🔥💥🔥💥🔥💥🔥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_ششم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۶بود همگی از پایگاه خارج شدیم
به فرحناز زنگ زدم گفتم میرم خونشون
همه از هم خداحافظی کردیم
از شانس شد زینب هم محله ای فرحنازه
سر خیابان به زینب گفتم وایستا من اینجا چرت و پرت بخرم
زینب:چرت و پرت 😳😳
-آره بیا
رفتیم تو سوپر مارکت من چند تا چپس و پفک و پفیلا و ماست موسیر خریدم
زینب:شما از اینا میخورید ؟
-نه ما آدم فضایی هستیم
دم خونه فرحناز اینا مااز هم جداشدیم
مامان فرحناز بنده خدا سالاد الویه😋😋😋درست کرده بود
ساعت ۹منو فرحناز به سمت مسجدالنبی راه افتادیم
جلسه تو شبستان أمیرالمومنین مسجدالنبی بود
باچند از خانما سلام علیک کردیم رفتیم داخل
بعداز یه ربع سرهنگ شیخی فرمانده ناحیه اومدن
خواهرا یه ردیف
برادران روبرو نشسته بودن
همه برناممون گفتیم
الحمدالله قرار شد دوتا غرفه به من بدن
فرحنازم که یادواره شهدای محله راه آهن برقرار کنه
بعد از جلسه رفتم سمت سرهنگ شیخی
-سلام جناب سرهنگ
سرهنگ شیخی:سلام دخترم خوبی ؟
خانواده خوبن ؟
-ممنونم
جناب سرهنگ یکی از دخترای که بامن میاد طلائیه
متاسفانه محجبه نیست
جناب سرهنگ دستی به ریش سفیدش کشید گفت :خب باشه
-نمیخوام بهش گیر بدن
سرهنگ:هرکی حرف زد بگو بامن هماهنگ کردی
دوروز دیگه هم برو غرفه هات انتخاب کن
-خیلی ممنونم جناب سرهنگ
سرهنگ:خواهش میکنم
یاعلی
محمد منتظر من بود
به اصرار فرحنازم بردیم رساندیم خونه شون
یادم رفت ازدواج فاطمه بگم
متاسفانه تو شهرما رسمه تا خواهر بزرگ ازدواج نکنه خواهر کوچک ازدواج نکنه
اما الحمدالله تو خاندان صالحی چنین رسمی نیست
محمد فاطمه تو یه جلسه تو سپاه میبنیه
باخودش حرف میزنه اون میگه
با من حرف زد
با وساطت من فاطمه راضی شد
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز نیم ساعت رسیدیم خونه
فاطمه و مامان خب به محمد محرم بودم
محدثه فنقل با بلوز شلوار بود
سریع بهش چشم غره رفتم که رفت سارافون پوشید
منم رفتم اتاقم یه تونیک بلند با یه چادر آبی نقره کوب سر کردم
قبل از خروج شماره خانم بخشی (محدثه شورا)گرفتم
-سلام محدثه جان خوبی خواهری؟
محدثه: سلام ممنون تو خوبی ؟محدثه میتونی زینب بعنوان جانشین قبول کنی؟
محدثه :چرا نتونم دم داره یا شاخ 😂😂😂😂
-فردا مدارکش میدم استعلام
محدثه :اوکی سید داره صدام میکنه یاعلی
وارد پذیرایی شدم
درحالی داشتم آب میخوردم
گفتم فردا باید قبل از دانشگاه برم سپاه یه عالمه کار دارم
عامل مرگم :منم میام
-کجا😳😳
محدثه خواهرم (عامل مرگ): سپاه دیگه
-تو سپاه چیکار داری؟
محدثه: میخوام بیام پیش سرهنگ شیخی شکلات بگیرم
-یاامامزاده بیژن بیا من دوتن بهت شکلات میدم
فقط نیا
عامل مرگ :نموخوام
نموخوام
خلاصه بگم ازپسش برنیومدم قرارشد صبح باهم بریم سپاه
اونشب محمد گفت غرفه چیکارکنیم
هرشب چندنفر بریم
دخترای محجبه ببرم
که دردسر نشه
گفت خودشم از طرف بسیج دانشجویی تو غرفه هاست بهمون سر میزنه
یه خبر خوب دیگه که فردا و پس فردا آزمون نهایی محمد برای ورود به سپاهه
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💥💥💥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💢💢💢
*رمان فوق العاده زیبای شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#شهدا_راه_نجات
فردا ۸صبح بعداز صبحانه پاشدم حاضر بشم که دیدم محدثه خانم زودتر ازمن
پاشده روسری لبنانی بسته داره چادر حسنا دورکمرش میبنده
-محدثه کجا ان شاالله ؟
محدثه: با آجی جونم میریم سپاه
-خیلی ممنون
محدثه :خواهش میکنم قابل نداشت
فاطمه از تو اتاق خواب اومد بیرون و گفت میشه منم برسونی دانشگاه
قیافه ام رفت توهم دانشگاه تا سپاه دور بود
تا اومدم حرف بزنم محدثهـ پرید وسط و گفت :نخیرم نمیشه راهمون دور میشه خودت برو
فاطمه :بله مادرشوهرجان
خخخخخخخخخخ این یه اصطلاح بود
با محدثه اول رفتیم پایگاه مدارک زینب گرفتیم
ببریم سپاه برای استعلام
تو عکس موهاش تا نصفه بیرون بود
نیم ساعت بعد رسیدیم سپاه
پسرعموم مرتضی دیدیم
مرتضی برادری بود که نشد یا خداخواست داشته باشم
چهارسال پیش وقتی نامزدیم بهم خورد
بعداز مامان و بابا مرتضی تنها کسی بود که پشتم موند
دوروز مونده به عقدم اومدن انگشتر نشان پس گرفتن
من واقعا مصطفی دوست داشتم
همه فامیل گفتن زهرا یه غلطی کرده که پسره پشیمون شده
رفتیم جلو سلام علیک کردیم
هزار ماشاالله باشه پسرعموم یه پسر ۷ماهه و یه دختر ۵ساله داشت
بعداز سلام علیک رفتم اتاق آزموش
-سلام آقای عزیزی خوب هستید؟
آقای عزیزی:ممنون مچکر خواهر صالحی
درخدمت
-بله ببخشید میخواستم این خانم استعلام کنید
آقای عزیزی:بله اما درتعجبم که فقط یک نفر جهت استعلام آوردید
-بله میخوام جانشین عقیدتیش کنم آخه
پس لطفا سریع تر بشه
بعدش رفتم دنبال کارای برنامه دفاع مقدس
محدثهـ رفته بود اتاق مرتضی
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💢💢💢💢💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥
*رمان ما فوق جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نهم
#شهدا_راه_نجات
به سمت اتاق مرتضی رفتم
مرتضی مسئول فرهنگی ناحیه بود
در زدم
مرتضی :بفرمایید
در که باز کردم :محدثه بیا بریم
مرتضی :خواهری بیاتو کارت دارم
درحالی که کفشام درمیاوردم گفتم چیزی شده
برای نسرین بچه ها مشکلی پیش اومده
مرتضی :دختر چیه
نه همه خوبن
درمورد نمایشگاه دفاع مقدسه
-اوهوم
مرتضی :زهرا هرکس نبری نمایشگاه
خودتم خوب یه سری از این جماعت متظاهر میشناسی
-من با جناب سرهنگ صحبت کردم
مرتضی: یاخدا
سه روز دیگه برو غرفه هات انتخاب کن
-باشد
سلام برسان به بچه ها و خانم گلت
مرتضی :کانال قزوینی شد 😂😂😂
تو اون سه روز هیچ اتفاق نیوفتاد
روز سوم منو ساره محدثه بخشی رفتیم برای انتخاب غرفه
آقای عزیزی همون جا دیدم
گفت استعلام زینب مشکل نداره و میتونه جانشین بشه
از طلائیه داشتیم برمیگشتیم مطهره به ما محلق شد
۴۰-۵۰مقوا و چوپ کباب خریدیم
مدادرنگی ،مدادشمعی، پاکن
چند بسته برگه A4
رفتیم پایگاه زنگ زدیم بچه ها بیان کمک
سرراهمون زنگ زدیم همه بیان کمک از جمله زینب
برای ناهار تا گفتم ساندویج همه جیغ زدن برای همین محدثه گفت مامانش غذا میپزه
تا گفت ناهار آبگوشته
صدای جیغ دست هورا بچه ها رفت بالا
اونروز ۳۰۰تا پروانه درست کردیم
ساعت ۵:۳۰غروب همه وسایل جمع کردیم پروانه ها ریختیم تو باکس بزرگ
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💥💢💥💢💥💢💥
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دهم
#شهدا_راه_نجات
تا سه روز مونده بود به هفته دفاع مقدس ما حدود ۱۰۰۰پروانه درست کردیم
با مرتضی هم هماهنگ کردم تلمپه گاز هیدروژن بیاره
بادکنک باد،کنیم
امروز باید بریم نمایشگاه غرفه ها تزئین کنیم
من ،ساره،زینب ،محدثه و مطهره فسقلی
پاسدارای تو نمایشگاه همه با اخم ،چشم غره نگاه میکردن
تا ما رسیدیم مرتضی تورماهی ،عروسکا آورد
فرهنگی تیپ ۸۲ صاحب الامر قزوین چون ما تنها غرفه کودک بودیم
برامون ده بیست عروسک فرستاده بود
محدثه خواهرم اومده بود
مرتضی: تعجب این وروجک ساکته
-داداشی آجی زهرا قول داده منو ببره قلعه سحرآمیز
مرتضی :همون تو وروجک آرومی
جنس زینب فوق العاده پاک بود
اما خیلی مردای ناپاک نگاش میکردن
مرتضی منو آروم کشید کنار گفت هرکاری میکنی بکن این دختر محجبه تر بیاد نمایشگاه
محدثه که داشتم میبردم قلعه سحرآمیز
یه کلاه حجاب و ساق دست هویه کاری خوشگل برای زینب خریدم
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢💥💢💥💢💥💢💥💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت205 رمان یاسمین اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو
#پارت206 رمان یاسمین
حال عجيبي دارم امشب ، هر جا چشم مي اندازم ، يه لحظه صورت علي و ياسمين رو مي بينم . خدا كنه كه وقت ديدار رسيده باشه
.
من تو اين دنيا هيچ فاميل و قوم و خويشي ندارم ، فقط دلم براي اين طال زبون بسته نگرانه . اگه من طوريم شد اين حيوون رو ببر
. مي مونه فقط تو . و تو جنگلي جايي ولش كن
تو همين پاكت يه وصيت نامه هست . نسخه ديگرش پيش يه وكيله كه اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چي دارم رو واسه
. تو گذاشتم
. پسرم اين دنيا و پول هاش و هر چي كه توش بود . به من كه وفا نكرده ، اميدوارم براي تو اومد داشته باشه
. تكليف بقيه اموالم رو هم معلوم كردم . بقيه ش رو بخشيدم كه باهاش يه پرورشگاه حسابي بسازن
! امشب برگشتم و به زندگيم نگاه كردم . حاال ، در لحظه مرگ مي فهمم كه زندگي ارزش هيچي رو نداره . بخدا قسم
. خواهش كه ازت دارم اينه كه برام هيچ مراسمي نگيري
. دلم مي خواد منم مثل بچه م علي به خاك سپرده بشم . يعني كسي رو هم ندارم
بهزاد ، من از بچگي آرزو داشتم كه يه روزي پولدار بشم كه شب ها سرگرسنه زمين نذارم . پولدار هم شدم اما ، هميشه
!مثل ندارها زندگي كردم . نداري اون چيزهايي رو كه آرزوش رو داشتم ! نداري عشق
اميدوارم تو خوب زندگي كني . يه جايي واسه طال پيدا كن و اونجا ولش كن كه هزار كيلو طالي اين دنيا به پاي محبت اين حيوون
. زبون بسته نمي رسه
. ديگه حرفي واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظي مي كنم و تو رو به خدا مي سپرم
. تا حاال مثل مرده بودم ، مثل يه زنده به گور ! ولي احساس مي كنم كه اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده مي شم و آزاد
. خدا كنه بتونم اون دنيا زن و بچه م رو ببينم
. خدانگهدار پسرم
: نامه كه تموم شد رفتم باال سرش و دوال شدم و دوباره بوسيدمش و گفتم
! خدارحمتت كنه استاد-
: كاوه در حاليكه نامه رو از من مي گرفت پرسيد
چرا بهش مي گي استاد ؟-
براي اينكه استاد بود . استاد وفاداري! از وفا و مهر و محبتي كه تو قلبش بود بگذريم ، تا حاال اسم استاد ... رو نشنيدي ؟ همين -
.آدم بود كه اينجا خوابيده
كاوه – چي مي گي ؟ اين استاد .... بود ؟ پس چرا خودش رو هدايت معرفي مي كرد ؟
نمي خواست كسي بشناسدش . نمي خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزي كه به من بربخوره ، خودش رو تو -
. خودش گم و گور كرده بود
. كاوه – اي دل غافل ! كاش زودتر به من گفته بودي
: همونطور كه نگاهم به استاد بود پرسيدم
اگه مي گفتم چيكار مي كردي؟-
مي اومدم اون دستهاش رو ماچ مي كردم . عجب پنجه اي داشت و چه چيزهايي ساخته بود ! يكي دو تا از آهنگ هاش رو –كاوه
. تو يه صفحه قديمي شنيده بودم
... چه روزگاري يه ! شنيده بودم يه خواننده زني
: نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم
كاوه به اورژانس زنگ زدي ؟-
كاوه – آره االن بايد برسن . بذار اين نامه رو بخونم ببينم چي نوشته ؟
! تا كاوه نامه رو مي خوند رفتم سراغ طال . ناز و نوازشش كردم . زبون بسته از پايين پاي استاد تكون نمي خورد !عجب وفايي
! كاوه – ا ا ا ....! بهزاد اين خيلي آدم بوده ها ! خيلي مرد بوده
!! مي دوني ثلث اين خونه و باغ چقدر مي شه ؟ شايد حدود سيصد ، چهارصد ميليون تومن مي شه
! آره اما بايد ديد كه به من وفا مي كنه ؟ به صاحبش كه نكرد-
. با موبايل كاوه يه زنگ به وكيل استاد زديم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت207 رمان یاسمین
اورژانس هم رسيد و پس از معاينه ، علت مرگ رو ايست قلبي نوشت
نيم ساعت بعدش ، وكيل استاد اومد و ترتيب كارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاك سپرديم . بدون مراسم ، همونطور
. كه خودش خواسته بود
! دفتر زندگي يه هنرمند بسته شد
فرداش هم مأمورها با وكيل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم كردن تا تكليفش معلوم بشه . من و كاوه هم طال رو برداشتيم و با
. يه وانت برديمش و تو جنگل هاي شمال آزادش كرديم
زبون بسته اولش از ما دل نمي كند و جدا نمي شد اما يه يه ساعتي كه اونجا واستاديم تازه مفهوم آزادي رو فهميد و يه نگاهي به
!! من كرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل
! سه روز ديگه هم گذشت . خالي و سرد بدون خبري و بدون شادي
..... فقط به انتظار
شش حرف و چهار نقطه! كلمه كوتاهي يه اما معني ش رو شايد سالها طول بكشه تا بفهمي ! تو اين كلمه شش حرفي ده ها كلمه
وجود داره كه تجربه كردن هر كدومشون دل شير مي خواد !تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه نااميدي ، شكنجه روحي ،
!افسردگي ، سرخوردگي ، پشيموني ! بي خبري ، دلواپسي
براي هر كدوم از اين كلمات چند حرفي كه خيلي راحت به زبون مي آن و خيلي راحت روي كاغذ نوشته مي شن ، بايد زجر و
! سختي كرد تا معاني شون رو فهميد و درست درك شون كرد
. تو خودم بودم و كلمه انتظار رو بخش مي كردم كه صداي در اومد
. كاوه بود
! سالم پسر حاج كمپاني-
! بيا تو ، سالم-
كاوه – منم بهزاد جون ! دوست قديمي ات يادت نمي آد ؟ اون وقت ها كه فقير بودي و مرتب تخم مرغ مي خوردي ، خيلي تحويلم
! مي گرفتي
. بيا تو خودت رو لوس نكن-
يعني حق داري . اگه منم شب مي خوابيدم و صبح بلند مي شدم و دست مي ذاشتم رو پونصد ميليون تومن پول بي زبون . –كاوه
. ديگه جواب سالم هيچكس رو نمي دادم
. نگاهش كردم و يه آه كشيدم
! كاوه – قربون اون آه ت برم كه هر كدم االن چهار پنج هزار تومن قيمت شه ! آه نكش ! روزي كلي ضرر مي كني ها
. خندم گرفت
. بيا تو پسر اينقدر دري وري نگو . بيا تو هواي اتاق رفت بيرون-
كاوه – فداي سرت ! پولداري ديگه ، پول بده ، هوا بخر ! ديگه دوره جيره بندي نفت و صرفه جويي و گدابازي هات گذشت عزيزم
!
! حاال يه دقيقه بيا باال كارت دارم . اون ريش هات رو هم بزن . شدي عين افالطون . البته موقعي كه هشتاد و پنج سالش بود
باال بيام چيكار ؟-
. كاوه – از طرف وكيل ت اومدن و مي خوان باهات صحبت كنن
. خب بهشون بگو بيان پايين-
نمي شه بهزاد جون . اين اتاق ماشاهلل اونقدر بزرگه كه اوالً صدا به صدا نمي رسه ، ثانياً ممكنه توش همديگرو گم كنيم ! –كاوه
!اتاق كه نيست ! سالن كاخ مرمره
. مجبوري با كاوه رفتم باال
. با فريبا احوالپرسي كردم كه چشم افتاد به يه دختر قشنگ كه روي مبل نشسته بود و تا ماها رو ديد بلند شد و سالم كرد
. سالم بفرماييد خواهش مي كنم-
خيلي ممنون . شما آقا بهزاد هستيد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت208 رمان یاسمین
بله خودم هستم-
: بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت
. ايشون خانم بيتا پناهي هستند . دختر وكيل شما . يعني وكيل شما پدر ايشون مي شن-
خب ؟-
. كاوه – قربون اون هوش و ذكاوتت برم كه مثالً شاگرد اول كالسمون هستي ، ايشون تشريف آوردن كارهاي شما رو درست كنن
كار منو درست كنن ؟ چرا پدرشون تشريف نياوردن ؟-
. بيتا و فريبا يواش خنديدن
كاوه – شما بهزاد جان يه چند دقيقه بشينيد بعد خدمتتون عرض مي كنم . االن صبحه و شما تازه سر از بالين برداشتين و كمي
! خلقتون تنگه
: بعد رو به بيتا كرد و گفت
ببخشيد بيتا خانم . امروز تو خونه عسل نداشتيم اينه كه ايشون رو هم نميشه غير از عسل با چيز ديگه اي خورد ! فريبا خانم -
! لطفاً يه چايي شيرين بده به بهزاد جون تا من بپرم سر كوچه يه كوزه عسل بخرم و بيام
فريبا رفتكه چايي بياره . بيتا هم در حاليكه خنده ش رو قايم مي كرد نشست رو مبل . منم يه چپ چپ به كاوه نگاه كردم و رو به
. مبل ديگه نشستم
. بيتا – آقا بهزاد تبريك مي گم خدمتتون
ببخشيد براي چي ؟-
: كمي هول شد و گفت
... ببخشيد ! خب قراره شما . يعني-
: كاوه به دادش رسيد و گفت
! يعني منظور بيتا خانم اينه كه با داشتن يه همچين دوستي مثل من به تو تبريك بايد گفت-
. فريبا با يه سيني چايي اومد تو
! كاوه – وردار ! وردار بهزاد جون يه چايي شيرين كن بخور
: فريبا اول به بيتا تعارف كرد و بعد به من و كاوه . يه كمي كه گذشت بيتا گفت
. من دانشجوي رشته حقوق هستم . در ضمن به پدرم هم در انجام كارها كمك مي كنم-
. صحيح-
. بيتا – من يه پيشنهاد براتون دارم
. نگاهش كردم
كسي پيدا شده كه تمام اموالي كه به شما مي رسه رو مي خواد . يعني قيمت مي ذارن و ارزيابي مي كنن . بعد با پنج درصد –بيتا
. كمتر از بهاي اصلي ، مبلغ رو به شما پرداخت مي كنن
. بازم نگاهش كردم
. بيتا – حاال من اومدم كه نظر شما رو بدونم
: سرم رو انداختم پايين . دختره طفلك مستأصل شده بود كه كاوه گفت
قربونت برم . اخم هاتو وا كن . خجالت نكش ! بزور كه نمي خواهيم شوهرت بديم . شرم و حيات رو بزار كنار واسه بعد كه ميري -
! خونه بخت ! حاال فكرهات رو بكن و يه جواب بده
. بيتا سرش رو انداخت پايين و يواشكي خنديد
كاوه – اين بهزاد ما خيلي خجالتي يه ، تو رو خدا ببخشيد ! تقصير خودمونه ! از بس كه مواظبش بوديم و نذاشتيم رنگش رو
! آفتاب و مهتاب ببينه ، اينه كه براش سخته با غريبه ها حرف بزنه
: بعد رو به من كرد و گفت
! آ قربون حجب و حيات برم ، چادرت رو بكش رو صورتت دخترم نامحرم اينجا نشسته-
.فريبا خنده ش گرفت و رفت تو آشپزخونه . بيتا هم ايندفعه بلند خنديد
: نگاهي به كاوه كردم و گفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به انتخابهای درست فرزندانمون احترام بگذاریم ❤️
البته این کاری که در مطلب پایین گفته شده به شدت تقبیح شده ست ولی گاهی به علت بی توجهی و برخوردهای ناصحیح والدین در موارد این چنینی ،ممکنه با برخورد احساسی و #اشتباه جوانها مواجه بشیم ❌عاشقانه برخورد کنیم ،عاقلانه مدیریت کنیم ❣
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم.
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.منم باهات میام.....
پدرمریم نامه تو دستشه ،کمرش شکست ،بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.
#یک_اتفاق_واقعی 🍂
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها
🍃◁ حضرت فاطمه (س) تعريف می ڪنند ڪه شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم ڪرد فرمود تا چهار ڪار انجام نداده ای نخواب:
①←قران را ختم ڪن .
②←مومنان را از خودت خوشنود و راضی ڪن .
③←حج و عمره به جای بياور .
④←پيامبران را شفيع خودت ڪن
و بعد بخواب .
🍃◁ آنگاه به نماز ايستاد. من صبر ڪردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار ڪار برايم مشخص ڪرده ايد ڪه توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود:
❶←سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است ڪه قرآن را ختم ڪرده ای .
❷←برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود ڪنی .
❸←با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد .
❹←با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينڪه حج و عمره به جای آورده ای
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662