#باغ_مارشال_161
پرسید :" اولین باره که به زندون بریکستون اومدی؟"
گفتم :" بله "
گفت:" بله ، کاملا مشخصه ، چون اگه قبلا اینجا اومده بودی ، می دونستی باید بگی بله قربان. این اولین حرف
الفبای اینجاست که باید یاد بگیری وقتی با رئیس و یا یکی از مسئولین زندون حرف می زنی ، کلمه "قربان" یادت
نرده."
گفتم :"چشم قربان"
سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت:"قبل از این که به زندون بیفتی چیکار می کردی؟"
گفتم :"دانشجو بودم.تازه در رشته پزشکی فارغ التحصیل شدم."
رئیس تذکر داد" قربان" آخر جمله را فراموش نکنم. بعد از چند لحظه گفت:" در واقع شما یه پزشک هستین"
گفتم : " پزشک عمومی قربان"
از پشت میزش بلند شد و طول اتاق را چند مرتبه رفت و برگشت و سپس گفت:" ما سال اول ، بین شما که یه
پزشک هستین و تحصیل کرده، با یه جنایتکار حرفه ای، فرقی نمی ذاریم. یکی از خصوصیات ما اینه همیشه فکر می
کنیم که شما تو فکر فرار هستین یا آمادگی هر نوع جنایتی رو دارین.تا وقتی برامون ثابت نشه شما آدم سربراهی
هستین نمی تونیم از تخصص پزشکی شما استفاده کنیم."
گفتم:"بله قربان"
آن قدر به من نزدیک شده بود که حرارات نفسش را حس می کردم. گفت:" در ضمن ، هر زندونی که از ساعت اول
ورودش به زندون زیادتر از حد معمول مطیع باشه ما را به شک می اندازه. بنابراین بیشتر از بقیه مواظبش هستیم."
گفتم :"بله قربان"
گفت: " اینجا زندون بریکستونه بزهکارایی که هنوز به دام نیفتادن وقتی اسم اینجا رو می شنون مو بر بدنشون
راست می شود. اینجا یه زندون عادی نیست. کمتر از ده سال محکوم نداریم.جزء مقرارت زندونه که جنایتکارا رو
مدتی تو انفرادی نگه دارن شاید چند روز، شاید یه ماه ، و یا یه سال، بستگی به نظر مسئولین و رفتار او داره. لازم به
ذکره اقدام به فرار ، درگیری با مامورین زندون ، تحریک زندونیا برای اعتصاب غذا و یا اغتشاش عاقبتش تنبیه و
بعد هم تبعید به یکی از جزایر مستعمره آفریقایی."
گفتم: "بله قربان."
تلفنی معاونش را احضار کرد و در این فاصله گفت:" شما تا وقتی که جرمی مرتکب نشدی به این اتاق نمیاین."
در همان لحظه معاونش داخل شد. رئیس گفت:" سروان مایکل معاون منه از این به بعد، شما بیشتر با ایشون سر و
کار دارین."
سروان مایکل ده سال جوانتر از رئیس به نظر می رسید. قد بلند و هیکل ورزیده و چهره خشن او ، با شغلی که
انتخاب کرده بود، بی تناسب نبود.
چند لحظه اتاق رئیس را ترک کرد و سپس با دو مامور برگشت. نها با خشونت ، دست بند مرا از میله آهنی باز
کردند و دستم را از پشت پیچاندند و به اتاق مایکل بردند.
سروان مایکل ف بعد از نطقی کوتاه که تکرار حرف ها و تذکرات رئیس بود، دستور داد برایم لباس مخصوص
زندانیان بیاورند. در پشت پرده ای ، پیراهن و شلوار سرمه ای رنگ زندانیان را پوشیدم، و سپس یک گروهبان
سیاهپوست و یک مامور که از پشت مراقبم بود مرا به طرف سلول های انفرادی بلوک a بردند.
)ساختمان داخلی زندان، از پانزده بلوک مستطیل شکل سه طبقه تشکیل شده بود، و بلوک های a و b اختصاص به
رئیس و معاون و پرسنل داخلی زندان داشت.(
مسئول بلوک و کلیددار آن وقتی مطمئن شدند توطئه ای در کار نیست، در را باز کردند. فقط سلول بیست و یک که
در طبقه دوم بود، زندانی نداشت. از پله های آهنی انتهای محوطه به سمت سلول بیست و یک راهنمایی شدم. از لابه
لای میله ها، زندانیان را می دیدم ، ولی عبور تند من و سایه روشن میله های، باعث شد نتوانم چهره آنها را تشخیص
بدهم.ناگهان صدایی از داخل یکی از سلول ها شنیدم که گفت: " خوش اومدی رفیق. بوی هوای آزاد می دی."
یکی از نگهبانان مرا رها کرد و به سلول او نزدیک شد و باطومش را بالا برد و گفت خفه شود. وقتی روبروی سلول
بیست و یک رسیدیم، نگهبان در را باز کرد. برای چند لحظه مکث کردم. آنها با خشونت مرا به داخل پرتاب کردند
و در را بستند و تنهایم گذاشتند.
اتاق انفرادی ابعادی حدود5/3×5/2داشت. وسایل داخل آن عبارت بود از یک تخت آهنی ، یک توالت فرنگی ،
دو ظرف لعابی ، یک لیوان و یک شیرآب. از دو پتو و تشک در هم ریخته روی تخت ، حدس زدم زندانی قبلی ، تازه
ان سلول را ترک کرده است.
زندان بریکستون برایم دنیایی ناشناخته بود. گمان می کردم آنچه می بینم و بر من می گذرد، در خواب است.گوشه
تخت تشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. آیا نفرین مادر باعث نشده بود گرفتار چنین مصیبتی شوم؟
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود. مسئول تقسیم غذا که خودش هم زندانی بود با یک چرخ دستی که روی آن
ظرفی پر از لوبیا گذاشته بود، روبروی اتاقم ایستاد و گفت ظرفم را نزدیک ببرم . برای چند لحظه متوجه نشدم چه...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662