#با_تو_هرگز_88
سلام
باصدای من نگاه کرد به سمتی که من بودم .بادیدن من لبخند تلخی زد
خوب نگاش کردم چشاش پر خون بودن ..
راه افتاد که بره
-کجا بودی؟
برگشت سمتم:برا تو چه فرقی میکنه؟
-جواب سوال من این نیست
-منم گفتم که برا تو چه فرقی میکنه من کدوم گوری بودم
-وقتی سوالی میکنم دوست دارم جواب درست وحسابی بشنوم از دیشب رفتی الان اومدی نگاه به ساعتت کردی؟نمیگی نگرانم میشن؟
پوزخندی زدوگفت: نگو که نگرانم شدی چون باور نمیکنم
-من نگرانت نشدم مامان جونت نگرانت بود
نگام کرد:میدونستم تو هیچ وقت نگران من نمیشی تو از خدات بود که من برم و برنگردم
_جوابی ندادم من اونقدرها هم که دانیال فکر میکرد بد نبودم اونم وقتی سکوت منو دید سرشو انداخت پایین و رفت سمت اتاق مهمان .
رفتم سمت اتاق خودمون روی تخت دراز کشیدم وبه این فکر کردم که اگه اتفاقات دیروز رو یکی بدونه چی میشه؟اگه دانیال از من پیش بقیه گله کنه چی؟اگه فردا که با مادرش صحبت کردو گفت که واسه چی
نیومده بود خونه چی؟وای خدای من عجب غلطی کردم اگه همون روز اول روی جواب نه خودم پافشاری میکردم حال و روزم بهتر از اینی بود که الان است.....
سرم به شدت درد میکرد بلند شدم رفتم پایین یه قرص مسکن خوردم
چراغ اتاق دانیال روشن بود لای در کمی باز بود رفتم ببینم که چکار میکنه روی صندل نشسته بود وسرش بین دستاش گرفته بود یه کم دلم به حالش سوخت ولی بعد فورا به خودم گفتم که تقاص کارهایی که قبلا
کرده
_رفتم اتاقم برای احتیاط بیشتر درو از تو قفل کردم و گرفتم خوابیدم صبح ساعت ۱۰ بود که با زنگ تلفن بیدارشدم نسترن جون بود
-سلام دخترم خوبی؟
-خوابیده بودید؟ببخش مزاخم شدم
-نه بابا این چه حرفیه
-راستش زنگ زدم ببینم دانیال دیشب اومد خونه؟
-بله
-کی اومد؟
-چند دقیقه بعد رفتن شما
-چرا به من زنگ نزد
-راستش تا اومد زود رفت حموم بعدم اومد یه چیزی خورد وگرفت خوابید خسته بود
ا-لان اونجاست باهاش حرف بزنم
-اینجاست ولی خوابه میخواین بیدارش کنم
-نه بذار بخوابه بعدا باهاش حرف میزنم بازم ببخش که از خواب بیدارت کردم
-خواهش می کنم
-کاری نداری ؟
-نه مرسی
-خدا حافظ
خدا حافظ
بعد از گذاشتن گوشی نفس عمیقی کشیدم ایندفعه بخیر گذاشت...
بلند شدم رفتم پایین گرسنه بودم از یخچال شیر برداشتم وبا چندتا خرما و بسکویت خوردم نمیدونستم دانیال خونه است یا نه/بیرون رو که نگاه کردم دیدم ماشینش تو حیاط پارک پس خونه است
یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم وبعد از اون شروع کردم به درست کردن ناهار اولین چیزی که به ذهنم رسید ماکارونی بود
ناهار که آماده شدم یه چایی برای خودم گذاشتم ورفتم نشستم جلو تلویزیون
چشم به تلویزیون بود ولی فکرم پیش دانیال از صبح هیچ صدایی از اون اتاق به گوشم نخورده یعنی تا الان خوابیده ؟ساعت ۲ بود البته زیادم بعید نیست چون اون بیچاره تمام دیشب وپریشب رو نخوابیده ...
یه ساعت که گذشت احساس کردم گرسنه ام بلند شدم رفتم سفره رو چیدم وغذا رو گرم کردم رفتم سمت اتاق دانیال اروم درو باز کردم روی تخت دراز کشیده بودباهمون لباسهای دامادیش که ای دوروز تنش بود بازوشو رو چشم هاش گذاشته بود نمیدونستم خواب یا بیدار کمی
رفتم جلو تا مطمئن شم
-کاری داشتی؟....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662