#یک_داستان_یک_پند
✍از زمخشری پرسیدند: علت قطع پای تو چه بود؟! گفت: به هنگام کودکی گنجشکی بدست آوردم و پَرهایش را کَندم. سپس به پایش نخی بستم.
🌔روزی گنجشک فرار کرد و در سوراخی رفت. از پیِ او دویدم. مقداری از نخ باقی مانده بود، آن را گرفتم و آن قدر کشیدم که یک پای حیوان قطع شد. چون به سنّ جوانی رسیدم در سفر بخارا از اسب افتادم و پایام شکست، هرچه معالجه کردم سودی نبخشید، ناگزیر به قطع پای خود شدم.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
روزی روزگاری در شهری یه سفال گر بود در مغازه ان مرد سفال های زشتی بود و مردم زیاد طرف سفال گر نمی رفتن یه روز یه نفر گفت چرا این سفال هارو اینقدر زشت درست می کنی سفال گر گفت این سفال های من زشت است ولی کار بورد زیادی دارن ان مرد نگاهی به سفال ها کرد و گفت حق با توس این سفال ها زشت هستن ولی کار مورد زیادی دارن
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند،خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ رد میشدند و بسیار هم غر میزدند این چه شهر بی نظمی است،حاکم اینجا چقدر بی عرضه است و... با وجود این هیچ کسی تخته سنگ را برنمیداشت.
نزدیک غروب،یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،نزدیک تخته سنگ شد.بار هایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد👌
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
اسم : زیبایی انسان
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
روزی روزگاری در شهری یه سفال گر بود در مغازه ان مرد سفال های زشتی بود و مردم زیاد طرف سفال گر نمی رفتن یه روز یه نفر گفت چرا این سفال هارو اینقدر زشت درست می کنی سفال گر گفت این سفال های من زشت است ولی کار بورد زیادی دارن ان مرد نگاهی به سفال ها کرد و گفت حق با توس این سفال ها زشت هستن ولی کار مورد زیادی دارن
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
اسم : زیبایی انسان
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند،خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ رد میشدند و بسیار هم غر میزدند این چه شهر بی نظمی است،حاکم اینجا چقدر بی عرضه است و... با وجود این هیچ کسی تخته سنگ را برنمیداشت.
نزدیک غروب،یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،نزدیک تخته سنگ شد.بار هایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد👌
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚ارزش خدمت به مادر
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟َ!
ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
«گریه جبرئیل»
✨یک روز عید حضرت امام حسن (ع ) و امام حسین (ع ) به حجره جدشان حضرت رسول الله (ص ) وارد شدند و فرمودند: یا جداّه امروز روز عید است و فرزندان عرب همه با لباسهای رنگارنگ خود را آراسته اند و لباس های نو پوشیده اند و ما لباس نو نداریم و برای همین کار هم خدمت شما آمده ایم که فکری بحال ما کنید.
حضرت حال آنها را بررسی کرد و گریه ای نمود. . . تا آنجا که دو قطعه لباس از بهشت که به کمک حضرت جبرئیل (ع ) یکی برای امام حسن لباس سبز و دیگری برای امام حسین (ع ) لباس سرخ آورد و آنها پوشیدند و خوشحال شدند حضرت جبرئیل وقتی این حالات را مشاهده نمود، گریه نمود.
قسمت اول
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
ادامه👈✨حضرت رسول (ص ) فرمود: ای برادرم ای جبرئیل در چنین روزی که فرزندان من شاد و خرسند هستند، تو چرا گریه می کنی و مهموم و مغموم و محزون هستی؟!
تو را به خدا قسمت می دهم که اگر خبری هست به من بگو و مرا از این ناراحتی برهان.
حضرت جبرئیل فرمود: ای رسول خدا بدان اینکه برای دو فرزندت رنگ مختلف اختیار گردید، حضرت حسن ناچار است زهر بنوشد و از شدت زهر رنگش سبز می شود. و حضرت حسین را ذبح می کنند و بدنش را با خونش خضاب می کنند. در اینجا پیامبر (ص )
بسیار گریست.
قسمت دوم
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
هنگامی که #امام_حسین علیهالسلام در #قتلگاه، در خون خود غوطهور بود #اسب وی دور بدن غرقه به خون و مجروح امام علیه السلام میگشت و پیشانی خود را به خون #مقدسش آغشته میکرد.«عمر سعد» که این حالت را از آن #حیوان مشاهده کرد دستور داد: او را بگیرند که از بهترین اسبهای #رسول_خدا صلیاللهعلیهوالهوسلم است.
سواران اطراف اسب را محاصره کردند تا آن را دستگیر نمایند؛ ولی اسب بر آنان تاخت و با پاهای خود چهل نفر پیاده و ده نفر سواره #نظام را به درک فرستاد. پس از مشاهده این امر مجدداً عمرسعد دستور داد اسب را آزاد بگذارید تا ببینم چه میکند، همین که اسب را آزاد گذاشتند نزدیک بدن به خون غلتیده امام (علیه السلام) آمد و پیوسته یال و کاکل خود را به خون شریفش میمالید و آن را میبویید و با صدای بلند شیهه میکشید.
#محرم_واقعه_کربلا
#حکایت_روایت
#ذوالجناح
#داستان_کوتاه_مذهبی
#پروفایل_مذهبی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
روزى #پیامبر صلى الله علیه و آله همراه یارانش از راهى عبور مى کردند. در آن مسیر کودکانى مشغول بازى بودند، نزد یکى از آنان نشست، و پیشانى او را بوسید و با وى مهربانى کرد علت آن را از وى پرسیدند. حضرت پاسخ داد: من روزى دیدم اى کودک هنگامى که با فرزندم حسین علیه السلام بازى مى کرد، خاکهاى زیر پاى حسین را بر مى داشت، و به صورت خود مى مالید. بنابراین چون او را از دوستان حسین است، من هم او را دوست دارم، جبرئیل مرا خبر داد این کودک از یاران #حسین علیه السلام در کربلا خواهد بود.
#یاران_امام_حسین_علیه_السلام
#حکایت_روایت_حدیث
#داستان_کوتاه_مذهبی