فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب انتهای زیباییست♥️🍃
💛برای امتداد فردایی دیگر
✨تـــا زمانی کــــه
💛سلطان دلت خـداست
✨کسی نمی تواند
💛دلخوشیهایت را ویران کند
⭐️شبـ🌙ـتون منور به نور خــدا⭐️
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌾صبحتون بخیر
🌸چون همیشه
🌾دعایم برایتان
🌸عاقبت به خیری
🌾سلامت جسم و جان
🌸و دلی خالی ازغم و غصه است
🌾روزتان پراز رحمت الهی
🌸زندگیتان پراز برکت و موفقیت
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے پاے رمضان
آرام آرام به گوش میرسد
دستهاے خالیمان
دستاویز دلهای پاکتان
ما را در شبهاے آخر شعبان
نه به بهاے لياقت
بلکه به رسم رفاقت
اول حلال و بعد دعا کنید🙏🌸
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ میکرد ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ میکشید
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ میسازم
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفروشی؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ میسازد
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفرﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : میفروشم
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
دیوانه ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ میخری !!!
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا 🌹🌹🌹
میلیارد ها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم ...
و در پایان آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول درمان میمیرد ....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سوم
جریان طلاق مادرم مختصر است ؛ من (فردوس) و مادرم رفته بودیم روستا پیش مادر بزرگ مامانم که مدتی رو اونجا بمونیم اما اونجا من مریض شدم و چند روزی برگشتنمون به تاخیر افتاد. مادربزرگ پدریم تعریف میکنه میگه وقتی تو و مادرت برگشتین خونه، پدرت اومد بی اختیار اشک میریخت و گریه میکرد و میگفت من قسم سه طلاقه خورده بودم اگه راحله برگرده تو اون خونه زن من نیست اما الان با فردوس برگشته دیدمشون رفتن تو خونه بیچاره شدم از دستشون دادم؛ پدرم چندین طلاقه دیگه خورده بود که مادرم بخاطر من نذاشت هیچکدوم از طلاق ها بیفتن اما از این یکی خبر نداشت پدر و مادرم پیش روحانی های زیادی رفتن اما کار از کار گذشته بود؛ این در حالی بود که پدرم عمدا این قسم رو خورده بود که مادرم رو طلاق بده اما الان انگار پشیمان بود اینارو من یادم نمیاد فقط بارها و بارها از مادر پرسیدم و تعریف کرده برام. یکی از عمه هام همونی که مامان رو برای بابا پسند کرد، دوست خیلی صمیمی مامانم بود ، وقتی مامانم طلاق گرفت از شدت غصه مدتی مریض شد و بعدها همین غصه تبدیل به یک بیماری قلبی شد طلاق مامان همه خانواده ی بابا رو داغدار کرد و همه برای بی کسی و ظلمی که در حقش شد اشک ها ریختند وقتی که مامان رو طلاق دادند من 4 سال داشتم اون موقع مادر بزرگ مادریم ، از خارج برگشته بود و بچههای زیادی هم داشت. عموم و مادر بزرگم ماشین گرفتن و با کلی ناراحتی و گریه منو مادرم رو بردن شهری که مادر بزرگ مادریم اونجا بود. بابا به مامانم قول داده بود که منو بهش بده و هر طور شده طلاق رو درست کنه اما فقط واسه دلخوشی مامان این قول رو بهش داده بود بعد از طلاق، من پیش مامان بودم تو خونه مادر بزرگم، خیلی از اتفاق های اون موقع رو هنوز یادمه طعنه هایی که گاها به مامانم میزدن خاله و دایی های ناتنیم و حرفای بدی که به بابا میگفتن.. من خیلی بچه بودم اما سبحان الله عین یه بزرگسال همه ی این درد ها رو حس میکردم دایی هام کم سن و سالتر بودن و منو دوست داشتن میبردنم باغ و منو سوار الاغشون میکردن یه مرغ داشتم اسمش هامون بود مامانم میگفت همیشه براش حرف میزدی و تو بغلت بود میگه چند باری دیدم تو بغلت براش حرف زدی و گریه کردی از غصه داشتم دق میکردم وقتی میدیدمت این طوری؛ مامان خیلی حواسش بهم بود و همه فکر و خیالش شده بودم که چیزیم نشه و دلتنگی نکنم برای پدرم اما حال خودش خیلی بد بود و شبها وقت خواب سرمو میگرفت بغلش و حرف میزد و گریه میکرد ؛ مادر بزرگم اهل مسجد رفتن بود و منو باخودش میبرد مسجد و همونجا به اون فضا عادت کردم و باهاش اُنس گرفتم مادرم خواستگار زیاد داشت اما بخاطر من خیلی هاشون رو رد میکرد چون اونا زن بچه دار نمیخواستن. ازین گذشته مامان هنوز گوشه ی دلش منتظر قولی بود که بابا بهش داده بود. اما خونه ناپدری براش خیلی سخت بود اونم با یه دختر بچه بالاخره بعد از 8 ماه مامانم با مردی که خیلی از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد فقط واسه اینکه قول داده بود منو مثل بچه خودش بدونه شوهرش خیلی مهربان و دوست داشتنی بود و با افتخار قبول کرد که من رو هم پیش خودش نگه داده. تو این هشت ماه بابا چند باری اومده بود شهر مامان تا منو ببینه هر وقت میدیدمش بجای خوشحالی از شدت دلتنگی فقط گریه میکردم و باباهم گریه میکرد مامان برای بار سوم ازدواج کرد و رفت خونه خودش و منو هم با خودش برد. شوهرش خیلی مرد خوبی بود و مامان رو خیلی دوست داشت و بهش احترام میگذاشت؛ انسان مومن و دینداری بود و اغلب قرآن میخواند و یادمه خیلی وقتا با منم بازی میکرد آخرین باری که بابا اومد با یکی از عموهام اومده بود ؛ اومده بود که بزنه زیر قولش و من رو از مامان بگیره یادمه شوهرِ مامانم خونه نبود و منو هر طور که بود مجبور کردن تا باهاشون برم مامانم میگه بچه بودی گولت زدن بابات گریه کرد و دلت براش سوخت و باهاش رفتی گریه های مامانم یادمه خیلی روز سختی بود الله شاهده تمام اون صحنه ها و لحظات منو بزرگ کردن و بچگیم رو ازم گرفتن و فقط به سن و سال بچه بودم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهارم
وقتی بابا بغلم کرد طوری بغلم کرد که پشت سرم رو نگاه نکنم و چشمم به مامان نیفته که داد و فریاد راه بندازم عموم نازم میکرد و میگفت گریه نکن الان برمیگردیم خونه خودمون اونجا بچه ها همه منتظرن ببیننت یک سال بود که هیچکدوم از خانواده بابام رو ندیده بودم ، مسیر برگشتمون دور بود و منم از ماشین بدم میومد دلتنگ میشدم تو راه خصوصا الان که همش به فکر مامان بودم و چهره اش جلو چشام کنار نمیرفت که چطور گریه می کرد و اشک میریخت وقتی نزدیک شدیم، منتظر بودم بریم خونه پدر بزرگم اما مسیرمون عوض شد گفتم لابد قراره خونه یکی از دوستای بابام بریم اصلا یادم نمونده بود که مامان بابا خونه ای داشتن که من اونجا بزرگ شدم تنها جایی که به ذهنم نرسید و منتظرش نبودم اون خونه بود که انگار یادم رفته بود کلا نزدیکای مغرب بود که رسیدیم داخل شهر بابا تاکسی گرفت و همراه عمو سوار شدیم؛ تاکسی سرخیابان پیادمون کرد و خودمون سه نفری رفتیم تو کوچه ای که اصلا آشنا نبود برام هیچ کدوم از خونه هاش یه هویی دم در خونه ای ایستادیم. بابام خودش کلید داشت درو باز کرد و رفتیم تو من از وقتیکه یادمه درونم یک ثانیه بی غوغا و بی استرس نبوده اما این بار خیلی بیشتر از همیشه نگران و سردرگم بودم اینقد استرس داشتم که یادم رفت چند ساعت قبل من پیش مامانم بود ؛ فاصله شهری که الان بودم و شهر مامان 3 ساعتی میشد اما آشوب درونم اجازه نمیداد خستگی راه رو احساس کنم از تو حیاط، داخل خونه رو نگاه کردم خانمی از تو آشپزخونه دیدم که جلو ظرفشویی بود انگار متوجه اومدن ما نشده بود شایدم اینطور وانمود میکرد وارد خونه که شدیم بابام سلام کرد و اون خانم اومد طرف ما منو بغل کرد و بوسم کرد فهمیدم بابام زن گرفته من خجالت میکشیدم از اون خانم و هی انگشتام رو به هم میپیچیدم بعد از شام کنار سفره خوابم گرفت وقتی بیدار شدم دیدم روز شده و بابام رفته سر کار و فقط منو نامادریم بودیم من با اینکه الان 5 ساله بودم اما اصلا نمیتوانستم مثل بچه ها فکر کنم و رفتار کنم با اینکه نشنیده بودم نامادری بی رحمه اما خیلی سریع متوجه شدم که نمیتونم براش ناز کنم و بهونه های بچگانه بگیرم. روزگار یادم داد که دختر محتاط و ملاحظه کاری باشم و منفعت سایرین رو به منفعت و خواسته ی خودم ترجیح بدم یادم داد دختر بی آزاری باشم
💛ادامه دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
#حسادت
"جک لندن" در رمان (سپید دندان) در یک فصل از کتاب توضیح زیادی در مورد "حسادت" می دهد.
یک روز که جک در "جمع دانشجوها" سخنرانی داشت، دختر جوانی به نمایندگی از همکلاسهایش پرسید:
شما در این کتاب حسادت را "مانع رشد" انسان معرفی کرده اید، می شود منظورتان را بیشتر توضیح دهید؟!
جک لندن از مسئول آزمایشگاه دانشگاه سوالی کرد و چند دقیقه بعد "پنج خرچنگ" را داخل یک سطل قرار دادند و روی سن گذاشتند.
دانشجوها می دیدند که هر چند دقیقه یک بار یکی از خرچنگها سعی می کند به سختی از "دیواره سطل" بالا برود و همین که می خواهد خود را نجات بدهد، چهار خرچنگ دیگر به او "حمله" می کنند و دست و پایش را می گیرند و او را به "پایین می کشند" و این کار "مدام تکرار می شود.!"
جک لندن رو کرد به دانشجوها و گفت:
* اگر بتوانید این قضیه را تفسیر کنید، مفهوم "حسادت مانع رشد انسان است" را نیز درک خواهید کرد! *
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت پنجم
نامادریم چند روز اول خیلی عادی رفتار میکرد اما کم کم نسبت بهم حساس شده بود چون میدونست بابام خیلی حواسش بهم هست اونم خود به خود با من تغییر کرد 😔صبح ها که بابا سر کار میرفت تهدیدم میکرد که شبا سر ساعت مشخصی بخوابم و بدون اجازه اون حتی دستشویی نروم و از جام تکون نخورم.. و ازم قول میگرفت این حرفا رو به کسی نگم ؛ منم بخاطر اینکه زندگی بابام خراب نشه خیلی پنهان کاری میکردم و نمیگذاشتم کسی بفهمه چی بهم میگذره خونه عمهم همسایه ی نزدیکمون بودن من از بچگی خیلی قاطی اونا بودم چون دخترای زیادی داشتن اما از وقتیکه برگشتم پیش نامادریم ، ارتباط خونه اونام قطع شد الا وقتاییکه خانوادگی میرفتیم که در این صورت اصلا نمیتونستم از کنار نامادریم جُم بخورم اون اولا همه فکر میکردن نامادریم خیلی خوب عمل کرده که تونسته منو تحت امر خودش دربیاره و ازش جدا نشم و منو وابسته خودش کرده اما چند ماهی گذشت و همه کم کم شک کرده بودن که قضیه خیلی برعکسه شبها سریالی پخش میکرد از تلویزیون که خیلی بهش علاقه داشتم. اون تنها سریالی بود که من میدیم چون ساعتی پخش میکرد که بابا خونه بود تو سریال خانمی چادری بود که نقش نامادری رو بازی میکرد و دختر خوندهش خیلی دوستش داشت منم دوستش داشتم خیلی یه شب سریال رو دیر پخش کرد و منم نگران بودم که اگه دیر بخوابم فردا که تنها بشیم اذیتم میکنه ؛ منتظر بودم که سریال بیاد بابامم اخبار نگاه میکرد. نامادریم با ابروهاش بهم اشاره کرد که برم بخوابم؛ بابامو نگاه کردم که ببینم متوجه اشاره ش شد یانه ازین میترسیدم که بابا بفهمه چطور باهام برخورد میکنه و کتکش بزنه یه صحنه از دعواهای مامان بابام تو ذهنم مونده بود که خیلی اذیتم میکرد و نمیخواستم هیچوقت دیگه برام تکرار بشه همش مواظب بودم که بابام بخاطر من کتکش نزنه بابام تو بچگی تصادف کرده بود و مغزش یه کم آسیب دیده بود و وقتی عصبانی میشد بدجور کتک میزد اصلا انگار کنترلش دست خودش نبود اون شب مثل شبای دیگه رفتم خوابیدم و فیلم رو ندیدم. بابام اونجا شک کرده بود اما به روی خودش نیاورد چند باری اومد تو اتاق ببینه خوابم یانه! منم خودمو به خواب زدم ؛ از اون شب بابا رفتارای نامادریمو زیرنظر داشت. نامادریم خودشم نامادری داشته بود و همه انتظار داشتن منو درک کنه اما انگار عقده هاش رو رو من خالی میکرد؛ وقتی ناخن هامو میگرفت عمدا زیادی میگرفت که دردم بگیره حتی گاها خون میاومد از ناخنهام و اگه بابام میفهمید میگفت خودش سرخود ناخناش رو گرفته بابامم منو سرزنش می.کرد یک مدت حموم ما خراب شد و دوش نداشت.گ تو حموم تانکر آب گذاشته بودیم که زیرش رو با چراغ گرم میکردیم وقتی منو حموم میبرد سرمو میکرد زیر تانکر آب و حس خفگی بهم دست میداد. ترسی که اون موقع تو قلبم رفت باعث شد وقتی بزرگ شدم از حموم کردن متنفر بشم هرکی منو حموم میبرد نمیفهمید چمه و چرا خفه میشم و اینقد داد و هوار راه میندازم به الله قسم هرچی فکر میکردم و الانم فکر میکنم یادم نمیاد رفتار خطایی ازم سر زده باشه نسبت به نامادریم که مستحق اون همه عذاب بشم نمیدونم چرا اینطوری اذیتم میکرد.. چون من هرچی که میگفت گوش میکردم و خودم بیشتر مواظب بودم که بابام خبردار نشه از رفتاراش یه بار نمیدونم چرا از این سر اتاق با لگد رسوندم اون سر اتاق و باز با لگد آوردم جای خودم سبحان الله جای لگداش رو بدنم تا 5 سال موند
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت ششم
😔کم کم ازش ترسیدم چون ازم سو استفاده کرد و میدونست عقل و شعورم بیشتر از یک بچه 5 ساله است و به خاطر اینکه آشوب به پا نشه، براش پنهان کاری میکنم و ظلمش رو با جان میخریدم خیلی عرصه رو بر خودم تنگ کرده بودم چون نمیتونستم به کسی چیزی بگم اما انگار آن همه تنهایی و ترس و زجر و کابوس، باعث شد الله سبحانه و تعالی خودش رو بهم نشون بده و وجودش رو حس کنم باعث شد تا از همان کودکی تنهایی هام رو با یاد الله و گریه کردن و حرف زدن با خودش، پر کنم چون میدونستم به کسی جز الله نمیتونم هیچی بگم؛ درسته فهمم درباره ی دعا و راز و نیاز و دین ناقص بود اما در وجود الله و اینکه آگاه به احوالمه شکی نداشتم وجودی که در همه حال نظاره گر احوال پریشانم است و زیر نظرم دارد 😔یک بار نامادریم تو حموم لباس میشست و منم به شدت کار دستشویی داشتم عادتم داده بود که بدون اجازه ش از جام تکون نخورم منم تو تنهایی که کسی منو نمیدید حتی خودش هم نمیدید، دست به سینه نشسته بودم و همش به خودم میپیچیدم از ترس اینکه باز کتکم نزنه، نتونستم بدون اجازش برم دستشوی تا اینکه خودمو خیس کردم بعد وقتی که فهمید خیلی کتکم زد هیچوقت یادم نمیره گریه میکردم اما اون بیشتر عصبانی میشد چند دقیقه بر عکس آویزونم کرد با دستاش که داشتم خفه میشدم که ترسید و ولم کرد جثه ی لاغر و نحیفی داشتم و پوست بدنم خیلی نازک بود واسه همین همیشه جای کتکاش رو بدنم بود. وقتی ولم کرد یهویی چشمم به قرآن رو طاقچه افتاد فکر کردم اگه بیارمش پایین و بغلش کنم خیلی خوب میشم اما قَدم کوتاه بود دستم بهش نمیرسید؛ اصلا قران مال بچه ها نبود همیشه وقتایی که لباس میشست یا آشپزی میکرد و مثل همیشه مجبورم میکرد که تنها و دست به سینه و تکیه داده بشینم تو اتاق، تو این وقتا همه ش تو ذهن خودم جا نماز رو میآوردم پهن میکردم و بعد قرآنِ رو طاقچه رو هم پایین میآوردم و دقیقا از وسط بازش میکردم و میگذاشتم محل سجده که تو نماز پیشانیم بیفته وسط قرآن و بلند نشم تا خدا جونم رو ازم بگیره این فکری بود که تو تنهایی سراغم میومد اما نمیتونستم عملیش کنم چون اجازه نداشتم حتی بی اجازه از جام تکون بخورم چه برسه به اینکه بخوام قرآن رو از وسط باز کنم و بزارم رو زمین! فکر خیلی قشنگی بود چون تمام دلتنگی هام رو توش خالی میکردم موقع سجده های خیالیم فکر میکردم دعاهام خیلی زود قبول میشه اگه این شکلی نماز بخونم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگی که به بچه میمون شیر میده
این سگ که جان بچه میمون را در حمله چند سگ ولگرد نجات داده، حالا مثل مادر ازش نگهداری میکنه و بهش شیر میده 😍
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💎آهو خیلی خوشگل بود, یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: من عاشق شدم, عاشق یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش, اسمش جناب الاغه...
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند,
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
- دیگه چی؟
+ آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
- دیگه چی؟
+ مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
- خب دیگه؟
+ اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه!!
- دیگه چی؟
+ تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
- دیگه چی؟؟؟
+ از من خوشش نمیاد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره!!
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم!
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چیکارش میشه کرد!
وقتی عاشق موجودی می شوید, مراقب باشید عشق چشم هایتان را کور نکند
@Dastanvpand