🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول_۲
......
از کهف خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین ها که برگردیم خونه،،منتها خانواده امیر و خوده امیر از ما جدا شدن به خاطر مشکلی که برای پدربزرگش پیش اومده بود، حاج حمید هم خداحافظی کرد و رفت...✋
ما برگشتیم خونه، تا رسیدیم مادرم از آقاجان پرسید:
+عباس؟ تو که مخالف ازدواج بودی،پس چی شد توی همون جلسه اول معارفه تغییر عقیده دادی و آنقدر سریع محرم کردین این دوتارو بهم؟
رو به من کرد و لبخند زد و دوباره برگشت رو به خانم جان گفت: تمامه این اتفاقا زیره سره فاطمه خانم شماست...
دلم ریخت😔😢😕
مادر به من نگاه میکرد ولی روی صحبتش با آقاجون بود:
+زیره سره فاطمه؟چیکار کرده مگه؟ باهم حرف زدین؟..
گفت:
+نه! انگار وقتی ماجرا رو به حمید گفته،حمید افتاده دنبال آقا پسر و سیر تا پیاز امیر رو در آورده.، تحقیق کرده....
شانه بالا انداخت و گفت؛
+منم راضی نبودم، خودتون میدونید،وقتی حمید باهام صحبت کرد،متقاعد کرد من رو که راضی بشم...
بهم گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓