#باغ_مارشال_209
هتل بر می گشتیم، بین راه، برای رفتن به شیراز تصمیم قطعی گرفتم و به حسین گفتم: اگه یه اتومبیل سواری بخرم،
تا شیراز منو همراهی می کنی؟
حسین بدون لحظه ای درنگ قبول کرد و گفت: قربان شما اگه بخوای، تا پتل بورت هم که بگی، من حرف ندارم.
آن روز ناهار را در هتل خوردیم و استراحتی کوتاه کردیم. از ساعت سه، به نمایشگاه های مختلف سر زدیم. بین
اتومبیل های مختلف ایرانی و خارجی، با راهنمایی حسین که ادعا می کرد با اتواع اتومبیل ها رانندگی کرده است و
با توجه به سن و سال خودم، یک اتومبیل تویوتا مدل 89 ،به قول بنگاهی ها صفر کیلومتر، پسندیدم و سند آن مبلغ
تقریبا سه میلیون تومان به نام من نوشته شد هر لحظه می گذشت، شوق دیدن مادر، برادر و خواهرانم در وجودم
بیشتر رخنه می کرد، به حدی که دیگر حوصله نداشتم حتی یک ساعت در تهران بمانمو همان روز حسین پیشنهاد
کرد هودم رانندگی کنم. با توجه به این که بیست سال پشت فرمان نشسته بودم، دلهره داشتم.
مرا به اطراف تهران در خیابونی خلوت بود؛ فرمو اتومبیل را به من سپرد و خودش کنارم نشست. در آغاز، جای گاز
و ترمز و کالج را اشتباه می کردم؛ ولی پس از حدود دو ساعت تمرین، به قول معروف ترسم ریخت و از آن به بعد
خیلی راحت رانندگی کردم. با وجود این، از حسین خواهش کردم تا شیراز با من بیاید. آنشب اتومبیل را داخل
پارکینگ هتل گذاشتیم و حسین به خانه اش رفت. روز بعد، ساعت هشت صبح، با هزار اشتیاق که خالی از دلهره و
اضطراب و تشویش نبود، عازم شیراز شدیم.
خیلی دلم می خواست مثل سابق، از مسیر شاه عبدالعظیم، تهران را ترک کنیم، اما حسین جاده کمربندی را ترجیح
می داد. در ابتدای اتوبان قم، من پشت فرمان نشستم. جاده باریک قدیمی در کناره اتوبان، مرا با یاد سال های پیش
انداخت که بارها به تشویق سیما آن مسیر را طی کرده بودیم.
همان طور که رانندگی می کردم، غرق در افکار گذشته بودم. حسین درباره اتومبیل های ژاپنی حرف می زد و معتقد
بود بین همه آنها، اتومبیل تویوتا بهترین است. در این زمینه، نظر مرا می خواست و نمی گذاشت به حال خودم باشم.
تابلوی بزرگ ورودی قم که جمله " به شهر خون و قیام خوش آمدید"، با خطی زیبا روی آن نوشته شده بود،
توجهم را جلب کرد.
از قم که رد شدیم، حسین به خاطر دو طرفه شدن جاده، رانندگی را به عهده گرفت. نزدیک اصفهان از ماجرای به پا
خاستن مردم قم که مرحله آغازین انقلاب بود تا جمگ تحمیلی عراق با ایران و پذیرفتن قطعنامه، یکسره حرف
هایی زد که برایم جالب بود. وقتی به اصفهان رسیدیم، ساعت از یک گذشته بود. به پیشنهاد حسین، ناهار را در
معروف ترین چلوکبابی با نام شاطر عباس خوردیم. چون دلم می خواست هنگام روز به شیراز برسم، تصمیم گرفتم
شب را در اصفهان بمانم. حسین معتقد بود من هیچ مشکلی در رانندگی ندارم. او گفت: بعد از این همه سال که از
شهر و دیارت دور بودی اگه تنها به آغوش خونواده ات برگردی، لطف دیگه ای داره.
چون خودم هم دیگر از رانندگی وحشت نداشتم و خاطر جمع شده بودم می توانم از عهده اش برآیم، زیاد اصرار
نکردم. بعد از تشکر و پرداخت مبلغی که رضایتش جلب شود، او را به ترمینال رساندم و از هم جدا شدیم.
با پرس وجو از این و آن، به هتل عالی قاپو که حسین گفته بود بهتر از بقیه است رفتم. بعد از استراحت، ساعتی با
اتومبیل در خیابان چهار باغ و اطراف زاینده رود گشتم. سپس اتومبیلم را در گوشه ای پارک کردم؛ مدتی در ساحل
رودخانه قدم زدم. تمام آن مدت ما به شیراز و این که برخورد کسانم با من چگونه خواهد بود، فکر می کردم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662