از دفتر خاطرات جهان پهلوان غلامرضا #تختی
دم غروب بود و بارون میبارید، هوا کم کم داشت رو بتاریکی میرفت و داشتم از زورخونه بر میگشتم که یکهو چشمم افتاد به سبزی فروشی که بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود و ناراحت بود ، رفتم طرفش یقه پالتو مو صاف کردم و سلام کردم و بهش دست دادم و کنارش ایستادم ، کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن از من می اومدن و به بهانه سبزی خریدن کنار من ایستادن ، ظرف یکساعت سبزی فروش تمام سبزی هایش رو فروخت و خوشحال بخانه رفت و من هم راضی ، خدایا شکرت که امشب پدری شرمنده خانواده اش نشد.
☀️@Dastan1224