eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷سلام 🌺صبحتون روشن و پر امید 🌷زندگیتون 🌺پر از خیر و برکت 🌷و معجزه ی عشق نصیب تون #صبحتون_بخیر🌺 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی ونهم تعطیلات نوروز هم گذشت کلِ تعطیلات به این فکر میک
》 💛قسمت چهلم وقتی برمیگشتم خوابگا یادم افتاد که درباره ی سوال فرزانه باید پرس و جو می کردم خواستم برگردم و بپرسم اما ترسیدم دیر به خوابگا برسم و برام دردسر بشه؛ چند روز از اون ملاقات گذشت اما انگیزه ای برای دیدارِ دوباره نداشتم برای رفتن سرِ ملاقاتی که علی آقا ترتیب داده بود خیلی اشتیاق داشتم. اما نمی دونم چرا؛ انگار آب ریختن رو آتیش و اشتیاقم خاموش شد، من انتظار چیزی رو داشتم که یکسره تمام وجودم رو از تلاش و ایمان پر کنه اما الان که می‌دیدم اینطور نیست نا امید و بی رمق شده بودم. فکرم جای های خوبی نمیرفت بچه بودم و قدرت تشخیص حق و باطل رو از هم نداشتم یاد حرفِ بابا می‌ افتادم که میگفت مواظب باش اونجا دورت نزنن و بخوان گولت بزنن! یاد حرفای مردم میفتادم که پشت سر علی آقا میگفتن و یاد حرفهایی که اون روز تو اون خونه شنیدم انگار یه جورایی حق با همه بود! 🔸اون آقا اول تا آخر از شخصیت و دلاوری های مردی حرف زد که نمونه نداشت و رهبر دینیشان بود اغراق زیادی در حرفاش داشت که بیشتر شبیهِ تعریف و تمجیدهای خانواده ی خودم بود وقتی که راجع به بزرگشون می گفتن. چیزی که بیشتر از همه ی اینا منو دلسرد کرد این بود که؛ اون آقا بیشتر از اینکه خیرو صلاحِ من رو در نظر بگیره و موقعیتم رو درک کنه و کمک کنه تا پیشرفت دینی کنم، سعی داشت تا به هر روشی که شده قانعم کنه که واردشون بشم و باهاشون همکاری کنم نپرسیدم که چه کاری از من بر میاد اینجا!؟ اما چون میان حرفاش منفعت طلبی رو بیشتر از خیرخواهی حس کردم، ازشون ناامید شدم و تصمیم گرفتم دیگه اونجا برنگردم. در عوض کتابچه ها و بروشورهایی رو که بهم داده بودن مطالعه کردم قسمت زیادیش اشعار و زندگی نامه بود و مطالبی هم در رساله ها ذکر شده بود که شبیه حرفای علی آقا دلنشین بود. مطالبی درباره ی توحید و یگانی الله، حقیقت بندگی و عبودیت، دعا کردن، صبر و که پذیرشِ حقانیتشون رو انگار خودِ خداوند به قلبم الهام می کرد که کوچکترین تردیدی در آنها نداشتم. اونا روهم نشونِ فرزانه دادم که بخونه اما گفت دوست دارم خودت بخونی و برای منم بگی. اینطوری بهتر میفهمم. شبهای بهاری باهم میرفتیم تو حیاط زیر نورِ مهتاب، زیراندازی پهن میکردیم و تمام قد دراز میکشیدیم و محوِ تماشای آسمون میشدیم. بعد من هرچقد در طول روز از اون مطالب خونده بودم رو براش میگفتم. درسته خیلی نطق و بیانم رسا نبود اما سعی میکردم هراندازه که خودم فهمیدم و لذت بردم، به هر طریقی که شده به اونم منتقل کنم. از سوال پرسیدناش معلوم بود که فرزانه هم مثل من لذت میبره و حقیقت رو درک میکنه. جاهایی رو که نمیفهمیدم یادداشت میکردم و از معلم دینی؛خانم حسامی می پرسیدم. ایشون بخاطر اینکه قرآن رو بدون غلط میخوندم و در تدریس کمکشون میکردم خیلی دوستم داشتن. یه روز بعد از کلاس صدام زد گفت فردوس! بمون باهات کار دارم. گفت یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو. این سوالایی رو که میپرسی مالِ خودته؟ از رو نوار بحث گوش میدی یا اینکه حضوری کلاس میری؟ گفتم هیچکدوم خانم. من اون مطالب رو خودم میخونمشون. گفت میشه بیاری ببینم؟ ترسی به دلم افتاد گفتم نکنه کار دستم بده و به مدیر اطلاع بده! واسه همین خواستم بپیچونمش گفت نترس بِهم اعتماد کن. 🎒منم تو کیفم یکی از اونا رو داشتم، دادم نگاه کنه. وقتی دید از تعجب چشماش گرد شد. بهم نگاهی انداخت و گفت تو خانوادت اینجاست؟؟ گفتم نه شهرستانن. گفت پس اینا رو کی بهت داده؟ طوری حرف زد که ترس به دلم افتاد نتونستم جواب بدم. گفت: فردوس! گوشات رو خوب باز کن ببین چی میگم. دیگه هیچوقت اونجا نری!! گفتم نه نمیرم دیگه. گفت اینارو هم که خوندی بده خودم که پیشِ تو نباشه. گفتم خانم یعنی اونجا بده؟ گفت تو کاریت نباشه دخترم گفتم اخه خیلی عجیبه، شماهم هرچی میگین تو کلاس، تو این کتابچه ها هست بعد میگین اونجاهم نرم گیج شدم نمیدونم چی خوبه چی بده! گفت هرچی اینجا هست راسته اما تو حق نداری بدون خانواده اونجا بری گفت ما خودمون یه مدت باهاشون بودیم اما متوجه شدیم که اشتباه کردیم و خیری توش نیست تو هم فردوس جان! میدونم دخترِ زیرکی هستی یاد بگیر وابسته به کسی و جایی نشی خودت مطالعه کن. داشت حرف میزد که دلم پُر شد و زدم زیر گریه 😔گفتم بخدا خانم حسامی یک سرِ سوزن هم دلم بهشون خوش نشد واسه همینم تصمیم گرفتم هیچوقت برنگردم اونجا اما خب این کتابچه ها رو بهم دادن دستشون درد نکنه. گفت این رو از جانبِ الله ببین نه اونا اونا اگه میدونستن نمی خوای برگردی شاید بهت نمیدادن. و اگه باهاشون بودی میدونستی خودشون خیلی به این کتابچه ها عمل نمیکنن. بهرحال الله تقدیر کرد که تو استفاده ی خودت رو ازینا ببری گریه امانم نمیداد گریه م برای این بود که الله متعال مثل همیشه حواسش بهم بود و اینطور حکیمانه اسباب هدایتِ روز افزون رو برام فراهم میکرد @dastanvpand
》 💛قسمت چهل ویکم از همان روزِ اولی که رفته بودم خوابگاه ، عهد کرده بودم هر روز قران بخونم و ترکش نکنم. بعد از ظهرا میرفتم نماز خانه و روزی دو تا سه صفحه از رو قران میخوندم، بعضی از دخترا براشون جالب بود میومدن و ازم سوال میکردن که کجا قران یادگرفتم بعضیاشونم ازم می خواستن یادشون بدم.. بااینکه به فکرم نرسیده بود که میتونم براشون کلاس بزارم، اما الحمدلله که خیلی هم بی نصیب از توفیقِ یاد دادن قرآن نشدم و دخترا خودشون هر وقت دلشون می‌خواست یکی یکی میومدن و بهشون کمک میکردم. 😔خیلی وقت بود از مامان بی خبر بودم بعد از اون تصادفی که با هم بودیم، دیگه ندیده بودمش دو سه سالی میشد که حتی صداش رو هم نشنیده بودم وقتی تازه اومده بودم خوابگاه اینقد مشکلات و ناراحتی داشتم که به فکرم نرسیده بود میتونم دزدکی با مامان در ارتباط باشم از یه طرف هم چون خیلی تنها بودم و داشتم بزرگ میشدم و در این باره بخاطر بی مادری زجرهای زیادی می‌کشیدم ، تو دلم نسبت به مامان غوغایی برپا بود 💔غوغای دلتنگیِ نبودن و بی خبریش. غوغایِ گله و شکایت که مامان چرا اینقد از فردوسش بی خبره ! مگه نمیدونست در غربت و تنهایی و بی کسی دارم بزرگ میشم؟ مگه نمیدونست در سنی ام که شدیدا به بودنش در کنارم نیازمندم؟ چرا سراغم رو نمیگرفت؟ دلم برای شنیدن صداش یه ذره شده بود همه ی اینا مثل عقده ای رو دلم بود که هر بار مانع میشد سراغش رو بگیرم. یه شب سرپرست خوابگاه صدام زد گفت فردوس ! تلفن داری وقتی رفتم پشتِ تلفن ، خودش رو معرفی کرد یکی از خانومای فامیل مامان بود تعجب کردم چون بار اول بود تلفنی ازم احوالپرسی میکردن گفت ما فردا میایم اونجا چیزی لازم نداری برات بیاریم؟ گفتم نه ممنون. بعد خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد اون شب تا صبح بی قرار بودم دلشوره ی عجیبی داشتم نزدیکای عصر بود که اومدن همون خانم با همسرش تو نگهبانی منتظرِ من بودن دستِ پر اومده بودن و کُلی میوه و خوراکی همراهشون بود. ازشون تشکر کردم و اونا رو بردم اتاق و برگشتم پیششون درباره‌ ی مامان ازم سوال کرد گفتم خبری ازش ندارم گریه ش گرفت گفت مادرت این چند سال بدبختی های زیادی سرش اومد ازش گله نکن اگه احوالتو نپرسیده چون تا نیومده بودی اینجا نمیتونست تو این چند ماه که اینجا بودی مادرت شب و روز بیمارستان بود بالا سرِ شوهرش و بچه هاش رو هر روز پیش یکی جا میگذاشت هزینه ی درمان نداشتن و خیلی تو مضیقه بودن. 😔همینطور که داشت حرف میزد اشکام سرازیر شد به زور تونستم حرف بزنم. گفتم آقا فرزاد چِش بوده مگه؟ گفت کبدش مشکل پیدا کرده بود و مرتب تحت درمان بود گفتم الان چی؟ حالش خوبه؟ حال مامان چطوره دیدیش؟ اینو که پرسیدم دستاش رو گذاشت رو صورتش و تا تونست گریه کرد و نتونست جوابم رو بده 😳قلبم داشت تکه تکه میشد فورا از جا پریدم گفتم چیشده؟؟؟ گفت فردوس جان پریشب خبر دادن آقا فرزاد فوت کرده! یالله باورم نمیشد مامانم چی بسرش اومده بود بعد از این همه مصیبت و سختی الان تنها یاور و همدمش رو از دست داده بود با دوتا بچه چکار می کنه سرپناه و خرج و مخارجش چی میشه؟؟؟ یک لحظه یادِ مهربونی های آقا فرزاد افتادم که چقد هوامو داشت، و چقدر مامان رو دوست داشت، قلبم از ماتم و اندوه پر شد.. اینقد گریه کردم که دخترای خوابگاه یکی یکی و یواشکی از کنارمون رد میشدن ببینن چه خبر شده. هوا کم کم داشت تاریک میشد و تصمیم گرفتن از پیشم برن روم نمیشد شماره ی منزل مامان رو ازشون بخوام اما بالاخره موقع خداحافظی شماره رو ازشون گرفتم و گفتم که بهش زنگ میزنم 🔸وقتی اونا رفتن فرزانه فورا اومد، گفت از وقتی اومدن پیشت دارم از دور نگات میکنم، چت شد چرا اینقد گریه کردی؟ قضیه رو براش گفتم دلم پُر شد و دوباره زدم زیر گریه 😔اونم پا به پای من گریه می کرد و دلداریم می داد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🍃🌸 📝 💖 امام حسن (ع) فرزند امیرمؤمنان ،على(ع)، و مادرش حضرت فاطمه زهرا (س)،است. 🎉 امام حسن (ع) در شب سال ۳ هجرت در مدینه تولد یافت. وى نخستین پسرى بود كه خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنایت كرد. رسول اكرم (ص) بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش راستش و در گوش چپش گفت. سپس براى او گوسفندى قربانى كرد، سرش را تراشید و هم وزن موى سرش - كه یك درم و چیزى افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر (ص) دستور داد تا سرش را عطرآگین كنند و از آن هنگام آیین و دادن به هم وزن موى سر نوزاد سنت شد. ❤️ نام: حسن (ع) 💛 کنیه: ابو محمّد 💚 امام: دوم، معصوم: چهارم 💜 القاب معروف: مجتبی، سبط اکبر  💖 پدر و مادر:علی (ع) و فاطمه(س) 🎉 زمان و محل تولد: شب نیمه رمضان سال سوم هجرت در مدینه ✨شهادت: ۲۸ صفر سال ۵۰ هـ ق در سن حدود ۴۷ سالگی به دستور معاویه، توسط ، در مدینه، مسموم و به شهادت رسید. ✨مرقد: قبرستان بقیع، واقع در مدینه. ( امام بی‌حرم ) 🗒 دوران زندگی: (در سه بخش) ۱- عصر پیامبر(ص) (حدود هفت سال) ۲- ملازمت با پدر (حدود ۳۰سال) ۳- عصر امامت ( ۱۰ سال) 🌸 💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖💐 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊میلاد با سعادت #کریم_اهل_بیت 🎊 🎊 #امام_حسن مجتبی علیه السلام 🎊 🎊بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎊 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🈹 @Dastanvpand 👈 🌾امیدها شبیه هم نیستند؛ 🌾دست یکی به آسمان چنگ می زند 🌾دست یکی به انسان... 🌾دستهای انسان ها شبیه هم نیستند 🌾یکی خاک را به باد می دهد 🌾یکی عمر را... 🌾انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند 🌾یکی زندگانی می کند 🌾یکی تحمل... 🈹 @Dastanvpand
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا ساعت شد ۸:۳۰🕣.... بابام زودتر از همیشه اومد خونه... تا وارد خونه شد... بدون سلام علیک گفت : _از پویا خبر داری مهرناز ؟😥 همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه...😰😧 صدای یا ابوالفضل خواهرم ،...😱 شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم....😨 و بغض گلو پدر....😢 حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین... 😱😭 مامان _پویا تیر خورده ؟😭 بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته🔥😭 اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت : 🌷_جانباز میشه پیش خودم گفتم... حتما به پاش تیر خورده.. رفتم سمت گوشی.. که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد.. 😭😣 همون شبانه... به سمت کرج حرکت کردیم.. 💨🚙 جاده رشت-کرج... بدترین جاده عمرم بود... و ازش متنفرشدم.. 😣 هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم... اول گفتن... فقط یه کم دستاش سوخته... 😞 بعد گفتن... یه کم پاهاش سوخته... 😨 بعدش گفتن.. یه کوچولو سینه اش سوخته..😰 تا برسیم کرج... مشخص شد پویای من... 😭 😱😭 وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب گریهـ میکردم... _الان منو ببرید بیمارستان...😭🏥 گفتن.. _نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞 تاساعت ۹صبح بشه..🕘 من صدبار مردم زنده شدم.. 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی😢 به پرستار گفتم _پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌ _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ _همسرشون هستم پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠 دیگه جوش آورده بودم.. من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم -خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم😠 پرستار _گفتم نمیشه 😡 دیدم که لج کردن فایده نداره.. گفتم _خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️ گذاشت برم.. گفت باشه .. رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود... اون دوتا خالی ... اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی.. 😧باد کرده بود... خیلی بزرگ بود... اومدم بیرون از اتاق...😥 گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم‌... گفت_همونه... باهم رفتیم دوباره داخل اتاق... پرستار گفت اشکانی... دیدم یکم پای پویا تکون خورد... گفتم _ پویااا...😳پویا جاااان....😢 اروم سرشو اورد بالا گفت 🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا... رفتم کنارش... درحالی که گریه میکردم...😭 _پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش -مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم😭 همون موقعه پرستار وارد شد پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویامو بردن... برای تعویض پانسمان... منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم تا از اتاق دراومدم بیرون... انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان... مامانم اومد بلندم کرد.. گفت _حال پویا چطور بود؟ گفتم: _اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته 😭😭سرتاپاش سوخته... و گریه😣😭 و گریه😭 و گریه 😭 بعداز تعویض پاسمان.. هرکسی میرفت دیدن پویا... حالش داغون میشد.. 😣😭 همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن... خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. 😞 همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت : _شما کجا خواهرم -منم میخام بیام با شوهرم😢 پرستار:‌ _نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه -تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام پرستار: _خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟ گفتم _این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم... گفت _خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... گفتم _اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه.... گفت _اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... 😒خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟ من دیگه هیچی نگفتم...😞😢 زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من... اخه تو اون وضعیت به فکر من بود.. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود..‌. هیچی نگفتم دیگه... تا اینکه اوردن پویا رو... گفتم :پویا؟😢 یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. 😥 سرشو چرخوند گفت _جاااااانم نازنازم جان.‌‌... گفتم _پویا اینا نمیزارن من باهات بیام.... اشکش از گوشه چشمش اومد گفت _عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم..... و در امبولانس رو بستن...💨🚑 اشک چشم من بود... که بدرقه شون کرد...😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسرت واقعی رو وقتی میخوری..😔 🌷که ببینی به اندازه سنت زندگی نکردی.😊 🈂⚪️ @Dastanvpand
🈹 🌸دست از تلاش برندارید.. 🈹 🍁درد ها موقتی هستند.. 🈹 🍂اما حسرت همیشه می ماند.. 🈹 @Dastanvpand