#هرچه_گشتم_بدترازخودم_پیدانکردم
خداوند روزي به حضرت موسي فرمود:
برو بدترين بنده مرا بياور .موسي رفت يكي از گناهكارهاي درجه يك را پيدا كرد ووقتي ميخواست با خود ببرد،گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد ومن فكر كنم كه اين بنده ي گناهكار مي باشد رهايش كرد.
رفت دزدي را گرفت تاببرد نزد خود گفت نكند نكند اين بنده خاص خدا باشد وتوبه كرده باشد وخدا او را بخشيده باشد ولش كرد.
هر كسي را مي گرفت با چنين فرضيات وداوريهائي آزادش مي نمود.
بالاخره سگي را گرفت وگفت بدتر از اين كه ديگر نداريم ،رفت ميانه ي راه رهايش كرد وگفت شايد در عالم سگي بودنش كاري كرده باشد ؛بالاخره حضرت موسي دست خالي پيش خدا رفت.
خدا گفت:اي موسي دست خالي آمدي؟
موسي گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم.
خدا گفت: اي موسي هر آئينه اگر غير از اين كرده بودي از پيغمبري عزل ميشدي!
#منبع :
حدیث دل سپردن، مرتضي آقاتهرانی ،صفحه 17
☀️@Dastan1224
فوق العاده زیباست این متن👌🍎
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
☀️@Dastan1224
📚داستانی فوق العاده زیبا
زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
☀️@Dastan1224
🌺هر چیز که خوار آید ، یک روز به کار آید
یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت .
در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت : نعل را بردار شاید به دردمان بخورد .
پسر گفت : ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد ؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند . در راه به روستایی رسیدند .
پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید . و به راه ادامه دادند .
در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد .
در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده .
گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت . پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد .
پدر گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت .
پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟
پدر گفت : تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده
❗️به همین دلیل می گویند : هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید
☀️@Dastan1224
💕 داستان کوتاه
"مهمان حبیب خداست"
"ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند.
ابوذر به یڪی از آنها گفت:
"برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست."
"مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.!
"دلش سوخت و شتر لاغری را آورد."
ابوذر شتر را دید و گفت:
چرا "شتر لاغر" را آوردی؟!
مهمان گفت:
بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری."
ابوذر تبسمی ڪرد و گفت:
"بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم."
* برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.! *
.
☀️@Dastan1224
🔴 انصاف درگرفتن اُجرت
✍شیخ در گرفتن اجرت براي کار خیاطی، بسیار با انصاف بود. به اندازه اي که سوزن می زد و به اندازه کاري که می کرد مزد می گرفت.به هیچ وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتري چیزي دریافت کند. یکی از روحانیون نقل می کند که : عبا و قبا و لباده اي را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت : دو روز کار میبرد ،چهل تومان.
روزي که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش
بیست تومان می شود. گفتم: فرموده بودید چهل
تومان؟ گفت فکر کردم دو روز کار می برد ولی
یک روز کار برد
📜روایت است که امام علی (ع) فرمود :
الانصاف افضل الفضائل
انصاف برترین فضیلتها است
📚:کتاب کیمیای سعادت
☀️@Dastan1224
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
☀️@Dastan1224
#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...
«...وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُون؛
وای بر کمفروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را بهطور کامل میگیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم میگذارند!
📖سوره مطففین
☀️@Dastan1224
حسن بن جهم میگوید:
به #امام_رضا (علیهالسّلام) عرض کردم: امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) قاتل خود را شناخته بود و میدانست که در چه شبی و در چه مکانی کشته میشود و چون صدای مرغابیها را در خانه شنید، فرمود: اینها صیحه زنانی است که نوحهگرانی پشت سر دارند. و چون امکلثوم (کنیه حضرت زینب (سلاماللهعلیها)) به ایشان عرض کرد «کاش امشب در خانه نماز بخوانی و برای نماز جماعت دیگری را بفرستی»، ایشان نپذیرفت و در آن شب بدون سلاح در رفت و آمد بود در صورتی که میدانست ابنملجم (لعنهاللَّه) او را با شمشیر میکشد و اقدام به چنین کاری جایز نیست.
امام (علیهالسّلام) فرمود: آنچه گفتی درست است ولی به ایشان اختیار داده شد و خودش اختیار فرمود که در آن شب مقدرات خدای (عزّوجلّ) اجرا شود.
همانطور که ملاحظه میکنید با اینکه شهادت امام (علیهالسّلام) قطعی بود اما بر اساس این روایت معتبر، در آن شب (خداوند آن حضرت را امتحان نمود و) به امیرمؤمنان (علیهالسّلام) اختیار داده شد که زندگی در دنیا و یا شهادت را اختیار کند «وَ لَکِنَّهُ خُیِّرَ»؛ اما امام (علیهالسّلام) از آنجایی که تسلیم محض خداوند و مشتاق لقای الهی است، شهادت را اختیار نمود.
#شهادت_امام_علی_علیه_السلام
#شب_قدر
#شهادت_داوطلبانه
#حکایت_روایت
☀️@Dastan1224
🟣طعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
☀️@Dastan1224