💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_پـنـجـم
✍دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد
مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش..
اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
ناگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم..
زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_شـشـم
✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم..
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو..
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..
دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_شش
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
*
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_هفت
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت :
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_هشت
ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد،اینو برای شما لجبازیه
کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد :
ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم،امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شمارو صدا کنم
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .پس چی شد؟چرا مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم
کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد ،حدس می زد دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته را فروکش کند،به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟
سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،خواب از سرش پریده بود،به طرف حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است اما بدون لحظه ای درنگ آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه آب وضو گرفت.
مطمئن بود دورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_نه
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ،
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه،
کمیل سری تکان داد و گفت :
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت116 رمان یاسمین
قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خالصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي . براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم
. اومدم خونه
شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم
.مادرش
دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه .تا اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد
! هاش بلند شده
نمي دونم چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا
! خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي
بهش خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟ دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كاله
بود . مي خواست دوباره بزاره سرش . اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم وقتي برگشتم ديدم
. باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم
! بهش خنديدم . گفتم ، آهان حاال شدي يه دختر خوشگل
انگار آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت الغر بود اما باور نمي كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه
پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها ريختن تو كاروانسرا و
همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه
. تو هتل ساز مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري
بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و خوب رو .خالصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست
اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صالح نبود تو اون
. كاروانسرا بمونيم
يه خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود .
خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل اتاق
. كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه خيس نشه
رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه باالمون هم يه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي
. نيستم جاي ياسمين امن و خوبه
. خالصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون
بعد از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ
. اميدي نداشت
موهاش تا تو كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما
. خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي كردم
وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه
. زانوم رو سست مي كرد
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود .
حيف كه يه دست و يه پاش فلج بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش دارم و مي خوام
. باهاش ازدواج كنم
بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه فلجه و الل . اما اين رو خالف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من بود و اگه حتي
. مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد
يه روز صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي
. پريدم طرف اتاق ياسمين . با خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش ! چيزيه
! رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم
ياسمين بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد .
. نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده بودم و نگاهش مي كردم
تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سالمت وسط اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي دونستم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت117 رمان یاسمین
چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو
. هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حاال اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي
. كرد
حاال كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي
نشست و شده بود بالي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره
. نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم
برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي
اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي . كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم
.بهش مي اومد
. آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي
ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب ! تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو
! كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم
ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
. گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد
گفتم پس چرا تا حاال حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت
. داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا
. گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد
گفت خدا پدر من رو در آورد . حاال يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه
. بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم
. گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت
گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي
. . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته
. بود
خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه االخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو :گفتم
. اون دنيا درو مي كني
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصال عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه
. لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حاال كه شكر خدا همه چيز گذشته و االن هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه
.... پيدا مي شه بخوريم و منم كه
. ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
. ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم
. گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم
گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حاال مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول
برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت118 رمان یاسمین
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و
: صورت خيلي قشنگ . پرسيدم
تصوير ياسمين خانمه ؟-
آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين –هدايت
شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و -
. ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم
! هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد
بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به
صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصال زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي
. خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام
. گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم
تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي :گفت
سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر
ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي
لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما
. مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم
! گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده
. گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم
. گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره
! مي ترسم حاال كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه
اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم .گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي باال سرمون و يه فرشي زير پامونه
از خدا چي مي خواد ؟ حاال برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حاال نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه
. هم بخر
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم
! . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا
. گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كالس بيشتر درس نخوندم
عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه :گفت
. خودت پيدا كني
چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از . گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه
. زيادي دويدن ، كفش و كاله آدم پاره مي شه
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند
تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون
. بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري
چطور تا حاال به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
. بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم
آدرس هتل رو تو اعالميه ها نوشته بودم . . خالصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت119 رمان یاسمین
يه ماه نشد كه روزي دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبي هم ازشون مي گرفتم . درآمدم
. دو برابر شده بود
هر چي هم پول داشتم . ياسمين ازم مي گرفت و جمع مي كرد
شيش ماه بعد با پولي كه قبالً داشتم و اون پول ها كه ياسمين جمع كرده بود ، تقريبا باالي شهر يه خونه بزرگ خريديم . طبقه
پايين دست خودمون بود و باالش رو داديم اجاره . اتفاقاً كسي كه طبقه باال رو اجاره كرده بود ، تو راديو كار مي كرد . چند وقتي
بود كه راديو كار افتاده بود . تو اين مدت هم چند بار خواستم كه به ياسمين بگم چقدر دوستش دارم و مي خوام باهاش عروسي
. اما هر بار شرمم مي شد حرف بزنم . كنم
حساب مي كردم اگه بهش بگم شايد مجبوري قبول كنه و زنم بشه . منم دلم نمي خواست اين طوري باشه . از خدا مي خواستم كه
. مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه
: اينجاي داستان كه رسيديم ، هدايت دو تا چايي ريخت و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت-
نمي دونم چرا اين چيزها رو براي تو تعريف مي كنم . شايد اصال حوصله شنيدن ش رو نداشته باشي . نميدونم چطور اين قدر با -
! تو حرفم مي آد
. سرگذشت شما خيلي شيرين و شنيدنيه . من لذت مي برم وقتي برام حرف مي زنين-
. هدايت – مي دوني پسرم ؟ اسم من هدايت نيست ! همين طوري خودم رو هدايت معرفي كردم
آقاي هدايت اون روز اسم اصليش رو بهم گفت خيلي تعجب كردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست
كه اسم واقعي ش رو به كسي نگم و حتي خودم هم با همون اسم هدايت صداش كنم . مي گفت اوالً دلم نمي خواد كسي بفهمه كه
. من كي هستم ، در ثاني اسم واقعي خودم آزارم مي ده
وقتي از جام بلند شدم كه برم ، هنوز . مي گفت خيلي وقته كه خودم رو گم و گور كردم . مي گفت من خيلي وقته مردم و خاك شدم
. سرش پايين بود و به گلهاي قالي نگاه مي كرد
نگاهي ديگه به عكس نقاشي شده ياسمين انداختم و با يه خداحافظي يه آروم از اتاق بيرون اومدم . نزديك در باغ كه رسيدم صداي
. ويلن ش رو شنيدم كه ترانه غم رو اجرا مي كرد . غمي كه در تك تك كلماتش معلوم بود
نزديك ظهر رسيدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، يكي در زد . گفتم كيه ؟
. ما همسايه طبقه باالتون هستيم . اومديم ظهرنشيني . شب هم كه شد ، مي آئيم شب نشيني-
. تازه يادم افتاد كه قرار بود امروز كاوه و فريبا براي خريد وسايل برن . در رو وا كردم
! كاوه – سالم ، كشتي ش ؟ هدايت رو ميگم
سالم ، بيا تو . فريبا كجاست ؟-
. كاوه – باال . دارن وسايل رو مي چينن و تر و تميز مي كنن
مگه چند نفرن ؟ كارگر گرفتين ؟-
. كاوه – باشه ! باشه ! حاال ديگه توهين مي كني ؟ فرنوش خانم باال تشريف دارن
فرنوش ؟ باال چيكار مي كنه ؟-
اومده بود سراغ تو . من و فريبا هم رسيديم . با هم آشنا شدن . حاال هم داره كمك مي كنه اسباب ها رو بچينيم و يه خونه –كاوه
تكوني كنيم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو كاره ، يه سر هم مي رم پايين خدمت آقا بهزاد . گفت نزديك عيده ، ثواب داره . آقا بهزاد
. رو هم بتكونم
. منو كه دنيا تكونده ! بذار فرنوش خانم هم بتكونه-
. كاوه – نه ، من ازش خواهش كردم اين دفعه رو ببخشدت . گفتم ديگه از اين غلط ها نمي كنه
حاال بيا تو . چرا دم در واستادي ؟-
من و فريبا مي خواهيم بريم ناهار بخوريم . فرنوش خانم مي خواد بياد پايين . اومد پارس نكني ها ! پاچه ش رو نگيري ها –كاوه
! ! انسان باش ! آدم باش
! حوصله ندارم كاوه . يه چيز دري وري بهت مي گم ها-
چخه صاب مرده ! من االن مي رم باال و به فرنوش مي گم اومدي . حواست رو جمع كن درست حرف بزن . فرنوش بسيار –كاوه
دختر خوب و خانمي يه . خيلي هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و يه دنده هم خيلي زياد تره . مي گن انگور خوب
! نصيب شغال مي شه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت120 رمان یاسمین
شغال خودتي-
. كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كالغه
از حرفش خندم گرفت . وقتي مي رفت دوباره بهم سفارش كرد كه با فرنوش ماليم باشم . چند دقيقه بعد فرنوش در زد . در رو وا
. بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش و بعد يه گوشه نشستم . كردم و اومد تو و نشست
فرنوش- حالت خوبه ؟
. خوبم-
يه چيزي بهت بگم باور نمي كني بهزاد . انگار چون تو راضي نبودي من برم خونه خاله م ، مهموني شون بهم خورد . –فرنوش
از در و ديوار سوسك و مار مولك مي ريخت رو سرمون ! يه سوسك كه رفته بود الي موهاي خاله م . داشت از ترس سكته مي
كرد . خيلي عجيب بود كه اين همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بيان تو مهموني خاله م . خالصه منم از خدا خواسته به
. هواي اينكه ترسيدم بلند شدم و با ژاله و سيامك برادرش ، اومديم خونه
. داشتم از خنده مي مردم اما جلوي خودم رو گرفتم
حاال چرا اومدي اينجا ؟ اومدي اين چيزها رو برام بگي ؟-
! فرنوش – بهزاد تو خيلي بد با من حرف ميزني . اون از حرف ديروزت اين هم از امروز
. من دلم نمي خواد عصباني بشم و كنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحريك مي كني
خب عصباني شو دختر خانم پولدار .حتما وقتي كنترل ت رو از دست بدي ، به پسر خاله ت ، بهرام خان مي گي بياد و خدمت من -
برسه . هان ؟
: خيلي ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه كرد و بعد سرش رو انداخت پايين . فكر كردم االن بلند ميشه مي ره . اما يه دقيقه بعد گفت
بهزاد تو چته ؟ چرا اينجوري شدي ؟ از ديروز تا حاال انگار تو رو بردن و يه بهزاد ديگه رو آوردن گذاشتن جاي تو ! يه جوري -
! با من رفتار مي كني كه فكر مي كنم دلت مي خواد من برم . اگه من برم ، ديگه منو نمي بيني ! اون وقت غصه مي خوري ها
. من چيزي ندارم كه از دست بدم-
فرنوش- يعني من براي تو چيزي نيستم ؟
سرم رو پايين انداختم و جوابي ندادم . براي خودم هم عجيب بود كه چطور يه دفعه اين قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم مي
خواست باهاش ماليم باشم اما نمي دونم چرا يه چيزي در درونم مانع مي شد . در همين موقع آب كتري جوش اومد و در كتري به
. صدا افتاد
فرنوش بلند شد و كتر ي رو برداشت و مشغول چايي دم كردن شد . منم زير چشمي نگاهش مي كردم و لذت مي بردم . كار كردن
فرنوش تو خونه من برام خيلي قشنگ بود . يعني در اتاق من خيلي قشنگ بود . تا چايي دم بكشه ، سرش رو با وررفتن به كتاب
. هام گرم كرد
: چند دقيقه بعد يه چايي ريخت و با قندو آورد و گذاشت جلوي من و به يه حالتي گفت
. بفرماييد آقاي عصباني ! اين چايي رو ميل كنيد شايد مهر من دوباره به دلتون بيفته-
. مهر شما از دل من بيرون نرفته كه بخواد دوباره به دلم بيفته-
فرنوش – پس چرا با من اين قدر قهر و دعوا مي كني ؟
. براي اينكه دلم نمي خواست بري خونه خاله ت . خوشم نمي آد اصالً بهرام با تو حرف بزنه-
: فرنوش اومد كنارم نشست و با لبخند گفت
! خوشم مي آد وقتي حسود مي شي-
! من اصالً حسودي نمي كنم . اصال چيزي كه به من نمي خوره حسوديه-
: خنديد و گفت
بهزاد جون ، تو متوجه بعضي از چيزها نيستي . من اگر نمي رفتم خونه خاله م ، بالفاصله تلفن مي زد به مادرم و چغلي من رو -
بهش مي كرد . بعدش هم مي گفت هنوز هيچي نشده ، پاي خواهر زادم رو از خونه خاله ش بريده ، واي به وقتي كه اين پسره ،
فرنوش رو عقد كنه ! اون وقت حتما اجازه نمي ده يه سر خونه مادرش بياد . حاال فهميدي چرا اصرار داشتم كه ديشب برم ؟
: با خودم فكركردم كه عقل اين دخترها به چه چيزهايي مي رسه ! وقتي ديد من ساكتم دوباره گفت
بهزاد ، من تو رو خيلي خيلي دوست دارم و خجالت هم نمي كشم از اينكه اين رو بهت بگم . يعني حرف دلم رو بهت مي زنم . تو -
بايد اجازه بدي كه من كار خودم رو بكنم . مگه دوستم نداري . مگه نمي خواي من باهات عروسي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب بخیر یعنی
✨سپردن خود به خدا
⭐️وآرامش درنگاه خدا
✨یعنی سیراب شدن از
⭐️چشمهی مهربانیهای خدا
✨یعنی لبخند رضایت
⭐️از حضور خدا
🌙 #شبتون_بخیر_و_پراز_آرامش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓دلتنگ حرم ابوالفضل💓:
🍃✨🍃✨🍃
🕗 ساعت دوباره هشت
دلم می تپد عجیب ❤️
مثل کسی که گم شده درغربتی غریب 💚
🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌹
🌹 علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى 🌹
🌹 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ 🌹
🌹 و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🌹
🌹 و مَنْ تَحْتَ الثَّرى 🌹
🌹 الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🌹
🌹 صلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🌹
🌹 زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً 🌹
🌹 کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_شـشـم ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـفـتـم
✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد دعواتون شده؟
و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت
و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.
چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما…
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم
من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـشـتـم
✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟
نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟
حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت..
پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..
با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟
دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم..
رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه..
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه..
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا..
فقط زخمی شده.. همین..
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش..
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_نـهـم
✍به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.
کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد.
خودش بود..
آرامو خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند..
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود..
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش..
چقدر شهادت به صورتش میآمد..
دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.
این انگشتر دیگر مالِ من بود..
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم..
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را..
کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت..
راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟
حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟
کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ..
کاش…
موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..
به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم..
عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. ومن عاشقانه دل خوش کردم.
این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود…
من عاشق”او” بودمو “او” عاشق “او” بود..
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد..
پس بی صدا باریدم..
چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم.
حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا وداع اش را لبیک میگفتم.
به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.
تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.
دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید..
و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم تو از کجا خبر دار شدی؟
نفس گرفت صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.
ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه..
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم..
از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..
تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد چجوری شهید شده؟
چانه اش میلرزید با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن..
حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن
آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بودحداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم خب داعشی ها چی شدن ؟
لبخندش تلخ بود تار و مارشون کردن..
صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم.
در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم. حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم
بیچاره فاطمه خانم...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_دهـم
✍وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم..
هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی..
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی..
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسیدزیارتت قبول باشه مااادر
دست به تابوت پسرش کشید و نالید شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من..
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند..
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..
صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد
این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ قهقه هایش میشدیم..
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
از اولین شانه به شانه شدنهایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..
حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن..
بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
پس نذار به پایِ بی علاقه گیم.. که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوست دارم..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت120 رمان یاسمین شغال خودتي- . كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كالغه از حرفش خندم گرفت
#پارت121 رمان یاسمین
خرم و خوشي ها مو فدات مي كنم
. با تو برام صبحه و بي تو شب . من چيزي ندارم كه بهت هديه بدم و به چشمت بياد ، جونم مال تو فرنوش
نيم ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حركت كرديم . فرنوش پياده اومده بود خونه من . پياده هم رسوندمش . همينطور كه
: راه مي رفتيم گفت
. بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خيلي دلش مي خواد خونه تو رو ياد بگيره . نمي دونم چه خيالي تو سرشه-
خب آدرس م رو بهش بده . شايد مي خواد با من حرف بزنه . براي چي نگراني ؟ من كه بچه چهارده ساله نيستم كه بال مال سرم -
. بياره
!فرنوش- تو به خودت نگاه كردي ! بهرام پسر عوض يه ! الته و بد دهن
. باز هم مهم نيست . تو آدرس منو بهش بده . بالخره يه جوري زبون همديگرو مي فهميم-
! فرنوش – يه دفعه مي آد در خونه ت آبروريزي مي كنه
اوال ً كه جرات اين كارها رو نداره . بعدش هم مملكت قانون داره . مگه هر كي كه دلش خواست مي تونه بره در خونه يه نفر -
! عربده كشي كنه ؟ تو زيادي بهرام رو گنده ش كردي
. فرنوش – با تموم اين حرفها كه گفتي ، من آدرس ت رو بهش نمي دم
! باشه ، خودم بهش تلفن مي كنم و يه روز دعوتش مي كنم خونه م-
آره ، همين يه كارت مونده كه بكني . تو و بهرام بشينين سر سفره و به سالمتي خون همديگرو بخورين . تو فكر كردي -فرنوش
. بهرام حرف حساب حاليش مي شه ؟ از بس بچه شر و بدي يه كه از دانشگاه اخراجش كردن
! خيلي خب من دعوتش نمي كنم خونه م . يه روز خودم ناهار مي رم خونه شون-
: فرنوش خنديد و گفت
! اون وقت براش راحت تره . يه چيزي مي ريزه تو غذات و مسمومت مي كنه-
.اتفاقاً كاوه يه نظري داره . مي گه يه روز بهرام رو ببريم بيرون شهر دوتايي بريزيم سرش-
! بعد سرش رو ببريم و بندازيم جلوي سگ ها
. دوتايي زديم زير خنده
. فرنوش- ايده هاي كاوه مثل ايده هاي شمره
! همه اينا تقصر تو ئه فرنوش-
فرنوش- تقصير من ؟
اگه تو اين مهموني ها اينقدر لباس قشنگ نپوشي ، بهرام بدبخت ديوونه نمي شه كه بخواد منو از ميدون بدر كنه ! تو .آره -
خودت به اندازه كافي خوشگل و قشنگ هستي خداوند در آفرينش تو از هيچي مضايقه نكرده ! همين طوري پدر من و بهرام رو در
!آوردي ، چه برسه به اينكه يه دستي هم تو صورتت ببري
: فرنوش با خنده گفت
اينها رو بذارم به پاي تعريف ؟ تو هم خوب بلدي هم تعريف بكني از من و هم حرف هاتو بزني ها 0 در ضمن خدمت شما عرض -
!كنم من هيچ آرايشي نمي كنم . اين چهره ، چهره ساده منه
جدي مي گي فرنوش ؟-
. فرنوش – آره بخدا ! من اصال آرايش نمي كنم
خدا به داد من برسه اگه تو بخواي آرايش هم بكني ! اون وقت بايد كار و زندگيم رو بذارم كنار و يكي يكي رقبا رو ببرم بيرون -
! شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوي سگ ها
: اين رو كه گفتم يه مرتبه ديدم كه رنگ فرنوش پريد و حالت اضطراب پيدا كرد و به من گفت
. بهزاد جون تو برگرد خونه . ديگه رسيديم . تو برو من خودم اين يه تيكه راه رو مي رم-
: تعجب كردم . سركوچه شون رسيده بوديم پرسيدم
نمي خواي همسايه ها من و تو رو با هم ببينن؟-
. فرنوش – نه ، موضوع اين نيست . تو برو بعداً بهت مي گم
برگشتم و به طرف خونه شون نگاه كردم . بهرام و بهناز وسط كوچه ، در خونه فرنوش واستاده بودن و به ما نگاه مي كردن .
: برگشتم و به چشمهاي فرنوش كه ترس ازش مي باريد نگاه كردم و بهش گفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت122 رمان یاسمین
اگه تو براي موقعيت خودت مي گي ، باشه . من حرفي ندارم و مي رم . ولي اگه نگران مني ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت-
. فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هيچ چيز ديگه ش برام مهم نيست
پس حاال كه اينطوره خيلي محكم راه بيفت بريم . از هيچي هم نترس . من اينجام ، خيالت راحت باشه . انگار ديگه الزم نيست -
. بهرام رو دعوت كنم خونه مون
. فرنوش – باشه ، هر چي تو بگي . هر كاري تو بخواي من ميكنم بهزاد براي اينكه بفهمي چقدر دوستت دارم
. دوتايي حركت كرديم و وقتي به بهرام و بهناز رسيديم ، من به بهناز سالم كردم
. سالم بهزاد خان ، خيلي ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستين-
: بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت
واسه چي باهاش خوش و بش مي كني ؟-
: بعد رو كرد به من و گفت
مگه بهت نگفته بودم اگه يه بار ديگه اين طرفا ببينمت چيكارت مي كنم ؟-
! منم خدمت شما عرض كرده بودم كه اگه يه بار ديگه من رو ديديد بايد فكر يه چيزي براي خودتون باشين-
بهرام – تو انگار زبون آدميزاد سرت نمي شه ؟
. من متوجه حرفهاي شما نمي شم وگرنه زبون آدمها رو خوب مي فهمم و بلدم با چه زبوني باهاشون حرف بزنم-
. بهناز – بهرام بيا بريم . اين كارها زشته
. بهرام – تو حرف نزن
: بعد رو به فرنوش كرد و گفت
حاال حق دارم هر كاري دلم خواست باهاش بكنم ؟-
! فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چي بهزاد بگه ، حرف منم همونه
بهرام – از كي تا حاال آدم زنده وكيل وصي پيدا كرده ؟
! فرنوش- وكيل وصي نه . شوهر
: نگاهي با تمام دلم بهش كردم و گفتم
. فرنوش جان ، شما برو خونه . اصالً هم نگران نباش . برو-
فرنوش يه خداحافظي به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . مونديم ما سه نفر . رو به بهرام كردم و
: گفتم
شما هم بهرام خان اگه با من حرفي يا كاري دارين . لطفاً تشريف بيارين دو تا خيابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر -
. صحبت مي كنيم . بهناز خانم ، شما هم خواهش مي كنم تشريف ببريد . صحيح نيست كه اين حرفها در حضور خانم ها گفته بشه
. بهرام – تو به خواهر من كار نداشته باش
: در حاليكه راه افتادم بهش گفتم
. در هر صورت من كمي جلوتر منتظرشما مي مونم كه اگه كاري باهام داريد در خدمت باشم-
حركت كردم و رفتم سرخيابون واستادم . بهرام هم كمي صبر كرد و بعد با بهناز سوار ماشين شد و اومد سر خيابون . وقتي مي
بهرام هم .خواست پياده بشه . بهناز در حاليكه گريه مي كرد دستش رو گرفته بود و نمي ذاشت بهرام از ماشين پياده بياد پايين
. انگار بدش نمي اومد كه از تو همون ماشين با من حرف بزنه
: شيشه رو كشيد پايين و گفت
.... اين دفعه آخرت باشه . اين دفعه م باهات كاري ندارم . اما اگه يه بار ديگه-
: رفتم تو حرفش و گفتم
!خواهش مي كنم مالحظه منو نكنين . لطفا ً همين االن باهام كار داشته باشين-
: چپ چپ نگاهم كرد و خواست شيشه ماشين رو بكشه باال كه اين بار من شروع كردم
بهرام خان ، هر الت بي سرو پايي بلده عربده بكشه و لش بازي در بياره ! خوب گوش هاتو واكن ببين چي مي گم . اگه يه بار -
ديگه بشنوم كه براي فرنوش شاخ و شونه كشيدي ، مي آم در خونه تون و مي كشمت بيرون و اون وقت بهت نشون مي دم كه
! دندونهاي كي مي ريزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگيه . خودش مي تونه تصميم بگيره كه چه كسي رو دوست داره
. شخصيتت رو ، اگه داري ، حفظ كن . بذار خود فرنوش انتخاب كنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت123 رمان یاسمین
يادت نره امروز چي بهت گفتم . من مثل تو ، يه دفعه ديگه به طرف مهلت نمي دم
!شيشه رو كشيد باال و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، يه خرده گرد و خاك بجا موند
آروم و سالنه سالنه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فكر ميكردم . نمي دونستم كاري كه كردم خوب بود يا بد ، نيم ساعت ،
. سه ربعي طول كشيد تا به خونه رسيدم . هنوز وارد نشده بودم كه در زدند . فريبا بود
سالم بهزاد خان . حالتون چطوره ؟-
. سالم فريبا خانم . شما چطوريد ؟ ببخشيد ، امروز متأسفانه نرسيدم بيام كمك تون-
. فريبا – شما و كاوه خان به اندازه كافي به من محبت كردين . ببخشيد ؛ فرنوش خانم پاي تلفن شما رو كار دارن . بفرماييد باال
! اي بابا هنوز هيچي نشده باعث مزاحمت شديم كه-
. فريبا – تو رو خدا تعارف نكنين . بفرماييد خواهش مي كنم
. دوتايي با هم رفتيم باال و من تلفن رو جواب دادم
سالم بهزاد خوبي ؟ طوريت نشده ؟ چرا نيومدي بهم خبر بدي بعد بري خونه ؟ دلم هزار راه رفت . مي دونم حتماً –فرنوش
من رفتم . اعصابت ناراحته . اين پسره تنه لش خيلي بي ادبه . ممنون كه در خونه نذاشتي سر و صدا بشه . تو كه گفتي برو خونه
و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش كردم . تا اونجا ها رو شنيدم . وقتي تو رفتي سر خيابون ، تو دلم سيرو سركه مي
. جوشيد . خودم از تموم جريان با خبرم اما دلم مي خواد خودت برام تعريف كني كه چي شد
الو بهزاد !اونجايي ؟ چرا حرف نمي زني ؟
. بله اينجام-
فرنوش – پس چرا هيچي نمي گي ؟
. وهللا صداي تو اونقدر شيرين و قشنگه كه دلم نيومد حرف هاتو قطع كنم-
. فرنوش – يعني خيلي پر حرفي كردم ؟ آخه دلم خيلي برات شور زد
! دلواپسي هاي تو برام اميد زندگيه -
: فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت
بهزاد ة هيچ فكر نمي كردم كه تو ، تويي كه اون قدر سر بزيري و آروم ، بتوني يه آدم مثل بهرام رو اون جوري بشوني سر -
. بهرام رو خيلي بزرگ كرده بودم .جاش . دستت درد نكنه . تو راست مي گفتي
فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو اين چيزها رو از كجا فهميدي ؟-
! فرنوش – يه بار ديگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چيز با خبر مي شن
در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، يه خبر به من بده . باشه ؟-
! فرنوش – باشه ، ولي تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبي نيست
چشم-
: فرنوش با خنده گفت
.چشمت بي بال جوون-
. دوتايي خنديديم و ازش خداحافظي كردم
. فرنوش – از تعريف هات هم ممنون
. از دلشوره و دلواپسي هاي تو هم ممنون-
تلفن رو قطع كردم . وقتي برگشتم كه از فريبا تشكر و عذر خواهي كنم ، ديدم تكيه شو داده به ديوار و با لبخند داره به من نگاه مي
. كنه . بهش خنديدم و سرم رو انداختم پايين . خجالت مي كشيدم
. فريبا – خيلي دوستش دارين . نه ؟ فرنوش دختر بسيار قشنگي يه
. خيلي . اونقدر كه اوايل مي خواستم از سر راهش برم كنار كه مانع خوشبختي ش نشم-
. فريبا – بفرمايين بشينين
. دور و برم رو نگاه كردم . كاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چيز براي فريبا خريده بود
. مبارك باشه . اينجا رو خيلي با سليقه چيدين-
كاوه خان حسابي شرمنده كردن . مبل راحتي و يخچال فريزر و گاز و خالصه همه چيز ! حتي حرف من رو قبول نكردن -فرنوش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت124 رمان یاسمین
كه فرش ماشيني بخريم . نگاه كنين! اين قاليچه رو خيلي گرون خريدن . من اصال راديو و تلويزيون نمي خواستم . رفتن يه
تلويزيون رنگي بزرگ و اين دستگاه راديو ضبط و نمي دونم چي چي يه ؟ آهان چند ديسكه برام خريدن
هزاد خان ، بخدا من نمي دونم در مقابل اين همه لطف بايد چيكار كنم . خجالت هم مي كشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من
خيلي تنهام . از يه طرف بعد از خدا ، جز كاوه و شما پناهي ندارم . موندم اين وسط كه چيكار بايد بكنم ! همه اين چيزها رو قبول
كنم . همون طور كه شما خواستين درس م رو ادامه بدم ؟ يا سرم بندازم پايين و از اينجا ، از شما ، از كاوه از خودم و همه چيز
! فرار كنم
با خودم فكر مي كنم كه تا من دانشگاه قبول بشم و يه مدركي چيزي بگيرم و يه كاري پيدا كنم و بتونم اين همه زحمت ها رو جبران
كنم ، بيست سال طول مي كشه ! حداقل اينكه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت مي خواد . تا اون موقع
بايد سر باره كاوه خان باشم ؟ اگه يه سال ديگه دوسال ديگه ايشون خواست ازدواج كنه ، يا اصالً طوري شد كه ديگه نتونست به
من كمك كنه ، اون وقت چيكار كنم ؟
وقتي به اين آپارتمان و اين وسايل نگاه مي كنم . وقتي به شما و به كاوه فكر مي كنم كه دارين . اين فكر ها داره ديونه م مي كنه
از من حمايت مي كنين ، تو دلم گرم مي شه و به زندگي اميدوار مي شم . اما بعدش يه دفعه ، يه فكرهايي تو سرم مي آد كه از يه
! دقيقه بعدم هم مي ترسم
گريه ش گرفته بود . روي مبل نشست و سرش رو ميون دستهاش گرفت و مثل اون وقتي كه تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم
: دلم خيلي براش سوخت . روي يه مبل نشستم و گفتم . گريه كرد
اوالً كه شما تنها نيستين . من شما رو به چشم خواهر كوچيكترم نگاه مي كنم . اميدوارم كه اون شايستگي رو داشته باشم كه -
. شما به چشم برادر به من نگاه كنين
سوم ، شما هنوز كاوه رو نمي شناسين . به ! دوم ، اينكه اگه يه روز كاوه به هر دليل نتونست به شما كمك كنه ، من كه نمردم
كاوه بسيار پسر خوب و محكمي يه . در دوستي ثابت قدمه . آدمي يه كه ميشه بهش .شوخ طبعي و بذله گويي ش نگاه نكنين
. اعتماد كرد . مطمئن باشين
بالخره . شما هم نبايد اجازه بدين كه فكرهاي بد به ذهنتون بياد . توكل به خدا كنين . حتماً خودش خواسته كه اين طوري بشه
موقعي مي رسه كه شما هم مي تونين خيلي چيزها رو جبران كنين . حاالم نه در مورد كاوه . محبت رو بايد دست به دست چرخوند
.
. منم يكي مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهايي رو بي كسي و نداري و بدبختي غريبه نيستم
حاال ديگه گريه نكنين . خودتون رو تسليم خواست خداوند بكنين و اجازه بدين سرنوشت كار خودش رو بكنه . اگه اينطوري فكر
. كنين كه تمام اين جريانات به خواست پروردگاره ، ديگه آروم ميشين
: مدتي بود كه به من نگاه مي كرد . لحظه اي بعد اشك هاشو پاك كرد و خنديد و گفت
. پاشم براتون چايي بيارم-
: وقتي داشت به طرف آشپزخونه مي رفت ، وسط راه واستاد و گفت
ممنون بهزاد خان . حرفهاي شما خيلي آدم رو آروم مي كنه . شما طوري آروم ولي محكم صحبت مي كنين كه تا اعماق روح -
. طرف اثر مي كنه
بعد به طرف اشپزخونه رفت . يه دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن . آيفون رو فريبا جواب داد . كاوه بود . اومد باال . مثل هميشه
شلوغ و پرسرو صدا . تا رسيد تو خونه گفت : -سالم پهلوان ! دست مريزاد ! حاال ديگه تنهايي محله رو قرق مي كني ؟ سنگ
ميندازي ، خاكم مي پاشي ؟ شنيدم رو كم كني بوده ؟
بهرام بيچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوكش كردي . ببينم شما همون بهزاد خان استخواني نيستي ؟ رفتم در اتاقت
!نبودي . حدس زدم ؟
بابا بيا تو خونه . چرا دم در واستادي و فرياد مي زني پسر ؟-
. كاوه – ببخشيد سامسون خان ! هوا تايك بود سيبيل هاتون رو نديدم
. من كه سيبيل ندارم-
پوزش مي خوام دالور ! بازوهاتون رو نديدم . خوب پهلوون، تو كه طرف رو جيرجيرك ش كردي ، همونجا سرش رو مي –كاوه
! بريدي و مينداختي جلو سگ ها بخورن
تو از كجا اين چيزها رو فهميدي ؟-
. كاوه – رخصت بده بيام تو ، مي گم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت125 رمان یاسمین
کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت
. ببخشين فريبا خانم . سالم اين شعبون خان ما ، سر چهار سوق يكي رو شقه كرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشين-
. فريبا كه از حرفهاي كاوه به خنده افتاده بود با يه سيني چاي اومد جلو
جدي كاوه تو از كجا فهميدي ؟-
! كاوه – بهزاد ، انگار اين بهناز هم يه چيزيش ميشه ها ! غلط نكرده باشم چشمش تو رو گرفته
باز پشت سر مردم حرف زدي ؟-
آخه تو بگو ، روي برادرش رو كم كردن ، اونوقت اين يكي خوشحاله ! تا رسيده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چيز رو –كاوه
تعريف كرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش كه خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو مي گم !
... بهتره تو هم به فريبا بگي ، فريبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و
. بسه ديگه خفه م كردي ! سرمون رفت-
كاوه – اينم بگم ديگه حرف نزنم باشه ؟
. بگو-
... كاوه – مادرش كه خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فريبا بگي و فريبا به
. الل بشي كاوه ! حداقل خودت رو جلوي فريبا خانم نگه دار-
: فريبا خنديد و رفت تو آشپزخونه كه ميوه بياره . كاوه آروم در گوش من گفت
! بازم از مادر و قبرستون و اين چيزها حرف زدي ؟ چشمهاي فريبا گريه ايه-
. فرنوش زنگ زد اينجا . فريبا من رو صدا كرد باال . بعد از تلفن كمي درد و دل كرد . خيلي ناراحت بود . منم دلداري ش دادم-
!! كاوه – الهي من بگردم
: بهش چپ چپ نگاه كردم كه گفت
! دنبال يه اتاق بزرگتر واسه تو-
: فريبا با يه ظرف ميوه از آشپزخونه اومد بيرون و ميوه رو گذاشت رو ميز و گفت
چايي تون يخ كرد ، عوضش كنم ؟-
. كاوه – الهي اين چايي آخر ما باشه كه يخ كنه تا شما تو زحمت نيفتين
. زحمت نكشين فريبا خانم . ما با اجازه تون مرخص مي شيم-
نه تو رو خدا ، تنهايي ديوونه ميشم . حوصله ام سر ميره . تازه مي خواستم ازتون خواهش كنم بيشتر بيائين اينجا . دور –فريبا
. هم باشيم بهتره . منم زيادي فكر نمي كنم . راحت ترم
. كاوه – درد و بالي شما بخوره تو سر اين بهرام بي تربيت
: بعد رو به من كرد و گفت
مي زنيم تو سر و مغز هم و شاممون رو . بشين بهزاد ، يه ساعت ديگه مي رم شام مي گيرم و مي آم . سه تايي خيلي مي چسبه-
. كوفت مي كنيم . و هي پشت سر بهرام حرف مي زنيم و بهش فحش ميديم
. من هنوز ناهار نخوردم تازه مي خوام برم پايين فكر يه چيزي واسه ناهار بكنم-
. فريبا – جدي ميگين بهزاد خان ؟ االن براتون يه چيزي درست مي كنم
. نه تو رو خدا ، زحمت نكشين مي رم پايين يه چيزي مي خورم-
. كاوه – چه فرقي مي كنه ؟ اون تخم مرغي كه مي خواي پايين بخوري ، همين جا بخور
: فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. كاوه پرسيد
! نگفتي بهزاد ، چي شد پريدي به بهرام . تو كه مي گفتي رقيب رو بايد با ماليمت از ميدون به در كرد
به تيرآهن و سيمان و آجر و ديوار قطور .يه ساختمون همون قدر كه شيشه و پنجره و گل و گياه و چيزهاي زينتي احتياج داره -
. هم احتياج داره
. تا زماني كه ميشه ، بايد ماليم بود اما يه زماني هم مي رسه كه بايد محكم واستاد
كاوه – فرنوش چي گفت ؟ خوشحال بود از اينكه جلوي بهرام در اومدي ؟
. اره خيلي خوشحال بود-
. كاوه – بايد از اينجا يه سيم بكشيم پايين و يه تلفن بذاريم واسه تو
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت
در سالیان خیلی دور دهکده ای بود
که مردمش همگی "کور" بودند.
"چشمه ای" که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که "آلوده شده بود" و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند.
مردم دهکده با هم خوب بودن، "عاشق همسراشون" بودن، تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده "بینا" میشن!
از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم "خیانت" می کردن...
تا اینکه "پزشک دهکده" مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون "پذیرایی" می کنه.
اما قبل از نوشیدن براشون صحبت میکنه، اون میگه این نوشیدنی را مینوشید به خاطر چشمهایی که "گریستن،" به خاطر چشم هایی که "تنهایی" را دیدن، به خاطر چشم هایی که "رفتن" را دیدن...
"حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید.!"
بعد از اون نوشیدنی، "همه دهکده" دوباره کور میشن!
"کاری ندارم که اون پزشک کارش درست بوده یا نه...؟!"
* اما این رو خیلی خوب می دونم که گاهی برای نجات دادن "باید کشت،" نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را...
هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...!*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
❂◆◈○•--------------------
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد_ویک
سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد.
ــ سلام قربان
ــ سلام
ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نه لازم نیست
کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته،نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن
شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا
دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند .
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید.
سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟
سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو
سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد،توروخدا ولش کنی آقا کمیل
کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،
میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی
کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.
کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی
سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت:
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن
کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار
سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..
با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد_ودو
گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت:
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل
ـ ـچشم قربان
کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت.
امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه
کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛
ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره
ــ بسلامت
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت:
ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو
امیرعلی سری تکان داد
***
سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند
نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد;
ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید
سمانه بی اختیار گفت:
ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن
عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت:
ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟
ــ نه
هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت:
ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید
وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد:
ــ برا چی اومده بودید دفتر؟
ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه
کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد،
با صدای سمانه به سمت او چرخید؛
ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود?
ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد
سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت.
جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید
ــ خواهش میکنم وظیفه بود
تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛
ــ بله؟
ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟
ــ چیزی شده؟
ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟
ــخب بگید
ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم
ــ باشه ،ولی کجا
ــ براتون آدرسو میفرستم
ــ باشه حتما،بفرمایید تو
ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید
ــ سلامت باشید
سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
○⭕️
------------------#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد_وسه
ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد:
ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من،
کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار
**
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد_وچهار
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد:
ــ سلام
ــ س سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت :
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ...
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد_وپنج
ــ من منظوری نداشتم فقط
ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید
سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.
هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند
شد
ــ من.. من دیرم شده باید برم
کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد،
ــ میرسونمتون
هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد.
اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.
سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد.
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید
و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.
اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: محیا سادات هاشمی
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662