❤️#نسیم_هدایت
❣ #قسمت_پنجم
✍توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔
روز چهارشنبه وقتی از #کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی #تیپ بزنم...
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم...!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم #بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا #محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....
#سبحان_الله
الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا #خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد #چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود
🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله
😰با شنیدن صداشون #استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...
😣اینو که شنیدم بازم #استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل #لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم #عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...
✍ #ادامه_دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #اول
پویای عزیزم... 😭
دلم به اندازه تمام دنیا...
برایت تنگ شده... 😭
از امروز تصمیم گرفتم...
تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭
🌷-مهرناز
_جانم پویای من😍
🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما
_آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈
🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته
پویا پسر عمه من بود..
همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت
هیچوقت فکرنمیکردم...
تو #اوج_جوانی داغ عزیز ببینم
داستانی که میخوانید داستان #هفت_ماه عاشقی من و پویای عزیزمه😭
ادامه دارد..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #اول
یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣
_اومدم بابا نترس میرسیم
یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول.
اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد.
پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند...
کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش #حکم_کابوس بود و#تمام_شدنش_جشن.!!😣
یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣
یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید:
_مادر زودباش دیگه چکار میکنی
_رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁
هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود..
کوروش خان_کجایین پس شما😠
یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک...
کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد!
یاشار _داریم میایم...
یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید..
و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست.
_چی میگفت؟
یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت:
_بابا رو میگم!
یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه
همیشه همینطور بود،...
یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر #احترامی که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..!
پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،..
تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط #زورگفتن را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که #خوش_قلبی و #مهربانی را!
یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠
به محض پیاده شدن،..
یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین بهترین چیز بود.
به بازار رسید...
ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔
سرش را به زیر افکند...
دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از .
🔴 10 #هدیه نفیس...💥👇
به 300 نفر #اول ڪھ خرید ڪنن💥
🔥 فقط #100 نفر دیڱر باقی مانده🔥 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170
همین الان! فرصتو از دست نده❌👆
بزݧ رو #لینڪــــــــــــــــــــ بالا👆👆
فقط ببین #فروش ویژه رو 😱😍
#حرز امام جواد+زعفران #نابناب
هدایت شده از .
🔴 10 #هدیه نفیس...💥👇
به 300 نفر #اول ڪھ خرید ڪنن💥
🔥 فقط #100 نفر دیڱر باقی مانده🔥 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170
همین الان! فرصتو از دست نده❌👆
بزݧ رو #لینڪــــــــــــــــــــ بالا👆👆
فقط ببین #فروش ویژه رو 😱😍
#حرز امام جواد+زعفران #نابناب