#باغ_مارشال_129
پیدا کردن اتومبیل ناصر و دوستانش کار مشکلی نبود.چند دقیقه به ساعت هشت مانده بود که زنگ طبق ی سوم را
زدم..وقتی ناصر از گوشی آیفون صدای مرا شنید،در را باز کرد و خودش هم به استقبالم آمد.خیلی خوشحال شده
بود.
محمد و رضا روی پله های طبقه ی سوم منتظر بودند.با خوشرویی مرا پذیرفتند و مرتب خوش آمد میگفتند.
من و محمد به هم معرفی شدیم.لهجه ی محمد داد میزد که بچه ی اصفهانی است.آپارتمان آنها رنگ و بوی اروپایی
نداشت.
از میز و صندلی اثری نبود.حال و پذیرایی کوچیک بود و با موکت و قالی ماشینی و چند پتوی تاا شده که کنار دیوار
انداخته بودند،فرش شده بود.آدم فکر نمیکرد آنجا لندن است.همه چیز به سبک خانههای معمولی تهران و شیراز
بود.
پوسترهای بزرگی از میدان نقش جهان اصفهان،گنبد بارگاه حضرت رضا،میدان بهارستان،و سر در مجلس شورای
ملی،تخت جمشید و درواز قرآن شیراز به دیوار چسبانده بودند.روبروی پوستر دروازه قرآن ایستادم و به آن خیره
شدم.یک آن به یاد شیراز افتادم و همراه با اه عمیقی گفتم:
-من بچه ی شیرازم.
ناصر گفت:
-از همون روز اول از لهجه ات فهمیدم.خوشرویی و مهمان نوازی تو داد میزد که شیرازی هستی.
محمد با لهجه ی اصفهانی اش گفت:
-باألخره ببخشین،زندگی ما دانشجوییه.اگر...
میان حرفش رفتم در حالی که در گوشه پتویی که پهن کرده بودند،مینشستم گفتم:
-باور کنین از زندگی تجملی بی زارم.خدا میدونه چقدر خوشحالم که اینجا رنگ و بوی همون خونههای خودمون رو
میدهد.
برای اینکه با من راحت باشند گفتم:
-اگه میخوای دوستی ما ادامه پیدا کنه و به من خوش بگذره منو به چشم کارمند سفارت یا داماد کاردار سفارت نگاه
نکنین خیال کنین هم کلاسی شما هستم و حالا هم هم خرج شدیم.
طولی نکشید که تعارفات کنار گذاشته شد.از همان ساعت اول معلوم شد محمد مثل بیشتر اصفهانیها پسری شوخ
طبع و با نمک است و زیاد با بچهها شوخی میکند.
رضا کار آشپزخانه را به عهده داشت.ناصر مسئول خرید بود و نظافت آپارتمان را هم به نوبت انجام میدادن.
دلم میخواست زن نداشتم و با آنها هم خرج بودم.رضا نوار موسیقی بیرجندی را داخل بخش کوچکی که با کش
دسته اش را بسته بودند،گذشت.محمد به شوخی اشاره به بخش و ضبط کرد و گفت:
-نگاه به قراضه بودنش نکن.مال دوران هارون الرشیده،رضا از مشهد آورده لندن،حرف نداره.
هر لحظه که میگذشت،بیشتر به هویت آنها پی میبردم..
محمد سال سوم کشاورزی را پشت سر گذشته بود و یک سال دیگر لیسانس اش را میگرفت و به ایران بر میگشت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662