#با_تو_هرگز_87
هر چی منتظر دانیال موندند اون نیومد با موبایلش که تماس گرفتیم
دیدیم خاموشه همگی عصبانی شده بودند که این پسر چقدر بی فکره
دلشون نمیومد منو تو خونه تنها بذارند یواش یواش دل منم شور زد نه برای دانیال برای اینکه اگه نیاد من چه خاکی برسرم بریزم باید یه کاری میکردم که اینا برن تا اومدن ونیومدن دانیال رو متوجه نشند
-شما نگران نباشید حتما کار مهمی داشته الانا میاد
نسترن جون:چه کار مهمتری از تو؟مثلا دیشب شب عروسیتون بود حالا حالا اون نباید از کنار تو جم بخوره
-این چه حرفیه؟نمیشه که کارو زندگی رو واسه اینجور چیزها تعطیل کرد
-دخترم کم چیزی نیست که یه بار که بیشتر ازدواج نمیکنید شما هنوز باید چند روزی استراحت کنید و باهم باشید
خندیدم وگفتم:مامان واسه استراحت و باهم بودن کلی وقت هست
نسترن جون اینبار جوابی نداد و رفت سمت تلفن وبازم شماره ی دانیال
رو گرفت :گوشیش رو واسه چی خاموش کرده؟
-حتما شارژش تموم شده
باز همه ساکت وبی حوصله نشستند و منتظر موندند من الان چه خاکی بر سرم بریزم از استرس داشتم میمردم اگه میومد واینا ازش میپرسیدند
کجا بودی؟تا حال بیرون چکار میکردی؟
واونوقت اون همه چیز رو میگفت من چکار میکردم؟؟؟؟
تلفن مادرجون زنگ زد پدرجون بود میپرسید پس کجایید؟نمیاین؟
اونم گفت دانیال هنوز نیومده منتظریم اون بیاد بعد ما بیایم
فکری به ذهنم رسید شروع کردم به خمیازه کشیدن و خسته نشون دادن خودم سرمو تکیه دادم به دستمو چشمامو بسته ام
مادرم:سوگند خسته ای؟خوابت میاد؟
-آره یه کم
نسترن جون:ببین تورو خدا کارهای این پسره رو اگه تا حالا میومد ماهم رفته بودیم شما هم استراحت میکردین از اون ورم پدرجون و آقایوسف اینا تنها نمی موندند
مادرجون از جاش بلند شدو گفت:پاشین بریم این پسره دیر یا زود بالاخره میاد این دخترم خسته است از خستگی رو پا بند نیست باید استراحت کنه ماهم بهتره مزاحمش نشیم
-نه بابا مادرجون این چه حرفیه اینجا خونه ی خودتونه من کمی فشارم افت کرده دوتا خرما بخورم حالم خوب میشه
-نه تو خسته ای از دیروز تا حالا سرپایی دیشبم حتما درست وحسابی نخوابیدی ما میریم تو هم درو بعداز رفتن ما خوب قفل کن استراحت کن دانیال خودش کلید داره
نسترن جون:ولی شبه بهتر نیست تنهاش نذاریم
مادرجون:این حرفها چیه که میزنی مگه قرار نیست بعد از این تو خونه شبها تنها بمونه در ضمن هنوز اول شب ساعت ۱۰به دلت بد راه نده دل این دخترم بیخودی خالی نکنید
نسترن جون که هنوز راضی نبود به اجبار رفت آماده شد مادرم اینا هم آماده شدند که برند
موقع خارج شدن از خانه نسترن جون گفت:دخترم نترسی ها الانه دیگه دانیال میاد
بعد آروم زیر لب گفت:پسره ی کله شق
دستاشو گرفتم گفتم:شما نگران نباشید من کل شبم تنها بمونم نمیترسم الان که تازه اول شبه
گونه مو بوسید:از دست دانیال ناراحت نباش هنوز بچه است خیلی چیزها رو نمیفهمه باید بهش دیکته کنی
-خیالتون راحت من از دست اون ناراحت نیستم حتما برای این کارش توضیحی داره
دوباره گونه مو بوسید وگفت:الحق که دختر با فهم وشعوری هستی
خوش به حال پسرم
خداحافظی کردند ورفتند منم درو پشت سرم قفل کردم ورفتم داخل خونه خوشبختانه بخیر گذشت رفتم سمت اشپزخونه یه چایی برای خودم ریختم ویه شیرینی هم گذاشتم تو بشقاب واومد روی یکی از مبل ها نشستم وتلویزیون و روشن کردم...
یعنی دانیال تا حالا کجا مونده ؟از دیشب تا حالا چکار کرده؟......
نمیدونم چه جوری خوابم برده بود با صدای باز شدن در از خواب بلند
شدم چشمهامو به زور باز کردم دانیال بودنگاهی به ساعت کردم ساعت ۳ نصف شب بودفقط یه چراغ تزیینی روشن بود با تلویزیون .ولی توهمون نور کم هم متوجه ی داغون بودن دانیال شدم .لباسهاش
موهاش و... اشفته بودند
هنوز متوجه من نشده بود دروکه بست برگشت.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662