eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 روز تون رامعطرڪنید باذڪر #صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ و خاندان مطهرش 🌸یڪ صلوات هدیه به حضرت فاطمہ سلام الله علیها 🌸ویڪ #صلوات هم به نیابت ازامام زمان (عج) 🌸 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌸مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده باورم نمی شد ... اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ... - عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ... بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه صداش رو نازک کرد - داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ... از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ... - خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ... - تلفن کارت داره انسیه خانمه از جا بلند شدم خدایا به امید تو دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد - نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم و همه چیز تمام می شد ... خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ... توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان (تفریحی) بکنند! به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (رضوان الله علیه) می افتد که در حال گذر بودند. گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند. ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند. به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم حضرت آیت الله بیدآبادی (نور الله قبره) می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی!! ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند: چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!!! آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!! جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گه گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید: در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!!!!! پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید: تغییر دادم……… به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید. در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم….. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥💥🔥💥🔥💥🔥 *رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۶بود همگی از پایگاه خارج شدیم به فرحناز زنگ زدم گفتم میرم خونشون همه از هم خداحافظی کردیم از شانس شد زینب هم محله ای فرحنازه سر خیابان به زینب گفتم وایستا من اینجا چرت و پرت بخرم زینب:چرت و پرت 😳😳 -آره بیا رفتیم تو سوپر مارکت من چند تا چپس و پفک و پفیلا و ماست موسیر خریدم زینب:شما از اینا میخورید ؟ -نه ما آدم فضایی هستیم دم خونه فرحناز اینا مااز هم جداشدیم مامان فرحناز بنده خدا سالاد الویه😋😋😋درست کرده بود ساعت ۹منو فرحناز به سمت مسجدالنبی راه افتادیم جلسه تو شبستان أمیرالمومنین مسجدالنبی بود باچند از خانما سلام علیک کردیم رفتیم داخل بعداز یه ربع سرهنگ شیخی فرمانده ناحیه اومدن خواهرا یه ردیف برادران روبرو نشسته بودن همه برناممون گفتیم الحمدالله قرار شد دوتا غرفه به من بدن فرحنازم که یادواره شهدای محله راه آهن برقرار کنه بعد از جلسه رفتم سمت سرهنگ شیخی -سلام جناب سرهنگ سرهنگ شیخی:سلام دخترم خوبی ؟ خانواده خوبن ؟ -ممنونم جناب سرهنگ یکی از دخترای که بامن میاد طلائیه متاسفانه محجبه نیست جناب سرهنگ دستی به ریش سفیدش کشید گفت :خب باشه -نمیخوام بهش گیر بدن سرهنگ:هرکی حرف زد بگو بامن هماهنگ کردی دوروز دیگه هم برو غرفه هات انتخاب کن -خیلی ممنونم جناب سرهنگ سرهنگ:خواهش میکنم یاعلی محمد منتظر من بود به اصرار فرحنازم بردیم رساندیم خونه شون یادم رفت ازدواج فاطمه بگم متاسفانه تو شهرما رسمه تا خواهر بزرگ ازدواج نکنه خواهر کوچک ازدواج نکنه اما الحمدالله تو خاندان صالحی چنین رسمی نیست محمد فاطمه تو یه جلسه تو سپاه میبنیه باخودش حرف میزنه اون میگه با من حرف زد با وساطت من فاطمه راضی شد نام نویسنده : بانو.....ش آیدی نویسنده : ادامه دارد 📝 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥 *رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم بعداز نیم ساعت رسیدیم خونه فاطمه و مامان خب به محمد محرم بودم محدثه فنقل با بلوز شلوار بود سریع بهش چشم غره رفتم که رفت سارافون پوشید منم رفتم اتاقم یه تونیک بلند با یه چادر آبی نقره کوب سر کردم قبل از خروج شماره خانم بخشی (محدثه شورا)گرفتم -سلام محدثه جان خوبی خواهری؟ محدثه: سلام ممنون تو خوبی ؟محدثه میتونی زینب بعنوان جانشین قبول کنی؟ محدثه :چرا نتونم دم داره یا شاخ 😂😂😂😂 -فردا مدارکش میدم استعلام محدثه :اوکی سید داره صدام میکنه یاعلی وارد پذیرایی شدم درحالی داشتم آب میخوردم گفتم فردا باید قبل از دانشگاه برم سپاه یه عالمه کار دارم عامل مرگم :منم میام -کجا😳😳 محدثه خواهرم (عامل مرگ): سپاه دیگه -تو سپاه چیکار داری؟ محدثه: میخوام بیام پیش سرهنگ شیخی شکلات بگیرم -یاامامزاده بیژن بیا من دوتن بهت شکلات میدم فقط نیا عامل مرگ :نموخوام نموخوام خلاصه بگم ازپسش برنیومدم قرارشد صبح باهم بریم سپاه اونشب محمد گفت غرفه چیکارکنیم هرشب چندنفر بریم دخترای محجبه ببرم که دردسر نشه گفت خودشم از طرف بسیج دانشجویی تو غرفه هاست بهمون سر میزنه یه خبر خوب دیگه که فردا و پس فردا آزمون نهایی محمد برای ورود به سپاهه نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده: ادامه دارد 📝 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💥💥💥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💢💢💢 *رمان فوق العاده زیبای شهدایی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم فردا ۸صبح بعداز صبحانه پاشدم حاضر بشم که دیدم محدثه خانم زودتر ازمن پاشده روسری لبنانی بسته داره چادر حسنا دورکمرش میبنده -محدثه کجا ان شاالله ؟ محدثه: با آجی جونم میریم سپاه -خیلی ممنون محدثه :خواهش میکنم قابل نداشت فاطمه از تو اتاق خواب اومد بیرون و گفت میشه منم برسونی دانشگاه قیافه ام رفت توهم دانشگاه تا سپاه دور بود تا اومدم حرف بزنم محدثهـ پرید وسط و گفت :نخیرم نمیشه راهمون دور میشه خودت برو فاطمه :بله مادرشوهرجان خخخخخخخخخخ این یه اصطلاح بود با محدثه اول رفتیم پایگاه مدارک زینب گرفتیم ببریم سپاه برای استعلام تو عکس موهاش تا نصفه بیرون بود نیم ساعت بعد رسیدیم سپاه پسرعموم مرتضی دیدیم مرتضی برادری بود که نشد یا خداخواست داشته باشم چهارسال پیش وقتی نامزدیم بهم خورد بعداز مامان و بابا مرتضی تنها کسی بود که پشتم موند دوروز مونده به عقدم اومدن انگشتر نشان پس گرفتن من واقعا مصطفی دوست داشتم همه فامیل گفتن زهرا یه غلطی کرده که پسره پشیمون شده رفتیم جلو سلام علیک کردیم هزار ماشاالله باشه پسرعموم یه پسر ۷ماهه و یه دختر ۵ساله داشت بعداز سلام علیک رفتم اتاق آزموش -سلام آقای عزیزی خوب هستید؟ آقای عزیزی:ممنون مچکر خواهر صالحی درخدمت -بله ببخشید میخواستم این خانم استعلام کنید آقای عزیزی:بله اما درتعجبم که فقط یک نفر جهت استعلام آوردید -بله میخوام جانشین عقیدتیش کنم آخه پس لطفا سریع تر بشه بعدش رفتم دنبال کارای برنامه دفاع مقدس محدثهـ رفته بود اتاق مرتضی نام نویسنده :بانو......ش آیدی نویسنده: ادامه دارد 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💢💢💢💢💢 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥 *رمان ما فوق جذاب شهدایی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم به سمت اتاق مرتضی رفتم مرتضی مسئول فرهنگی ناحیه بود در زدم مرتضی :بفرمایید در که باز کردم :محدثه بیا بریم مرتضی :خواهری بیاتو کارت دارم درحالی که کفشام درمیاوردم گفتم چیزی شده‌ برای نسرین بچه ها مشکلی پیش اومده مرتضی :دختر چیه نه همه خوبن درمورد نمایشگاه دفاع مقدسه -اوهوم مرتضی :زهرا هرکس نبری نمایشگاه خودتم خوب یه سری از این جماعت متظاهر میشناسی -من با جناب سرهنگ صحبت کردم مرتضی: یاخدا سه روز دیگه برو غرفه هات انتخاب کن -باشد سلام برسان به بچه ها و خانم گلت مرتضی :کانال قزوینی شد 😂😂😂 تو اون سه روز هیچ اتفاق نیوفتاد روز سوم منو ساره محدثه بخشی رفتیم برای انتخاب غرفه آقای عزیزی همون جا دیدم گفت استعلام زینب مشکل نداره و میتونه جانشین بشه از طلائیه داشتیم برمیگشتیم مطهره به ما محلق شد ۴۰-۵۰مقوا و چوپ کباب خریدیم مدادرنگی ،مدادشمعی، پاکن چند بسته برگه A4 رفتیم پایگاه زنگ زدیم بچه ها بیان کمک سرراهمون زنگ زدیم همه بیان کمک از جمله زینب برای ناهار تا گفتم ساندویج همه جیغ زدن برای همین محدثه گفت مامانش غذا میپزه تا گفت ناهار آبگوشته صدای جیغ دست هورا بچه ها رفت بالا اونروز ۳۰۰تا پروانه درست کردیم ساعت ۵:۳۰غروب همه وسایل جمع کردیم پروانه ها ریختیم تو باکس بزرگ نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده ادامه دارد 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💥💢💥💢💥💢💥 *رمان جذاب و خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم تا سه روز مونده بود به هفته دفاع مقدس ما حدود ۱۰۰۰پروانه درست کردیم با مرتضی هم هماهنگ کردم تلمپه گاز هیدروژن بیاره بادکنک باد،کنیم امروز باید بریم نمایشگاه غرفه ها تزئین کنیم من ،ساره،زینب ،محدثه و مطهره فسقلی پاسدارای تو نمایشگاه همه با اخم ،چشم غره نگاه میکردن تا ما رسیدیم مرتضی تورماهی ،عروسکا آورد فرهنگی تیپ ۸۲ صاحب الامر قزوین چون ما تنها غرفه کودک بودیم برامون ده بیست عروسک فرستاده بود محدثه خواهرم اومده بود مرتضی: تعجب این وروجک ساکته ‌-‌داداشی آجی زهرا قول داده منو ببره قلعه سحرآمیز مرتضی :همون تو وروجک آرومی جنس زینب فوق العاده پاک بود اما خیلی مردای ناپاک نگاش میکردن مرتضی منو آروم کشید کنار گفت هرکاری میکنی بکن این دختر محجبه تر بیاد نمایشگاه محدثه که داشتم میبردم قلعه سحرآمیز یه کلاه حجاب و ساق دست هویه کاری خوشگل برای زینب خریدم نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده : 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💢💥💢💥💢💥💢💥💢 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت205 رمان یاسمین اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو
رمان یاسمین حال عجيبي دارم امشب ، هر جا چشم مي اندازم ، يه لحظه صورت علي و ياسمين رو مي بينم . خدا كنه كه وقت ديدار رسيده باشه . من تو اين دنيا هيچ فاميل و قوم و خويشي ندارم ، فقط دلم براي اين طال زبون بسته نگرانه . اگه من طوريم شد اين حيوون رو ببر . مي مونه فقط تو . و تو جنگلي جايي ولش كن تو همين پاكت يه وصيت نامه هست . نسخه ديگرش پيش يه وكيله كه اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چي دارم رو واسه . تو گذاشتم . پسرم اين دنيا و پول هاش و هر چي كه توش بود . به من كه وفا نكرده ، اميدوارم براي تو اومد داشته باشه . تكليف بقيه اموالم رو هم معلوم كردم . بقيه ش رو بخشيدم كه باهاش يه پرورشگاه حسابي بسازن ! امشب برگشتم و به زندگيم نگاه كردم . حاال ، در لحظه مرگ مي فهمم كه زندگي ارزش هيچي رو نداره . بخدا قسم . خواهش كه ازت دارم اينه كه برام هيچ مراسمي نگيري . دلم مي خواد منم مثل بچه م علي به خاك سپرده بشم . يعني كسي رو هم ندارم بهزاد ، من از بچگي آرزو داشتم كه يه روزي پولدار بشم كه شب ها سرگرسنه زمين نذارم . پولدار هم شدم اما ، هميشه !مثل ندارها زندگي كردم . نداري اون چيزهايي رو كه آرزوش رو داشتم ! نداري عشق اميدوارم تو خوب زندگي كني . يه جايي واسه طال پيدا كن و اونجا ولش كن كه هزار كيلو طالي اين دنيا به پاي محبت اين حيوون . زبون بسته نمي رسه . ديگه حرفي واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظي مي كنم و تو رو به خدا مي سپرم . تا حاال مثل مرده بودم ، مثل يه زنده به گور ! ولي احساس مي كنم كه اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده مي شم و آزاد . خدا كنه بتونم اون دنيا زن و بچه م رو ببينم . خدانگهدار پسرم : نامه كه تموم شد رفتم باال سرش و دوال شدم و دوباره بوسيدمش و گفتم ! خدارحمتت كنه استاد- : كاوه در حاليكه نامه رو از من مي گرفت پرسيد چرا بهش مي گي استاد ؟- براي اينكه استاد بود . استاد وفاداري! از وفا و مهر و محبتي كه تو قلبش بود بگذريم ، تا حاال اسم استاد ... رو نشنيدي ؟ همين - .آدم بود كه اينجا خوابيده كاوه – چي مي گي ؟ اين استاد .... بود ؟ پس چرا خودش رو هدايت معرفي مي كرد ؟ نمي خواست كسي بشناسدش . نمي خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزي كه به من بربخوره ، خودش رو تو - . خودش گم و گور كرده بود . كاوه – اي دل غافل ! كاش زودتر به من گفته بودي : همونطور كه نگاهم به استاد بود پرسيدم اگه مي گفتم چيكار مي كردي؟- مي اومدم اون دستهاش رو ماچ مي كردم . عجب پنجه اي داشت و چه چيزهايي ساخته بود ! يكي دو تا از آهنگ هاش رو –كاوه . تو يه صفحه قديمي شنيده بودم ... چه روزگاري يه ! شنيده بودم يه خواننده زني : نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم كاوه به اورژانس زنگ زدي ؟- كاوه – آره االن بايد برسن . بذار اين نامه رو بخونم ببينم چي نوشته ؟ ! تا كاوه نامه رو مي خوند رفتم سراغ طال . ناز و نوازشش كردم . زبون بسته از پايين پاي استاد تكون نمي خورد !عجب وفايي ! كاوه – ا ا ا ....! بهزاد اين خيلي آدم بوده ها ! خيلي مرد بوده !! مي دوني ثلث اين خونه و باغ چقدر مي شه ؟ شايد حدود سيصد ، چهارصد ميليون تومن مي شه ! آره اما بايد ديد كه به من وفا مي كنه ؟ به صاحبش كه نكرد- . با موبايل كاوه يه زنگ به وكيل استاد زديم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اورژانس هم رسيد و پس از معاينه ، علت مرگ رو ايست قلبي نوشت نيم ساعت بعدش ، وكيل استاد اومد و ترتيب كارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاك سپرديم . بدون مراسم ، همونطور . كه خودش خواسته بود ! دفتر زندگي يه هنرمند بسته شد فرداش هم مأمورها با وكيل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم كردن تا تكليفش معلوم بشه . من و كاوه هم طال رو برداشتيم و با . يه وانت برديمش و تو جنگل هاي شمال آزادش كرديم زبون بسته اولش از ما دل نمي كند و جدا نمي شد اما يه يه ساعتي كه اونجا واستاديم تازه مفهوم آزادي رو فهميد و يه نگاهي به !! من كرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل ! سه روز ديگه هم گذشت . خالي و سرد بدون خبري و بدون شادي ..... فقط به انتظار شش حرف و چهار نقطه! كلمه كوتاهي يه اما معني ش رو شايد سالها طول بكشه تا بفهمي ! تو اين كلمه شش حرفي ده ها كلمه وجود داره كه تجربه كردن هر كدومشون دل شير مي خواد !تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه نااميدي ، شكنجه روحي ، !افسردگي ، سرخوردگي ، پشيموني ! بي خبري ، دلواپسي براي هر كدوم از اين كلمات چند حرفي كه خيلي راحت به زبون مي آن و خيلي راحت روي كاغذ نوشته مي شن ، بايد زجر و ! سختي كرد تا معاني شون رو فهميد و درست درك شون كرد . تو خودم بودم و كلمه انتظار رو بخش مي كردم كه صداي در اومد . كاوه بود ! سالم پسر حاج كمپاني- ! بيا تو ، سالم- كاوه – منم بهزاد جون ! دوست قديمي ات يادت نمي آد ؟ اون وقت ها كه فقير بودي و مرتب تخم مرغ مي خوردي ، خيلي تحويلم ! مي گرفتي . بيا تو خودت رو لوس نكن- يعني حق داري . اگه منم شب مي خوابيدم و صبح بلند مي شدم و دست مي ذاشتم رو پونصد ميليون تومن پول بي زبون . –كاوه . ديگه جواب سالم هيچكس رو نمي دادم . نگاهش كردم و يه آه كشيدم ! كاوه – قربون اون آه ت برم كه هر كدم االن چهار پنج هزار تومن قيمت شه ! آه نكش ! روزي كلي ضرر مي كني ها . خندم گرفت . بيا تو پسر اينقدر دري وري نگو . بيا تو هواي اتاق رفت بيرون- كاوه – فداي سرت ! پولداري ديگه ، پول بده ، هوا بخر ! ديگه دوره جيره بندي نفت و صرفه جويي و گدابازي هات گذشت عزيزم ! ! حاال يه دقيقه بيا باال كارت دارم . اون ريش هات رو هم بزن . شدي عين افالطون . البته موقعي كه هشتاد و پنج سالش بود باال بيام چيكار ؟- . كاوه – از طرف وكيل ت اومدن و مي خوان باهات صحبت كنن . خب بهشون بگو بيان پايين- نمي شه بهزاد جون . اين اتاق ماشاهلل اونقدر بزرگه كه اوالً صدا به صدا نمي رسه ، ثانياً ممكنه توش همديگرو گم كنيم ! –كاوه !اتاق كه نيست ! سالن كاخ مرمره . مجبوري با كاوه رفتم باال . با فريبا احوالپرسي كردم كه چشم افتاد به يه دختر قشنگ كه روي مبل نشسته بود و تا ماها رو ديد بلند شد و سالم كرد . سالم بفرماييد خواهش مي كنم- خيلي ممنون . شما آقا بهزاد هستيد؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بله خودم هستم- : بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت . ايشون خانم بيتا پناهي هستند . دختر وكيل شما . يعني وكيل شما پدر ايشون مي شن- خب ؟- . كاوه – قربون اون هوش و ذكاوتت برم كه مثالً شاگرد اول كالسمون هستي ، ايشون تشريف آوردن كارهاي شما رو درست كنن كار منو درست كنن ؟ چرا پدرشون تشريف نياوردن ؟- . بيتا و فريبا يواش خنديدن كاوه – شما بهزاد جان يه چند دقيقه بشينيد بعد خدمتتون عرض مي كنم . االن صبحه و شما تازه سر از بالين برداشتين و كمي ! خلقتون تنگه : بعد رو به بيتا كرد و گفت ببخشيد بيتا خانم . امروز تو خونه عسل نداشتيم اينه كه ايشون رو هم نميشه غير از عسل با چيز ديگه اي خورد ! فريبا خانم - ! لطفاً يه چايي شيرين بده به بهزاد جون تا من بپرم سر كوچه يه كوزه عسل بخرم و بيام فريبا رفتكه چايي بياره . بيتا هم در حاليكه خنده ش رو قايم مي كرد نشست رو مبل . منم يه چپ چپ به كاوه نگاه كردم و رو به . مبل ديگه نشستم . بيتا – آقا بهزاد تبريك مي گم خدمتتون ببخشيد براي چي ؟- : كمي هول شد و گفت ... ببخشيد ! خب قراره شما . يعني- : كاوه به دادش رسيد و گفت ! يعني منظور بيتا خانم اينه كه با داشتن يه همچين دوستي مثل من به تو تبريك بايد گفت- . فريبا با يه سيني چايي اومد تو ! كاوه – وردار ! وردار بهزاد جون يه چايي شيرين كن بخور : فريبا اول به بيتا تعارف كرد و بعد به من و كاوه . يه كمي كه گذشت بيتا گفت . من دانشجوي رشته حقوق هستم . در ضمن به پدرم هم در انجام كارها كمك مي كنم- . صحيح- . بيتا – من يه پيشنهاد براتون دارم . نگاهش كردم كسي پيدا شده كه تمام اموالي كه به شما مي رسه رو مي خواد . يعني قيمت مي ذارن و ارزيابي مي كنن . بعد با پنج درصد –بيتا . كمتر از بهاي اصلي ، مبلغ رو به شما پرداخت مي كنن . بازم نگاهش كردم . بيتا – حاال من اومدم كه نظر شما رو بدونم : سرم رو انداختم پايين . دختره طفلك مستأصل شده بود كه كاوه گفت قربونت برم . اخم هاتو وا كن . خجالت نكش ! بزور كه نمي خواهيم شوهرت بديم . شرم و حيات رو بزار كنار واسه بعد كه ميري - ! خونه بخت ! حاال فكرهات رو بكن و يه جواب بده . بيتا سرش رو انداخت پايين و يواشكي خنديد كاوه – اين بهزاد ما خيلي خجالتي يه ، تو رو خدا ببخشيد ! تقصير خودمونه ! از بس كه مواظبش بوديم و نذاشتيم رنگش رو ! آفتاب و مهتاب ببينه ، اينه كه براش سخته با غريبه ها حرف بزنه : بعد رو به من كرد و گفت ! آ قربون حجب و حيات برم ، چادرت رو بكش رو صورتت دخترم نامحرم اينجا نشسته- .فريبا خنده ش گرفت و رفت تو آشپزخونه . بيتا هم ايندفعه بلند خنديد : نگاهي به كاوه كردم و گفتم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662