eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هنگام صرف شام بود. گوینده سالن با احترام همه را به سالن غذاخوری دعوت کرد. غذاهای جورواجود، مهمانانی که مثل گرگ های گرسنه هجوم می آوردند و ... هیچ یک برایم تازگی نداشت، چون یکبار در همان سالن شاهد چنین صحنه ای بودم. تنها چیزی که بین آن همه سر و صدا توجه مرا جلب کرد، محمد بود. تنها روی صندلی نشسته بود و به کسانی که برای به دست آوردن غذا، از سر و کول هم بالا می رفتند، نگاه می کرد و می خندید. سیما را رها کردم و به او نزدیک شدم و گفتم: " محمد جان، چرا دور از بقیه نشستی؟ " همراه با لبخندی تحقیرآمیز به جمعیت اشاره کرد و گفت: بذار این گرسنه ها سر شن، ما با تکه ای نون سیر می شیم. بارها تو مجلس اونایی که زندگی متوسط و حتی فقیرونه ای داشتن شرکت کردم، ولی هرگز چنین آدمای گرسنه ای ندیده بودم. جدا عجیبه. " به هر حال بعد از صرف شام و ساعتی وقت گذرانی، باشگاه را ترک کردیم. حدود پنجاه شصت اتومبیل ما را بدرقه کردند. از پل تجریش به نیاوران و از خیابان جاده قدیم و میرداماد به یوسف آباد رفتیم. آقای مفیدی قبل از ما خودش را رسانده بود و گوسفندی را که از چند روز پیش آماده کرده بودیم، جلویمان قربانی کرد. بعضی از بدرقه کنندگان دم در خداحافظی کردند و عده ای هم که خویشاوند نزدیک بودند، داخل شدند و دست ما را در دست هم گذاشتند و پس از این که برایمان آرزوی خوشبختی کردند، رفتند. من بار دیگر دست سرهنگ و مادر سیما را بوسیدم و از آنها به خاطر زحماتشان تشکر کردم. شب عروسی من و سیما هم مانند هزاران دلداده دیگر شبی فراموش نشدنی بود. باورمان نمی شد بالخره به وصال یکدیگر رسیده باشیم. طبق آداب و رسوم، روز بعد پاتختی بود. اغلب خویشان و نزدیکان سیما، همراه با هدایا به دیدن ما آمدند. از ایکه فردی از خانواده ام حضور نداشت، دلتنگ بودم. گرچه مادر سیما و خاله اش سعی داشتند با حرف های محتب آمیز جای خالی مادرم را پر کنند ولی هیچ کس نمی توانست مادرم باشد. بین آن همه هدایا، بلیط رفت و برگشت شرکت هوایی ایرفرانس به پاریس و رزرو هتل منپارناس به مدت یک هفته از طرف آقای قاجار برایمان غیر منتظره بود. قرار بود برای گذراندن ماه عسل به رامسر برویم ولی برنامه مان تغییر کرد. با مشاهده بلیط، تازه فهمیدیم آقای قاجار، عکس و رونوشت شناسنامه من و سیما را برای چه منظوری می خواست. روز بعد از پاتختی گذرنامه ما آماده شد. من و سیما همان روز به وزارت امور خارجه رفتیم و ویزایمان را که آقای قاجار سفارش کرده بود، گرفتیم و دو روز بعد عازم پاریس شدیم. مادر سیما و سرهنگ و بعضی از اقوام از جمله دختر آقای قاجار برای بدرقه به فرودگاه مهرآباد آمده بودند. سرهنگ به ما گفت: اروپا رو طوری ببینین که شاید لازم شه مدتی اونجا زندگی کنین. من و سیما آن قدر شوق و ذوق سفر داشتیم که منظور سرهنگ را از این حرف نفهمیدیم. وقتی از بلندگو شماره پرواز ما اعلام شد، مانند دو کبوتر سبکبال، بعد از تشریفات گمرکی، خودمان را به هواپیما رساندیم. با پرواز هواپیما گویی خودمان هم بال درآورده بودیم. یکی از مهمانداران که دختری فرانسوی بود، از همان برخورد اول از ما خوشش آمد. به زبان انگلیسی خوش آمد گفت و چون حدس زده بود تازه ازدواج کرده ایم، سعی داشت بیش از بقیه مسافرها از ما پذیرایی کند. در طل مسیر..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌