#باغ_مارشال_9
نگاهم به سیما نیفتد.نمیدانم چرا میترسیدم و دلهره داشتم.فکر میکردم اگر به او نگاه کنم کار درستی انجام
نداده ام.خانم سرهنگ بیش ار بقیه تعریف و تمجید میکرد و امیدوار بود آن اشنایی تبدیل به دوستی دراز مدت
شود.
سرهنگ از پدرم خواهش میکرد هرگاه مشکلی در ارتباط با ژاندارمری برایش پیش آمد او را در جریان بگذارد تا از
تهران برایش توصیه بگیرد.ناگهان سیما در قالب شوخی و با لحنی خودمانی گفت:اگه میدونستیم با خونواده ای مثل
شما اشنا میشیم هرگز از خراب شدن ماشین ناراحت نمیشدیم.یک مرتبه نگاهم به چهره خندان او افتاد.بار دیگر
موجی از دلهره که تا آن هنگام تجربه نکرده بودم به سراغم آمد.نگاهم را برگرداندم و رو به سیاوش گفتم:اگه
حوصله ات سر رفته میتونی اطراف استخر و تو باغ گردش کنی.
سیاوش با نگاه از پدرش اجازه خواست مادرش به او اجازه داد و سفارش کرد مواظب خودش باشد.جمشید هم از
خدا خواسته به او نزدیک شد و هر دو جایگاه را ترک کردند.
من ظاهرا به گفت و گوی پدرم و سرهنگ دوباره جنگ بین عشایر قشقایی و قوای دولتی گوش میدادم.اما حواسم به
حرفهای سیما بود.بعد از صرف چای و میوه اسدالله برای مهمانان بالش و پشتی و رو انداز آورد و ما آنها را تنها
گذاشتیم تا استراحت کنند.پدرم که خواب نیمروزش دیر شده بود و کسل بنظر میرسید داخل عمارت رفت.من
بهرام را با لندرور به قصر الدشت رساندم و خیلی زود برگشتم و روی نیمکت چوبی کنار آالچیق که شاخه های بید
مجنون اطرافش را گرفته بود نگاه میکردم.به کشمکش سختی که بین پرندگان بخاطر دانه با حشره ای در گرفته
بود نگاه میکردم یک مرتبه چشمم به عقابی افتاد که چند کبوتر را دنبال میکرد.کم کم فکرم به جنگل و شکار آنروز
و برخورد با خانواده سرهنگ کشیده شد و تا چهره خندان و زیبای سیما ادامه یافت.مدام سیما را با ناهید مقایسه
میکردم و در دلم به او آفرین میگفتم باالخره آنقدر از این دنده به آن دنده غلطیدم تا خوابم برد.حدود ساعت 5 با
فریاد جمشید و سیاوش از خواب پریدم.فوری بسمت صدا دویدم.جمشید کار خودش را کرده بود آنقدر چوب داخل
لانه زنبور کرده بود که یکی از آنها بالای ابروی سیاوش را نیش زده بود.چون یقین داشتم کار جمشید است پیش از
اینکه چیزی بپرسم کلوخی بسمتش پرتاب کردم.دست سیاوش را گرفتم و او رابه جایگاه آوردم.سرهنگ و خانمش
و سیما تازه از خواب بیدار شده بودند.مادرم و ترگل از آنها پذیرایی میکردند و آویشن هم با چهره ای دمغ گوشه
ای نشسته بود که چرا ترگل او را بچه حساب میکند.قبل از اینکه پیشانی متورم سیاوش مادرش را به وحشت بیندازد
گفتم:چیزی نیست زنبور نیشش زده زود خوب میشه.مادرم اسدالله را صدا زد که آب غوره بیاورد.فوری مقداری گل
با آبغوره مخلوط کرد و جای نیش زنبور را مالید.پیشانی ورم کرده و گل آلود سیاوش سیما را بخنده انداخت و
چیزی نمانده بود بین آنها بگو و مگوی متدوال خواهر و برادری پیش بیاید که نگاه سرهنگ هر دو را ساکت کرد.
آن روز بعدازظهر پدرم برای سرکشی دروکاران به مزرعه رفته بود.بعد از صرف چای و میوه از سرهنگ و خانواده
اش دعوت کردم به اتفاق اطراف باغ قدم بزنیم.که با کمال میل دعوت مرا پذیرفتند.مادرم از اینکه حوصله نشان
داده بودم و برای مهمانان غریبه ای مثل سرهنگ و خانواده اش ارزش قائل شده بودم تعجب کرد.البته معنایش این
نبود که از مهمان بدم می آمد یا آدم بدخلق و غیر معاشرتی بودم معمولا با خانواده های غریبه کمتر
میجوشیدم.مادرم و آویشن معذرت خواستند و داخل عمارت رفتند ما هم به اتفاق از حاشیه استخر قدم زنان به
انتهای باغ رفتیم.من و سرهنگ جلوتر از همه بودیم و درباره تولیدات متنوع میوه های باغ و کشاورزی صحبت
میکردیم.سیما و مادرش و ترگل کمی از ما فاصله گرفتند .قدمهایمان را آهسته کردیم تا بما رسیدند.سرهنگ که....
ادامه دارد .....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662