#با_تو_هرگز_166
هربلایی بیاد سرم حقمه چون این خود من بودم که خودم ودستی دستی انداختم تو هچل حالا دانیال به کنار جواب بقیه روچی بدم چه قشقرقی که به پا نشه خدای من....
_بجهنم هرچی میخواد بشه بشه نمیتونم که بخاطر حرف دیگرون مثل شمع تو این خونه بسوزم وآخرشم چراغ زندگیم خاموش شه وتموم دیگران که بجای من نیستند تا بفهمن چی میکشم همین دیگران بودند
که گند زدند به زندگیم و رویاهای دخترونه ام دیگه نمیذارم بیشتراز اینم خرابش کنن....
_ساعت ها تو همون حال موندم و با خودم جنگ وجدل کردم ونقشه ها برای خلاصی کشیدم ....
_امروز برخلاف روزهای دیگه دانیال زنگ نزد خونه از دستم بدجور ناراحت بود چون دفعات قبل هم که باهم دعوا میکردیم طاقت نمیاورد و حداکثر تا ظهر زنگ میزد اما حالا عصره و زنگ نزده بلند شدم شام رو
آماده کردم و منتظرش نشستم ساعت ۸شد نیومد۹شد نیومد۱۰ شدنیومد......ساعت ۳ نصفه شب بود وهنوز نیومده بود کم کم داشتم نگران میشدم که صدای باز شدن در خبر اومدنشو داد بدو بدو رفتم جلوش با صدای پاهام سرش رو که پایین بود آورد بالا و با دیدنم تعجب کرد
_چشاش پر خون بودند رنگشم عین گچ روی دیوار سفید سفید بود حس کردم بوی سیگار میده
-تو هنوز نخوابیدی؟
_باقیافه ی حق به جانب گفتم نخیر منتظر شما بودم میشه بپرسم تا این وقت شب آقا کجا تشریف داشتن ؟
نگام کردوبعد گفتم :معذرت میخوام که تا این وقت شب بخاطر من بیدار موندی
_دیدم حالش مناسب نیست برا همین بحث و ادامه ندادم
-شام خوردی؟
-نه
-پس بزار برم شامتو گرم کنم
_نه دستت درد نکنه میل ندارم خسته ام اینو گفت واز پله ها رفت بالا خودمم شام نخورده بودم ولی احساس گرسنگی نمیکردم بجاش احساس خستگی میکردم رفتم بالا رو تخت افتاده بود وخیره شده بود سقف چراغ ها خاموش بودند منم روشنشون نکردم وهمونجوری رفتم سر جام دراز کشیدم
_زمان میگذشت ولی من نمتونستم بخوابم با این که پشتم به دانیال بود اما میتونستم بفهمم که اونم بیداره خواستم باهاش حرف بزنم ولی دیدم موقعش نیست برای همین همونجور ساکت توجام موندم بعد از مدتی دانیال از جاش بلند شد چشامو یکم الکی بستم ولی زیر چشمی پاییدمش بلند شد رفت بیرون نشست رو صندلی که تو بالکن گذاشته بودم سرشو انداخته بود پایین از حرکت شونه هاش متوجه شدم داره گریه میکنه قلبم به درد اومد نمیدونم چقدر تو اون حال موند و بعد آروم برگشت تو چیزی برداشت رو رفت بیرون چون پشتم تو اون لحظه بهش بود متوجه نشدم چی برداشت ولی بعد که دقت کردم متوجه شدم سیگار
_خدای من آخه چرا این مردها هروقت کم میارن میرن سراغ این لعنتی...
_فکر کنم دونخ سیگار کشید وبعد اومد داخل اینبار از اتاق رفت بیرون کمی بعد منم بلند شدم رفتم بالا پله ها نشستم وبهش نگاه کردم رو مبل نشسته بود وتو فکر بود بعد بلند شد راه رفت از اینور به اونور دوباره
نشست مدتی بعد بلندشد از رفتار معلوم بود بیقراره آروم از پله ها رفتم پایین بدجور تو فکر بود اونقدر که متوجه اومدنم نشد
آروم رفتم وجلوش نشستم دستمو گذاشتم رو پاهاش که این باعث شد بخودش بیاد هنوز نگام میکرد که گفتم:آخه پسر خوب چراهم خودتو اذیت میکنی هم منو بیا و کوتاه بیا هم خودتو راحت کن هم منو یه نگاه به خودت ومن بنداز از دیروز تاحالا نه خواب داریم نه خوراک این زندگی نه خدایی این زندگی؟؟؟
_جوابی نداد زل زده بود به چشمهام اشک توچشماش موج بازی میکرد
وقتی دیدم جواب نمیده بلند شدم که برم
-سوگند من بی تو میمیرم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662