eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یک سال بعد،خدا ب منو علی یک پسر داد که بخاطر عشق به امیرالمومنین اسمشو گذاشتیم امیرعلی 😍😍 وقتی امیرعلی شش ماه بود علی آقا برام یه ال ۹۰خرید اما من افسردگی بعداز زایمان گرفته بودم هیچی خوشحالم نمیکرد علی : زهره جان خانمم چته عزیزم ؟ -هیچی نمیدونم نمیدونم بریم دکتر ؟ -دکتر؟ علی:آره دیروز تو میدان یکی از مشتری ها گفت خانمش روان شناسه بریم پیشش ؟ -باشه علی:‌پس شمارشو میگیرم بریم پیشش -باشه علی شماره اون روانشناس رو گرفت من یک سالی تحت نظر روانشناس بودم خداروشکر خوب شدم علی:زهره بدو دیر شدا -تو باز آماده رفتی نشستی تو ماشین ما دونفریما علی :باشه بیا امیرعلی حاضر کن بده بهم -خسته نباشی بیا ببرش پایین حاضرشم حاضر شدم رفتم دیدم علی عقب ماشین نشست گفت :دیگه توام باید بشینی پشت فرمونا -وای نه من میترسم علی: خخخخخ الان دو ساله ازدواج کردیم یه سال اون ماشین تو پارکینگ خاک میخوره تو سال جدید دیگه باید پشتش بشینی راستی زهره بلیط گرفتم برای کیش تاریخش برای هفتمه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عید دیدنی هامون تموم شد هفتم که شد رفتیم کیش خدایی خیلی خوش گذشت امیرعلی شیطون من، چهار دست پا راه میرفت کنترلش خیلی سخت بود کیش خیلی شهر باحالی بود رفتیم هتل، من یه دامن شلواری سفید و مانتو کوتاه سفید پوشیدم یه شال صورتی علی هم که تی شرت جذب و شلوارک پوشیده بود کشتی پرتقالی یه کشتی ک رستوران بود امیرعلی شیطون منم فقط میگفت منو بذار زمین چهاردست پا راه برم خیلی خوش گذشت اما بازم یه جوری بودم پنج روزی که کیش بودیم همش پی گشت گذار بودیم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از کیش که اومدیم علی گفت باید دیگه بشینی پشت فرمون -من میترسممم امیرعلی را گذاشتیم تو کالسکه هنوز استارت نزده بودم که علی گفت یا حضرت عباس خودم و بچه ام رو به تو میسپارم😊😀 -بذار من استارت بزنم بعد شروع کن همین که استارت زدم صدای یاحسین یاابوالفضلش بلند شد منم هول شدم با ماشین رفتم تو دیوار من :😐😐😐 علی:😣😣😣🙄🙄🙄 -خوب شد 😒هی انرژی منفی بده 😁 با حالت قهر کمربند باز کردم گفتم اصلا نخاستیم هی یاحسین یا عباس من دیگه پشت فرمون نمیشینم علی:ای بابا خانم حالا چرا قهر میکنی دنده ام نرم چشمم کور میبرمت کلاس رانندگی یاد میگیری اینم میگم فردا بچه ها بیان برم یه شاسی میخرم برات غصه اشو نخور ..... نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رفتم کلاس رانندگی اسم نوشتم مربی آقاست اومدم خونه اخمام تو هم بود علی وارد شد :چیه چته با یه بشکه عسلم نمیشه خوردت -رفتم کلاس ثبت نام کردم علی:خب -خب به جمالت ۷-۸ساعت آیین نامه است ۱۰ساعتم آموزش رانندگی علی:خب -علــــــــــــی 😡😡 علی:جانم -‌مربیم مرده باید با یه همراه برم علی: خب 😄😁😁 -من با کی برم کلاس علی:با شوهرعمه من خب بامن دیگه 😒😒 کلاسای آیین نامه تموم شد، کلاسای آموزش رانندگی شروع شد بالاخره بعد از یک ماه و نیم تونستم گواهی نامه بگیرم اما اول باید با ی ماشین ساده مثل پراید رانندگی کنم اوایل خیلی رانندگی سخت بود اما بالاخره یاد گرفتم یک سال بعد تونستم بشینم پشت ماشین دنده اتوماتیک گاهی که تنها میشم یه حسی تهی بودن میکردم سالها پشت هم میگذشت و امسال بهار ‌۹۵است ..... نام نویسنده: بانو.....ش 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم، پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد. تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند، هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت: "خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی... در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد، این معنی روزی "حلال" است... "الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..." 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت 32) ✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ض
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت33 ) ✍سودا،اومدم مرخصی! لبخند میزنم. _خوش اومدی سید. بنیتا بی قراری میکند،علی صورتش را پشت سر هم میبوسد. _جانم بابا،دلم برات یه ذره شده بودا. بنیتا بغض میکند،درحالی که در چشمانش اشک جمع شده میگوید:بابایی،چلا نبودی؟ سرش را خم میکند و اشکانش جاری میشود. _نبودی خو،من غشه میخولدم،هیشکس نبوت بلام بابایی کنه. دلم میلرزد،در چشمان علی اشک جمع میشود با صدای لرزان میگوید:الان که پیشتم بابایی،غصه نخور! دخترکمان را محکم به سینه اش میچسباند و موهایش را می بوید. نمیخواهم مَردم بلرزد،بنیتا را در آغوش میگیرم. _مگه قرار نبود باباعلی اومد براش شعر بخونی؟ سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد،اشکانش را پاک میکنم. _خب چرا گریه میکنی؟باباعلی اومده! در گوشش زمزمه میکنم. _نمیخوای که ناراحت بشه! نچ کشیده ای میگوید،علی دستم را میگیرد. _یه نگاهم به من بنداز! لبخند میزنم طبق همیشه. _من که همه ی هوش و حواسم کنارته علی! آه صدای چشمانش! _چقدر دلم برای علی گفتنات تنگ شده بود! غرق احساس میشوم که ناگهان بشگونی از بازویم میگرد،آخم بلند میشود،با شیطنت میخندد. _اینو گرفتم تا بفهمی من واقعی ام،منو دیدی انگار جن دیدی،همینطور مونده بودی! قیافه ی وحشت زده ای به خودش میگیرد از خنده غش میکنم. نگاهم میکند،مثل همیشه با لبخند،پرمهر. _بگو سراپا گوشم گله،شکایت،فحش،هرچی. تو بگو با جون و دل گوش میدم بعد من میگم برات! _حرفا بمونه برای بعد،فعلا میخوام از بودنت لذت ببرم! همانطور که به سمت کمد میرود میگوید:پس تا یه دوش بگیرم،تر و تمیز بیام خدمت خانم و دخترم یه غذای توپ آماده میکنی؟ _همین الان آقا. حوله برمیدار و به حمام میرود،با شوق مشغول آماده کردن غذا میشوم،بنیتا دنبالم می آید و یک ریز حرف میزند! خانه سوت و کورمان دوباره رنگ و نشاط گرفته! بنیتا روی کابینت مشغول ور رفتن با وسایل است،علی همانطور که با حوله موهایش را خشک میکند میگوید:چه بویی راه انداختی! _آفیت باشه عزیزم! بوسه ی عمیقی روی پیشانی ام میکارد،شرم زده میشوم مثل روزهای اول. _سلامت باشی بانو! چقدر دلتنگ این بانو گفتنش بودم،صدایش،نگاهش،وجودش،لبخندش. بنیتا را در آغوش میگیرد. _دخترم نمیخواد سوغاتی هاشو ببینه؟ بنیتا با ذوق میگوید:شوگاتی بلام آولدی؟ _اوهوم،برای مامانم آوردم اگه افتخار بده بیاد پیش ما! خنده ام میگیرد،نمیداند دست پاچه ام. ادامه دارد.... 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت آخر) ✍بنیتا رو به من میگوید:ماما بیا،شکلاتی بگلیم! علی میخندد. _شوگاتی،شکلاتی!بچه تو هنوز یاد نگرفتی بگی مامان؟ _علی اذیتش نکن! اخم ساختگی میکند. _من نبودم این چی کار کرده بیشتر از من دوستش داری؟ _من کی گفتم بنیتا رو بیشتر دوست دارم؟! به سمت پذیرایی هلش میدهم. _باز علی و شیطنتاش،برید بذارید کارمو کنم آقام بعداز چندماه اومده! کلی عروسک دور و بر بنیتا میریزد،با ذوق باهم بازی میکنند،دخترم دوباره جان گرفته. علی رو به من میگوید:بیا بشین،اومدیم دو دیقه خودتو ببینیم. _ماشالا چه پرانرژی،گفتم تو حموم خوابت میبره. همانطور که بنیتا را روی پاهایش گذاشته و تکان میدهد تا بخوابد میگوید:دختر بابا دیپلم گرفته؟ _شی؟! _دیپلم گرفتی؟ بنیتا با تعجب نگاهش میکند،با خنده کنار علی مینشینم. بنیتا سریع بلند میشود و کنار گوشم میگوید:ماما،دیوم شیه؟! خنده ام شدت میگیرد،حال و هوای الان کجا،حال و هوای دیروز کجا؟! _هرکی مدرسه ش تموم بشه دیپلم میگیره. آهانی میگوید و به سمت اتاقش میدود. _بهش چی میدی انقدر انرژی داره؟! به چشمانش زل میزنم،چرا انقدر صدای چشمانش زیباست؟! _از تو که پر انرژی تر نیست. _آخه اون سودا نداره بعداز چندماه ببیندش بره تو آسمونا. غرق لذت میشوم،دستش را میفشارم. _خوبی علی؟ _خوبم،خوبی خانمم؟ _الان خوبم! میخندد،مثل شب خواستگاری! _چندساعته اومدم تازه احوال پرسی کردیم مثل اوایل نامزدی! بنیتا بدو بدو می آید،با ذوق کیف و دفتری که برایش خریدم نشان میدهد. _بابایی ببین،میخوام بلم مدلسه! بعداز کلی شیطنت روی پای علی خوابش میبرد میخواهم بلندش کنم که علی مانع میشود. _بذار بمونه. _آخه خسته ای! _فدای سرش،بیا کنارم! دوباره کنارش مینشینم. با شیطنت نگاهم میکند. _مثل تازه عروسا رو میگیری،غریبه شدم؟ ریش هایش را نوازش میکنم. _عاشق تر شدم سیدجان،انگار روز اولیه که هستی،همون هیجان همون دست پاچگی همون علاقه! دستم را میبوسد. _بهت تکیه کنم عروسِ فاطمه؟ چه لذت و قدرتی بالاتر از این که تکیه گاه،تکیه گاهت باشی! سرش را روی شانه ام میگذارد آرام کنار گوشش میگویم:بخواب،غذا دیر آماده میشه! با لذت به صورت آرام و خسته اش نگاه میکنم،سرش به شانه ام نرسیده خوابش برد! دستم را بین موهایش میبرم،این مرد دنیای من است. مرخصیش که تمام بشود و باز به سمت معراج برود با تمام قلب بال و پرش میشوم. 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ 🌺👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
خدایا کمک کن دیرتر برنجیم، زودترببخشیم کمتر پیش داوری کنیم و بیشتر فرصـت دهیم ... خدایا در این شب زیبا دوستان وعزیزانم را در مسیر خوشبختی ♡ و آرامش قلبی قرار بده ... شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙 👇🌺‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ـلام ✋ #ص️ 🌺 😊 الهی🙏 امروز صبح🌺 براتون"برکت"🌺 "شادی"،"ارامش"🌺 "خوشبختی"،"موفقیت"🌺 ونگاه "خدا"🌺 رو به همراه داشته باشه🌺 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ! ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!! ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان ﺑﺎﺷﯿم! 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 لینک قسمت ۱ 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/5691 🌺اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت😡 گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش زینب فقط نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد 🌺 نه باورم نمیشد نه این حرف حرف دایی من نبود😔 گفت اونروز من با دختر عموی بابام داشتم از نانوایی 🍞میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت: همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده😳 همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی، 🌺هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش پسر عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه، خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد😭 🌺اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام 👩وقتی از نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه📚 باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی🙎 با دروغ هاش دایی وپر کرده وفرستاده اه... 🌺من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید😘 گفت : دخترم من باورت دارم همه چیو فراموش کن یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:.... 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙 🗯💙 🗯🗯💙 💙🗯🗯💙🗯💙🗯