#با_تو_هرگز_90
-تا کی؟
_نگام کرد و هیچی نگفت
_لب تخت نشستم وگفتم:قضیه اونقدرهام تلخ نیستی که تو فکر میکنی
باید سعی کنی با این موضوع کنار بیای .تو از اولم میدونستی که من هیچ احساسی بهت ندارم اینو خودمم بارها بهت گفتم ولی تو دست برنداشتی همیشه مثل یه سردار پیروز وایمیستادی ومیگفتی همه چیز رو
بسپار به من .من بلدم چکار کنم میگفتی مهم نیست که من دوست دارم یا ندارم مهم اینکه تو دوستم داری گفتی با همه چیزمن میسازی با هر ساز من میرقصی تا بالاخره با اونی که میخوای برسی.
خوب نگاه کن ببین این اونی بود که تو میخواستی یه گوشه ی خونه خودتو حبس کنی که چی؟مگه با اینجور چیزها قضیه حل نمیشه
بر گشتم سمتش:هنوزم دیر نشده جلوی ضرر رو از هر کجا بگیری منفعت
بلند شد ونشست:منظورت از این حرف ها چیه؟
سرمو انداختم پایین ترسیدم بقیه حرفمو بگم
دستشو انداخت زیر چانه مو سرمو بلند کردو گفت :پرسیدم منظورت چیه؟
-من من ....منظور خاصی نداشتم فقط خواستم یه چیزی گفته باشم
ترسیدم چیزی بگم واون عصبانی بشه کاری کنه که من تا آخر عمرم
پشیمون شم ازگفتن حرفی که نباید میگفتم
شونه هامو گرفت وگفت:اگه تاحالا کاری به کارت نداشتم و کاری رو کردم که تو ازم خواستی برای اینکه دوست دارم برا اینکه نمیخوام بیشتر از این ازم متنفر شی اگه دارم صبوری میکنم وهمه چیز رو توخودم میریزم برا اینکه دوست دارم میفهمی دوست دارم من عشق تو رو میخوام روحت
رو میخوام قلبت رو میخوام نه جسمت رو.....
زل زد تو چشمام:اینوخوب تو اون گوشت فرو کن از زندگی دست میکشم
ولی از تو نه پس تو هم فکرهای بیخودی نکن من تا اخر عمرم که باشه منتظر میمونم فهمیدی؟
ولم کرد کمی زمان برد تا خودمو پیدا کنم روشو ازم برگردوند ولی از چشم های شیشه ایش میشد فهمید که چه خبره.....
لعنت به این روزگار و فلک که این سرنوشت های تلخ رو برای آدم ها مینویسه
لعنت به خودمون که هیچ وقت نمیفهمیم عاشق کی باید بشیم.....
از اتاق اومد بیرون دلم گریه میخواست ولی خودمو کنترل کردم رفتم یه آبی به سرو صورتم زدم وبعد برگشتم آشپزخونه نباید بزارم که این بیشتر از این ادامه پیداکنه هم برای خودم سخته وهم برای اون غذا وسالاد رو تو سینی گذاشتم با دوتا بشقاب رفتم اتاقش هنوزم پشتش به در بود
رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت
-دیدم تو برا شام نمیای آشپزخونه گفتم من شام وبیارم اینجا
برگشت نگام کرد لبخندی زدم وبشقابی رو که توش غذا ریخته بودم
گرفتم جلوش:بفرمایید شام دستپخت سوگند بانو
کمی نگام کردو بعد اونم به زور لبخندی زدو بشقاب رو از دستم گرفتم
فعلا این برای آتش بس اولیه وبرقراری صلح اولیه کافی بود من و اون میتونستیم مثل دوتا ادم کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم
البته فعلا......
روزها از پی هم میگذشته زندگی به روال عادیش برگشته بوددانیال صبح به صبح میرفت شرکت منم به کارهای خونه رسیدگی میکردم فیلم تماشا میکردم وکتاب میخوندم گاهی هم مثل یه زوج خوشبخت درمهمونی های خانوادگی مون شرکت میکردیم از روز عروسی تا به امروز جرات
صحبت کردن با ستاره رو پیدا نکردم فعلا آمادگیشو ندارم با اینکه خیلی چیزها برای گفتن دارم
مهمونی نسبتا بزرگی در راه بود دختر دایی دانیال, شعله از کانادا برگشته بود و به مناسبت این بازگشت مهمونی بزرگی ترتیب داده بود شعله همبازی کودکی های دانیال بود
از چند روز قبلتر برای خرید لباس شهر رو زیر رو کردم وبالاخره یک روز مانده به مهمونی تونستم لباس مناسبی بخرم میخواستم سنگ تموم
بذارم چون میدونستم نگاه های زیادی به من خواهد بود
شنیده بودم قبلترها یه چیزهایی بین شعله ودانیال بود نه اینکه رابطه باشه نه .بلکه حرفهای بودند که خیلی ازماها تو بچگی هامون میشنویم
وشعله مال دانیاله شعله عروس دانیال .
از رفتار دانیال میشد غهمید که هیچ حس خاصی نسبت به شعله نداره
.وقتی مادرش با هیجان وخوشحالی گفت که شعله داره برمیگرده دانیال
فقط گفت:چشم دایی وزن دایی روشن......
ادامه دارد ......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662