بقیه هم احساسی تره اون مطمئنن دوست داره من عشق رو تو چشمهای اون میبینم اگرهم مشکلی بینتون پیش اومده واون قدم جلو نمیذاره واسه خاطر غرورشه مردها همگی مغرورن این تویی که باید نذاری این مشکل بینتون فاصله بندازه من میدونم که تو میتونی اونو رام خودت کنی خدا به ما زن ها توانایی داده که..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌