eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
_برگشتم سمتش وگفتم:بله من از این حرفها خوشم نمیاد فکرمو خراب میکنه -چرا آخه؟ _خوب شاید یه روز من دیگه کنارت نباشم اونوقت قرار چی بشه -هیچی همین جا وسط این اتاق دراز میکشم میمیرم با مشت زدم رو بازوش وگفتم :من جدی ام ها.. _خوب منم جدی گفتم نزدیکتر شدم :دانیال هیچ وقت دیگه این فکرها رو نکن چه من باشم چه نباشم تو باید به زندگی عادی خودت ادامه بدی من اگه نباشم بجاش تو خیلی هارو داری که باید بخاطرشون باید زندگی کنی اونم نه زندگی معمولی یه زندگی عالی من نباشم خیلی ها هستن که میتونن جای من رو خیلی خوب برات پر کنن _اومد جلو دستاشو دو طرف صورتم گذاشت وسرمو بلند کردوزل زد تو چشام -هیچ وقت قرار نیست من بدون تو بمونم تنها چیزی که میتونه منو از تو جدا کنه مرگه والسلام غیر اون تو همیشه کنار من میمونی چون من بی تو یه ثانیه ام دووم نمیارم وقتی میگم میمیرم یعنی واقعا میمیرم _اینم یادت بمونه که هیچ کس وهیچ چیز نمیتونه جای تورو تو قلبم بگیره _بغض گلومو گرفته بودم نباید اینجوری میشد هر روز وضعیت ما دوتا بدتر از دیروز میشه خدایا.... _خم شد منو محکم بوسید مجبور شدم بغضم رو بخورم کشید کنارو دستشو گرفت سمتم -افتخار رقص میدین دستشو گرفتم ولبخند تلخی زدم رفت و آهنگ رو گذاشت و اومد کنارم منو کشید تو بغلش و شروع کردیم به رقص چشم تو چشم هم بودیم چشاش عاشقونه نگام میکردن سرمو انداختم پایین و اشکی از چشم اومد پایین ولی نذاشتم ببینه خودمو تو بغلش قایم کردم تا حرفامو از چشام نخونه _نخواستم بدونه که هنوز من دلم تو خونه اش بند نشده نخواستم بدونه که من هنوزم خالی از احساسم *** _جمعه بود دیانا ونسترن جون قرار تولد دوست دیانا دعوت بودند دیانا لباس جدیدی برای این مهمونی گرفته بود اما کفش مناسبی براش پیدا نکرده بود یکی از کفش های من خیلی با لباسش ست بود برای همین پیشنهاد دادم دادم که کفش منو بگیره اونم قبول کرد قرار بودقبل از رفتن به آرایشگاه بیان خونه ی ما . _صبح که از خواب بلند شدم حس کردم حالم خوب نیس یه جورایی حالت تهوع داشتم میلی به صبحونه نداشتم وبه زور دانیال یه لقمه خوردم اونم به زور، دانیال ازم پرسید چمه منم گفتم فکرنکنم چیز خاصی باشه یه حالت زودگذر باشه اما نمیدونم چی شد که یهو حالم خراب شد خودمو رسوندم دستشویی دانیال سریع خودشو رسوند پشت در در و زد _سوگند سوگند درو باز کردم واومدم بیرون _حالت خوبه _آره _ چته؟ میخوای بریم دکتر _نه خوب میشم فقط کمی آبلیمو بیار بخورم _ باشه رفت سمت آشپزخونه _درو زدند دیانا و نسترن جون بودند درو باز کردم اومدند تو و کمی خوش و بش کردیم و نشستند رفتم آشپزخونه و شیرینی و چایی آوردم نشست دیانا:آرایشگاه برا ساعت یک وقت داده گوشیشو در آورد ویک عکس نشونم داد:میخوام موهامو این شکلی کنم بنظرت خوب میشم نگاهی کردم وگفت:آره فکر کنم بهت بیاد نسترن جون کیف دستی که دستش بود رو برداشت و از داخلش یه ظرف در بسته بیرون اورد و گرفت سمت من: دیشب کمی دلمه برگ درست کردم گفتم برا شما هم بیارم _نسترن جون اینجوری بود اگه چیز خاصی درست میکرد فورا برا ما هم میاورد کلا خیلی هوای پسرش رو داشت از دستش گرفتم وگفتم:وای مرسی خلی وقت بود که درست نکرده بودم _در ظرف رو باز کردم من عاشق بوی غذا بود بوی غذا رو حتی از خود غذا بیشتر دوست دارم _بوی غذا که بهم خورد حالم یه جوری شد دانیال از قیافه ام فهمید ولی تا اومد یه چیزی بگه من دویدم سمت دستشویی... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌