#با_تو_هرگز_92
تا عصر تو اتاقم موندم و حاضر وآماده شدم وبعد با حتیاط رفتم پایین
دیدم دانیال هم تقریبا آماده ست جلو اینه ی اتاقش وایستاده بود و موهاشو مرتب میکرد همون لباس هایی که من گذاشته بودم رو پوشیده بود
-من آماده ام
گاهی عمیقی به من کردولبخند رضایتی زدو چیزی نگفت این یعنی اینکه از طرز پوشش وآرایشم خوشش اومد عطری رو که گذاشته بودم و برداشت زدو بعد اومد سمت درو گفت :بریم
خواستم که برم از پشت دستمو گرفت:قبل رفتن باید یاداوری کنم که یادم نمیره کارهای امروزتو تلافی کنم به وقتش حالتو میگیرم
جوابشو ندادم وبجاش دهنمو براش کج کردم
وقتی رسیدیم بیشتر مهمون ها اومده بودند زن دایی دانیال به استقبالمون اومد
-دانیال جان خوش اومدیدببخشید که شعله خودش برای استقبال نیومد هنوز اماده نشده خودت که میدونی اون چقدر حساسه ووقت زیادی برای آرایش و لباس پوشیدن میزاره شما تا خودتونو پیدا کنید اونم میاد من بهش میگم که تو اومدی خیلی مشتاق دیدارته
اینو که گفت پشت چشمی به من نازک کرد و رفت با این حرکتش من خندیدم
دانیال نگام کرد:به چی میخندی؟
-به حرف ها و رفتار زن داییت
-مگه چی گفت؟
هیچی بابا فقط منو مشتاقتر کرد برای دیدن شعله جان شما
دانیال چیزی نگفت به جاش دستمو گرفت تا باهم وارد سالن شیم.
تازه خودمونو پیدا کرده بودیم ونشسته بودیم که دیدیم شعله خانم شرف یاب شدند
شعله یک دختر ساخت دست جراحان پلاستیک بود لبهای پروتز شده
بینی عمل کرده و...با کلی رنگ ولعاب غلیظ
شروع کرد به سلام واحوالپرسی باتک تک مهمانها تا اومد رسید به مابا دستشو به دانیال درازکرد وصمیمانه اونو فشرد وبا کلی عشوه گفت(اگه از بقیه خجالت نمیکشید مطمئنا بغلش میکرد)
-وای ییییییییییییییییییی دانیال دلم برات یه ذره شده بود اونجا همه اش بیادت بودم کاش تو هم میومدی کلی حرفت دارم برات باید مثل قدیم ها ...
-همسرم سوگند
با این حرف دانیال ساکت شدو مات نگاش کرد وبعد برگشت زل زد به من.
لبخندی زدم وگفتم:از آشناییتون خوشبختم
با لحن خاصی گفت:
-شنیده بودم ازدواج کردی ولی فکر کردم با من شوخی میکنن باورم نمیشه یعنی همه ی اون داستانهایی که شنیدم همه شون درست بودند؟؟
ناباورانه نگاه میکرد میتونم فکرشو بخونم مطمئنا خیلی دوست داشت که من فقط یه روح وتوهم باشم کمی که نگام کردبا حالت خاصی روشو برگردوند ورفت تا بقیه خوش وبش کنه البته دیگه مثل اون اولش پر
انرژی وبشاش نبود. مطمئن بودم که اون از قضیه ازدواج دانیال آگاه بود
فقط خودشو به کوچه ی علی چپ زده بوددوست نداشت وجود منو جدی بگیره
من ودانیال کنارهم روی یک مبل نشستیم از دور سنگینی نگاه شعله رو خودم حس میکردم میدونستم داره منو آنالیز میکنه چند تا از دخترهای فامیل هم دورشو گرفته بودند ویک ریز داشتن زیر گوشش زمزمه
میکردند احساس میکردم که در مورد من صحبت میکنند چون هر ازگاهی یکی از اونا برمیگشت وبا فیس وافاده نگام میکرد
صحبت ها گرم گرفته بود منم بیصدا کنار دانیال نشسته بودم وبه صحبتها گوش میکردم
کمی بعد دیدم که شعله بلند شدبا ناز وکرشمه اومد سمت ماپیش ما که رسید برگشت به دانیال گفت:
چیه زنتو نشوندی کنارت ونمیذاری این بیچاره جم بخوره بذار بیاد پیش ما دخترها نمیخوای بذاری ما مفتخر به آشنایی با این پرنسس شما بشیم (موقع گفتن جمله ی آخرش حالت مسخره ای به خودش گرفته
بود)نترس نمیدزدیمش...
دانیالم خنده ی کجی کردوگفت :جراتشو نداریدکه بدزدیش
-اونوقت چرا جراتشو نداشته باشیم
-تو که باید بهتر ازهمه بدونی چرا؟
موقع گفتن این حرف دانیال وشعله چشم در چشم هم دوخته بودند
_منظورشونو نمیفهمیدم
پاشو بریم عزیزممممممم.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662