#با_تو_هرگز_158
_ته دلم یه جوری بود آبی به سرو صورتم زدم واومدم بیرون همه شون وایستاده بودند ومنتظر من بودم اومدم که بیرون نگاشون به من بود
_دانیال اومد سمتم ودستشون دور شونه ام انداخت:اآخه تو امروز چت شده میگم بریم دکتر از صبح این بار دومته حالت بهم خورده
_به زور لبخندی زدم وگفتم :نترس چیزی نیست شاید مسموم شدم
نسترن جون:نه فکرنکنم این ازمسمومیت باشه
دانیال با تعجب نگاش کردوگفت:پس چیه؟
نسترن جون چشاش برق زدوگفت:فکرکنم خبریه
_چشای هرسه تام گرد شدن
دیانا پرسید:مامان منظورت چیه؟
_نسترن جون برگشت سمت دیانات و گفت:فکرکنم داداشت داره پدرمیشه با ناباوری تکرار کردم:پدر...
_نسترن جون اومد سمتم ودستاش گذاشت رو بازوهام وگفت:آره عزیزم فکرکنم تو بارداری
_دنیا دور سرم چرخید چشام سیاهی رفت
چشامو که باز کردم دیدم هر سه تاشون با نگرانی بالا سرم وایستادند
-سوگند خوبی؟
_دانیال با نگرانی پرسید بیچاره رنگش مثل گچ دیوار شده بود
نسترن جون گفت:دانیال جان نگران نباش فکرکنم فشارش افتاده
_قطره ی اشکی آروم از چشم پایین اومد سعیمو کردم جلوی اشکامو بگیرم
_نسترن جون لیوانی گرفت جلوم:عزیزم اینو بخور
_لیوان رو به زور گرفتم آب قند بود
دانیال :باید ببریمش دکتر
نسترن جون:باشه میبریم ولی بذار حالش جا بیاد زودهم دست وپاتو گم نکن تو باید الان خوشحال باشی نه ناراحت
-نگران نباش سوگندم
_نگران نباش چیزی خاصی نیست من الان یه اژانس میگیرم دیانا میفرستم خودم باهاتون میام بریمیش دکتر
برگشت سمتم وگفت: قربون عروس خوشگلم بشم
به زور دهنمو باز کردم وگفتم:نه شما بخاطر من ازمهمونی بمونید
_دلم نمیخواست کنارم باشه ونمک به زخمم بپاشه
دانیال:آره مامان راست میگه شما برین من خودم میبرمش
-من نرم هم مهم نیست مهم عروس گلم
-نه مامان زشته شما بین خودتون گفتین چیز خاصی نیست میبرمش دکتر خبرشو بهتون میدم
_با التماس به دانیال نگاه میکردم که هرجور شده مادرش رو بفرسته بره بعد ازکلی اصرار قبول کردند برن
موقع رفتند گفت:بریدیش دکتر منو در جریان بذاری ها..
-حتما
نسترن جون اومد سمتم پیشونیمو بوسید وگفت:با بدنیا آودن بچه همه ی خانواده رو غرق خوشحالی میکنی عزیز دلم من منتظر این لحظه بودیم به زور دهنمو کج کردم تا لبخندی بزنم
_خداحافظی کردند که برن دانیال رفت تا بدرقه شون کنه
_همین که پاشونو از در گذاشتن بیرون دوباره حالم بد شد خودمو رسوندم دستشویی.
_سرمو بلند کردم ونگاهی تو آینه به خودم کردم همه ی بغضی رو که تو گلوم جمع کرده بودم شکست .دیوانه وار گریه میکردم صدای هق هقام شبیه ضجه بود
-من بچه نمیخوام فکراین بچه زنجیری میشه که منو همیشه اسیر دانیال کنه دیووونم کرده بود
_دانیال پشت در بود با دستش محکم به در میکوبیدوفریاد میزد
-سوگند سوگند...سوگند جواب بده...سوگند دروبازکن... سوگند چی شده سوگند خواهش می کنم
چنان به درمیکوبیدو دسته ی در رو بالا پایین میکرد که گفتم الانه که دربشکنه
درو باز کردم با دیدم وحشت کرد یه قدم به عقب رفت تکیه دادم به دیوار نمیتونستم تعادلم رو نگه دارم سر خورم ورو زمین افتادم
_دانیال فورا جلوم نشست
با ناراحتی پرسید:سوگند حالت خوبه؟چرا داری گریه میکنی؟....
_نگاش کردم حس کردم برای گریه هام به شونه هاش نیاز دارم
_خودمو انداختم تو بغلش وسرمو گذاشتم رو شونه اش از حرکتم تعجب کرد ولی منو محکمتر بغل کرد
-عزیز دلم چی شده؟....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662