eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱حکایت زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟» زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.» 👤 افسانه‌های مسیحی 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌱حکایت زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟» زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.» 👤 افسانه‌های مسیحی 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟» ❤️مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟» 👤 امثال و حکم 📚 @Dastan1224
📗 جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 @Dastan1224
📗 جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌داستان وپند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Dastan1224
📗 جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌داستان وپند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Dastan1224