eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به انتخابهای درست فرزندانمون احترام بگذاریم ❤️ البته این کاری که در مطلب پایین گفته شده به شدت تقبیح شده ست ولی گاهی به علت بی توجهی و برخوردهای ناصحیح والدین در موارد این چنینی ،ممکنه با برخورد احساسی و جوانها مواجه بشیم ❌عاشقانه برخورد کنیم ،عاقلانه مدیریت کنیم ❣ 🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸 شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. 🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸 علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.منم باهات میام..... پدرمریم نامه تو دستشه ،کمرش شکست ،بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند. 🍂 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ⚜شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما #شبتـون_حســـــــینے❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم با توکل به اسم الله ســـلام صبحتون بخیر براتون روز وهفته ای عالی پر از لطف و رحمت الهی پر از خیر و برکت وسلامتی به دور از غصه وغم آرزومندم در سایه لطف رب العاامین شروع هفته تون پراز بهترینها #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها 🍃◁ حضرت فاطمه (س) تعريف می ڪنند ڪه شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم ڪرد فرمود تا چهار ڪار انجام نداده ای نخواب: ①←قران را ختم ڪن . ②←مومنان را از خودت خوشنود و راضی ڪن . ③←حج و عمره به جای بياور . ④←پيامبران را شفيع خودت ڪن و بعد بخواب . 🍃◁ آنگاه به نماز ايستاد. من صبر ڪردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار ڪار برايم مشخص ڪرده ايد ڪه توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود: ❶←سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است ڪه قرآن را ختم ڪرده ای . ❷←برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود ڪنی . ❸←با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد . ❹←با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينڪه حج و عمره به جای آورده ای 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.. ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!! ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ. ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!! ✅ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!! 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
💕💥💕💥💕💥💕💥 *رمان جذاب و خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم فردا باید ۹صبح نمایشگاه بودیم تا تزئینات نهایی بکنیم چادر لبنانی سر کرده بودم تا زینب اومد بهش گفتم زینب جان عزیزدلم این هدیه مال توه از ذوقش سریع باز کرد تا دید کلاه حجاب و ساق دست با بغض گفت نگفته بودی باید عروسک خیمه شب بازی شماها بشم پاشد رفت خونشون اونروز ما بدون زینب رفتیم طلائیه اما هممون ساکت بودیم منو محدثه ۷-۸تا از این صندلی پلاستکی ها رو گذاشتیم رفتیم بالاش که تور ماهی به سقف و نیمه های دیوار وصل کنیم عروسکارو داخل نایلون های شفاف گذاشتیم و از سقف وصل کردیم دیوارها هم پراز پروانه شد گوشه ها دیوار بادکنک ها روی هم قرار گرفت و تا سقف درحال اتمام کامل غرفه بودیم که محمد و مرتضی اومدن خواهری خسته نباشی مرتضی خیلی ناراحت بود -داداش چیزی شده ؟ مرتضی:چندلحظه بیا -من درخدمتم مرتضی:به محمد نیگا اما محمد قبول شده قراره جای عباسی مسئول اطلاعات ناحیه بشه -خوب اینکه عالیه چرا ناراحتی ؟ مرتضی:عباسی تو سوریه جانباز شده و الان طبق مقررات سازمانی بازنشسته است 😢😢 مرتضی با بغض اینا میگفت زهرا 😔😔😔 -بله مرتضی:یه خبر بد برات دارم اما توروح عموعلی آروم باش عمو علی عموی شهیدمون بود که مفقود الاثر شده بود -چی شده مرتضی:دیروز مصطفی اومده بود هئیت -😳😳😳بعدازچهارسال اومده بود چی بگه نامرد 😡😡😡 هنوزم نمیدونم چرا نابود کرد 😭😭😭 اشکام جاری شد مرتضی:زهرا آروم باش -اومده بود ازم اجازه بگیره بیاد دیدنت گفت علت به زهرا میگم میخوان برن کربلا -ازدواج کرده ؟😔😔😔 مرتضی :آره زهرا اگه اومد توروخدا باز مریض نشی چهار سال پیش که نامزدیم بی دلیل بهم خورد من تا مرز دیوانگی رفتم روانپزشک برام دوماه بستری شدن تو بیمارستان اعصاب وروان نوشت اما قبلش مرتضی خانمش منو بردن تهران سر یادمان شهید ابراهیم هادی اونجا خرد شدم دوباره سرهم شدم رو به مرتضی گفتم نگران من نباش نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : ادامه دارد 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💕💥💕💥💕💥💕💥💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤ *رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله همون شب هردو غرفه آماده شد تو غرفه مشاوره ی بنر یامهدی زدیم و تاریخچه مشاوره با دوتا از دوستای خوبمم هماهنگ کرده بودم بیان برای مشاوره اونشب انقدر خسته بودم که مستقیم رفتم تو اتاقم گوشیم برای اذان گذاشتم سر زنگ برای اذان که پاشدم دیدم از ساعت ۳تا الان که ۴:۳۰ گوشیم ۴۵تامیس کال از زینب داشتم قبل از وضو شماره اش گرفتم باهق هق حرف زد زهرا منو راه ندادن زهرا یه آقایی بود لباس خاکی تنش بود گفت همه این خواهرا میتونن برن تو نمایشگاه و برای ما کار کنن اما تو با بی حجابیت پا روی خون ما گذاشتی دوباره گریه کرد و گفت زهرا به پات میفتم اگه من اون کلاه حجاب و ساق دست بزنم منو میبرید نمایشگاه -عزیزدلم تورو بزرگتر ازما اومده دنبالت من و بقیه چیکاریم زینب :ممنونم فرداش زینب با حجاب کامل اومد نمایشگاه همه هم خوشحال بودن اما عجیب تر از همه خوشحالی پسرعموم علی بود تا اومد دید زینب گفت چه خوب که محجبه شدن دو ساعتی غرفه ها شروع شده بود یک دفعه ۳۰تا فنقلی از مهدفرشتگان اومدن وای خدایا ۱۵تاشون دختر بودن ۱۵تاشون پسر یه دونش خیلی توپولی بود موهای چتریش از مقنعه بیرون بود بهش یه پروانه دادم گفتم بیا عزیزم مال توه گفت ملسی خاله مامانم چادر سر میکنه قلاله منم سر کنم بزرگ شدم لپهای توپولیش از مقنعه زده بود بیرون توهمون حین مرتضی چندتا از پاسدار اومدن برای سرکشی همه میخندیدن میگفت این غرفه گل نمایشگاه است فنقلی ها که رفتن زینب گفت :زهرا میشه باهم حرف بزنیم -آره عزیزم با زینب راه افتادیم تو طلائیه دور زدن نام نویسنده :بانو..... ش آیدی نویسنده ادامه دارد 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤💥❤💥❤💥❤💥❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 *رمان جذاب و خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم یه ذره که از غرفه دورشدیم زینب گفت:زهرا تو چرا محجبه ای؟ -زینب تو ماجرای در سوخته، خانم حضرت زهرا و سقط حضرت محسن میدونی؟ زینب: نه من اماما رو در حد اسمشون میدونم -زینب آخرای عمر حضرت رسول خداوند به رسول الله دستور میده برای آخرین بار برن حج و کلیه اعمال حج به شیعیان آموزش بدن طبق احادیث ۱۸۰۰۰تو حج الوعده بودند تو مراسم برگشت ازمکه فرشته وحی بر رسول الله نازل میشه در نزدیکی برکه غدیر که باید علی بعنوان جانشین ولی وصی خودت درمیان مردم اعلام کنی زینب ۱۸۰۰۰نفر با حضرت علی بیعت کردن چندماه بعد از شهادت رسول الله در ۲۸صفر رحلت میکنن بزرگان مدینه البته از* سن*دور هم در ثقیفه جمع میشن و میگن علی جوانه و ابوبکر بعنوان جانشین رسول الله انتخاب میکنن چندروزی میگذره و هیچ کس از بنی هاشم با ابوبکر بیعت نمیکنه عمر و عده ای دیگه به درب خانه مولا میرن و میگن اگه علی برای بیعت نیاد خانه با اهلش آتش میزنیم خانم حضرت زهرا میرن پشت درب میگن حضرت علی جانشینه رسول الله است ببین زبنب خانم باردار بودن حضرت محسن را غلام عمر اول درب آتش میزنه بعد با لگد به در سوخته میزنه درب که خانم میخوره مسمار یا میخ سینه خانم سوراخ میکنه پهلو خانم از شدت ضربه میشکنه و حضرت محسن سقط میشه ببین زینب ،خانم تو سخترین شرایط حجابشون حفظ کردن تازه با اون حال اولین مدافع ولایت بودن من برای همینه محجبه ام بعدا از اسارات بی بی زینب و حجابشون میگم زینب :زهرا میشه دوستم باشی و کمکم کنی -آره عزیزم بریم غرفه نام نویسنده: بانو.‌..ش آیدی نویسنده ادامه دارد 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💢❤💢❤💢❤💢 *رمان شهدایی جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم تا ۹شب شروع رزمایش غرفه های ما خیلی شلوغ بودن رزمایش شبیه سازی یه علمیات دغاع مقدس بود توی این دوره از نمایشگاه قراربراین شد علمیات کربلای ۵شبیه سازی بشه ساعت پایان تمامی غرفه ها ۸:۳۰شب بود با بچه ها به سمت محل اجرای رزمایش رفتیم محمد دامادمون و علی پسرعموم هم جزوعوامل اجرایی رزمایش بودن خلاصه اون شب تا ما برسیم خونه ۱نصف شب بود صبح روز دوم خواهر فنقلی مدرسه نداشت با منو فاطمه اومد غرفه تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد عصر تقریبا ساعت ۵-۶بود گفتم برم از غرفه پذیرایی برای بچه ها بستنی بگیرمو بیارم این غرفه پذیرایی فقط مخصوص خود غرفه داران بود تا برگردم حدود ۱۵دقیقه طول کشید وقتی برگشتم دیدم فاطمه و محدثه خواهرام نیستن از ساره پرسیدم پس فاطمه و محدثه کجا رفتن ؟ ساره:زهرا بیا اینجا -مصطفی و خانمش اینجا بودن 😔 فاطمه گفت نمیتونم تحمل کنم دست محدثه گرفت با محمد آقا رفتن یه دوری بزنن زهرا توروخدا اومدن اینجا حالت بد نشها سراغت گرفت گفتم تا یه ربع دیگه میاد از ساره فاصله گرفتم تو دلم با خدا حرف میزدم -خدایا خودت هوامو داشت باش حدودای یه ربع بیست دقیقه زینب صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه تشریف بیارید با قدمای استوار به سمت درب ورودی غرفه رفتم بله حدسم درست بود مصطفی و خانمش بودن -ببخشید بامن کار داشتید مصطفی:سلام خانم صالحی اومدم ازتون حلالیت بگیرم ان شالله خدا بطلبه راهی کربلا ایم پیش خودم گفتم حتما خانمش قضیه نمیدونه برای همین با آرامش گفتم : حلال خوشتون آقای رجبی یاعلی اونا که رفتن ساره برای اینکه حالم خوب میدونست گفت :زهرا گلی میای بریم نماز خونه با صدای خفه ای گفتم آره بریم ساره دستمو تو دستش گرفتو گفت :زهرا حلالیت از اعماق وجود باشها تو خیلی وقت فراموش کردی -اوهوم 😔😔😔 رفتیم نمازخونه نشستیم من که آروم شدم برگشتیم غرفه دیگه تواون پنج روز باقی مانده اتفاقی نیفتاد جز...... ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💢❤💢❤💢❤💢❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🔥💕🔥💕🔥💕🔥 *رمان خواندنی و جذاب*😉 بسم الله الرحمن الرحیم روز آخر فقط تایم صبح مخصوص بازدید عموم بود بعداز ظهر قرار بود غرفه ها جمع بشه داشتیم تورماهگیری جمع میکردیم که مرتضی اومد گفت ساعت ۷غرفه فرهنگی باشیم دیگه تاما غرفه جمع کنیم همون ساعت ۷شد با بچه ها رفتیم غرفه فرهنگی، علی آقا و دوستاش غرفه گذاشته بودن سرشون (سر و صداشون بالا بود) تا ما وارد شدیم ساکت شدن با فاطمه و محمدآقا و مرتضی رفتیم سمت علی آقا مرتضی: چه خبرته بچه غرفه گرفتی سرت علی:کجا من به این ساکتی -آره علی آقا شما که شدید ساکتی محمد: والا آجی من چندماه اومدم تو خانواده صالحی سکوت تواین خاندان موج میزنه علی درحالی که میخندید تازه دلتم بخواد راهت دادیم 😂😂😂 منو،مرتضی،فاطمه باهم :تبارک الله علی آقا👏👏👏👏 ساعت ۷:۱۵دقیقه سرهنگ شیخی وارد غرفه شدن به محض ورود جناب سرهنگ همه صلوات محمدی فرستادیم جناب سرهنگ : بسم رب الشهدا و الصادقین بچه ها دست همگی درد نکنه واقعا عالی بود من ۱۰جایزه ویژه دارم برای غرفه مشاوره و کودک و ۵۰سفر مشهد که دوباره اسم این بزرگواران داخلش هست برادر صالحی تشریف بیارید اسامی ده بزرگوار قرائت کنید به رسم تشکر هدیه ای تقدیمشون کنیم مرتضی میکروفون گرفتم و گفت خواهربسیجی زهرا صالحی خواهر بسیجی فاطمه صالحی خواهر بسجی زینب محمدی خواهر بسیجی ساره کشاورز خواهربسیجی محدثه بخشی سرکار خانم معصومه ناهیدیی خواهر بسیجی فرحناز کربلایی زاده خواهر بسیجی مطهره شایان برادر پاسدار محمد صفدری برادر پاسدار علی صالحی و خواهر بسیجی محدثه صالحی به رسم تشکر بهمون ربع سکه بهار آزادی دادن تو قرعه کشی هم گویا امام رضا مارو طلبیده اسم هممون درمورد تاریخ سفرمون ۹مهر بود ... نام نویسنده :بانو.... ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🔥💕🔥💕🔥💕🔥💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چهره اش هنوز گرفته بود ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم منظور ناگفته اش واضح بود چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها برای شروع دست مون یه کم بسته تره اما از ما حرکت ... از خدا برکت توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم کدورت پدر و مادر صالح برکت رو از زندگی آدم می بره اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم واقعا افتضاح بود ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ما رو هم ببر دور هم باشیم خون خونم رو می خورد یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... رفته بودیم خونه یکی از بچه ها بچه ها لپ تاپ آورده بودن شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... ااا ... پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری ... هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم اون لپ تاپ باباش رو برداشت همین طور آروم و رفاقتی خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد ... جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها وسط فعالیت های فرهنگی الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من مردش شده بودم مامان دوباره رفته بود تهران ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار رفتیم تو اتاق دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ با حالت خاصی یه نیم نگاهی بهم انداخت چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ... قربانت دایی اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری پولش هم بی تعارف، مهم نیست - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ایده لپ تاپ دایی خوب بود اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه صداش کردم توی اتاق سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟گل از گلش شکفت جدی؟چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست رفیق هات رو بیار خونه در بست مردونه ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان مهران ... کامران بدجور زرد کرده سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...  خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد  راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...  شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟ بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند سرم رو پایین انداختم من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم علم و هدایت از جانب خداست جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی  حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼