#با_تو_هرگز_178
زندگیش شده مرور خاطرات روزهایی باتو بودن باید یادت بره یکی هست که آرزوش دیدنت خوشبختیت یادت بره یکی این گوشه دنیا هست که تو رو حتی بیشتر ازخودت دوست داره وبرا دیدنت خنده هات حاضره همه دنیاشو بده. فراموشی آدمی مثل من برا تو راحتتره...
_اشکام سرازیر شد هوا تاریک شده بود دانیال دستشو آوردجلو واشکامو پاک کردو لبخند تلخی زد :خانم خانم انگار یادتون رفته چه قولی دادین ها؟؟مگه قرار نبود تا وقت رفتن شما اون چشای قشنگتونو اذیت نکنید....
_جوابشو ندادم سرمو انداختم پایین غمگینتر از اونی بودم که حتی یه کلمه حرف بزنم میدونستم اگه دهنمو باز کنم بغض محبوس تو گلومو بدجوری میشکنه ..
_دست دانیال رو تو دستم گرفتم وبه راه افتادیم متوجه حالم شد وسط راه منو برگردوند سمت خودش و خم شد صورتشو نزدیک صورتم کرد
-وای وای این خانم کوچولو غمگین نگاه _نفسی شما حرفای مارو باور کردی؟؟_نمیدونستم انقدر ساده اید شما.بابا همین که شما پاتو ازاین مملکت بذاری بیرون آقاتون برمیگرده به دوران خوش مجردیشون و عشق و حال و دختربازی ... خدارو چه دیدی شاید یکی از دوست دخترامونم پسند کردیم وگرفتیمش اصلا شایدتا برگشتن شما آقاتون پدرچند تا بچه
ی قد و نیم قدم شد...
_میدونستم حرفاش الکیه ومیخواد منو گول بزنه دلم براش سوخت که حتی تو بدترین وضع خودشم باز به فکر منه این حرفاش بیشتر جیگر منو سوزوند خودمو انداختم تو بغلش و های های زدم زیر گریه محکمتر بغلم کرد انگار اونم به یه آغوش برای گریه نیاز داشت .پابه پای من گریه کرد
صورتمو چسبوندم به صورتش اشکای هردومون باهم تلاقی کرد لحظه های سختی بود خیلی سخت .هردومون رنج بزرگی رو تحمل میکردیم خیلی بزرگ بزرگتر از توان هردوتامون.....
_چشمامو به زور باز کردم دانیال کنار تخت نشسته بود وزل زده بود به من وقتی دید بیدار شدم یه لبخند تلخ رو صورت نشست آروم گفت:سلام خانمی صبحت بخیر بالاخره بیدار شدی؟
جواب لبخندشو دادم :صبح شمام بخیر
نگاش کردم نگام کرد نیم خیز شدم از جام دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شدم خودشم بلند شد و رفت سمت در:پایین منتظرتم
رفت و من وتنها گذاشت نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم امروز آخرین روزیه که چشامو تو اتاق ورواین تخت باز میکنم بلند شدم رفتم سمت دستشویی ویه ابی به سرو صورتم زدم ویه نگاه تو اینه به خودم کردم نه خوشحال بودم نه غمگین یه حس مبهمی داشتم همون حسی که تموم
این مدت کنارم بود....
_از پله ها رفتم پایین مثل بیشتر اوقات دانیال صبحونه رو اماده کرده بود نشسته بود سر میز و رفته بود تو فکر از دور نگاش کردم چقدر با اون دانیالی که روز خواستگاری دیدم فرق داشت انگار سالها از اون زمان گذاشته الان دیگه اون پسر مغرور خود شیفته شروشیطون نبود بلکه الان چهره یه مرد با کوله باری از غم جلوم بود یه مرد که الان غرورش شکسته بود وتو سکوت داشت به سرنوشت تلخش فکر میکرد...
_آروم رفتم نشستم سر میز صبحونه با دیدم لبخند زد میخواست غم هاشو پشت لبخندهای مصنوعیش پنهان کنه بازم برام لقمه گرفت مثل بیشتر وقتهایی که صبحونه رو باهم بودیم هردو تو سکوت خودمون غرق بودیم
_احساس کردم سیر شدم برای همین وقتی لقمه رو گرفت جلوم گفتم:نه دیگه مرسی سیر شدم
-این لقمه رو هم بخور این اخرین لقمه ای که من دارم برات میگیریم تو صداش غم بزرگی بود امروزاز تمام روزها غمگین تر بود لقمه رو ازش گرفتم وبه زور قورتش دادم بغضمم همراه اون خوردم بلند شدم چایی
ریختم برا هردوتامون چایی رو که گذاشتم جلوش گفت:برا ساعت۵ از محضر وقت گرفتم
- اوکی...
_دیروز لباسهامو جمع کردم تو چمدون فقط چندتا از لباسهامو برداشتم اونایی که لازمم بود واونایی که دوستشون داشتم وقتی داشتم از بین لباسهام انتخاب میکردم چشمم افتاد به اون مانتوی قشنگی که دانیال قبل ازدواج برام خریده بودوفرستاده بود خونه ی ستاره نمیدونم چرا ولی دلم خواست که اونو نگه دارم بقیه لباسهامو که خیلی هاشون حتی یه بارم تنم نکرده بودم گذاشتم تو کارتن .
-دنی؟؟
-جانم...
لباسهامو گذاشتم تو کارتن البته اونایی که نیاز نداشتم خیلی هاشون حتی نپوشیدم میتونیم بدیم به ادم هایی که بهشون نیاز دارن اونیکی هام گذاشتم تو نایلون اگه زحمتی نیست اونارم با آشغالها بذار دم در باشه؟؟
-باشه عزیزم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662