🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوشش
بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده
شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
اونم دستشو انداخت دور شونم
نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت
-بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من
-خیلی خوب توهم
صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم
از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت
با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش
اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود
-این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره
للبخندی زدم و واسش زدم
-نه بابا تو از هیچی خبر نداری
در کمال تعجبم جواب داد
-اتفاقا من از همه چیز خبر دارم
با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد
نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت
-کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟
-واس چی؟
-میخوام با بهار حرف بزنم
-خوب ازهمونجا حرف بزن
نوشین با حرص گفت
-نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم
کامرا بلند شدو جای نوشین نشست
منم صورتمو کردم طرف نوشین
-میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
-جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه کامران و علی بهم جلب شد
کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم
-به توچه من اصلا همه کارشم
-اوهوووو بشین بابا
نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
-وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین
کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد
-یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم
-علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته
راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟؟؟؟
-دوماه و 3 روز
-وای الهی قربونش برم
کامران روبه نوشین کردو گفت
-تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت
-راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
-اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم
شبش خیلی خوب بود
موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
-حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
-بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
-کامران له شدم بلند شو
-خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق
هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم
بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش
کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم
-کامران جان شما راحتی؟
-بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم
-نههههههههههه
صورتمو بوسیدو گفت
-حالا بخواب شب بخیر
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوشش
در پایان دومین هفتهی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظارش را نداشت. اصولا آدمها برای درد و اندوه دیگران با افسوس و دلسوزی سر تکان میدهند اما کسی به عمق فاجعه پی نمیبرد. درد با مغزِ استخوان دریافتنی است که جدای از حواس پنجگانه است. پچپچها شروع شده بود و قدیمیهای حیاط، درگوشیِ حرف میزدند. گویی که دیوارهای حیاط بزرگ چشم به راه یک رویداد بکر بودند تا گَرد روزمرّگی را از چهرهی خود بزدایند. مردان حیاط بزرگ دورِ چند نفری که گوشیِ تلفن همراه داشتند، حلقه میزدند و فیلمی را نگاه میکردند. سرشان را تکان میداننند و چشمانشان گِرد میشد.
دو هفته بیشتر از غیبت مریم نگذشته بود که مردی از ساکنین حیاط بزرگ، در گوشیِ تلفنِِ همراه دوستش، يك فيلم لو رفتهی ايرانی میبيند. همراه با نالهی دستگاه تراشکاری و سه نظامِ بُلغاری، جيغی میكشد. «خودشه»! به تمام ساكنان حياط بزرگ گفته بود: «از زنهای خارجی هم بهتر كار كرده بی شرف»!
فیلم در گوشیِ همراهِ اندکْ موبایلدارانِ حیاط میچرخید. ابرام به پچ پچهای دیگران شک کرده بود. فکر میکرد که همه به فرار دخترش از خانه پی بردهاند و میدانند که بیماری اش دروغی بیش نیست. وقتی که او میرسید، دیگران حرفهایشان را قطع میکردند. ابرام از قدیمیهای حیاط بزرگ و بود و مهمتر آن که زمانی با حسین قوزی، لات معروف حومهی بازار، چهار راه سیروس تا محلهی دروازه غار را قرق میکردند. اگر چه مافنگی شده بود اما هنوز نان گذشتهاش را میخورد.
یک روز که به کنار حوض آمد تا آفتابهاش را پر کند، داوود خانم به دو نفری که سر در نمایشگر گوشی همراه برده بودند و شگفتیشان را با واژگان مبهم و گاهی هم جنسی ابراز میکردند، آمدن ابرام را با اشاره و سوت، گوشزد کرد. آن دو جوان گوشی را غلاف کردند. ابرام تحمل نکرد. از این رفتارهای عجیب عاصی شده بود. این که با آمدن او، مردم حرفشان را عوض میکردند و آنهایی که گوشی داشتند، در جیب میگذاشتندش. آفتابه را به گوشهای پرت کرد. یقهی داود خانم را گرفت.
– چی گفتی مردکِ جنده؟ چرا تا من آمدم به اینها اشاره کردی؟ حرامزاده چه مرگته؟
داوود التماس کرد و گفت که بی گناه است.
– میگم چرا اشاره کردی؟ چی هست که من نباید بدونم؟ چرا با من این کار رو میکنید؟ میگی یا نه؟
ابرام سینههای بر آمدهی داوود را به چنگ گرفت و فشرد. داوود آهی کشید و نالید.
– میخوای ممههای خوشگلت رو ببُرم؟ هان؟
– ابرام خان! واااای! من بی گناهم. همه چیز توی گوشی اینهاست. من که گوشی ندارم.
داوود رو کرد به دو جوان چرخی و گفت: «چرا نشونش نمیدید؟ بگید از کی گرفتید. فیلم رو از کی گرفتهید»؟
ابرام گوشی را از جیب جوان چرخی بیرون کشید. با آن ور رفت.
– بگیر بازش کن. بگو چی رو میدیدی. این چی میگه؟
جوان فیلم را آورد و به ابرام نشان داد. ابرام با حیرت به نمایشگر گوشی خیره شد. یک دقیقهای خیره شد و حرفی نزد.
– داوود میگه. من که دختر شما رو ندیدهم! راست و دروغش به من ربطی نداره. داوود میگه مال دختر شماست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662