#با_تو_هرگز_122
_شلوار لی سفیدمو پوشیدم با یه مانتو کوتاه نارنجی مانتوی شیکی بود
انتخاب دانیال بود بایه کت زمستانی سفید از روش یه شال نارنجی هم سر کردم آرایش مختصری کردم ورفتم پایین .
مادرجون تو پذیرایی نشسته بود ولی دانیال نبود
-دانیال کجاست؟
_اون گفت تا تو حاضر شی تو حیاط قدم میزنه بریم؟
-بریم
_متوجه شدم که مادرجون کیفی رو که وسایلش توش بود رو هم برداشته خواستم بپرسم که اونو چرا برمیداره ولی بهتر دیدم نپرسم
_سوار ماشین شدیم وراه افتادیم اول رفتیم خونه ی خاله ی دانیال و دیانا رو برداشتیم وبعدرفتیم سمت یکی از رستوران های معروف .ساعت تقریبا۸ بود که رسیدیم
_غذاهارو سفارش دادیم نشستیم دیانا باشور و نشاط اتفاقاتی رو که تو این چند روز گذرونده بود تعریف میکرد از شیطنتهایی که با دختر خاله اش کرده بودند میگفت اون تعریف میکرد ومن به گذشته ها برگشته بودم به جایی که من وستاره ها باهم بودیم چه روزهای خوشی رو باهم داشتیم حیف که زود گذشتنددلم هوای اونروزها رو کرد.
باهم دیگه صحبت میکردیم ومیخندیدم ولی دانیال تو خودش بود نه حرفی میزد ونه میخندید این حالتش منو میترسوند
غذاش رو هم نمیخورد باهاش بازی میکرد کمی بعد هم بلند شد ومن میرم حساب کنم و برم بیرون هوای اینجا خفه است شما هم هر وقت تموم کردین بیاین
مادرجون:تو که چیزی نخوردی؟
-میل ندارم ناهار رو زیاد خورده بودم
بعد از رفتن دانیال دیانا گفت:این امروز چش بود؟
مادرجون:هیچی فکر کنم چون رفته استخر یه کم خسته است واسه همین
_غذا که تموم شد رفتیم بیرون دانیال تکیه داده بود به ماشین وبا سنگی که زیر پاش بود بازی میکرد.
_سوار ماشین شدیم راه که افتاد متوجه شدم که سمت خونه ی خودمون نمیره
_کجا داری میری؟
_داشت میرفت سمت خونه ی مادرجون
برگشت جورخاصی نگام کرد ولی جواب نداد
-دخترم داریم میریم سمت خونه ی ما
_برای چی؟
-میخواد اول ما رو برسونه
_شما رو برسونه؟
-آره من ودیانا میخواییم این دوروز رو تو خونه ی خودمون باهم بمونیم
_برای چی؟اتفاقی افتاده؟
_نه دخترم چه اتفاقی این چند روز رو کم بهت زحمت ندادیم که دیگه بسه یه کم هم برم خونه ی خودمون
_آخه چرا مگه تو خونه ما راحت نبودین؟
_دخترم خدا ازت راضی باشه تو این چند روز رو کم نذاشتی ولی دیگه نمیخوام مزاحم شما شم
_این چه حرفی شما مزاحم ما نبودید مگه نه دانیال تو یه چیزی بگو
_دانیال با بی تفاوتی گفت:اصرارت بی فایده ست مادرجون میخوان برن خونه خودشون شاید اونجا راحتترن
_از حرفش جا خوردم دیگه چیزی نگفتم نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم یه حسی بهم میگفت که امشب قرار یه اتفاق بدی بیفته دلم گواه بد میداد مخصوصا که رفتار دانیال هم یه جوری بود علی الخصوص امشب رو نمیخواستم باهاش تنها باشم..
_رسیدیم دم خونه ی مادرجون موقع خداحافظی گفتم:مادرجون کاش که میموندین اینجوری من خوشحال میشدم
_مرسی دختر گلم
دانیال:سوگند بیا سوارشو خداحاظ مادرجون خداحافظ دیانا
_باشه اومدم
_از مادرجون ودیانا خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم
_همین که سوار شدم دانیال پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت شروع به رانندگی کرد اعتراضی نکردم چون احساس کردم مثل یه بمب که اگه بهش دست بزنی هر آن ممکن منفجر شه هر ازگاهی برمیگشت ونگام میکرد و پوزخندی میزد ولی من واکنشی نشون نمیدادم
_رسیدیم که خونه بی هیچ حرفی پیاده شدم وسریع رفتم سمت اتاقم جلو آینه وایستاده بودم وآروم آروم دکمه های مانتومو باز میکردم وبه این فکر میکردم که دیر یا زود ترکش های این ماجرا بهم برخورد خواهد کرد پس باید خودمو آماده کنم همینطور که تو فکر بودم دیدم در اتاقم
باز شد ودانیال اومد داخل برگشتم سمتش کتی رو که دستش بود
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662