#باغ_مارشال_89
هوا کاملا تاریک شده بود.یکی از سربازها اطلاع داد ماشین داخل کوچه ایستاده و راننده اش می گوید منتظر ماست.
دختر آقای قاجار، و همسرش و دو نفر دیگر که نمی شناختم، همراهمان بودند. سوار شدیم و به طرف باشگاه رفتیم.
سالن مملو از مرد و زن و دختر و پسر بود. با ورود ما، به احترام بلند شدند. در میان کف زدن های ممتد و آهنگ )
مبارک باد ( به ابراز احساسات یک یک آنان جواب دادیم. سیما آنهایی را که می شناخت، با لقب به من معرفی کرد.
بیشتر مهمانان، تیمسار، سرهنگ، مهندس و دکتر بودند.
آقای مفیدی، فروغ خانم، مجید و پدرش، ابراهیم و ده دوازده نفر ازدوستان دانشجو، تنها کسانی بودند که به دعوت
من آمده بودند. آنها را یکی یکی به سیما معرفی کردم. منتظر شدم سیما بقیه مهمانان را به من معرفی کند. در بین
مهمانان من، دانشجویی بود که او را دعوت نکرده بودم. اسمش محمد بود و به خاطر سابقه سیاسی، یک سال هم از
تحصیل محروم شده بود. وقتی با او روبرو شدم، خیلی صمیمی مثل بقیه بجه ها، به من تبریک گفت و صورتم را
بوسید. حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شده بود ولی فرصت نبود در مورد او از ابراهیم چیزی بپرسم.
صدای کف زدن ها و موزیک تا لحظه ای که روی صندلی عروس و داماد نشستیم، قطع نشد. گوینده سالن، ورود ما را
خوش آمد گفت و از حضار خواست بار دیگر به سالمتی ما کف بزنند. سپس از ارکستر خواست موزیک رقص آرام
بنوازد و از کسانی که مایل به رقص بودند، دعوت کرد به محوطه رقص بیایند.
من با نگاهی به اطراف متوجه شدم آقای افشار و دختر و همسرش نیامده اند. سیما گفت از آن شب خواستگاری قهر
کرده اند.
مهمانان عموما ظاهری خوش و بشاش داشتند و بیشتر از امرا، افسران ارتش و ژاندارمری بودند. چند نفر از ریش
سفیدان بازار، در گوشه و کنار مجلس، با چشم های از حدقه درآمده، رقاصه ها را تماشا می کردند و دم به دم آب
لب و لوچه شان را قورت می دادند.
در نزدیکی ما دختری زیبا، با چشمان فتان و تبسم ملیح و حرکات دلفریب، سعی می کرد توجه جوانان را به خودش
جلب کند.
نگاهم به او بود که ناگهان سیما پهلویم را قلقلک داد و گوشزد کرد که به قول معروف، چشمانم را درویش کنم. یک
مرتبه موزیک تند شد. دخترک همه را کنار زد و شروع کرد به رقصیدن، گاهی مثل فنر روی دو زانو خم می شد و
سپس به سرعت چرخی می زد و مجددا می ایستاد و با نوک پنجه های پا حرکاتی موزون انجام می داد. هر وقت
زلفهایش را روی شانه می چرخاند، جمعیت برایش کف می زدند. بار دوم سیما با نگاهی به من فهماند چشم از او
بردارم. با آن که در این مدت فهمیده بود آدم چشم چرانی نیستم، باز حسادت می کرد.
گوینده از طرف مدعوین از ما خواست تا به جمع آن ها که می رقصیدند، بپیوندیم. در تمام عمرم نرقصیده بودم،
حتی خجالت می کشیدم آنهایی را که می رقصیدند تماشا کنم. از سیما خواستم از این یکی چشم بپوشد. حرفی
نداشت. خواستند به زور ما را وادار کنند که من زیر بار نرفتم، اما چون بعضی از دوستان سیما قبال رقص او را دیده
بودند، چاره ای جز اطاعت نداشت. کمی جنبیدیم و دوباره سر جایمان نشستیم.
با معذرت از سیما، او را تنها گذاشتم و سراغ ابراهیم رفتم. به بهانه ای او را گوشه ای بردم و پرسیدم: " محمد پاک
نیت رو که من دعوت نکرده بودم، چطور شد اومد؟ "
ابراهیم گفت: " یکی از بچه ها نیومد، تو رودرواسی گیر کردم و کارتش رو به او دادیم. "
مدت کوتاهی کنار دوستانم بودم و سپس نزد سیما برگشتم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662