eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
_برگشت سمت دانیال:توهم زیاد هول نکن چیزیش نیست فقط خانم یکم زیاد ناز نازیه.. _دکتر برگشت سمت من:تو این چند روز فست فود خوردی؟ _فکر کردم دیروز ناهار رو با رومینا رفته بودیم بیرون -بله چطورمگه؟ -تازگی ها یه جور مسمومیت شایع شده چند موردم تو بیمارستانی که کار میکنم دیدم از سوسیس وکالباس های تاریخ مصرف گذشته اومده هر کسی هم که از لحاظ بدنی کمی ضعیفتر باشه بیشتر روش اثر میذاره برگشت سمت دانیال:بروخدا رو شکر کن وضع همسرتو خیلی بهتر از دختری که چند روز پیش آورده بودند اون بیچاره تا دم مرگ رفت و برگشت رنگ دانیال پرید:مرگ؟؟ _بله مرگ.ولی تو نترس خانم تو سرمش تموم شه میتونی ببریش ولی باید چهارچشمی مواظبش باشی _دانیال :حتما... _دکتر رفت دانیال نشست کنارمو دستمو گرفت:باید قربونی بدیم وای اصلا فکر کردن بهشم وحشتناک اگه زبونم لال تو چیزیت میشد ... _برعکس اون که ناراحت بود وگرفته من یه حس خوشحالی وجودمو گرفته بود:پس من باردار نیستم. وای خدایا عاشقتم خدایا ممنون _دانیال نگاهی بهم کردولبخند خیلی تلخی زد چند لحظه همونجور نشست وبهم زل زد و بعد گفت:راستی برم به مامان زنگ بزنم خبر بدم _الان اگه بشنوه باردار نیستم ناراحت میشه با لحن خاصی گفت:آره بیچاره بدجور دلشو صابون زده بود که مامان بزرگ میشه _دانیال رفت و برگشت اما چیزی از مکالمه با مادرش نگفت منم نپرسیدم _فعلا تو دنیای خوشحالی خودم بودم _بعد از تموم شدن سرم مرخص شدم اومدیم دانیال پیش دکتر رفت اونم یه نسخه داروهای تقویتی داد و کمی سفارش کرد اومدیم بیرون موقع رفتن دانیال چند تا آب میوه گرفت مجبورم کرد بخورم وتا شبم هم دورو برم مثل پروانه چرخ میزد اما من حس میکردم بعد از شنیدن اون خبر حالم خیلی بهتر شده بود حس اینکه فعلا زنجیری نیست که منو پایبند این زندگی کنه خوشحالم میکرد... _از وقتی شرکت دانیال برنده اون فراخوان شده سرشون خیلی شلوغه برای همین بیشتر کارهای خرد و ریزشون میمونه .من مئولیت بیشتر این کارها رو قبول کردم مشغول انجام اونا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد _ساعت ۲۰:۱۲ ظهر بود تعجب کرد منتظر کسی نبودم رفتم سمت آیفون _کیه؟ صدای جیغ مانندی اومد:منم رومینا بود خاک تو سر چنان جیغ زد که نزدیک بود پرده ی گوشم پاره بشه در رو باز کردم پرید تو بغلم و یه ماچ محکم ازم گرفت -سلام چته تو؟دیوونه شدی باز؟ -نوچ ..خوشحالم خیلی وای راستی سلام.. _چی شده چرا خوشحالی _تا مژدگونی ندی نمیگم با تعجب نگاش کردم:مژدگونی؟ -بله مژدگونی چی شده مثل بچه ادم بگو(کنجکاو شده بودم) _نوچ تا مژدگونی ندی نمیگم -گمشو زود باش بگو با سرش گفت :نه نه... _صبر کن ببینم مربوط به منه _با سرش گفت:بله بله بیشتر کنجکاو شدم یعنی چی متونه باشه؟؟؟؟... برگشتم سمت پله ها که برم بالا _داری کجا میری؟ _دارم میرم مژدگونی توی خاک بر سر رو بیارم _لازم نکرده بری بیا میگم ولی قبلش باید قول بدی منو یه بستنی مهمون کنی _دیوونه تو خبر رو بگو خوب بود من دوتا بستنی مهمونت میکنم -باید کم کم وسایلت و جمع کنی و بری سفر _با تعجب نگاش کردم :سفر؟؟؟ اومد سمتم :آره دیوونه با درخواست ادامه تحصیلت موافقت شده باید وسایلتو جمع کنی و بری آلمان _یه ان حس کردم قلبم وایستاد با تردید گفتم :موافقت شده.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌