❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_پنجم
😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که #مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
😞همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو #باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار #پول با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید
ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، #شارژ را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از #عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد #افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم
😭 #انا_لله_و_انا_الیه_راجعون
😔💔با #شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک #خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی #کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت #دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از #شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن #تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما #سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت #شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من #دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی #عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭این تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
قلبم پاره شده بود تکه های #قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از درد و غم و اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم
✍ #ادامه دارد
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_سوم
❀✿
پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده. یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند. من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران #خون موج میزند! به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم. دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم. سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم. دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم. تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم. روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و... آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!... چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبے است... چراڪھ نھ؟!!...بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم. دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم. دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم. پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم. برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.ڪلمھ ی #مرگ چندین بار دران تڪرار شده.اخرش را نگاه میڪنم.. " این صرفا یڪ #وصیت_نامھ نیست... "....
گیج یڪ قدم عقب میروم. وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!... دوباره جملاتش را مرور میڪنم. اتاق دور سرم میچرخد... " الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟
سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال .... قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم. خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید. ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید.
مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود....
"
صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند. برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم. قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد. اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم. درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.چندقدم عقب میروم.
دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم. سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم... یحیے است!!!... گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟!!... صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم.
نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم. بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم. اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.نمیتوانم بیرون بروم .چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم. با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم. استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/jo
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_هفتم
💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم.
تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد.
💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت...
▫️▪️▫️
💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد.
انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم.
💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از #سیاسیون کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند.
در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت.
💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد.
اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه #بسیجی ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات #اغتشاشات88 ، غریبانه و مظلومانه #شهید شدند.
💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت...
▫️▪️▫️
💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و #انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های #خرداد88 و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی #آبان98 ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس #خائنین را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود.
فاصله #شهادت مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن #حاج_قاسم، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر #بازی نخورم.
💠 بگذار بگویند انتخابات #تشریفات است، بگذار مدام با واژه های #جمهوریت و #اسلامیت بازی کنند و به خیال شان #مردم را در برابر #حاکمیت قرار دهند؛ انگار پس از شهادت #سردار، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی #فتنه شده اند!
امروز وقتی می بینم #سرلیست انتخاباتی شان #مجید_انصاری همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار #خاتمی خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان #رئیس_جمهور منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به #شورای_نگهبان و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ #رهبری است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا #ایران باقی بماند؟
💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، #ظریف باز هم حرف از #مذاکره با #آمریکا زد، پیر شدم!
پس به خدا دیگر به این جماعت #رأی نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام #نمایندگانی که پاسدار #پایداری ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد.
#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عاقبت کبوتر مسجد
عبدالملك بن مروان (پنجمين #خليفه اموى ) قبل از آنكه بر مسند #خلافت بنشيند، همواره در مسجد بود، و با #قرآن و #دعا سر و كار داشت ، به گونه اى كه او را ((حمامة المسجد)) (كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى و بينك : ((خداحافظ، اكنون زمان جدائى بين من و تو است )).
#غرور #سلطنت آنچنان او را مسخ و غافل كرد كه #شراب مى خورد، و يكى از استاندارانش ، ((#حجاج )) بود كه دهها و صدها هزار نفر مسلمان را كشت ، خودش مى گفت : من قبل از سلطنت از كشتن #مورچه اى مضايقه داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت : شنيده ام #شراب مى نوشى گفت : ((آرى ، #خون مردم را نيز مى نوشم )).
📚 منبع : داستان دوستان ج1 ص3
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662