.#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادم
انقدر از این مغازه به اون مغازه رفتیم که کلافه شده بودم .بلاخره به یه پارچه مرغوب خریدم که مشکی برق بود .
سرراه پارچه رو به خیاط سر کوچمون بردم اما از شانسم دستش درد میکرد و پارچه رو قبول نکرد .مادرم که هی مدام غر میزد که چرا اول ازش سوال نکردیم بعد در به در خوچه و خیابون دنبال پارچه بریم .
داشتم به غرغرهای مامانم گوش میدادم که شیوا زنگ زد .حوصله این یکی رو نداشتم .اما یادم افتاد میتونم به شیوا بگم با هم بریم پیش اون خیاطی که سراغ داره .دکمه رو زدم و با چرب زبونی گفتم :سلام عزیزم خوبی
-سلام ...چی خوش اخلاق شدی ؟
-و مگه من بد اخلاق بودم
-کم نه .به قول امیر هر وقت آدم تو رو میبینه اخمهات تو همه .
دلم گرفت ....راست میگفت بچه ام ،من همیشه اخمو بودم
-الو مستانه قطع شد
نه ...خب چکار داری زنگ زدی
-هیچی مخواستم ببینم پارچه خریدی .
-اره
مبارکت باشه .انشاالله بریم یه روا باهم پارچه عروسیت رو بخریم
قند تو دلم آب شد ..یعنی میشد من عروس امیر بشم ....وای چه بی حیا شدم من .
مستانه خوبی یا بیدار ؟
-حواسم نبود
-ای دختر پرو .نکنه دلت ضعف رفت وقتی گفتم عروسیت ،هان .
-ساکت باش مگه همه مثل تو هولن .راستی شیوا من هم میخوام پارچه ام رو بدم همون خیاط تو بدوزه .
-باشه فردا که پارچه خریدم میام با هم بریم پیش خاله مریم
-عالیه .پس تا فردا خداحافظ
*****************
فردا هر چی کار عقب مونده بود سر من بدبخت ریخته بود .این شیوا هم اگه سر کار نمی امد سنگینتر بود .چند دقیق به تعطیلی شرکت شیوا و نیما با هم وارد شدن
اینها هم به درد کار کردن نمیخورن .
از خستگی روی صندلی ولو شدم .
شیوا :قیافه اش رو .
-روت برم .هر چی کار بود ریختی سر من .
-و هر چی کار نیما بود ریخته سر من .
با دیدن امیر جون گرفتم و تو دلم یه قربون صدقه اش رفتم .
نیما خندید و گفت:انشالله عروسیت جبران میکنم امیر خان
دستش رو بالا برد و گفت:انشالله
خنده ام گرفت اما لبم رو گاز گرفتم تا نخندم .
شیوا رو به من گفت:پاشو تنبل خانوم ،خاله مریم منتظره
امیر : جایی قراره با مامان برین ؟
اگه الان عاشقش نبودم میگفتم ،مگه تو فضولی ! اما نگفتم فقط گفتم ،با اجازه آقامون بله .
شیوا :اره قراره خیاطه خاله , لباس من و مستانه رو بدوزه
-پس همون گفتم برای چی شیوا و نیما یادی از ما کردن نگو گفتن امیر که میره خونه خب مار رو هم ببره
شیوا : وظیفته
بعد هم یه نیشگون از بازوی امیر گرفت و گفت :وای چقدر گوشتت سفته
امیر :گوشت چیه اینها همه عضله اس
-حالا هر چی ،بیچاره زنت نمیتونه یه نیشگون بگیره
امیر لبخند زد .من هم که مثل این ندید بدید ها آب دهنم راه افتاده بود ...وای خیلی دیگه بی حیا شدم ...
یه نیشگون یواشکی از خودم گرفتم که فکر کنم جاش سیاه شد ...تا من باشم به چشم برداری ببینمش ....
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••