#با_تو_هرگز_168
_هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد موجود نفرت انگیز و زجر آوریم ....از وقتی دیدمت همه ی هم وغمم این بود که تو رو خوشبخترین زن روی زمین کنم اما حالا چی تو خودتو بدبخترین زن روی زمین میدونی
ازخودم بدم میاد خیلی ام بدم میاد....
_تو راست مگفتی آدم عاشق نباید به فکر خودش باشه منم عاشقم پس نباید به فکر خودم باشم اصلا من بی تو میمیرم مهم نیست مهم اینکه تو شاد باشی خوشبخت باشی حاضر برای یه لبخند توجونمو بدم ...
_دستمو تو دستاش گرفت برد بالا وبوسه بارانش کرد .میبوسید واشک میریخت قطرات اشکم آروم از چشام پایین اومدند ....
_به زور چشمهامو بازکردم دستم تو دستاش بود وتکیه کرد به اونا چندلحظه نگاش کردم حسم کرد سرشو که بلند کرد لبخند تلخی زد
-بالاخره چشای خوشگلتو بازکردی؟
_خواستم چیزی بگم ولی نتونستم وفقط نگاش کردم دستمو بوسید وبلند شد رفت وبعد ازچند دقیقه باپرستاربرگشت پرستار چکم کردو بعد نگاهی به سرمم انداخت وگفت:الان میرم به دکترش خبر میدم خوشبختانه همه چیز روبه راهه ظاهرا....
_به زور لبهامو از هم بازکردم گفتم:من چم شده؟
_دانیال اومد کنارم نشست آروم صورتمو نوازش کرد وگفت:همه اش تقصیر من گردن شکسته است ببخش نگاش کردم وادامه داد یادته دیروز ما باهم بحثمون شد بعد من زدم بیرون انگارتو حالت خوب
نبوده پاشدی رفتی اتاق بعد نمیدونم چی شده که خوردی زمین و سرت خورده به لبه ی تخت وبیهوش شدی سرت ۸ تا بخیه خورده
_جمله ی آخر رو سرشو انداخت پایین وبا شرمندگی ادا کرد چیزی نگفتم
_صورتمو گرفتم سمت پنجره وبیرون رو نگاه کردم
_چند دقیقه بعد دکتر اومد بعد از کمی معاینه پرسید چشمهاتون تار نمیبینه ؟
-نه
سرتون زیاد درد میکنه؟
-یه کم
_چندتا سوال دیگه ام پرسید و بعد گفت تا فردا تحت مراقبت باشه بعد میتونید ببریدشون
_بعد از رفتن دکتر دانیال هم از اتاق رفت بیرون وبعد از چند دقیقه با چندتا آبمیوه وکیک برگشت برام آبمیوه ریخت وکیک رو باز کرد میلی نداشتم اما دلم نیومد دستشو پس بزنم کمی خوردم وبعد گفتم که بقیه
اشو بعدا میخورم
_گوشیمو گرفت سمتم وگفت:مامانت زنگ زده بود گفت چندبار زنگ زده خونه برنداشتی نگران منم گفتم خونه نیستیم اومدیم شمال تو هم خوابی گفتم بعد از این بلند شدی بهش زنگ میزنی بهتر بهش زنگ بزنی گوشی رو گرفتم زنگ زدم مامانم کمی گله کرد که چرا دیر زنگ زدم وچرا بیخبر رفتیم منم گفتم یهویی پیش اومدو از اینجور حرفا ...
_دانیال حین صحبت کرده من از اتاق رفت بیرون بعد از قطع کردن گوشی رفتم تو فکر حرفای دانیال بدجور حالمو گرفته بود از لحظه ای که چشم باز کردم حرفاش تو گوشم زنگ میزنه از خودم بدم میومد حس میکردم که نفرت انگیزم منم شده بودم مثل قبلن های دانیال بی رحم وبی احساس ...
_یه آدم خودخواه که فقط وفقط خودش بربخودش مهم بود وشکستن دل دیگران اهمیتی براش نداشت
_نمیدونستم چکار کنم مطمئن بودم که دیگه نمیتونم حرفی از طلاق بزنم باید تا آخر عمر میسوختم ومیساختم اما مهم نیست من نمیخوام مثل دانیال باشم نه من مثل اون نیستم....
_سرمو بیشتر تو بالشت فرو دادم وقطرات اشکم رو صورتم غلت میخوردن ومیومدن پایین صدای باز شدن در منو به خودم آورد تا به خودم بیام دانیال بالای سرم بود
-سوگند داری گریه میکنی؟چیزی شده؟
_به زور لبخندی زدم وگفتم :مهم نیست
_دستشو آورد جلو واشکامو پاک کرد ناراحتی تو صورتش موج میزد خم شد پیشونیمو بوسید وگفت:دیگه نمیزارم یه قطره اشکم به چشات بیاد
_اینو گفت ورفت سمت پنجره ونگاهش دوخت بیرون
-سوگند میخوام یه چیزهایی رو بهت بگم این چند روز خیلی به خودمو فکر کردم وبالخره تصمیممو گرفتم...
_ساکت شد منم ساکت شدم منتظر چشم به دهنش دوخته بودم...
نفش عمیقی کشیدوشروع کردبه صحبت کردن :.......
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_168
_هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد موجود نفرت انگیز و زجر آوریم ....از وقتی دیدمت همه ی هم وغمم این بود که تو رو خوشبخترین زن روی زمین کنم اما حالا چی تو خودتو بدبخترین زن روی زمین میدونی
ازخودم بدم میاد خیلی ام بدم میاد....
_تو راست مگفتی آدم عاشق نباید به فکر خودش باشه منم عاشقم پس نباید به فکر خودم باشم اصلا من بی تو میمیرم مهم نیست مهم اینکه تو شاد باشی خوشبخت باشی حاضر برای یه لبخند توجونمو بدم ...
_دستمو تو دستاش گرفت برد بالا وبوسه بارانش کرد .میبوسید واشک میریخت قطرات اشکم آروم از چشام پایین اومدند ....
_به زور چشمهامو بازکردم دستم تو دستاش بود وتکیه کرد به اونا چندلحظه نگاش کردم حسم کرد سرشو که بلند کرد لبخند تلخی زد
-بالاخره چشای خوشگلتو بازکردی؟
_خواستم چیزی بگم ولی نتونستم وفقط نگاش کردم دستمو بوسید وبلند شد رفت وبعد ازچند دقیقه باپرستاربرگشت پرستار چکم کردو بعد نگاهی به سرمم انداخت وگفت:الان میرم به دکترش خبر میدم خوشبختانه همه چیز روبه راهه ظاهرا....
_به زور لبهامو از هم بازکردم گفتم:من چم شده؟
_دانیال اومد کنارم نشست آروم صورتمو نوازش کرد وگفت:همه اش تقصیر من گردن شکسته است ببخش نگاش کردم وادامه داد یادته دیروز ما باهم بحثمون شد بعد من زدم بیرون انگارتو حالت خوب
نبوده پاشدی رفتی اتاق بعد نمیدونم چی شده که خوردی زمین و سرت خورده به لبه ی تخت وبیهوش شدی سرت ۸ تا بخیه خورده
_جمله ی آخر رو سرشو انداخت پایین وبا شرمندگی ادا کرد چیزی نگفتم
_صورتمو گرفتم سمت پنجره وبیرون رو نگاه کردم
_چند دقیقه بعد دکتر اومد بعد از کمی معاینه پرسید چشمهاتون تار نمیبینه ؟
-نه
سرتون زیاد درد میکنه؟
-یه کم
_چندتا سوال دیگه ام پرسید و بعد گفت تا فردا تحت مراقبت باشه بعد میتونید ببریدشون
_بعد از رفتن دکتر دانیال هم از اتاق رفت بیرون وبعد از چند دقیقه با چندتا آبمیوه وکیک برگشت برام آبمیوه ریخت وکیک رو باز کرد میلی نداشتم اما دلم نیومد دستشو پس بزنم کمی خوردم وبعد گفتم که بقیه
اشو بعدا میخورم
_گوشیمو گرفت سمتم وگفت:مامانت زنگ زده بود گفت چندبار زنگ زده خونه برنداشتی نگران منم گفتم خونه نیستیم اومدیم شمال تو هم خوابی گفتم بعد از این بلند شدی بهش زنگ میزنی بهتر بهش زنگ بزنی گوشی رو گرفتم زنگ زدم مامانم کمی گله کرد که چرا دیر زنگ زدم وچرا بیخبر رفتیم منم گفتم یهویی پیش اومدو از اینجور حرفا ...
_دانیال حین صحبت کرده من از اتاق رفت بیرون بعد از قطع کردن گوشی رفتم تو فکر حرفای دانیال بدجور حالمو گرفته بود از لحظه ای که چشم باز کردم حرفاش تو گوشم زنگ میزنه از خودم بدم میومد حس میکردم که نفرت انگیزم منم شده بودم مثل قبلن های دانیال بی رحم وبی احساس ...
_یه آدم خودخواه که فقط وفقط خودش بربخودش مهم بود وشکستن دل دیگران اهمیتی براش نداشت
_نمیدونستم چکار کنم مطمئن بودم که دیگه نمیتونم حرفی از طلاق بزنم باید تا آخر عمر میسوختم ومیساختم اما مهم نیست من نمیخوام مثل دانیال باشم نه من مثل اون نیستم....
_سرمو بیشتر تو بالشت فرو دادم وقطرات اشکم رو صورتم غلت میخوردن ومیومدن پایین صدای باز شدن در منو به خودم آورد تا به خودم بیام دانیال بالای سرم بود
-سوگند داری گریه میکنی؟چیزی شده؟
_به زور لبخندی زدم وگفتم :مهم نیست
_دستشو آورد جلو واشکامو پاک کرد ناراحتی تو صورتش موج میزد خم شد پیشونیمو بوسید وگفت:دیگه نمیزارم یه قطره اشکم به چشات بیاد
_اینو گفت ورفت سمت پنجره ونگاهش دوخت بیرون
-سوگند میخوام یه چیزهایی رو بهت بگم این چند روز خیلی به خودمو فکر کردم وبالخره تصمیممو گرفتم...
_ساکت شد منم ساکت شدم منتظر چشم به دهنش دوخته بودم...
نفش عمیقی کشیدوشروع کردبه صحبت کردن :.......
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662